top of page

ظهورشاعرانه بر کرانه‌های دور

نگاهی به کتاب‌های منتشره از چند شاعره‌ی ایرانی مهاجر

سهراب رحیمی

برای آنکس که دیگر وطنی ندارد، نوشتن مکانی می شود برای زیستن.

تئودور آدورنو

راجر وبسترمعتقد است: « زبان بازتاب جهان نیست؛ بلکه آن را ترسیم می کند». برای تکمیل این حرف وبستر؛می توان این گونه گفت که ایجاد  هماهنگی بین عناصر تشکیل دهنده ی  جهان؛ به کمک زبان است که انجام می گیرد. و بر همین اساس؛ بی نظیر بودن یک متن ادبی را می شود حاصل ویژگی های صوری و زبانی ی آن دانست. زبان شعر؛ می خواهد آشنایی زدایی کند. اما در واقع جهان و اشیا، دگرگون نمی شوند؛ بلکه نگاه به آنها ؛ یا به عبارتی طرز ادراک آنها است که تغییر می کند. شاید به زبانی دیگر بشود گفت؛ شعر یا هنر؛ یکی از راه هاییست که  هنرمند برای تجربه یا درک یا شناخت یک پدیده برمی گزیند.

بررسی ی دوازده مجموعه شعر از دوازده شاعر زن ایرانی ی مهاجر؛ نشان از نسلی پرکار می دهد. نسل اول مهاجرین در کشورهای مختلف جهان؛ که هرکدام با سبک و جهان خاص خود به نوشتن مشغولند. آیا می شود ویژگی ی مشترکی برای آثار منتشره در خارج از کشور پیداکرد؟ به نظر من جواب به این سوال دشوار است. شاعران منتخب این  مقاله را صرفا با یک دسته بندی جغرافیایی  انتخاب کردم .اما دو مقوله هست که تصمیم دارم در آینده بیشتر به آنها بپردازم؛ یکی مسئله ی زبان زنانه و دیگری مسئله ی غربت. هردوی این بحث ها نسبتا تازه هستند. هنوز که هنوزه است زبان را مردانه می دانند. و هنوز که هنوزه است؛ غربت برای ما وطن نشده. ما نسل اول مهاجرین هستیم. اما این دوری از وطن و دوری از خاستگاه زبانی؛ می تواند و توانسته است خیلی جاها به شکل نقطه ی مثبتی عمل کند.

بی شک اگر تجربه ی مهاجرت نبود؛ خیلی شعرها نمی توانست به این طریق؛ شکل بگیرد.از طرفی، نوشتار زنانه  عمر زیادی در این سرزمین ندارد. تمام نوشته های زنان شاعر؛ تا به امروز تمرین ساختار است؛ ساختار زبان زنانه. اما چه می سازیم ما. به نظر من؛ شاعر مهاجرت؛ شعر را همچون خانه ای برای حفاظت زبان و رویا و راز می سازد. و این خانه؛ وطن شاعر می شود. هایدگر می گوید زبان؛ خانه ی هستی ست. و من می گویم شعر نوشتن؛ چارچوب خانه  هستی است. بنابراین؛ زنان شاعر مهاجر؛ مسئولیت سنگینی دارند؛ اگر نه در قبال جامعه ی ادبی؛ که دستکم در قبال خودشان و تعهدی که به زبان و فرهنگ و باورهای خود دارند. باید منتظر بمانیم تا ببینیم چگونه می توانند بر این مهم فائق آیند. پرواضح است که زنان امتیازات خاص بیولوژیکی و تجربه‌های خاص زنانه دارند که شامل همدمی، همفکری، عاطفه و احساس و قدرت مشاهده است و مفهوم و معنی تجربه‌ی زنانه را به خواننده نشان می‌دهد.ویرجینیا وولف این ویژگی‌ها را خصیصه‌ی ارزشمند و متمایز دید زنانه می‌نامد. وی در «اتاقی از آنِ خود» می‌نویسد: «برای هرکس که می‌نویسد، فکر کردن درباره‌ی جنسیت خود مخرب است. زن بودن یا مرد بودن به‌صورت خالص و مطلق مخرب است. باید زنانه- مردانه و یا مردانه – زنانه بود. پیش از آن‌که عمل خلاقه به‌ثمر برسد، باید در ذهن نوعی تعامل بین زن و مرد صورت بگیرد».خصوصیات متفاوت باعث ایجاد زبان جدا و یا جامعه‌ی جدایی که برخی از فمینیست‌های رادیکالِ تاریخ به آن اعتقاد داشتند نمی‌شود، بلکه تنها از خصوصیات ویژه‌ی زبانی در نوشتار زنانه سخن به‌میان می‌آورد.

