نگاهی به کتاب “آه استانبول”
به قلم نیلوفر دهنی
“آه استانبول” را یکبار نمیشود خواند و بعد کتاب را بست و کنار گذاشت. داستانهایش رهایت نمیکند و مگر نه اینکه هنر نویسنده به این است که قصه برای خواننده بعد از پایان آن هم تمام نشود؟
رضا فرخفال، ” آه استانبول“را سالها پیش نگاشته و اگر سخن میشل زوفا را بپذیریم که “باید کاری کرد تا تاریخ جامعه از طریق ادبیات آن خوانده شود.” میشود گفت، آثاری چون مجموعه داستان ” آه استانبول” به خوبی توانستهاند تاریخ عصر خود را بنمایانند.
” آه استانبول” مجموعه 8 داستان کوتاه است اما رضا فرخفال ذاتا رماننویس است. در این مجموعه هم با وجود پیروی دقیق از اصول داستانکوتاه نویسی، از همین داستانها چند ضلعیای به هم پیوسته ساخته که خواننده با گیر افتادن درون آن، داستانها را یکی یکی میخواند و هر قصه را در قصه بعدی دنبال میکند. نه اینکه کلا موضوع داستانها به هم مربوط باشد اما روح حاکم بر داستانها با وجود تفاوت قصهها و شخصیتها و طرح و نوع روایت، نماینده یک آبشخور فکری است. چیزی که جهانبینی نویسنده با عبور از همه این داستانها را نشان میدهد.
داستان اول “برجی برای خاموشی” با روایت زندگی مردمی آغاز میشود که نزدیک تپهای با برج و باروی هزار ساله اما فروریخته زندگی میکنند. سالها پیش از آن گبران شهر مردههایشان را به بالای آن تپه میبردند و از همان پایین میشد کرکسها را دید که منتظر رفتن زندگان و تنها ماندن با مردگان بودهاند.
” میگفتند تپه خاکستر آتشهایی است که گبران در طول اعصار و قرون آنجا روشن کردهاند. برای ما از زمانی نقل میکردند که آنها مردگانشان را بالای تپه میگذاشتد، رو به آن دره سنگلاخ که کرکسها در آن تا ژرفترین بوته خاری که سرپناه جانوری بیابانی شده بود، پایین میرفتند. با فساد بویناک اندامهای مرده زیر آفتاب تنورهای از کرکسها را میدیدند که پشت کنگرهها گرد نقطه نامعلومی در هوا چرخ میزد. گاهی در شب که زمین سرد میشد و طبقات راکد هوا در جابجایی خود ابری عفن را در آسمان کوچهها و خانهها میپراکند، سگها در بادهایی که میآمد دیوانه میشدند، زوزه میکشیدند، بر خاک پنجه میزدند….میگفتند که کرکسها نخست از سر آغاز میکنند، از خالی کردن حدقه از گویهای مات و خونآلود چشم. پس هربار با حرکاتی محتاط در حلقهای که آرام آرام تنگتر میشد، تکهای از گوش را، نرمه گوش را، با منقار میکندند. شکم را در سکوتی که تنها صدای به هم خوردن بالی هراز گاه آن را میشکست، پاره پاره میکردند. گاهی کرکسی را میدیدند نشسته بر کنگرهای، به فراغت پس از تناولی که دیر دست میداد و با منقاری باز و خونچکان به جنبندگان شهر خیره میشد.”
کرکس، شخصیت محوری این داستان است. کرکس قرار است هم مردگان را بخورد هم مردگان را و هم قلندران به چله نشسته را:
” با پرواز نابهنگام کرکسها بالای تپه خبر میشدیم که لاشه حیوانی یا قلندری بیجان که دیگر پوستی بر استخوان بود، کنار دیواری یا کف برجکی افتاده است.”
حاکم تنها با صدای سم اسبش که به شکار میرود و ترسی که مامورانش در دل مردم به وجود میآورند یادآوری میشود و تنها حادثه جالب برای این مردم جز مرگ قلندران و لاشهخوری کرکسها، ضیافت دزدان در حوالی آبادی است.
قصههایی که مردم برای هم روایت میکنند چیزی جز قصه قلندران مرده و کرکسهایی که خوردن را از خالی کردن سر جانور یا انسان شروع میکنند و روشنایی آتش سور پربانگ دزدان و صدای عربدههای آنان نیست.
و این شخصیتها قرار است مفسر واقعیتهای جامعه و زندگی روزگار خود باشند؛ بازگوکننده روزگار نویسنده با خلق شبه شخصهایی تقلید شده از اجتماع که بینش جهانی نویسنده به آن فردیت و تشخص بخشیده است.
