ابراهیم یونسی نوزدهم بهمن ۱۳۹۰ در خانهاش درگذشت. او هنگام مرگ ۸۵ سال داشت و روز درگذشتش همزمان شده بود با دویستمین سالِ تولد چارلز دیکنز. نویسندهای که یونسی کارهای مهمی از او را به فارسی ترجمه کرد. ۳۲ سال داشت که رمان «آرزوهای بزرگ» را ترجمه کرد و انتشارات مهم و تأثیرگذار نیل آن را در دههٔ سی منتشر کرد. به هر حال در همان روزهایی که انگلیسیها در جاهای مختلف برای تولد دیکنز ذوق میکردند دوستداران یونسی او را در برف و سرمای کردستان به خاک سپردند.
یونسی چند سال پایان عمرش را دچار آلزایمر شده بود. سه سال پیش که رمانهای چارلز دیکنز در ایران تجدید چاپ شده بود به خانهاش تلفن کردم تا درباره دیکنز گفتوگویی کنیم. او گفت اسم دیکنز برایاش خیلی آشناست و بعد پرسید چارلز دیکنز کیست. با این حال چند ماه بعد خیلی مفصل درباره داستانهایش صحبت کردیم. مخصوصاً دربارهٔ «مادرم دوبار گریست». روزهایش را با ادبیات سر میکرد و به قول خودش، او و ادبیات با هم رفیق شده بودند. حتی یک بار گفت ترجیح میدهد، اگر روزی شرایط جسمیاش اجازه نداد کتاب بخواند، دیگر از خواب بلند نشود. همین حرف را هم رضا سیدحسینی در سال آخر عمرش زد.
ابراهیم یونسی سال ۱۳۰۵ در بانه به دنیا آمد و در همان شهر هم به خاک سپرده شد. پسرِ او گفته است سر خاک پدرش ۹۰ شاخه گل گذاشتهاند، به نشانهٔ ۹۰ کتاب و رسالهای که او نوشت یا به فارسی ترجمه کرد. ظاهراً کارش را با ترجمه و با چارلز دیکنز شروع کرد. آن هم در زندان. یونسی نوشته است «آرزوهای بزرگ را در زندان خواندم و خوشم آمد که ترجمه کنم. سیاوش کسرایی هفتهای یکبار به دیدارمان میآمد. به او گفتم کتابی به این نام دارم که میخواهم ترجمه کنم. گفت این کتاب بسیار معروف است و خیلی تشویق کرد.» اولین کارش همان «آرزوهای بزرگ» بود که سال ۱۳۳۷ با ویرایش سیروس پرهام چاپ شد. بعد از آن هم ترجمه را دنبال کرد و به یکی از مهمترین مترجمان ادبی ایران تبدیل شد. با این حال میانه خوبی با متنهای ادبی مدرن نداشت و متنهای کلاسیک را ترجیح میداد. این ذوق و علاقه به متنهای کلاسیک در محمد قاضی، همولایتی یونسی هم بود. هر دو تمایل داشتند همان ادبیات کلاسیک را برای ترجمه انتخاب کنند و البته در این کار استاد بودند.
;آفتابی که ما داریم نعمت بزرگی است. در فرانسه یا آلمان یا دانمارک صبح که از خواب بیدار میشدم میدیدم باران میبارد و ابر همهجا را پوشانده است. آدم واقعاً دلش میگرفت. آن شرایط آدم را دیوانه میکرد.