هلن سیکسو می‌گوید: «نوشتار، مرده‌ها را زنده می‌کند.» در واقع او اعتقاد دارد نوشتار زنانه؛ تحریر چیزهایی است که در درون تاریخ و فرهنگ سرکوب شده است. نوشتار زنانه را به قول هلن سیکسو نمى‏توان در قالب نظریه گنجاند و قانونمند کرد، فقط مى‏شود تعریف کرد و شرح داد و از تاریخچه‏اش حرف زد. به اعتقاد ویرجینیا وُلف زن براى نوشتن و انتقال نگاه خود به متن، راه دشوارى باید طى کند. جمله‏ها را مردها ساخته‏اند و تبدیل آنها به زبان زنانه نیاز به تغییرات زیاد دارد. از دیدگاه او تفکر زن در مورد جنس خود یا نوشتن خشمگینانه به دلیل جنسیت، موجب تضعیف یا حتى نابودى اثر نویسنده مى‏شود؛ پس معقول این است که از شیوه نوشتار دوجنسیتى استفاده شود.اگر بپذیریم که ذهن مردانه و ذهن زنانه؛ دو ذات مجزا از هم هستند؛ آن گاه تفاوت تولیدات آنان امری دور از انتظار نخواهد بود. که البته این تفاوت ها بیشتر محتوایی ست و نه ساختاری. بنابر نظریات سوسور؛ قوه ی ناطقه یا زبان, وابسته به بخش اجتماعی ی ذهن آدمی ست و نه بخش فردی آن و می دانیم در مفهوم اجتماع؛ زنانگی و مردانگی معنایی ندارد؛ و اصولا شکل گیری و تداوم جامعه ای تک جنسیتی به لحاظ عقلانی و واقعیت های این جهانی, نه در گذشته سابقه داشته و نه در آینده امکان تحقق خواهد یافت. سوسور در ادامه می گوید: « زبان؛ امری قراردادی بین افراد اجتماع ، صرف نظر از زنان و مردان است.» . همین امر؛ ادعای برخی فمینیست های پسامدرن رادیکال را مبنی بر مردانه بودن زبان های موجود؛ نقض می کند. راقم این سطور؛ ترجیح می دهد به جای زبان و نوشتار زنانه؛ از اصطلاح « سبک نوشتاری زنانه» در نوشتارهای ادبی استفاده کند؛ سبکی که محصول زاویه ی دید و منظر خاص زنانه است و در بر دارنده ی تجربیات و شیوه ی بیان زنان در درک و معنا دادن آنان به زندگی ست؛ چراکه به قول رولان بارت، سبک در یک برداشت کلی از نحوه ی اجرای زبان و بیان اندیشه توسط نویسنده به وجود می آید. رولان بارت در ادامه می گوید: « در هر فرم ادبی، گزینش عام یک لحن و یک روش مطرح است. و درست اینجاست که نویسنده؛ فردیت می یابد». و من اینجا لابلای این کتاب های شعر منتشره ؛ به جستجوی هویت فردی ی شاعران منتخب سال هستم؛ شاعرانی که هرکدام با سبک و سیاقی خاص خود در گوشه ای از جهان به جستجوی هویتی تازه هستند برای کشف جهان و کشف خود از طریق کنکاش در جهان واژه ها و خیال، با زبان شعر , شعری که به جستجوی یافتن معناهای تازه است.