روح حاکم بر داستانها با وجود تفاوت قصهها و شخصیتها و طرح و نوع روایت، نماینده یک آبشخور فکری است. چیزی که جهانبینی نویسنده با عبور از همه این داستانها را نشان میدهد.
قصه دوم “همه از یک خون” است. قصه خواهر و برادرهایی که نمیمانند. زندگی را جور دیگر میخواهند و میروند.
داستان اینطور آغاز میشود: “یک روز ما دیگر صدای آن قدمها را نشنیدیم. ایستاده بودم کنار پنجره و بیرون را نگاه میکردم. پدر در جای همیشگیاش نشسته بود. سرم را که برگرداندم چشمان شگفتزده و اندوهبارش را دیدم. او هم دیگر آن صدا را نمیشنید.خانه ساکت بود. با شتاب به طرفش رفتم، روی زانوهایش نشستم و او همچنان که موهایم را نوازش میکرد با صدایی که به زحمت از سینه بیرون میآمد در گوشم گفت: ” ما تنها میشویم دخترکم، تنها!”
و اینگونه پایان مییابد: “هنوز هم میتوانم روی زانوان پدر بنشینم. دستم را دور گردن او حلقه میکنم و پیشانیاش را میبوسم. از زیر آن ابروهای پرپشت و پلکهای آویخته به نقطهای دور و نامعلوم چشم دوخته است. شاید گله گوزنی را میبیند که به تاخت از برابرش میگریزند و در گرد و غبار ناپدید میشوند. سر در گوش او میگذارم و با صدایی که خفتهترین خیالهایش را زنده میکند و در لحظه میمیراند، زمزمه میکنم: ” تو تنها میشوی، پدر، تنها!”
آدمهای قصه اول که در میان کرکس و حاکم و دزدان دست و پا میزنند حالا در این قصه به جایی رسیدهاند که میگذارند و میروند به امید جایی بهتر که در دو تا قصه بعد از آن، “کوهنوردان” به امید رسیدن به آن تا قله میروند.
یا شاید با عشق در “آه استانبول” روزهایی را گذراند. عشق به معشوقی که او هم از همین خفقان، کفش و کلاه کرده و دارد ترک دیار میکند. معشوقی که قرار نیست نصیب عاشق شود. درست شبیه قصهای که ترجمه کرده و آدمهایش محکوم به نابودی در جامعه اروپای شرقی سالهای جنگ سرد هستند.
اما پیش از آن در قصه “بارانهای عیش ما”شخصیتی خوابزده را میبینیم که به دلیل وضعیت خاصی که دارد زمان و حوادث برای او آمیخته است. گذشته و حال و واقعیت و خیال همه با هم در ذهن او یکجا گرد آمده، هرچند همواره در زمان حال است و هرچه میبیند بدون هیچ شرح و تحلیلی عینا بیان میکند.
و در “کوهنوردان”، گروهی کوهنورد پیر و جوان صبح پیش از طلوع خورشید برمیخیزند و از کوه بالا میروند و هنگام غروب وقتی که ” قرص شعلهور خورشید هنوز در آسمان پایین نرفته و ماه همزمان بالا آمده، به قله میرسند و او را میبینند که ” دندانهای سفیدش میدرخشند و گوی ماه تا روی شانهاش پایین آمده است.” و نمیتوان چشم از او برداشت.
قصه بعدی، “گردشهای عصر ما” جوری است که در همان ابتدا حس میکنی نویسنده خودش را لو داده که اینطور روایت را آغاز کرده: “گم شدن عمویم را نمیتوانستم باور کنم. با خودم میگفتم که مردی با آن سن و سال کجا میتوانست رفته باشد؟” و توی خواننده هم خیال میکنی که قصه، قصه گمشدن عموی راوی است. اما جلوتر که میروی میبینی مرد جوان در راه یافتن عمویش که بعد معلوم میشود توی یکی از همان گردشهای عصر روی نیمکت پارکی، خیلی دور از خانه خود مرده، او نیز به کشف و شهود میرسد. در این راه با دوست عمویش آشنا میشود که او هم مثل عموی گمشده، کفشهایش از گردشهای عصر خاکی شده و راوی هم که بعد از یافتن عمو و خاکسپاریاش، عصرها را همانطور به روال عموی مرده میگذراند، کفشهایش همیشه خاکی خواهد بود.
