شب فاجعه
وقتی آبتین به طرف کوچهای که پاتوق ولگردها بود میرفت، سیب قرمز گاز زدهای در دست داشت؛ با رسیدن به ابتدای کوچه، ردیفی از ولگردها با لباسهای کثیف، در دو طرف کوچه نشسته بودند، ناگهان حرف عمهاش به یادش آمد: هرگز پایت را آنجا نگذار، ولی برای او فرقی نمیکرد که به حرف عمه یا شوهر عمهاش، گوش کند یا نه، چون او میرفت تا به پدر و مادرش برسد!
چند ثانیهای به ته مانده سیب قرمز نگاه کرد، با تمام قدرت آن را به طرف جوی آبی که صد متر با او فاصله داشت پرتاب کرد، سیب روی هوا چرخ میخورد و با هر بار چرخشش، آن قسمتی را که آبتین گاز زده بود، پُر میگشت، تا اینکه وقتی به جوی آب رسید، یک سیب کامل بود! پیرزنی که چشم راستش کور بود و دماغ عقابی بزرگی داشت، آن را از درون آب برداشت و در سبدش کنار سایر سیبها قرار داد.
در آن کوچه نیمه تاریک، عدهای از ولگردها سیگار میکشیدند و عدهای دیگر بین خواب و بیداری بودند. آبتین، از کنار پیرمرد ریش سفید طاسی که سر بَرّاقش منعکس کننده نور چراغ بالای سرش بود و کتاب چوب مقدّس را میخواند، عبور کرد. پیرمرد، کُت کهنهاش را از تنش در آورد و آن را کنارش گذاشت، برای آبتین دست تکان داد، اما او توجهی نکرد، پیرمرد خندید، به دیواری که پر بود از آگهیهای تبلیغاتی (از فیلمهای هالیوود تا تبلیغات انواع نوشابهها) تکیه داد، کتاب را کنارش گذاشت و سیگاری از جیب کُتش در آورد، با چوب باریک آبی، سیگارش را روشن کرد، پک عمیقی زد و دود غلیظی بیرون داد که روی هوا به شکل جمجمهٔ انسان بود و آهسته محو شد.
آبتین به ساختمان موزه نزدیکتر شد، بوی گندی حالش را به هم میزد. ولگردها که ظاهراً به این بو عادت داشتند، یا شاید اصلاً آن را احساس نمیکردند! چراغها به زحمت میتوانستند روشنایی مناسبی ایجاد کنند و چند تایی هم با جرقههای کم نوری، خاموش و روشن می-شدند.
در چند متری آبتین، چند موش کثیف طعمهشان را تکهتکه میکردند. چشمان درخشانشان برای یک لحظه روی تازه واردی که به کوچه آمده بود ثابت ماند، اما بعد از آن به کارشان، در آوردن دل و روده بچه گربهها و خوردنشان، ادامه دادند؛ گربههای کوچک هنوز هم بعد از پاره شدن شکمشان، زنده بودند و خورده شدن را احساس میکردند! و با صدای آرامی میو-میو میکردند!
سرنگهای شکسته و مقدار بیشماری ته سیگار، زمین را پوشانده بود. یکی از ولگردها که نوجوان کمسنی بود با موهای لَخت بلند و چشمانِ آبی، از دوستان قدیمی آبتین بود، سرنگ پلاستیکی مصرف شده در دست داشت و به عکس نوجوان خوش تیپی، که ظاهراً یک بازیگر بود و عینک گرد عجیبی به چشم داشت نگاه میکرد. با خودش حرف میزد:
– میدونم، حالا جلوت جوجهکباب گذاشتن و داری با لذت میخوری، اِیکاش حداقل بوی اون غذا به اینجا میرسید تا ما هم کمی از این دنیا لذت میبردیم.
نوجوان، به پیراهن سفید خودش که لکّههای روغن سیاه رویش بود نگاه کرد و سرنگ پلاستیکی مصرف شده را داخل آتش انداخت، رنگ آتش برای لحظهای عوض شد:
– دوست داشتم یه روز مهندس برق بشم! شاید روشنایی این کوچه رو هم یه روزی درست میکردم! ولی حالا…
عکس را هم مچاله کرد و درون آتش انداخت. عکس به سرعت در آتش سوخت و خاکستر شد.