http://www.ketabeshear.com/march8_13/images/mana.jpg

نگاهی به « زمستان معشوق من است» از مانا آقایی

یکی از شاعرانی که قبلا در باره اش نقدهایی نوشته ام و معتقدم دارای استعدادهای درخشانی هست؛ مانا آقایی ست. او که نزدیک به سه دهه است ساکن خارج از کشور است؛ تاکنون سه مجموعه شعر منتشر کرده. در این مجموعه ی اخیر که بسیار کم حجم است (چهل صفحه) به مفاهیمی برمی خوریم که در کتاب های دیگر مانا هم آمده بودند. منتها اینجا با نگاهی دقیق تر و شاعرانه تر. انگار هر چه سن مانا بالاتر می رود؛ دقت و حساسیتش بر نوشته هاش بیشتر می شود؛ تا آنجا که با وجود شعرهای بسیاری که نوشته, تنها مقدار اندکی را تاکنون به چاپ رسانده. در خوانش بسیار ی از شعرهای مانا دلم می خواهد آنها را از آخر به اول بخوانم. نه به خاطر آنکه شعرش چیزی کم دارد؛ بلکه بیشتر به این خاطر که پایان بندی ی قوی ی شعرهایش؛ می تواند شروع خوبی برای شعر بعدی باشد. شعری که ادامه ی شعر است یا شعری که تصویر زندگی ی شاعر است و شعرهای مانا همگی انگار تصویری از ی زندگی ی شاعرانه در مهاجرت است:

انگار هیچ وقت نبوده

مرد مهاجری که قرار بود گرمم کند ( ص 7)

و قبل تر؛ یعنی کمی بالاتر و در همین پاراگراف؛ اذعان می کند به این که معشوقه ی زمستان است. انگار وقتی ساکن سرزمینی سرد باشی و هجرتت درآمیخته با غربتی عظیم باشد؛ عجین با سرما می شوی آنقدر که حتی معشوقت را به شکل تکه ای یخ می بینی که در شعر آب می شود:

زمستان معشوق من است

مردی مه حافظه ای سفید دارد

و گردن بلندش را

با غرور بالا می گیرد

زیر برف ها به قوی زیبا می ماند

که روی دریاچه ی یخ زده ای می رقصد

در آغوشش می کشم

آب می شود

کم کم

کم کم آب می شود

و می ریزد

این مجموعه شعر از ماناآقایی؛ سمفونی ی فصل های سرد است که در زمینه ای خاکستری , در متن تنهایی و در انتظار معشوقی غایب می گذرد که همزاد فصل های سرد است:

آخر هیچ زنی دوست ندارد آن قدر منتظر بماند

که زمین زیر پایش زرد شود

حتی اگر اسم مردی که با او قرار گذاشته پاییز باشد ( صفحه 30)

و در خوانشی دیگر به مفاهیمی دیگر می رسم. چرا که معتقدم هر مجموعه شعر را حداقل باید چندین و چند بار خواند.

خوانش دوم:

زمستان معشوق من است

مردی که حافظه ای سفید دارد

و گردن بلندش را

با غرور بالا می گیرد

می بینیم در این شعر، فن تشخص به کار رفته؛ یعنی اسم عام به جای اسم ذات به کار گرفته شده تا معنا به تاخیر بیفتد. تا اینجای کار؛ می فهمیم با شاعری طرفیم که می داند چگونه شاعرانه بنویسد. حالا باید ببینیم آیا این شعر؛ توانسته خواننده را به این تصویر متقاعد کند یانه؟  شعر با این جملات تمام می شود:

کم کم آب می شود

و می ریزد

انگار هیچ وقت نبوده

مرد مهاجری که قرار بود گرمم کند

در واقع می فهمیم با مردی طرفیم که انتزاعی ست در عین حال که می توانسته واقعی باشد. شاید تصویری از مردی خیالی که تنها در شعر شاعر می توانسته وجود عینی داشته باشد. اما هر چه هست؛ این شعر؛ یک شعر کامل است چون هارمونی ی تصویر و خیال و اندیشه از اول تا به آخر در یک دستگاه فکری مشخص مستدام؛ شکل گرفته و  به اجرا درآمده است.می دانیم اندیشه ي شاعر ، نقطه ی تلاقی ی مضامین و مشاهدات با کلامی ست که با گذر از کانال هاي ذهنی او ، کیفیتی تلفیقی – تکاملی پیدا می کند و تبدیل می شود به شعر.اگر این گزاره را  پذیرا باشیم، می توانیم چنین نتیجه گیري کنیم که شرایط  وقوع شعر و حاصل این درگیري ، بستگی مستقیم به چیستی اندیشه   و نحوه ي درگیريِ ذهن او با مضمون ها و رویداد های پیرامونش دارد.  ماهیت شعرِ هر شاعر ، به بیان دیگر؛ برآیند تخیل وواقع بینی در اندیشه ي اوست.یعنی شعر برای  شعر بودن لازم است که محصول صرف عقلِ بدون تخیل نباشد بلکه همچنین؛ نمایانگر درگیري هاي ذهنی شاعر با جهان و زبان نیز باشد. و مانا آقایی شاعری ست که خود  را با جهان و زبان درگیر می کند. اینکه حاصل این درگیری تا چه اندازه توانسته شعر او را به سمت زیرین معناهای کلمات ببرد به عهده ی خوانندگان شعر اوست. خود  او به این نکته اذعان دارد که نوشتن در عین حال نوعی گذران عمر نیز هست و با زبانی طنز گونه؛ جهان شاعران را به تصویر می کشد:

