مصاحبه با حسين مرتضاييان آبكنار
عقرب روی پله های راهآهن اندیمشک! اسم متفاوتی است. شما هم حتمن موافقید. اندیمشک در این داستان چه نقشی دارد؟
آبکنار: دلیل اصلی انتخابِ این اسم این است که من بیست سال پیش، روی پلههای راهآهن اندیمشک نشسته بودم و دیدم که خون از پلهها بالا آمد.
اندیمشک اسم زیبایی است، و خب بخش مهمی از داستانِ من در این شهر میگذرد. زمانی که سرباز بودم، هر وقت از تهران میآمدم منطقه، در اندیمشک از قطار پیاده میشدم. اگر زود رسیده بودم، یک ساعتی در ایستگاهِ صلواتی میماندم و شاید صبحانهای هم میخوردم. چهل و پنجاه و شصت روز بعد هم که میخواستم برگردم تهران، مدتی در اندیمشک بودم تا قطاری برسد و مرا با امریة ارتش سوارم کند و برگردم تهران.
اندیمشک برای من، و شاید خیلیهای دیگر، غیر از ایستگاه و استراحتگاه، یک گذرگاه بود. شاید برای من هم پیش میآمد که نتوانم به اندیمشک برسم تا سوار قطاری بشوم و تا تهران بیایم. مثل سیاوش، یا مرتضا.
اندیمشک مردم خوبی دارد. من شیفتة این مردمم. یادم است یکبار که اف ایکس منطقه جواب نمیداد، آمده بودم شهر تا به خانوادهام زنگ بزنم. دو جوان تصادفی سر صحبت را با من باز کردند و تا فهمیدند اهل تهرانم دست انداختند دور گردنم و کلی دربارة فوتبال حرف زدند. انگار که بچه محلشان هستم. یعنی یکجور گرمی و صمیمیت و سادگی که این روزها کمتر پیدا میشود.
در این روزها اسم شما خیلی روی زبانها افتاده. قطعن برجسته شدن نام مرتضائیان آبکنار در ادبیات کشور تا حدود زیادی مدیون رمان «عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک» است. آیا از این مسئله راضی هستید؟ البته شهرت این کتاب به قبل از دریافت جایزههای ادبی نیز میرسد. آنچه این کتاب را بیش از پیش برجسته میکرد متفاوت بودن آن و نیز نقدهای بیشماری بود که بعد از انتشار آن در مطبوعات و رسانههای مختلف منتشر میشد. نویسنده این کتاب یعنی شما چه احساسی نسبت به این اثر دارید؟ خیلیها این داستان را دغدغههای سیاسی – اجتماعی شما در مورد مقوله جنگ میدانند.
البته همیشه اسم هنرپیشهها و فوتبالیستها و ثروتمندها و سیاستمدارها و قاتلهاست که روی زبان مردم است. پس اینکه اسم ما روی زبانها بیفتد خیلی هم خوب نیست. اما از شوخی گذشته، نویسندهای که دنبال اسم و رسم و شهرت است راه را اشتباهی آمده. باید برود دنبال یک کاسبی دیگر.
باور کنید من چون هیچ وقت دنبال مخاطبِ هرچه بیشتر و بیشتر نبودهام، به تبعِ آن دنبال شهرت هم نگشتهام. فکر میکنم بعد از هفده هجده سال کار حرفهای و پیوستة ادبی، با این سه تا کتاب و دو سه تا مصاحبه و چند تا نقد، و دوری از خیلی جار و جنجالها، حسابم را پس داده باشم.
چند وقت پیش، بعضی دوستان پیشنهاد میدادند روی چاپ جدید کتاب بزنند برندة جایزة فلان و فلان و فلان. آقای همایی در مقابلشان استدلال جالبی داشت. میگفت این کتاب بوده که بدون تبلیغات و اینجور چیزها خوانده شده و جایزه برایش آورده، حالا که نباید برعکس عمل کرد و گفت این کتاب چون جایزه گرفته، بخوانیدش!
همیشه برای من ایده آل کسانی هستند که کتاب را بفهمند و دوست داشته باشند. مگر می شود اثرِ تو خاص باشد و به قول شما متفاوت، و همه که میخوانند ارتباط بگیرند و دوست داشته باشند؟
دغدغههای بزرگِ سیاسی و اجتماعی و فلسفی و کلاً بشری هم، اگر فردی نشوند، اگر از منظر کوچکِ یک انسان بهشان نگاه نشود، تبدیل به شعار میشوند. من در همة داستانهایم دغدغههای فردی خودم را دارم.
ربگرییه جایی میگوید: من براى دل خودم و تعداد اندكى فيلم مىسازم. اين سينماى كسانى است كه درك متفاوتى از مقوله زيبايى شناسى دارند و اين يعنى سينماى من سينماى پُرتماشاگر نيست.
