گفتگوی تینوش نظمجو با محمد چرمشیر
– چه شد كه تصميم گرفتيد روى شاهنامه كار كنيد؟
-درخواست دكتر رفيعى بود كه روى قصهاى از «شاهنامه» كار كنيم. و طبق معمول من سعى كردم بر اساس عادتها و سليقههاى رفيعى انديشههاى او را استوار كنم. خود قصه – نه اينكه ظرفيت دراماتيك نداشته باشد – با انديشههاى من نمىخواند. طبق معمول اولين كارى كه به نظرم رسيد اين بود كه يك مكان برايش فرض كنم… از نظر دراماتيك، مكانى كه در اصل قصهی «شاهنامه» وجود دارد نقطهی تلاقى با ذهنيت من نداشت و سعى كردم آن را تغيير بدهم. آنجا را تبديل كردم به شهر زنان. شهرى كه در واقع زنها حافظش هستند و مردها وقتى پا به آنجا مىگذارند نه بهعنوان كاراكتر واقعى خودشان كه بهعنوان يك عنصر مرد و ادامهدهندهی حيات آن شهر، كسى كه مىتواند توليدمثل كند، شناخته مىشوند. احساس كردم اگر بتوانم اين شهر زنان را كه در شاهنامه اصلاً به آن اشاره نشده بسازم، بهترين جا براى برخورد رستم و سهراب است.
وقتى رخش به نوعى شكل انسانى گرفت، ديدم كه مىتواند در لايهی زيرينترش صورت ديگرى از رستم هم باشد.
نكتهی دوم اين بود كه دلم مىخواست رخش نيز همراه رستم باشد. بلافاصله رخش در ذهنم يك هيئت انسانى پيدا كرد و من احساس كردم كه رخش مىتواند هم نقش خودش را بازى كند و هم (در جايگاه خودش) تبديل به سهرابى شود كه نمىخواهم داشته باشماش ولى بايد حضور پلاستيكى و زندهاى هم پيدا كند. وقتى رخش به نوعى شكل انسانى گرفت، ديدم كه مىتواند در لايهی زيرينترش صورت ديگرى از رستم هم باشد. اگر فرض كنيم كه رستم يك ماشين جنگى است آنوقت رخش مىتواند جلوههاى درونى و انسانى اين ماشين جنگى را نيز تشكيل دهد. بعد شروع كردم به ساختن قصه، قصهاى كه مردى قرار است به آن شهر بيايد، بهترين باشد، نسل زنان داخل دژ را احيا كند، در واقع نرينگى خودش را بروز دهد و سپس كاركرد خودش را از دست بدهد و بيرون رود. وقتى دوگانهی رستم و رخش را ساختم، فكر كردم كه در سمت ديگر قضيه هم مى توانم اين دوگانگى را بسازم. زنى كه كاملاً اقتدار يك ماشين جنگى را دارد، به هيچ چيزى فكر نمىكند جز حضور و سقوط شهر، و زن ديگرى كه روح انسانى آن ماشين جنگى را تشكيل مىدهد. در واقع در دو سوى ماجرا دو گروه آدم قرار گرفتند كه ظاهر و باطن را براى همديگر مىساختند. منتها به نظرم آمد كه احتياج به يك ناظر دارم. ناظرى كه اين قصه از زبان او تعريف شود. كمكم به نظرم رسيد كه بهترين آدم براى روايت اين داستان شايد خود رخش باشد، صورت انسانى رستمى كه ساخته بودم. راوى من رخش شد. بعد فكر كردم كه راوى نبايد فقط قصه تعريف كند چون قصه خودش در جريان است و پيش چشم ماست. اين راوى بايد به نوعى، يك دوربين سينمايى باشد. ما را در اجزاى ديدار شريك كند. چيزى را كه ما نمىتوانيم بسازيم، چيزى را كه فقط در توضيحات صحنه با آن برخورد مىكنيم به داخل متن بكشاند. انگار رخش دارد قطعهقطعه و خيلى بريدهبريده يك تصوير سينمايى را از مكان، آدمها و اعمال آدمها براى ما روى صحنه مىسازد.
