پیشدرآمد چاپ اول
«یک»
کلاسبندیِ سوم ابتدایی، چشمهایم را بستم روی خاکی که چسبیده بود به باد نمدار اولین روز پاییز؛ باز برگشتم سمت آبخوری. دستهایم پیاله شد زیر شیر، تصمیم گرفتم جای خلبان شدن نویسنده بشوم.
اما اولین داستانم کلاس سوم راهنمایی نوشته شد. ثلث دوم، داستان «سوسن نصف اهواز را خرید» را به معلم آموزش دفاعی دادم برای ارسال به مسابقات قصه نویسی آموزش و پرورش با موضوع دفاع مقدس.
از مدرسهمان فقط من شرکت کردم. قصههای برگزیده میرفتند مرحله نهایی در مناطق بیستگانه تهران. قصهی من جنگی نبود، محیط قصه را بردم اهواز تا به جبهه نزدیک شود. سوژه هم جور شد: وقتی کشور در جنگ باشد، احتکار خیلی بد است و گناهکار به سزای اعمالش خواهد رسید.
ایده اولیه که هیچ پیوندی با جنگ نداشت را از کارتِ بازی گرفته بودم. کارتهای ماشین که زیر عکس اتومبیل: گزینههای سرعت، صفر تا صد بر مقیاس ثانیه، وزن، گنجایش موتور بر حسب سیسی، تعداد سیلندر و قدرت موتور بر حسب اسب بخار درج شده بود.
کارتها بین بچهها تقسیم میشد، هرکس در نوبت خودش یک گزینه میگفت و اگر بیشتر بود، کارت طرف مقابل را میبرد و از او میگرفت تا بگذارد زیر کارتهای خودش. اگر کمتر بود، کارتش را میباخت.
راه جرزنی هم داشت، روی گزینه وزن. هیچ وقت مشخص نشد کارت برده برای سنگینی ماشین است یا سبکی!
عاشق کارت دوج ۱۹۶۹ بودم، با وجودی که به خیلی از کارتها میباخت. بازی موقعی برایم جذاب بود که کارت محبوبم دستم باشد. برای حفظ این کارت، حاضر بودم بازی را به هم بزنم. زدم. بارها. زبری آن کارت با تیزی لبهی باریکش راحالا موقع نوشتن هم سر انگشتان دست چپم حس میکنم.
در مسابقات روزنامهدیواری، بچهها با سریش و چسب اوهو، پوست از دیوار راهروها میکنند. همه دوست دارند تکخوان یا عضوی از گروه سرود کلاس باشند.
برای انتخاب تیم فوتبال ۷ نفره دعوا میشود و هرکی زورش بیشتر باشد اسمش میرود توی تیم. تیم فوتبال هر کلاس، تیم قلدرهای کلاس هم هست!
بین ۵۰ مسابقه علمی، فرهنگی، ورزشی و هنری وزارت آموزش و پرورش در طول سال تحصیلی، بیاهمیتترین مسابقه برای دانش آموزان، همین قصه نویسی است.
اولیای مدرسه راهنمایی امام جعفر صادق روبروی مقبره الشهداء در بلوار شاهد شهرک شهید محلاتی، این را میدانستند که اعلانی نچسباندند روی کریدور؛ فقط معلم آموزش دفاعی یک تعارفی کرد که بچهها این مسابقه هم هست.
پنج روزه داستان «سوسن نصف اهواز را خرید» را نوشتم. چهار روزه نوشتم و یک روز هم پاکنویس. توی پوشه، دادم به آقای ختم روزگار (معلم آموزش دفاعی). زورش میآمد بگیرد. وقتی گرفت، سختش آمد نگهش دارد. وقتی نگه داشت، انگار دمبل بدنسازی دادهام به او.
با دست راست پوشه را گرفت و بعد به دست چپش داد. نگاهم کرد. ورق زد. بیست و هفت ورق بود. ریشش را خاراند.
گمان میکرد کلکی توی کارم است. برای او که تمام مشاغل جهان را منوط به خرخوانی میدانست و هیچ راه میانبری به رسمیت نمیشناخت، از بین ما کسی میتوانست نویسندگی کند که درس را فوت آب باشد و نمره انضباطش هم ۲۰.
اما من شاگرد متوسطی بودم با نمره انضباط ۱۴ در ثلث اول. بزهکار نبودم، فقط پیش از ورود معلم به کلاس، دست به سینه نمینشستم، مبصر اسمم را روی تخته سیاه در قسمت بدها مینوشت و هربار نیم نمره انضباط کسر میشد.
پوشه را به دست راستش برگرداند و اینبار، خارش ریش با دستچپ. میتوانست بگوید برادرت، خواهرت، عمهات نوشته یا از جایی کش رفتهای. اما نگفت، فکر نکنم از سر خیرخواهی!
پذیرفت چون میدانست برای جلب نظر مدیران آموزش و پرورش منطقه، بد نبود در مدرسه تحت تعلیم او هم یک قصه تولید شده باشد. اما از نظر خودش که همیشه تاکید میکرد ختم روزگار است، داستان را برادر بزرگتر، خواهر بزرگتر یا عمهام نوشته و شاید از جایی کش رفتهام.
دهه فجر، هوشنگ مرادی کرمانی دعوت شد سخنرانی برای دانشآموزان. سریال «قصههای مجید» ترکانده بود.
صبحگاه، وقتی مراسم «ازجلونظام و خبردار» تمام شد مدیر مدرسه گفت: هرکسی همانجایی که هست بنشیند. سوالهایتان را روی کاغذ بنویسید. نفرات اول صفها جمع کنند تا استاد بعد از سخنرانیاش جواب بدهد.
بچههای مدرسه، مرادی کرمانی را سوالپیچ کرده بودند که مجید آخرش چه میشود یا بیبی بیرون از سریال، چه نسبتی با مجید دارد؟
با سوالهای کلاس خودمان که به او رسیدم، ناامیدانه سعی میکرد پرسش متفاوتی بیابد از لابلای کاغذهای کلاسهای دیگر.
آقای گنابادی (ناظم) پشت بلندگو گفت: سه تا صلوات بفرستید خستگی از تن استاد مرادی کرمانی در بره.
موقع صلوات اول، سوالهایی که توی دستم بود را ریختم روی میز مقابلش.
موقع صلوات دوم گفتم: «میخوام نویسنده بشم». از او سوال نکرده بودم. فقط گفته بودم میخواهم نویسنده بشوم.
موقع صلوات سوم گفت: برای نویسنده شدن درس بخون.
سپس بلندگو را از ناظم گرفت برای پاسخ به سوالهایی که دستهبندی کرده بود.
از فروردین به بعد کمکم نتایج مسابقات منطقه در رشتههای قرائت قرآن، اطلاعات عمومی، تئاتر، کاردستی، حفظ حدیث، سرود و تواشیح، رقابتهای ورزشی و مشاعره را سر صف اعلام کردند.
خیلی لذت دارد شنیدن اسم خودت از بلندگوی مدرسه برای تشویق. لذتی که قسمتم نشد. ثلث سوم رسید، امتحانات نهایی را هم دادیم و خبری نیامد از نتیجه مسابقه قصه نویسی در منطقه یک آموزش و پرورش تهران…
Comments