و جای دیگر میگوید: گاهی در خیابان کسی از من میپرسد شما آقای ربگرییه هستید؟ می گویم بله، آیا شما کتابهای مرا خواندهاید؟ میگوید نه!
حالا، اگر کسانی با اسم من آشنا هستند، به نسل شما که جوانید کاری ندارم، قدیمیترها را می گویم، من را با تک داستانهایم میشناختند. زمانی که هنوز کتاب نداشتم و تک داستانهایم هر از گاهی در مجلهای چاپ میشد. در آدینه و زنده رود و کارنامه و… چون آن موقع، برخلافِ حالا که همه دنبالِ چاپ کتاب هستند، چاپ یک داستانِ خوب اهمیتش کمتر از چاپ کتاب نبود.
اما جواب بخش دوم سوالتان: در زندگیِ ما گاه اتفاقاتِ به ظاهر کوچک تاثیر بزرگی میگذارند. تصور کنید اتفاق بزرگی مانند جنگ، چه تاثیری خواهد داشت. وقتی جنگ تمام شد، سالهای زیادی در ذهنم با فضاها و ماجراها و شخصیتهای داستانی که میخواستم بنویسم و درست نمیدانستم چیست، درگیر بودم. نشانههایش را در «داستان رحمان» و «تانک» و «کوچة شهید» میتوانید ببینید. من اگر جزء به جزء، خط به خط، و صحنه به صحنه با این فضاهای تاریک و سیاه یکی نمیشدم نمیتوانستم از پسِ نوشتنشان بربیایم، و نوشتنش هم یک سال و نیم طول نمی کشید.
دغدغههای بزرگِ سیاسی و اجتماعی و فلسفی و کلاً بشری هم، اگر فردی نشوند، اگر از منظر کوچکِ یک انسان بهشان نگاه نشود، تبدیل به شعار میشوند. من در همة داستانهایم دغدغههای فردی خودم را دارم. این دغدغهها معمولاً خیلی درگیر بازیهای سخیفِ سیاسی و اعتراضهای کور و عقیمِ اجتماعی و نق زدنهای فلسفی نیست، اما پرداختن به آنها از منظری دیگر است. از منظرِ کوچکِ فردِ من.
اطلاع داریم که پیشنهادات زیادی را برای داوری جشنواره های مختلف داشته اید. اما غیر از جشنواره داستان قلم زرین رادیو زمانه هلند تمام این پیشنهادات را رد کرده اید. علت این نه گفتن ها چه بوده است؟
روزی یکی از بچههای آشنای روزنامهنگار تصادفی مرا دید و با شوری انقلابی کاغذی جلویم گذاشت تا امضا کنم. پرسیدم این چیه؟ گفت یک نامه است در حمایت از یک نویسندة مبارز کوبایی، به نام نمیدانم چی چی (یک چیزی تو مایههای «آنخل رودریگز مالادوس گوئرا چیته پالاکا») برای آزادیاش از زندان!
خب، شما بودید چه میکردید؟ امضا نکردن این نامه به چه معناست؟ عدم موضعگیری سیاسی، متعهد نبودن نویسنده، ترس، انزوا، برج عاج نشینی؟… یا تن ندادن به کاری بیهوده و نمایشی عبث؟
گویا عدهای هم امضا کردند. بعدها هم دیگر ندیدمش که احوال آن نویسنده را ازش بپرسم. اما فکر کنم طرف هنوز باید توی زندان باشد.
اما جوابِ من همیشه «نه» نیست. مثل همین حالا که دارم مصاحبه میکنم. خب الان دلیلش هست و منم «نه» نمیگویم. اما راستش کسی که سرش به کار باشد خیلی فرصت هر کاری را ندارد.
گاهی دوستانی، غریبه و آشنا، زنگ میزنند برای مصاحبه، داوری، یادداشت، یا نظرخواهی… و من معمولاً شرمندهشان میشوم که میگویم نه. به چند دلیل: اول اینکه واقعاً حجم کارهایم زیاد است و فرصت ندارم. کلاس و کار و مشغله و درگیری. دوم اینکه واقعاً گاهی چیزی برای گفتن ندارم. تعجب میکنم از کسانی که دربارة هر چیزی که ازشان سوال میشود جواب دارند و نظر میدهند. مثلاً اگر رئیس جمهور بودید چه کار میکردید. شبیه همان سوال قدیمی که اگر میلیاردر بودید با پول هایتان چه میکردید. این سوال ها فقط بامزهاند و به درد مخاطبِ خوب نمیخورند.