انگار قرار نیست سرگردانی آدمهای غمگین و بیهدف روزگار ما پایان یابد. نه در کندن از خانه، نه در راه قله و نه در گردشهای عصر و سرکشیدن به محلههای ناآشنا. حتی با مردن هم قرار نیست چیزی عوض شود. فقط شاید بشود لحظه مرگ به خاطر آسوده شدن از این خفقان، لبخند زد. آنچنان که در مجسمههای ایلامی، جمشید افنان، معلم سابق تاریخ و زندانی سیاسی، لاغر مردی با آسم مادرزاد با چشمهایی همرنگ چشمهای زن مترجم قصه “آه استانبول”میکند، وقتی که یکی از چرخهای جلو کامیون در خیابانی که حتی یک آدم خوابگرد هم به راحتی از آن میگذرد از روی قفسه سینهاش رد میشود.
جمشید افنان، در همان سالهای اول جنگ میمیرد. در روزهایی که وقتی با راوی به جلسه کانون نویسندگان میروند هنوز صورتها را پیری زودرس شکسته یا پهن و برآماسیده نکرده، موهای جلوی سر نریخته و سفید نشده است.
راوی شاگرد سابق او، موزهدار است و شاگرد دیگرش ابراهیم مرسل، شاعری است که غم نان وادارش کرده برای یک تولیدی جوراب و لباس زیر بفروشد و حالا که تولیدی ورشکست شده، زنش هم خانه را ترک کرده و او که به امید فروختن حورابها و لباسهای زیر به شهری دیگر میرود، به دیدن مقبره و سرو هزار ساله و قلندر نود و نه ساله در آن شهر میرود. و کسی چه میداند، این شاید یکی از همان قلندرانی باشد که پیش از این در قصه “برجی برای خاموشی ” پشت برج چله مینشستند و خوراک کرکسها میشدند.
همانطور که شاگرد افنان در موزه مجسمههای ایلامی را مینگرد که گرچه مال دورانی است که به تمدنی فراموش شده تعلق دارد اما بی شباهت به این عصر نیست. تمدنی که “تاریخ دراز و خونبارش دور و تسلسلی از شکفتگیها و فروپاشیهاست؛ تمدن خدایان مادینه؛ کاخهای مردگان؛ شیرهای خرامنده و مارهای شاخدار که نگهبان جهان زیرین بودند.”
همچنان که موزهدار هم درست مثل خواننده گرفتار این حس میشود و فکر میکند احتمالا آن مجسمه گلی با حدقههای پر شده از گچ را که شاید پس از مرگ صاحبش، کرکسها آن را خالی کرده باشند، جایی در گذشتههای دور دیده است. احساسی غریب و ترسآور اما مقاومت ناپذیر که نه تنها او بلکه خواننده هم دچارش میشود.
اما معلوم نمیشود که افنان بیحواس در حالی که به مقدمه ” الیاس کانتی”، یکی از همان “جان به دربردهها” بر مقدمه کتاب”نامههای کافکا به فلیسه” که در کیفش هست، فکر میکرده، کامیون را ندیده و زیر آن له شده یا مرگی خودخواسته بوده است؟
هرچند راوی قصه افنان تا مدتها بعد از مرگ او مدام دماغه آهنی ماشینی را میبیند که با حرکتی کور هوای خیابان را میشکافد و پیش میآید و سنگینی باورنکردنی یکی از چرخهای جلو کامیون گوشت و استخوان سینه را میشکافد و له میکند اما بعد از خود میپرسد که “آیا پیش از همه اینها رخوتی ناگهانی همه اندامهای تن او را یکباره از کار نینداخته بود؟”
رخوتی که همه آدمها را در جامعه آن روز گرفته و هرکدام را جوری گریزان و سرگردان کرده است. حتی پیرمرد صاحب کرامت را که کنار مقبرهای منزل کرده و اکنون از او چیزی جز صورت چروکیده بیخون و حدقههای خالی چشم که انگار از دل اعصار و قرون بازگشته؛ باقی نمانده است و تنها ابراهیم افنان موقع مرگ، در زیر سنگینی چرخ کامیون که خون از شریانهای اصلی تنش بر آسفالت خیابان فوران زده، یک لحظه و تنها یک لحظه میتواند احساس کند که سینهای دارد به فراخی همه عالم و نفس میکشد.
مجموعه “آه استانبول” را باید نه یکبار بلکه دستکم دوبار خواند تا هر بار به خوانشی تازه و کاملتر از پیش در مورد آن دست یافت؛ اما لذت خواندن داستانهای رضا فرخفال به گمان من نه تنها به چندضلعی داستانی زیبای اوست بلکه بیش از آن به خاطر نثر روان و ترکیبات زیبایی است که در همه داستان و در هر صفحه از آن میخوانیم.
Comentarios