– به هرحال «شاهنامه» يك داستان حماسى و در واقع تنها ميتولوژى كشور ماست، چگونه مىشود شما و خيلى نويسندههاى ديگر فكر مىكنيد اين داستان وجه دراماتيك ندارد؟
– من هروقت به بازخوانى يك متن رسيدهام، روش كارم اين بوده كه اول متن را بفهمم و بعد حركتم به سمت ويران كردن ساختارهاى اوليه به نفع ساختارهاى ثانويه باشد. شاهنامه بهخودى خود ممكن است دراماتيك باشد ولى هميشه وقتى مىخواهيم به ساختارها و گفتمان امروزى تبديلش كنيم، بايد وارد تفسير شويم. من دوست دارم اين تفسير به خود متن برگردد. براى همين است كه مىگويم ساختارهاى اوليه را به نفع ساختارهاى دوم مىشكنم. سر هر بازخوانى هم كه رفتم، وقتى برايم مناسب بوده كه ساختارهاى اوليه يك همچين وضعيتى داشتهاند. يعنى بدون تفسير، قابل رويت نبودهاند.
من ترجيح مىدهم كارهايى را انجام دهم كه توانايى ساختنشان را داشته باشم، نه اينكه ويرانشان كنم و نتوانم دوباره بسازمشان. جنازه روى دستم نماند.
به نظر من «شاهنامه» پر از اين لحظات است، پر از تفسير است. آن چيزى كه ما از تفسير قصهها بهدست مىآوريم از خود قصهها بهدست نمىآيد. يعنى از معدود متنهايى است كه براى اينكه ما به آن تفسيرها متوسل نشويم، مجبوريم ساختارش را بشكنيم و ساختار جديدى بهوجود بياوريم كه اين تفسير وارد خود متن شود و احتياجى به اين نباشد كه ما خارج از متن چيزى را تفسير كنيم. در قصهی رستم و سهراب، عشقى نامفهوم باقى مىماند… عشقى كه بهدليل پنهانكارىهايش نامكشوف باقى مىماند و زمانى كشف مىشود كه بسيار دير است. اين عشق اگر قصهی ما باشد، از روى تفسيرى كه از روى قصه مىكنيم بهوجود مىآيد وگرنه خود قصه حامل اين داستانى كه من دارم تعريف مىكنم نيست.
من سعى كردم در «روايت عاشقانه» اين تفسير داخل متن بيايد. رخش دائماً به رستم مىگويد: «بيا از اينجا برويم، اينجا جاى من و تو نيست.» عشقى مىآيد كه رستم درگير آن مىشود و يك عشق ديگر فراموش مىشود. همان عشقى كه وقتى رستم سوار رخش مىشود و در دشتها مىگردند هر دو احساس مىكنند. اين خلوت دونفره تبديل به يك مثلث عشقى شده و دليل عملى كه رخش انجام مىدهد و منجر به كشتهشدن خودش مىشود شكستن اين مثلث عشقى است. چيزى كه در داستان رستم و سهراب به دليل يكخطى بودنش كاملاً احتياج به تفسير دارد.
– ما مرگ رخش را در اين قسمت داستان «شاهنامه» نداريم…
– بعدها، بعد از اينكه ماجراهاى سهراب و چندين ماجراى ديگر رخ مىدهد، در توطئهاى كه شغاد، برادر رستم، برايش مىچيند و چاهى را پر از نيزههاى بلند مىكند، رستم و رخش داخل اين چاه مىافتند و نيزهها بر بدنشان فرو مىرود و آنقدر آنجا باقى مىمانند كه كشته مىشوند. من در واقع مرگ رخش را نزديكتر آوردم، به دست خود رستم. بهدليل اينكه مىخواستم از رخش بهعنوان سهراب هم استفاده كنم. يعنى سعى كردم چند شكل را به رخش بدهم. و آن پسركشى كه در بطن قصهی اصلى وجود دارد – حالا عزيزكشى اسمش را بگذاريم – اتفاق مىافتد.