ترجمههای یونسی از رمانهای تامس هاردی و چارلز دیکنز و جرج الیوت و لارنس استرن بهترین ترجمههای ادبی او هستند. او فضاهای هاردی و دیکنز و الیوت را به فضاهای مدرن ترجیح میداد و حتی یکی دوبار هم از رمانهای نو انتقاد کرد و گفت بیسروته هستند. در زندگی و کار یونسی نوعی گرایش بود که شاید بشود آن را گرایش به ریشهها دانست. مثلاً او سفرهای زیادی به خارج از ایران کرد. حتی چند بار زمینههایی پیش آمد که مثل همگنانش میبایست خارج از ایران ماندگار میشد. با این حال ترجیح داد به ایران برگردد. هرچند دلیلی که او برای این بازگشت میآورد کمی رمانتیک بود. در زندگینامهاش نوشته بود «آفتابی که ما داریم نعمت بزرگی است. در فرانسه یا آلمان یا دانمارک صبح که از خواب بیدار میشدم میدیدم باران میبارد و ابر همهجا را پوشانده است. آدم واقعاً دلش میگرفت. آن شرایط آدم را دیوانه میکرد.» و اینها بخشی از دلایلی بود که او ایران را ترجیح میداد. آخر حرفش هم برای انتخاب ایران این بود که «اینجا کشور ما است و آنجا کشور آنها. اینجا برای ما ساخته شده و آنجا هم برای ما.» در ایران هم او با آنکه در تهران زندگی میکرد ولی عمده کارهای او در بیست سال آخر عمرش درباره کردستان بود. همهٔ داستانهای خودش در دههٔ هفتاد و هشتاد چاپ شدند و ماجرای بیشترِ آنها مربوط به همان زادگاهش یا یک موقعیت مرزی کردستان است. به گمانم همین مسأله بود که در ادبیات هم او را بیشتر به سمت سنتها و کلاسیکهای اصیل میکشاند. حتی میشود این علاقه را در کتاب مهم و تأثیرگذار «هنر داستاننویسی» هم دید. کتابی که در آغاز دههٔ چهل در کنار کتابِ درخشان «مکتبهای ادبی» رضا سیدحسینی به دو کتابِ گرهگشا و بالینی در ادبیات معاصر ایران تبدیل شدند. هر چند مسیر زندگی ادبی این دو در دهههای بعد تفاوتهای زیادی کرد ولی این دو کتاب آنها در تربیتِ ادبی مخاطبان دهههای چهل و پنجاه تأثیر زیادی گذشات.
یونسی بعدها هم به این تربیت ادبی توجه زیادی کرد و سعی کرد با ترجمه یا معرفی کتابهای تئوریک و نقادانه این نقش را حفظ کند. «هنر چیست» لئو تولستوی و «دربارهٔ رمان» سامرست موام که با پیشنهادهای او ترجمه شدند و یا «جنبههای رمان» فورستر که با ترجمهٔ خود او چاپ شد از این دست بودند. با این حال همهٔ این تلاشها برای تربیت ادبی مخاطبان دههٔ چهل و پنجاه سبب نشدند که او خودش داستاننویسی با انتظارهای بالا باشد. کتابی هست به نام «یکی از ما» که گفتوگوی امیر حاجیصادقی است با ابراهیم یونسی. بهترین و مهمترین سؤال در آن کتاب این است «مخاطبانی که شما را با هنر داستاننویسی میشناسند انتظار رمانهای قویتری را از شما داشتهاند.»
یونسی میگوید «خیلی از کارهای دیگران هم که معروف شدهاند چندان قوی نیستند. میبینم و میسنجم. متأسفانه کار مرا در مقام کار یک بیگانهٔ دور از خانواده میبینند. در ضمن مُبلّغ هم ندارم و گویا حُسن خُلق و حُسن سلوک هم ندارم. روابط اجتماعی هم در این برداشتها بیاثر نیست. مردم هم کم و بیش دهنبیناند. بنده هم همانطور که میشنوم گویا بیسیاستم.» شاید این پستی و بلندی زندگی یونسی بود که او را به مطالعه و کندوکاو در ریشههای هر جریان کشاند. بخشی از زندگی او در مبارزه گذشت و حتی کارش به اعدام کشیده شد. این مبارزه به خاطر نارضایتی او از زندگی بود. خودش گفته است «زندگیام در مبارزه گذشته و کسی که مبارزه گذشته و کسی که زندگیاش در مبارزه میگذرد و مبارزه را به شکل حاد دنبال میکند پس با زندگی اختلافاتی دارد و میخواهد این اختلافات را رفع کند. میخواهد این ناراستیها و نابرابریها را از بین ببرد.» بعد از خلاصی از زندان بود که او تاکتیک دیگری را برای مبارزه در پیش گرفت. محور این تاکتیکِ جدید همان آگاهی دادن بود که ظاهراً مسیرش را در همان توجه به ریشههای این نابرابریها میدانست. با این حال او همیشه یک مبارز باقی ماند و علیرغم همهٔ امیدهایی که داشت این اطمینان را داشت که برای زمستانِ او بهاری در کار نیست.
برگرفته از وبلاگ یوسف محمودی
Comentarios