نگاهی به اشعار روجا چمنکار
به قلم ابراهیم نبوی
یک
شاعری جنوبی است، از آنها که بوی نخل و لیمو هرگز از روحشان گم نمیشود. دخترکی کوچک که یک روز در برازجان، راز کلمهها را یافت.
در استراسبورگ او را دیدم. شعرهایش را شنیدم و خواندم و به نظرم آمد اتفاقی در حال افتادن است. تنها «روجا چمنکار» نبود که اتفاقی را ایجاد میکرد، یک نسل، یک جمع بزرگ از آدمها، از شاعر و نقاش و گرافیست و مجسمه ساز و نویسنده و منتقد و رقصنده و اهل موسیقی، دانه دانه دردهایشان را کلمه میکنند بر کاغذ، یا نتی که بر تاری جاری میشود، یا شتکی که میپاشد بر بوم. نسلی که دلش بوی جنوب را میدهد، بوی خاور را، بوی شرق را و نمیتواند باور کند که آفتاب از مشرق طلوع نمیکند. روجا چمنکار چهارمین مجموعه اشعارش را منتشر کرده و حرف که میزند، کلمات مثل باران بر سقف زندگیاش میبارند، شعر میشوند و جاری. نمیخواهد باشی، نخواسته بود بگوید باشی، نگفت که باش. نام شعرش چنین است «اصلا نباش… »
اصلا به دیدنم نیا/ دوستت دارم را توی گلهای سرخ نگذار/ برایم نیار/ اصلا به من/ به ویلای خنده داری در جنوب/ فکر نکن/ سردرد نگیر/ عصبی نشو/ اصلا زنگ در، تلفن، خواب، خیال، خلوت مرا نزن/ این قدر نمک روی زخم من نپاش/ اصلا نباش
با این همه/ روزی اگر کنار بیراههای عجیب حتی/ پیدایم کردی/ چیزی نگو/ تعجب نکن/ حتما به دنبال تو آمده بودم
دو
مثل همه بچههای دهه شصت ممکن است معنی ثروت و آرامش را نداند، اما جنگ و رنج را خوب میفهمد و مثل همه بچههای جنوب، صدای سوت خمپاره را در پناهگاه شنیده است و شاید مثل خیلی از بچههای جنوب معنای دریا، نمک و آب را شورتر از همه آدمهای این سرزمین چشیده است. مدت طولانی نیست که به فرانسه رفته و آنجا به کار و درس مشغول است. آرزو میکند، چشم به پشت سر برمیگرداند و برای آنها که آن سوی دریا هستند آرزو میکند. میگوید آرزو میکنم:
سوز گرما در گلو را برف نمیداند/ آرزو میکنم/ برای پدر کتابخانه/ برای مادر خانهای بیآشپزخانه/ برای خودم تاریکخانهای/ برای ظهور کلمات پنهانی/ برای ظهورمان بر هم/
هی چشم باز میکنم میبندم/ هی به خواب به بیداری/ به بسته به قفل به دیوار میخندم
آرزو میکنم/ برای برادرانم و خواهرم/ کلید آبهای جهان را/ برای بندر/ ساحلی با گوشوارههای رها/ برای ساحل/ دریایی دوار/ برای دریا/ لنجهای بسیار
مزهی ترش نفت از گلو بالا میآید و/ میان دو دریا شکافته میشود و/ سگ بو میکند آب را/ آتش از خاک بیرون میزند و/ میپاشند روی دهانمان باد را
این بار/ زیر لبم خالی بگذار/ به نشانی که نشناسدم زمین/ اشتباه شد/ میخواستم پایم را از توی کفشتان در بیاورم/ که رفت روی مین/ میان آرزوهای ما و این خاور/ پرچمی بر دمی تکان میخورد/ که با هر واق واقش/ تا خر خره در پوست گربه فرو میرویم همین
سه
شعرهای روجا چمنکار پر است از نشانههای شعر فارسی، زندگی ایرانی، بوی جنوب و طعم تلخ و گس زندگی این سالها. آمده است تا شعرهایش را به گوشهای بنشاند که سایهای، اما ریشهاش او را به جنوب میبرد. آن سوتر، در گوشهای از تاریخ، در بیستون، فرهاد ایستاده و منتظر طعم شیرین است شاید. شیرین که نمیشود هیچ، گس و تلخ بر کامش مینشیند. «بیستون» را در استراسبورگ گفته بود، به تاریخ اوت دوهزار و ده.
سردرد عشقهای کوتاه/ شعرهای بلند/ پارسهای مدام/ قهوههای مست/ سردرد بغل که میکنی شبیه مرا، درد میشوم/ شهدی نداشتی که شیرینم کنی/ فرهاد جامهای تلخ/ من از لبهای تو پریدهترم
لب میزنم به نفس/ و نفس/ و نطفه جای خوبی برای خفگی/ خون مرده گی/ نبودی/ که سیاه رگهای مستت را/ حلقه حلقهی سر و گردن و دستم کنی
سردرد بوق سگ/ پاره پارههای رگ/ کندن جان/ گرفتهام سفت خودم را به دندان
آخر بگیر در من/ فرهاد بغل که میکنی شبیه مرا، رد پای لب روی تن/ تن، تیشه/ سردرد درد ریشه دارم.