– در اين بازخوانى شما يك فرم ادبى را به يك فرم ادبى ديگر تبديل مىكنيد. به همين خاطر هم احتياج داريد كه ويرانگرى بكنيد. مصاحبهی معروف هيچكاك با تروفو را بهياد مىآورم، كه هيچكاك مىگفت براى نوشتن فيلمنامههايش هميشه بهدنبال داستانهايى مىرود كه شاهكار ادبى نيستند زيرا نمىشود كارى را كه در يك فرم هنرى شاهكار است، در فرم هنرى ديگر به يك شاهكار جديد تبديل كرد. دربارهی شكستش در اقتباس «جنايت و مكافات» داستايفسكى صحبت مىكرد و توضيح مىداد كه اتفاقاً وقتى بهسوى داستانهاى دمدستى مىرفت، بهترين فيلمهايش مثل «ورتيگو» (سرگيجه) از آب درمىآمدند. شما هم همين نظر را داريد؟ فكر مىكنيد وقتى اثرى در يك فرم – ادبى يا هنرى – شاهكار باشد نمىتوان آن را بازخوانى كرد؟
– من در كار بازخوانى، از يك اقتباس خيلى ساده شروع كردم. در حد تغيير اسامى. و بعد ديدم كه وقتى اسامى تغيير مىكند روابط هم عوض مىشوند. وقتى روابط تغيير مىكند به بخشى از داستان هم سرايت مىكند و آن را نيز بايد تغيير داد. تا به اينجا كه مىتوان مثلاً يك كاراكتر را از يك داستان گرفت. مىشود، يك لحظه را از يك قصه گرفت و آن لحظه را توسعه داد. من يك سير را طى كردم تا به اينجا رسيدم. و تا حدودى به يك تجربهی مشترك با گفتمان هيچكاك رسيدهام. در هر چيزى قابليت جابهجايى از اين شكل به آن شكل نمىبينم. چون بهنظر مىآيد كه خيلى از آثار آنچنان در ايجاز و كليت خودشان همهی اين چيزها را فشرده دارند كه هر تكان و تغييرى مىتواند متلاشىشان كند و ما در واقع اجسادشان را به شكل ديگرى منتقل كنيم. براى همين، من ترجيح مىدهم كارهايى را انجام دهم كه توانايى ساختنشان را داشته باشم، نه اينكه ويرانشان كنم و نتوانم دوباره بسازمشان. جنازه روى دستم نماند. براى همين وقتى هم به سراغ كارى مىروم سعى مىكنم اتفاقاً نسخهی بد ترجمهاش را مورد استفاده قرار دهم. هرچهقدر از فضاى ادبى دورتر شوم، راحتتر مىتوانم به جهان نمايش واردش كنم.
– صحبت ديگرى كه پيش مىآيد زبان است. من شخصاً با اين زبان رايج نمايشنامههاى اسطورهاى خيلى مشكل دارم. هميشه به نظر مىآيد كه بهجاى اينكه دنبال اختراع يك زبان باشند، بيشتر نمايشنامهنويسان به دنبال يك زبان آركائيك هستند. هميشه مثالى كه در ذهنم مىآمد «شيون در برابر ديوارهاى شهر…» است كه يك كار اسطورهاى است و زبانى كه تانكرد دورست استفاده كرده زبانى امروزى و هم بهشدت ناآشناست. در اين نمايشنامه رابطهی شما با زبان چگونه بود؟ چرا اين زبان را انتخاب كرديد؟
– پيدا كردن اين زبان خيلى پردردسر بود. حالا نمىدانم از ديد مخاطبم چقدر موفق بودهام. مىتوانستم يك زبان بسازم كه با تلقيات يك زبان آركائيك بسيار نزديك باشد. ولى از همان پيش مىدانستم كه اين زبان، زبانى است بيرون از فضاى نمايش. يعنى زبان ساختوكارهاى داخلى نمايش نيست. مىتوانستم زبان كاملاً محاورهاى هم انتخاب بكنم يعنى از آن آركائيسم زبان دور شوم. ولى باز هم احساسم اين بود كه برخاسته از كاركردهاى درونى نمايشم نيست. بهنظرم مىآمد كه در هر دو سو اگر بخواهم اعمال