May 6, 20141 min

بخشی از کتاب “اسب‌های اندوه از هوش می‎رفتند”

با بغض شعری مرطوب

در حلق چشمانت

شرق آسمان بی‌جهت را

در دوردست اندازه‌ی ارتفاع

بدرقه می‌کنی مرا

باید دیشب پریده باشم

بی خدانگهدارگفتن وُ بی‌ وزن

لنگر کَشتی تن را

که اندام نداشت

برکشیده باشم

و باز هم

پریده باشم

با بغض شعری مرطوب

در حلق چشمانت

شرق آسمان بی‌جهت را

در دوردست اندازه‌ی ارتفاع

بدرقه می‌کنی مرا

باید دیشب پریده باشم

بی خدانگهدارگفتن وُ بی‌ وزن

لنگر کَشتی تن را

که اندام نداشت

برکشیده باشم

و باز هم

پریده باشم

نردبام کرم خطوط

در متن جسمش

خیره‌ی خواب

هوای دو گیج‌گاه تلخش را

زیر صندلی

تف می‌کرد

#اسبهایاندوهازهوشمیرفتند