شعرهای روجا چمنکار پر است از نشانههای شعر فارسی، زندگی ایرانی، بوی جنوب و طعم تلخ و گس زندگی این سالها. آمده است تا شعرهایش را به گوشهای بنشاند که سایهای، اما ریشهاش او را به جنوب میبرد.
چهار
روجا چمنکار را گوش نکرده بودم، فقط شنیده بودم. دیدنش باعث شد بخوانمش، او از نوجوانی شعر میگوید و فیلم میسازد. فیلمنامه مینویسد و چنان که میبینمش اتفاقی در شعر امروز ایران است، میخواستم بگویم خواهد شد، یادم افتاد که در جریان همه اتفاقات نیستم. این اتفاق رخ داده است. سال ۱۳۶۰ به دنیا آمد. زودتر از ۱۳۷۰ نمیتوانست اولین شعرش را منتشر کند، سال ۱۳۸۱ «رفته بودی برایم کمی جنوب بیاوری» اولین مجموعه شعرش را منتشر کرد، سال ۱۳۸۲ «سنگهای نه ماهه» و در سال ۱۳۸۳ «با خودم حرف میزنم» را به دست خوانندههایش رساند. «مردن به زبان مادری» آخرین کارش است که نشر چشمه منتشر کرد. شاید مثل همه هنرمندان ایرانی بارها و بارها به همه خطهای قرمز و چراغهای قرمزی که در زندگی ما، در ذهن ما و گاهی در نفس کشیدنمان است، فکر کرده است. نام شعر دیگرش چنین است «چراغ سبز»
همینطور پاشیده شوی/ در زندگی شلوغ کسی/ با چشمهای خلوت/ بنفش سبز آبی/ و بخوابی/ بر تمام رنگهای دلخواهش/ و از پیراهن زردش عبور کنی/ چراغ قرمز را بشکنی/ خونش را سر بکشی/ و نشنوی که ماشینها / پشت سرت بوق میزنند
همینطور ماه را/ از حلقوم آسمان بیرون بکشی/ وسط چهار راه بخوابانی/ و بر زیباییاش خاک بپاشی/ و پاشیده شوی/ همینطور/ و ماشینها بوووق/ و زل بزنی به چشمهاش/ همینطور/ و سر بکشی نوشیدنیات را/ گوشهی دنجی درست میان شلوغی/ و نشنوی که پشت سرت… / و نبینی که چهار راه/ تنها یک راه دارد/ که به نور مصنوعی ماه منتهی میشود
پنج
شاید پایان بندی «بدرقه» روجا چمنکار، یکی از دیدنیترین تصاویر شعر این سالهاست، بخصوص برای آنکه آخرین دست را تکان داده باشد به سوی چشمهایی که تا سایه مسافر از دیدرس محو میشود، ریز میشوند و انگار میخواهند تصویر قایقی را ببینند که آنقدر دور میشود که در افق در انحنای آن سوی آب غرق میشود. «بدرقه» را بسیار دوست میدارم.
آمده بودم/ رفته بودی/ شب بود/ هرچه خودم را تکان میدهم از خواب نمیپرم/ تب دارد این تبعید وقتی از ماضی بعید به حال نمیآیم/ تکان/ تکانههای پشت بام/ پشت تکیدهی بامها/ تکرار ترکههایتر ترکههایتر ترکههای تر/ تکبیرررر
هر بار که چشم میبندم و دو دستم را بر گوشهایم فشار میدهم بلندتر میشنوم/ رگباررر/ گلوهای گر گرفته
رگ خوابم را بزن/ گم و گورم کن/ گرمم کن که نلرزم/ دستنوشتههایم ناگفتههایمهایهایم/ از خوابم خون زیادی رفته/ شانههایت را بیار بگذار زیر سرش/ کمی شرجی شراب شُک/ یک دو شُک/ یک دو شُک/ نه نمیپرد به حال نمیآید/ به یادش بیاورکه شاعری دستهایش را در باغچه میکاشت/ به یادش بیاور که شاعری همه لرزش دست و دلش از آن بود که عشق پناهی گردد/ نه برنمیگردد از ماضی بعید/ گوشهی دهان تمام خیابانها زخمی بود/ آمده بودم ببوسمت/ نبودی و/ ترکههایتر دستبند میلههای سیاه/ سکوتم که میدهی بلندتر میشنوم/ صندلی پشت میز نشسته بود/ صندلی بلند شد/ پشت میز قدم زد/ تمام نمیشد تکانههای پشت بام/ صندلی با پایههای چوبیاش لگد زد و گودالی/ به عمق دور دست/ دور دست/ تکانهها دور میشدند/ آمده بودم ببوسمت
«همه لرزش دست ودلم» دستان تو دور میشوند/ تکان/ تکانم بده/ بپرد این تب برود به دور به دور دست/ دستی تکان دهندهتر از دستان سرزمینت نیست/ وقتی از دست رفتنت را بدرقه میکند
به نقل از وبلاگ ابراهیم نبوی
Comments