top of page

برگی از کتاب “آه، استانبول” نوشته رضا فرخ‌فال

چشم‌هایش خاکستری بود. از پلکان سه طبقه ساختمان که بالا آمده بود، در راهرو تنگ دفتر انتشاراتی که دیوارهایش را بسته‌های کتاب تا زیر سقف پوشانده بود، آن چشم‌ها بایست به این رنگ درآمده باشند. اما من متوجه نشده بودم. حتی صدای او را نشنیده بودم که از پسرک پادو نشانی دفتر مدیر را گرفته بود. سرم گرم کار خودم بود. در اتاق نیمه‌باز بوده است. روی ترجمه‌ی یک متن خسته‌کننده‌ی جامعه‌شناسی کار می‌کردم. جمله‌ها را می‌نوشتم، پاک می‌کردم و دوباره می‌نوشتم. یک لحظه که سرم را از روی کاغذ برمی‌دارم، زنی را می‌بینم با قامتی متوسط، سراپا در لباسی تیره ـ به رسم این روزها ـ که از برابر اتاقم گذشت.

عینکم را برداشتم و با انگشت گوشه‌ی حدقه‌هایم را فشار دادم تا ضربان خون در رگ‌های چشم آرام گیرند. چشم‌ها از همان ساعات اول روز با من راه نمی‌آمدند. از بی‌خوابی شب بود. به ساعتم نگاهی انداختم. نیم ساعتی به ظهر مانده بود و پیرمرد، مدیر انتشاراتی، هنوز نیامده بود. سیگاری آتش زدم و از جا بلند شدم و نزدیک پنجره رفتم. آفتاب چشم را می‌زد، اما دیگر آن آفتاب وقیح و خیره‌کننده‌ی تابستان نبود که یک فصل تمام راسته‌ی کتابفروشی‌ها را می‌گداخت و خلوت می‌کرد.

صدای باز شدن درِ اتاق و خنده‌ی پیرمرد، مدیر انتشاراتی، را شنیده بودم و با خود فکر کرده بودم که باز هم یکی از آشنایان قدیمش به سراغ او آمده است و دوباره مشغول کار خود شده بودم. متن جامعه‌شناسی خوب پیش نمی‌رفت. پسرک پادو آمده بود و گفته بود: «آقا، شما را می‌خواهد.» و پیرمرد، در میان ابر بنفش‌رنگی از دود پیپ گرداگرد صورتش، مرا به آن زن معرفی کرده بود که «ارباب، یا به قول امروزی‌ها ویراستار ما!» و به دنبال این حرف یکی از آن خنده‌های بلند و کِشدارش را سر داده بود که تنها می‌توانست از سینه‌ی آدم‌های هم‌نسل او بیرون بیاید. پوشه‌ی زردرنگی روی میزش بود. همچنان که به پیپش پک می‌زد، به آن زن گفته بود: «این را برایت بگویم که درآوردن یک کتاب این روزها مثل درافتادن با یک حیوان وحشی است. حیوان وقتی از پا درمی‌آید که خون زیادی از خود آدم رفته باشد. من که یک ناشرم…» و این تکیه‌کلام همیشگی‌اش بود. وقتی که زن پرسیده بود: «شعر چی؟ چاپ شعر هم توی برنامه‌ی کار شما هست؟» من با خود زمزمه کرده بودم که او دیگر کیست و پیرمرد، انگار که بخواهد به سؤال مشکل و حزن‌آوری پاسخ بدهد، نفس عمیقی کشیده بود و گفته بود: «نه، نه مثل ترجمه‌ی رمان یا کتاب‌های تاریخی… چاپ شعر این روزها اشکالات زیادی دارد.» پیرمرد پشت سر هم پیپش خاموش می‌شد و ناچار صحبتش را قطع می‌کرد و آن را آتش می‌زد. یک هفته‌ای بیشتر نبود که سیگار را ترک کرده بود و به تفنن پیپ می‌کشید. هنگام خداحافظی زن را تا سر پله‌ها بدرقه کرده بود.

آن روزها همه‌جور آدمی به دفتر انتشاراتی می‌آمد. از مغازه‌ی کتابفروشی در طبقه‌ی همکف نشانی دفتر را می‌پرسیدند و بالا می‌آمدند. گاهی فضلی آدم‌های پرت و مزاحمی را فقط برای آزار ما بالا می‌فرستاد. می‌توانست همان جا توی مغازه دست‌به‌سرشان کند. استعدادهای جوان و دورافتاده‌ای هم بودند که کارهایشان را با پست سفارشی از شهرستان می‌فرستادند. پیرمرد همه‌ی این کارها را به من حواله می‌داد که بخوانم و نظر بدهم. به پشتی صندلی‌اش تکیه می‌داد، با انگشت مرا نشانه می‌گرفت و می‌گفت: «نه، نه، اشتباه نکن، من که یک ناشرم این را به تو می‌گویم که همیشه بهترین استعدادها را درست همان جاهایی می‌توانی پیدا کنی که هیچ به فکرش نبوده‌ای…» دروغ می‌گفت. می‌دانستم که تا به حال حتی یک صفحه را هم بی‌توصیه و نظر دوستی یا آشنایی چاپ نکرده است. اما بادی به غبغبش می‌انداخت و همچنان که به تکه‌ای از آسمان بی‌رنگ راسته‌ی کتابفروشی‌ها در قاب چرک پنجره نگاه می‌کرد، می‌گفت: «توی این حرفه گاهی وقت‌ها هست که نباید ترسید. باید جرئت داشت و انتخاب کرد و در یک کلام، باید توپ زد!»

Comments


آه، استانبول

نشر ناکجا

13,90€

614034_103e8f4ab0ae4536a38b319d3eb437ed~

رضا فرخ‌ فال

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$