نه اینکه سوالها همه اینگونه است. نه. اما به نظرم طرح سوال خودش خیلی مهم است. به همان اندازه که جواب مهم است. سوال باید برای آدم درونی بشود تا بتواند جوابش را بدهد. آدم باید درگیرش بشود. تعمق روی هر مسئلهای، هر چقدر هم ساده باشد، زمان میخواهد. مخاطب وقتی که سوال و جواب را میخواند باید چیزی دستش را بگیرد. فقط صفحه پر کردن که نیست. پانصد کلمه کم نیست. با پنجاه و پنج تایش می شود یک داستان نوشت.
البته بعضیها دوست دارند و ضروری میدانند که هر از چند گاهی (با مصاحبه و یادداشت و خبرهایی از این دست که الان صفحة چندم داستانشان هستند و به زودی کتابشان را به ناشر میسپرند) خودی نشان بدهند مبادا فراموش بشوند.
اما دربارة داوری باید بگویم که کار بسیار بسیار سختی است. مسئولیت سنگینی است. باور کنید از داوری پرهیز دارم چون میترسم. در داوری، صلاحیت آدم شرط اول است. تعارف نمیکنم و شکسته نفسی در کار نیست، وقتی فکر میکنم آدمهای مناسبتری هستند که بهتر از من میتوانند قضاوت کنند، چرا باید این مسئولیت را بپذیرم؟ تعجب میکنم از بعضیها که چطور به همین راحتی در مقام داور قرار میگیرند. در خوشبینانهترین شکلش، اگر بیغرض و مرض باشند، صلاحیت و سوادشان چه میشود؟ باور کنید خیلیهایشان باید چند دوره سر کلاس بنشینند تا مقدمات را یاد بگیرند. زمانی داور مسابقات ادبی گلشیری بود ولی حالا بعضی خانم و آقاها. حتماً یک جای کار میلنگد خب.
البته در داوریهای این چند سال، کسانی که سالهاست دارند کار میکنند و در عرصه هستند و سن و سالی ازشان گذشته، خیلی کمتر خطا کردهاند. خب این میتواند یک معیار باشد. به جای آنکه فلان کس (که دو سه سال پیش یک کتاب لاغر درآورده یا چند تا نقد بیمایه نوشته و معلوم نیست تا همین چهارسال پارسالها کجا بوده و چه میکرده) بشود داور ، خب باید رفت سراغ افراد شایسته. روی صفت شایسته تاکید میکنم.
اما جایزه قلم زرین برای من کمی فرق میکرد. من بخش داستان رادیو را فعال کرده بودم. همان بانک صدای نویسندگان که شاید شنیده باشید و خب دوست داشتم جایزة جدید و مستقلی پا بگیرد، آن هم خارج از کشور. یکی دو نویسنده هم در ترکیب داورانش بودند که برایم ارزشمند بودند.
البته همان یک بار بود. چون توان زیادی از من گرفت. باور کنید جاهایی در قضاوتم دست و دلم میلرزید مبادا خطا کرده باشم. طوری که دیگر حاضر نیستم تجربهاش کنم.
خیلیها امیدوارانه به آیندة شما چشم دوختهاند. چه برنامه ها و تصمیماتی برای آینده ادبی خودتان در نظر دارید؟ البته اگر محرمانه نباشند.
آغداشلو در یکی از مصاحبههایش به صحنهای از فیلم «مکالمه» ساختة کاپولا اشاره میکند که زن و مرد جوانی دارند در خیابان قدم میزنند. مرد میبیند زن به پیرمرد ولگردی که چرک و ژولیده و مست و خراب است خیره شده. میپرسد به چه چیزِ آن فلاکت نگاه میکند و زن میگوید داشتم فکر میکردم که وقتی او به دنیا آمده، چقدر پدر و مادرش خوشحال شدهاند!
ممنونم از لطفی که به من دارید. شاید اینطور باشد و بشود. اما آینده به خیلی چیزها در زمانِ حال بستگی دارد.
خیلی از آدمهایی را که کنارمان میبینیم شاید در جوانیشان بسیار هم با استعداد بودهاند اما یک جا کم گذاشتهاند یا کم آوردهاند. و آنهایی هم که به دیدة ما موفقاند، خیلی بها پرداختهاند.
به نظرم، آدمها با هم خیلی فرق ندارند. فرقشان خیلی کم است. اما همین کم، زیاد است ! و منشاء خیلی تفاوتها میشود. به همین دلیل نویسنده خیلی باید بهروز باشد. من از این بابت خیلی مراقب خودمم . چون میدانم اگر غفلت کنم، اگر ننویسم، اگر نخوانم، و اگر مرعوب فضای مخرب و متوسط پرور بشوم، و سطحی برگزار کنم… بعدها هم خودم حسرت میخورم هم همة آنهایی که ذرهای به کارم دل بسته بودند.
از اینها گذشته، عقرب قدم سومم بود و احساس میکنم قدمهای بعدیام، همان سه چهار قدمی که میخواهم یا میتوانم بردارم، باز هم متفاوتتر خواهد بود، اگر…
خليل رشنوي
Comments