هیچ کس قتل درختی را

به خاطر چند ورق کاغذ قبول نمی کند

با این همه نوشتن شعر بد

معمول ترین سرگرمی دنیاست ( ص 37)


نگاهی به  « خونماهی» از شبنم آذر

شبنم آذر، شاعر گمنامی نیست. پیش از این چند دفتر شعر منتشر کرده و مدتی هم فعالیت مطبوعاتی داشته است. ورود به دنیای شعرهای او؛ چندان پیچیده نیست. و نگاهش حامل تجربه های این جهانی ست:

و آینه

دلیل هیچ چیز نمی شود

تسلا ناپذیر شده ایم

تو کلماتت را گریه می کنی

من گریه هایم را کلمه می کنم

شعرهای شبنم آذر را می شود جزو شعرهای اجتماعی دوران دانست. از آن دسته شعرهایی که بیشتر به مضامینی واقعی می پردازند و سعی می کنند واقعیت را با خیال آشتی دهند. البته وزنه ی بیشتر شعرهای آذر بر واقعیت است و روایتی که شعر می شود یا شعری که روایت می شود تا همچون سندی بر دوره ای از زندگی ی شاعر؛ شهادت دهد:

فرو بروم در بالش

مچاله شوم در ملافه

زنگِ ساعت بشوم

تکرار بشوم

در نحسیِ بیدارشدن

که خواب

شنیدنِ خبرهای تلخ را

به تأخیر می اندازد

و بیداری؛ کابوسی ست ترسناک؛ که شاعر می خواهد از آن بگریزد:

درخت

پرند ه هایش را فراری داد

میدان

عابرانش را

مُردن اما

تقصیرِ ما نبود

تقدیرِ کوچه

به بن بست می رسید

و شاعر؛ آرامش را تنها در لحظه ی نوشتن می یابد.

تنها می توانم رویایی بسازم

پنجره ای بارانی

دری بی قفل

و لنجی بی لنگر

در واقع نوشتار شبنم آذر را می توان به نوعی زبان یا گفتمان تشبیه کرد که ماهیت گفتگوگرانه ی خاص خود را دارد؛ با صنعتی که غیر قابل تقلید است؛ با ماهیتی خاص که درصدد تثبیت حقایق مشخصی ست؛ هرچند خیلی وقت ها در قرائات مختلفی از واقعیت و کلمه و زبان؛ منجر به خوانشی دوار می شود که بسیار سرگرم کننده و جذاب است؛ داستانی پردرد از زندگی ی یک نویسنده ی پناهنده که آواره ی جهان شده و در کوچه های جهان به دنبال معنایی برای بودن؛ به دنبال بهانه ای برای نوشتن و به دنبال صدایی برای فریادکشیدن است:

ایستاد وُ درد را

تا انتها

کشید

با نخستین باد

شروع به دویدن کرد

با نخستین عقاب

پرید

 روایت شبنم آذر؛ شالوده ای از زندگی ست. مثل شکلی از شناخت؛ مثل متنی حماسی تاریخی؛ که پهلوان های خود را بلعیده است.

وقتی

به مرگ فکر می کنم

نیاز به نقش هی قبلی

ندارم

این شعرها گفتمان زن شاعر ی ست که هرچه بیشتر می جوید؛ کمتر می یابد؛ چرا که جهان؛ جهان مردانه است