كنم، اين منم كه به نمايش زبانى را تحميل كردهام. پس فكر كردم چه زبانى از درون خود نمايش بيرون مىآيد. به كاراكترها مراجعه كردم. ديدم از اين سو اسبى دارم كه با ما گفتگو مىكند ولى دائماً در حال جنگ است و كورهراهها را طى مىكند. يك سوار دارد كه او هم در حال جنگ و كشت و كشتار است. پس زبان بايد خيلى به زبان كوچه و بازار و جنگ نزديك باشد… خيلى دريده، تندوتيز و بىپرده. منتها به دليل قدمت زمانى كه داستان در آن اتفاق مىافتد قاعدتاً مثل زبان امروز ما هم نمىتواند باشد. پس بايد زبان اين دو، تلفيقى از آن زبان آركائيك شاعرانه با اين زبان برخاسته از محيط اجتماعىشان باشد. آنطرف را نگاه كردم. ديدم آنطرف، داخل دژ هم كماوبيش همين اتفاق مىافتد. كاراكترهايى داريم كه دائماً نگران اين هستند كه مورد تاختوتاز قرار بگيرند. زبان خشنى را بايد برايشان اختيار مىكردم. ولى دو فاكتور هم آنجا وجود داشت. يك: آنطرف همه زن بودند. دو: باز بهدليل قدمت زمانى، زبان خاصى را بايد بهكار مىبردم. پس ديدم كه، ملغمهی زبانى من، آن چيزى كه از درون خود متن مىآيد، ملغمهی همين دو است. و من بايد اين دو را با هم مخلوط مىكردم. اين مخلوط شدن دو امكان را براى من ايجاد كرد. يك، اينكه خود آن زبان را ابداع بكنم، دو، اينكه بتوانم، هروقت كه خواستم، به سمت يكى از اين دو -زبان خشونت يا زبان شاعرانه- در وقت نياز نمايشنامه نزديكتر يا دورتر بشوم. مثلاً لحظهاى كه قهرمان زن و مرد عاشقانه كنار هم قرار گرفتهاند، زن دائماً به زبان شاعرانهی غيرخشن نزديك مىشود. و كاراكتر مرد، رستم، كاملاً به زبان خشن نزديك مىشود. و اين رفتن به سمت اين دو طيف يك نوع عدم سنخيت و عدم نزديكى بهوجود مىآورد كه حتى روى كاراكتر ما هم تأثير مىگذارد. يعنى كاراكتر زن بلافاصله، از اين صحنه به بعد متوجه مىشود اين آدم كه قرار است دوستش داشته باشد، بايد از اين سر طيف به آن سر طيفِ شاعرانه نزديك شود. و ما بعد از اين صحنه است كه مىبينيم رستم زبانش رفتهرفته يك زبان كاملاً شاعرانه مىشود كه از آن خشونت فاصله مىگيرد. اين فاصلهگرفتن زبان از آن خشونت به سمت اين لطافت و شاعرانگى اتفاقاً تناقض و چالش بين رستم و رخش را هم پديد مىآورد. چون رخش همچنان آن رستم گذشته را مىخواهد و رستم بهدليل عشقش به آن سر طيف شاعرانه رفته و اين خودش گسست را بهوجود آورده است. گسستى كه در آن سوءتفاهم وجود دارد. خشونت اوج مىگيرد. دو كاراكتر راهشان از هم جدا مىشود. و خود اين راه روندِ قصه را روشن مىكند.
– پس براى شما بهعنوان نمايشنامهنويس زبان يك…
– فاكتور اصلى است. واقعيت اين است كه اگر در هر نمايش كه مىنويسم زبان مناسب با آن نمايش را پيدا نكنم در همان صحنهی اول و يا در همان صفحهی اول، عملاً نمىتوانم حركت كنم. زمينگيرم. من در نسخهی اولى كه از اين نمايش نوشتم، زبان خوبى ننوشته بودم. وقتى هم كه آن را به كسى ارائه دادم، چون دوستش نداشتم پس گرفتمش. و در نسخهی دوم و صحنهی اول تازه زبان را پيدا كردم و فهميدم كه چه زبانى بايد اتفاق بيافتد و با آن حركت كردم.
