“باید همه چیز را ویران کرد. باید همه چیز را ویران کرد.”
اینها را ابوتراب خسروی در بخشی از «داستان ویران» در «کتاب ویران» نوشته است و انگار این جملهها به نگرش تازه نویسنده در کاربست داستانهای تازهاش تبدیل شده است: ویران کردن همه چیزهایی که در ذهنمان از داستان انتظار داریم و به آن خو گرفتهایم.
داستانهای کتاب جدید ابوتراب به ۲ بخش تقسیم میشود، یک دسته از داستانها در همین ژانر (شاید بشود گفت ژانر ویران!) مینشینند: «تفریق خاک»، «پیکنیک»، «مرثیه باد» و «داستان ویران» و بخش دیگری از داستانها را میتوان در ادامه داستاننویسی آشنای او با همان خصایص و ویژگیهای منحصر به فردش ارزیابی کرد: «آموزگار»، «رویا یا کابوس» «یک داستان عاشقانه» و «قاصد».
اگرچه داستانهای دسته دوم نیز از نظر درونمایه و فضای مدرنی که گاه نویسنده انتخاب کرده است در کارنامه داستاننویسی خسروی یک تحول محسوب میشوند. داستانهای این مجموعه نشانگر این است که خسروی همواره به دنبال گشودن راهی تازه در فرم و رسیدن به شکلهای تجربه نشدهای از داستاننویسی است و از تکرار خود به عنوان نویسندهای که خوانندگان داستان ایرانی، او را با شیوهای آشنا میشناسند و همواره منتظر تکرار کارهای پیشین او در شکلهای تازهاند میگریزد.
این خصلت قابل ستایش برای نویسندهای که با کارهای بحثبرانگیزش مخاطبان قابل توجهی برای خود دست و پا کرده و سبک و سیاقش را در ادبیات داستانی ایران به نام خود ثبت کرده است، اتفاقی کمنظیر و شاید گفت بینظیر است، چرا که دوره جستجو و تجربههای پیدرپی در ساحت صورت برای اغلب نویسندگان ما دورهای کوتاه است و آنان پس از رسیدن به مقصدی که برای خود متصور بودهاند تمام تجربههای ادبی خود را بر تکرار سبکی که به آن دست یافتهاند خلاصه کردهاند.
خسروی جسورانه در ساختارهای آشنایی که او و دیگر داستاننویسان ایرانی به آن رسیدهاند، تامل میکند و به دنبال بیرون کشیدن تجربههای تازه فرمالیستی از دل تجربههای تکرار شده است. او ساختارهای تثبیت شده و عناصر آشنای روایت را به هم میریزد و خواننده خود را در هزارتویی از تعلیق فرو میبرد.
در یک داستان، مخاطب تا پایان داستان متحیر میماند که راوی آیا زنده است یا مرده و در داستانی دیگر مخاطب حتی نمیداند راوی داستان به دنیا آمده است یا نه. اینها نشاندهنده وسعت پرواز تخیل ابوتراب خسروی و قدرت او در شکار سوژههای غریب و منحصر به فرد است (چیزی که خواننده آن را قبلاً در «رود راوی» و «اسفار کاتبان» تجربه کرده است) اما مسأله اساسی این است که هدف ادبیات چیست؟ آیا اصلأ ادبیات هدفی دارد؟
سرانجام این رفت و آمد و حیرت خواننده نباید به جایی برسد؟ آیا اصل بر ویران کردن عناصر روایت است یا باید بنایی نیز بر آن ویرانهها ساخت و در منظر نگاه خواننده گذاشت؟ به نظر میرسد این ویران کردن و باز ساختن هنوز در ذهن نویسنده به سرانجامی نرسیده است و به همین دلیل خواننده نیز در هزارتوی جستجوهای ذهنی نویسنده گیر افتاده است.
شاهد این مدعا نخستین داستان مجموعه است. «تفریق خاک» داستانی است از زبان کودکی که بین انسانی به دنیا آمده و هنوز به دنیا نیامده معلق است. این شخصیت داستانی که به راوی اول شخص رمان «رود راوی» شباهتی تام میبرد گاهی در قالب انسانی مجسد و کامل در حال پیشبرد روایت داستانی است و گاهی در هیئت انسانی که هنوز واقعیتی عینی نیافته است، ظاهر میشود.
شاید اگر فرصت فراخ رمان در اختیار نویسنده بود، او میتوانست دست داستان را بگیرد و از دهلیزهای تو در توی تخیل خود به سرمنزلی میرساند، اما در این داستان پایان داستان، آب سردی است بر خوانندهای که پا به پای نویسنده این هزارتو را پیش آمده است.
در بخش دیگری از داستانهای مجموعه که نویسنده دغدغههای فرمالیستیاش را به شدت قبل دنبال نمیکند، با چهرهای تازه از خسروی داستاننویس روبهروییم. در این داستانها او به عنوان نویسندهای که از تسلط خود بر ادبیات کهن و بازآفرینی نثری فاخر و باستانگرایانه بهره میبرد تا جهان داستانی خاص خود را بیافریند فاصله گرفته است و اقتدار آن زبان و روایت در داستانهای او جای خود را به دنیایی مدرن و امروزی اما همچنان برکنار از واقعیتهای زندگی اجتماعی میدهد.
در این داستانها، خسروی نشان میدهد یک نویسنده حرفهای که به طور تمام وقت درگیر موضوع داستان است همواره درگیر پیدا کردن گریزگاهی برای ساختن دنیایی ذهنی است که در آن میتوان خواننده را به دنبال ذهنیت خود کشاند، اگرچه این داستانها هم گاهی چون داستان «رویا یا کابوس» در رسیدن به فرجامی مورد انتظار خواننده موفق است و گاهی چون داستان «یک داستان عاشقانه» درگیر همان دغدغههای نویسنده میشود.
منبع جام جم
Commenti