مجموعه غزل پوریا سوری
وقتی سهتار چشم تو ماهور میزند
بانو، دلم برای خودم شور میزند
آخر دل است آجر، دیوار نیست که…
با دیدن تو – یکدفه – ناجور میزند
از آن زمان که دست مرا لمس کردهای
دستم به رقص آمده تنبور میزند
از روی متنِ چهره به یکباره برندار-
روبند را، که چشم مرا نور میزند
این دیگر از قواعد بازی جداست که
بیبیت روی شاه دلم سور میزند
……………………………………………………………………………………………………
تهران برای زندگی من هرگز انار سرخ ندارد
باید کسی به عاطفهی تو در این زمین درخت بکارد
تهرانِ همترانهی زندان، تهران خالی از تب انسان
تهرانِ پایتخت بجز تو دیگر مگر چه جاذبه دارد؟
تهران برای من برهوتی پوشیده از سفیدی برف است
باشد که ردپای تو اینجا همراه خود بهار بیارد
هر شب میان ماندن و رفتن راهی به غیر خواب ندارم
کی می شود که خواب مرا به آغوش گرم تو بسپارد؟
من فکر می کنم که در این شهر، عشق تو شاهراه نجات است
پیش از شبی که خاک بخواهد در سینهاش مرا بفشارد
اما چگونه با تو بگویم … بگذار صادقانه بگویم
میترسم اینکه عشق تو بین سیمان و دود تاب نیارد
این دود سرفههای مرا از سینهام به شهر کشانده
این سرفههای شهرنشینی به فلسفه نیاز ندارد
شاید اگر که عشق تو با آن، ابری که مانده در تب باران
همدم شود دوباره تواند باران به این دیار بیارد
شاید که ابر حادثه باشد! شاید که عشق معجزه باشد
باران فقط به حکم غریزه بیچشمداشت باز ببارد
آنگاه در تلاطم باران، از انتهای پیچ خیابان
میآیی و دوباره در این خاک عشقات انار بار میآرد
Comments