– دربارهی تفاوت زبان صحبت كرديد ولى اصولاً آيا موافقيد كه با وجود اين تفاوتها در نمايشنامههاى شما هميشه زبان، زبان شاعرانه است؟ زبان، زبان خود نمايشنامهنويس است كه از چند دهان مختلف بيرون مىآيد. من بيشتر نمايشنامههاى شما را مثل يك شعر مىبينم كه خود محمد چرمشير آن را مىسرايد و حالا از دهان آدمهاى متفاوت گفته مىشود. آيا شما خودتان هم به اين اعتقاد داريد؟
– من اگر هم به اين تفكر جواب مثبت دهم، لحظهی توزيع ديالوگ را آنجايى مىدانم كه درواقع از يكدستى نويسنده تبديل به چندگونهگى كاراكتر مىشود. اگر متن را يك شعر بلند فرض كنيم، اينكه كدام قسمت از اين شعر، كدام موقعيت از اين شعر به كدام يكى از كاراكترها داده مىشود، توزيعى كه در اين شعر بلند بين كاراكترها صورت مىگيرد چيزى نيست كه از انتخاب شاعر آمده باشد. حالا مثلاً ويولن كار بكند، حالا ويولن سل كار بكند و يا حالا طبلها بنوازند، اين تحت اختيار من نيست. كاراكترها هستند كه در لحظهی وقوع آن قطعات را از شعر بلند مىقاپند و مورد استفاده قرار مىدهند.
واقعيت اين است كه اگر در هر نمايش كه مىنويسم زبان مناسب با آن نمايش را پيدا نكنم در همان صحنهی اول و يا در همان صفحهی اول، عملاً نمىتوانم حركت كنم.
ما نويسندگانى در ايران داريم كه يك صدا دارند. يعنى وقتى نمايشنامههايشان خوانده مىشود مثل اين است كه ما صداى نويسنده را داريم مىشنويم كه در لحظهاى كه بايد تبديل به ديالوگ شود انگار صداى بازيگر را پايين آوردهاند، بازيگر لب مىزند و جاى بازيگر صحبت مىكنند. اين مسئله به بازيگر تحميل شده است. به كاراكتر تحميل شده است. كاراكتر ساكت باش! جملهی خودت را نگو، جملهاى كه من مىگويم را بگو. من خيلى سعى مىكنم اين لحظهی موقعيت را در كاراكتر پيدا كنم كه اين توزيع اينگونه اتفاق بيافتد. درست است اين شعر بلند را نويسنده مىگويد ولى توزيعش بهدست نويسنده نيست. توزيعش به انتخاب كاراكتر است.
– شايد بشود حتى با يك پارتيتور مقايسهاش كرد.
– من خيلى به اين اعتقاد دارم. البته در بخشى از نمايشنامهها، مثلاً وقتى من در نمايشنامههاى ايرانى وارد زبان كاملاً محاورهاى مىشوم، نمايشهايى كه با كاراكترهاى ايرانى در فضاى ايرانى و در موقعيت ايرانى نوشته شدهاند، اصلاً ديگر به اين انتخابم هيچ اعتقادى ندارم. آنجا به نظر من كاراكترها هستند كه بايد صحبت كنند. ديگر لزومى ندارد شعر از زبان نويسنده به وجود بيايد. كاراكترها حضور دارند و در زمان خودشان نظرات و گفتوگوى خودشان را بروز خواهند داد. من در واقع در آن شكل از نمايشها يك انتخابكننده هستم. كاراكترها را انتخاب مىكنم و در موقعيت و در مكان قرار مىدهم و فقط رابطهها و چالشها را مىنويسم…
ادامهی این گفتگو در بخش پایانی کتاب «روایت عاشقانه از مرگ در ماه اردیبهشت…»
Comments