پاییز؛ خونی که بند نمی آمد

زخمی که پوست نمی انداخت

شب بود وُ

هیچ گاه

از آنِ ما نبود

با چهر ه ای که نمی آمیخت

با چهر ه ای که فرومی رفت

فصل ماند وُ جدا افتاد

روی خونِ خودش ایستاد

پاییز بود وُ خونین بود

خونی که بند نمی آمد

زخمی که پوست نمی انداخت

و واژه ها از بیان توصیف بسیاری حس ها عاجزند انگار. با این همه؛ تلاش شاعر این سطور؛ ستودنی ست؛ چرا که شعرهایی که در شرایطی چنین سخت نوشته شده؛ انتقالگر تجربه ای بس گرانبهاست برای نسل های بعدی. شاید شبنم آذر از تمرکز شاعرانه ای که از او توقع می رود کمتر بهره برده باشد, اما نوع روایت او از یک برهه از تاریخ، نشان از نبوغ شاعرانه ای می دهد که در شعر معاصر کم نظیر است. همچنین کمتر شاعری را سراغ دارم که به اندازه ی او در برابر مسائلی که بر جهان پیرامونش می گذرد حساس باشد. و دراین سبکی که او انتخاب کرده؛ در شعر معاصر ؛ او تنها و منحصر به فرد است.


نگاهی به «سردم نبود » از پگاه احمدی

مهمترین ویژگی ی شعر پگاه احمدی؛ زبانیت آن است. اهمیتی که او برای زبان قائل می شود؛ باعث می شود بگویم او در این سبک و این زبانی که  دارد؛ چهره ای متشخص است. خصلت مهم نوشتار او این است که هیچگاه رمانتیک نمی شود. و طنزش نیز؛ حاکی از نگاهی تاریخی است به جهان:

باز، سرسام کدام سلسله در من،

سرداب و سردخانه و سوگ است؟

کدام بزنگاه؟

دوباره نستعليق،

دعوت به مراسم گردن زنیست!

در اين جريده، تا ابد، جُرم ايم

شاعر از صحنه ها شهادت می دهد. از صحنه هایی که  دیده. منتها نگاه او و روایتش؛ از صافی خیال و زبان شاعرانه اش می گذرد و تاثیری که می گذارد نهایتا متفاوت است با تاثیری که مثلا یک گزارش تک صدایی از همان مکان مشخص می توانسته است  داشته باشد:

وَ در بلندی تهران بادگير

به هر گداری زدم ، گروگان بود!

در عین حال؛ اهمیتی که شاعر به آهنگ و وزن کلمات و جملات  داده؛ باعث نشده شعرش مصنوعی جلوه کند. گاهی پگاه احمدی؛ سعی می کند به جای نوشتن از حس ها و احساسات خودش؛ حرفهایی عام و اجتماعی بزند، چرا که ضرورتش را احساس می کند. و این احساس؛ به حس شاعرانه اش؛ ضربه می زند:

و زير چادرهای زخم

حکم پرنده اعدام است.

که البته حرفی ست که بسیار شنیده ایم و حامل تجربه ی شاعرانه ی خاصی نیست. اما بعضی وقت ها هم هست که پگاه احمدی ی شاعر، تمرکز بیشتری بر خود متن می کند؛ برمتن زندگی و بر متن شعر:

خواستم اقيانوس بی درختم را جايی پنهان کنم،

مردی که شکل خواب های کودکی ام بود.

پوستم را روی خوابم می کشم

زير پنجره های بلند.


نگاهی به « به آغوش دراز نی» از سپیده جدیری

یکی از شاعرانی که علی رغم تضادش با جهان، به آرامش خوبی در زبان رسیده است، سپیده جدیری ست. در نقد قبلی ام بر شعرهای او گفتم که یکی از بهترین عاشقانه ی دهه ی هشتاد را نوشته است. حالا در این مجموعه ی اخیرش، به نوعی؛ شاعر به جنگ با شاعرانه های خودش رفته است:

از خستگی ام و خوابم و اتاقم خسته ام

برگرد از رویم برو

خواب کوتاه! می پرانمت

نه چشم؛ نه عشق؛ نه شعرهای کوتاهم

نمی تواند مرا به تو بدهد

ببخشد مرا از جمعه های کوتاه به دست های بسته ات

خاحافظ آغوش

خداحافظ ( ص 87)

یکی از مهمترین ویژگی های شعر سپیده جدیری, حضور اشیا است. این حضور به حدی طبیعی جلوه می کند که انگار این ها اصلا برای همین شعر آفریده شده اند. مثلا در شعر ماشین لباسشویی؛ حضور ماشین؛ بخشی از خود شعر می شود

ماشین لباسشویی ام هم    شعر ماشین لباسشویی ست؛

صدای هلی کوپتر می دهد

و کفشم را که درمی آورم

صدای آب در می آورد. ( ص 88)

و دوباره همان تضادی که همه ی زن های شاعری که مادرند با کلمات؛ با شعر؛ با زندگی  و با جهان؛ پیدا می کنند:

