دیروز:
به کودکم که نشستهست در سر و رَحِمت!
به عشق: پایانبندیِ روزهای غمت
به افتضاحترین حالت درونی تو
به رگ زدنهایم روی خواب خونی تو
به پنجره که به مشتی تگرگ چسبیده
پریدن از خوابی که به مرگ چسبیده
به کودکی که به سختی ادامه میدهدم
به دختری که پس از مرگ، نامه میدهدم!
به ماههای رسیده به سال و بعد سده!
به کلّ «میدهدم»های توی ذوقزده
به اینهمه چسبیدم که شعرتان بکنم
که عشق را وسط مرگ، امتحان بکنم!
امروز:
تشنّجم در دستت، تو و زمینلرزه
فرار کردنِ از سالها زن هرزه
به فیلم دیدن، در مبلهای یکنفره
به زندگی چسبیدن شبیه یک حشره
به هرزگی تنم روی داغی نفسی
به شعر خواندن من روی تختخواب کسی
به بحثِ علمیِ آهستهیِ درِ گوشت!
مقاله خواندن، از دیدگاه آغوشت
به گریه کردن من در حقوق جاری زن
به بوسههای تو با نقد ساختارشکن
به بغض کردن و مُهر طلاق را خوردن
به پارک/ رفتنت و چای داغ را خوردن
درست میمیرم تا تو را غلط نکنم!
به اینهمه میچسبم که گریهات نکنم
فردا:
نگاه میکنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چمدانی که عازم سفر است
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است
به کودکانهترین خوابهای توی تنت
به عشقبازی من با ادامهی بدنت
به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
به بچّهای که توام! در میان جاری خون
به آخرین فریادی که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است
به خواب رفتن تو روی تخت یکنفره
به خوردنِ دمپایی بر آخرین حشره
به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
به دستهای تو در آخرین تشنّجهام
به گریه کردن یک مرد، آنورِ گوشی
به شعر خواندنِ تا صبح، بیهمآغوشی
به بوسههای تو در خواب احتمالی من
به فیلمهای ندیده، به مبل خالی من
به لذّت رؤیایت که بر تنِ کفیام…
به خستگی تو از حرفهای فلسفیام
به گریه در وسطِ شعرهایی از «سعدی»
به چای خوردن تو پیش آدم بعدی
قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده
قسم به من! به همین شاعر تمام شده
قسم به این شب و این شعرهای خطخطیام
دوباره برمیگردم به شهر لعنتیام
به بحث علمی بیمزّهام درِ گوشت
دوباره برمیگردم به امنِ آغوشت
به آخرین رؤیامان، به قبل کابوسِ…
دوباره برمیگردم، به آخرین بوسه!
***************
مثل دیوانه زل زدم به خودم
گریههایم شبیه لبخند است
چقدَر شب رسیده تا مغزم
چقدَر روزهای ما گند است!
من که ارزان فروختم خود را
راستی قیمت شما چند است؟!
از تو در حال منفجر شدنم
در سرم بمب ساعتی دارم
شب که خوابم نمیبرد تا صبح
صبح، سردرد لعنتی دارم
همه از پشت خنجرم زدهاند
دوستانی خجالتی دارم!!
قصّهی عشق من به آدمها
قصّهی موریانه و چوب است
زندگی میکنم بهخاطر مرگ
دستهایم به هیچ، مصلوب است!
قهوه و اشک… قهوه و سیگار…
راستی حال مادرت خوب است؟!
اوّل قصّهات یکی بودم
بعد، آنکه نبود خواهم شد
گریه کردی و گریه خواهم کرد
دیر بودی و زود خواهم شد
مثل سیگار اوّلت هستم
تا تهِ قصّه دود خواهم شد
مادرم روبروی تلویزیون
پدرم شاهنامه میخواند
چه کسی گریه میکند تا صبح؟!
چه کسی در اتاق میماند؟!
هیچکس ظاهراً نمیفهمد!
هیچکس واقعاً نمیداند!!
دیدنِ فیلم روی تخت کسی
خواب بر روی صندلی و کتاب
انتظارِ مجوّزِ یک شعر
دادنِ گوسفند با قصّاب!!
– «آخر داستان چه خواهد شد؟!»
خفه شو عشق من! بگیر و بخواب!!
مثل یک گرگ زخمخورده شده
ردّ پای به جا گذاشتهات
کرم افتاده است و خشک شده
مغز من با درخت کاشتهات!
از سرم دست برنمیدارند
خاطراتِ خوشِ نداشتهات
سهم من چیست غیر گریه و شعر
بین «یک روز خوب» و «بالأخره»!
تا خودِ صبح، خواب و بیداری
زل زدن توی چشم یک حشره
مشتهایم به بالشِ بیپر!
گریه زیر پتوی یکنفره
با خودت حرف میزنی گاهی
مثل دیوانهها بلند، بلند…
چون که تنهاتر از خودت هستی
همه از چشمهات میترسند
پس به کابوسشان ادامه نده
پس به این بغضها بگیر و بخند!
ساده بودیم و سخت بر ما رفت
خوب بودیم و زندگی بد شد
آنکه باید به دادمان برسد
آمد و از کنارمان رد شد
هیچکس واقعاً نمیداند
آخرِ داستان چه خواهد شد!
صبح تا عصر کار و کار و کار
لذت درد در فراموشی
به کسی که نبوده زنگ زدن
گریهات با صدای خاموشی
غصّهی آخرین خداحافظ
حسرت اوّلین همآغوشی
از هرآنچه که هست بیزاری
از هرآنچه که نیست دلگیری
از زبان و زمان گریختهای
مثل دیوانههای زنجیری
همهی دلخوشیت یک چیز است:
این که پایان قصّه میمیری…
**************
ناگهان زنگ میزند تلفن، ناگهان وقت رفتنت باشد…
مرد هم گریه میکند وقتی سرِ من روی دامنت باشد
بکشی دست روی تنهاییش، بکشد دست از تو و دنیات
واقعاً عاشق خودش باشی، واقعاً عاشق تنت باشد
روبرویت گلوله و باتوم، پشت سر خنجر رفیقانت
توی دنیای دوست داشتنی!! بهترین دوست، دشمنت باشد
دل به آبی آسمان بدهی، به همه عشق را نشان بدهی
بعد، در راه دوست جان بدهی… دوستت عاشق زنت باشد!
چمدانی نشسته بر دوشت، زخمهایی به قلب مغلوبت
پرتگاهی به نام آزادی مقصدِ راهآهنت باشد
عشق، مکثیست قبل بیداری… انتخابی میان جبر و جبر
جام سم توی دست لرزانت، تیغ هم روی گردنت باشد
خسته از «انقلاب» و «آزادی»، فندکی درمیاوری شاید
هجده «تیر» بیسرانجامی، توی سیگار «بهمنت» باشد
*** هرگونه اقتباس با ذکر منبع بلامانع است.
Comments