آبتین مدتی به جِیمز خیره شد، فکرش مشغول تجزیه و تحلیل اتفاقات عجیبی بود که برایش در حال رخدادن بود! تصویر دوستش کمکم در حال صاف شدن بود، بدون هیچگونه میدان تار! آبتین همچنان به جیمز خیره ماند تا اینکه تصویر بسیار شفافی از او را مشاهده کرد! خیلی خوشحال شد. چشم او که خیلی ضعیف بود و تا جلوی پایش را به زور میدید، حالا میتوانست فاصلهٔ دور را به خوبی و حتی واضحتر از دوربین دو چشمی ببیند! سعی کرد این حادثه را نادیده بگیرد، اما خیلی مشکل بود! حالا او بدون عینک ته استکانیاش می-توانست همهجا را بهتر از قبل ببیند!
با عبور از کنار تابلوی قرمز «ورود افراد غیر مسئول، اکیداً ممنوع» که ولگردی کنار آن ایستاده بود و زیرش ادرار میکرد، به ساختمان بزرگ نزدیکتر شد. با دیدن ساختمان نیمه کاره، آه سردی کشید. ساختمان هفت طبقهای که هر کدام از طبقههایش را برای کار خاصی اختصاص داده بودند. تابلوی زرد رنگ کنار آن هر طبقه را توضیح میداد. دو مجسمه شیردال سنگی دو طرف در ورودی قرار داشت و سر در ورودی به خط درشت نوشته شده بود:
خداوند این کشور را از دشمن، از خشکسالی و از دروغ محفوظ دارد!
آبتین نوشته را خواند و سرش را پایین انداخت:
– چرا امروز چشمهام این قدر خوب میبینه!؟… ولش کن! مهم نیست، چشمهام خوب ببینه، مگه برای من آب و نون میشه!؟… بعد از سالها که اینجا موزه بزرگی شد حتماً مردم به هم میگن: اینجا بود که آبتین آتشآرا، پسر پروفسور آتشآرا، خودکشی کرد، شاید وقتی جسدم رو پیدا کنن و نامه داخل جیبم رو بخونن متوجه بشن از دست رفتارهای چه کسی این کار رو کردم، مطمئنم، من هم جزئی از این موزهٔ بزرگ خواهم شد، درست مثل درخت سیبی که پدرم برای من کاشت.
دستش را داخل جیبش گذاشت و کاغذ تا شدهای را با حسرت لمس کرد. نگاهی به اطراف ساختمان بزرگ انداخت. به درخت سیبی که در چند متریاش بود نگاه کرد، خیلی واضح آن را میدید! حتی نازکترین شاخه درخت را هم خیلی واضح میدید! کنار آن تابلوی کوچکی بود با دست خط پروفسور آتشآرا که روی آن نوشته بود،
برای پسرم، که عاشق سیبهای قرمز است
با نزدیک شدن به ساختمان موزه، گذشتهای تلخ و پر هیاهو، ذهنش را آزار میداد، هر چه بیشتر به طرف ساختمان میرفت، احساس میکرد پاهایش سنگین و سنگینتر میشوند. ایستاد و محکم پایش را به زمین کوبید، با عصبانیت گفت:
– در کمتر از یه ثانیه همه چیز تموم میشه… پس من از چه چیزی باید بترسم، مرگ که ترس نداره یا حداقل بهتر از این زندگی خفت باره که من دارم. نباید مثل گذشته پشیمون بشم… اگر چند ماه پیش این کار رو کرده بودم حالا از تمام سختیها راحت شده بودم!
آبتین با عصبانیت پایش را به زمین کوبید، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
– مرگ یه بار، شیون یه بار…
به آسمان چشم دوخت! دو تکه ابر در چشمان آبتین به هم خوردند و باران گرفت، اما زود بند آمد! اشکش را پاک کرد هفت تیر کوچکی از زیر پیراهنش در آورد. از کنار دو شیردال عبور کرد. کنار دیوار رفت. هفت تیر را مسلح کرد و آن را به سمت سرش نشانه گرفت. انگشت اشارهاش را روی ماشه گذاشت. به تندی نفس میکشید و دستش به شدت میلرزید. میدانست که این آخرین باری است که نفس میکشد، تصمیم گرفت عمیقتر نفس بکشد تا هوا را قبل از مرگش بیشتر حس کند.
برای لحظهٔ کوتاهی، فضای اطراف کاملاً تاریک شد. نور عجیبی از طرف درخت سیبی که روبرویش بود مستقیم به صورتش تابید و صورتش نورانی شد!
اسلحه را پایین آورد و به طرف نور رفت! به چند متری نور که رسید فکر کرد حتماً نور چراغ قوه است. خودش هم نمیدانست چرا به طرف نور کشیده میشود. ترسی در دلش افتاد. لحظهای فکر کرد حتماً جادو شده که بدون اراده به طرف نور میرود…
Comments