آواز غِمگین
این قاب را خالی بُگذار!
مرا به یادِ نوعروسی میاندازد
که خاکروبهها را در باغچه میریزد
خودش را در رَختِخواب
دختری که همیشه
چای قرمز میآورد، میرفت.
لبریز، لبدوز، لبسوز
بُگذریم!
مثل سوزَنی، از لابهلای تار و پودِ حاشیهی پردهها.
خاک
نه بَرف، نه باران
نه روزنی آب، نه قطرهای آفتاب
با این همه دَستهای تو فراواناند.
دیگر نه آفتابگَردانها زرد
نه آسمان آبی
با این همه دَستهای تو سَبزند
در تو، جوانهایست
در من، خاک به سَمتِ تو مِیل میکند.
حسرَتی دیگر
خیال کن!
بر مزرعهای ایستاده باشی
که آفتابگردانهایش زرد
گندمهایش زرد
لباس مترسَکاش زرد باشد.
مثل اوّلین شعاع آفتاب که به زمین میرسد
خیال کن!
مزرعهای را دوست داشته باشی
که مال تو نباشد.
چراغی مُرده
همه جا را با چراغی مُرده گشتم
روزنی نبود که بتواند آفتاب نام داشته باشد
خبر آوردهاند: «بیگانهای در شهر است»
بوی تو که میوَزد
کوچههای این شهر، هرچه حَقیرتر زیباتراند.