حواسم را بگذارم سر گاز

کتاب را بگذارم سر گاز

بعد بروم بچرخم توی آب های سرم ( ص 121)

شاعر؛ حتی با زندگی هم تضاد دارد و خواب مرگ می بیند یا خواب کسی که محکوم به مرگ است. و انگار زندگی ی ما حکم بود. محکومیت به زندگی؛ که تنها فکر کردن به محکومیت به مرگ ؛ می تواند از رنج هستی بکاهد:

زندگی سخت ترین کار دنیاست

به جای زندگی می شود خوابید

و خواب های عاشقانه دید

خواب های یک محکوم به اعدام ( ص 163)

بی شک یکی از بهترین و مهمترین شاعران زن مهاجر؛ سپیده جدیری ست.او با دقت تمام و با تمرکز می نویسد. و به خوبی می تواند آنچه می بیند را حس کند و آنچه حس می کند را به تصویر تبدیل کند؛ بی آنکه از زبان غافل باشد. شعر او نتیجه ی سالها تمرین و تمرکز است. و ذهنش؛ پویا و مخیل. به نظر من سپیده جدیری شاعری کامل است چون توانسته با وجود تسلط کامل بر فنون شاعری؛ خود را هم بنویسد؛ به عنوان زن؛ به عنوان همسر؛ به عنوان شاعر, به عنوان انسانی که صدای خودش می خواهد باشد و صدای نسل خودش در این جهانی که شاعران را دوست ندارد.


نگاهی به «روایت چند تصویر»  آزاده دواچی

پنجمین شاعری که می خواهم معرفی کنم آزاده دواچی ست. شعرهای آزاده دواچی در حدفاصل بین رویا و واقعیت دور می زنند؛ چیزی که خصلت حقیقی ی همه ی شاعران خوب زمانه ی ماست. منتها در شعر آزاده دواچی؛ این مهم در نهایت سادگی انجام می گیرد بطوری که خواننده را پاک غافلگیر می کند. به این سطرها توجه کنید تا متوجه منظورم بشوید:

بوی جنگ می دادی

اول یا دوم مهم نبود

خودت خواستی

برای پیروز ی هایت

کف بزنم

هلهه بکشم

برای زمین نگذاشتن تفنگت

از من که زنی بی نام بود

خوشت آمد

نامم را خودت گذاشتی

فامیلم را هم

و من در هوای چشمهای تو

در ناباوری زمین

باروت به تفنگ می کشیدم

فرمان جنگ می دادم

می دانی!

من این همه جنگ نمی خواستم

فقط می خواستم

کمی با تو

این طرف مرزها قدم بزنم

با اینکه اعتقاد چندانی به پدیده ی شاعران مهاجر ند ارم؛ اما گاهی شعرهایی پیدامی کنم که نمی شود بهشان نامی داد جز شعر مهاجرت. و صد البته که همه ی شعرهای یک شاعر مهاجر در زیرگروه شعر مهاجرت قرار نمی گیرد جز آنها که حقیقتا شعر مهاجرتند:

مسافری سرگردانم

که حال خودم را دارم

حال دستهای خالی ام را

که بی هدف

برای عابرانی بی نگاه دست تکان می دهد

که برای اتوبوسی بی صندلی

بلیط می خرد

از اسطوره ها جا مانده ام

و زندگی ی شاعر در این گمگشتگی هاست که می گذرد؛ در یک جستجوی بی پایان و یک تشنگی که ظاهرا به این سادگی سیراب نمی شود:

زندگی قحطی کوتاهی است

که با هیچ بارانی سیراب نمی شود

 در مجموع معتقدم آزاده دواچی شاعری ست پویا  که به جستجوی تعریف های نوینی ست. امیدوارم او بتواند از مفاهیم زبانی و تعریف ها و تصویرهای تازه تری هم در مجموعه های بعدی اش استفاده کند. به هرحال او را یکی از چهره های خوب آینده ی شعر فارسی می دانم.

نگاهی به چشمی خاک، چشمی دریا / ماندانا زندیان

شعرهای ماندانا زندیان را می شود نوعی نگاه رمانتیک به حقیقت و واقعیت دانست که با شعارهای اجتماعی و حرفهای کلی و تصویرهای مستقیم؛ می خواهد از آنچه بر بخشی از مردم در برهه ای از تاریخ رفته است؛ سخن بگوید. البته نمی شود منکر زیبایی های سادگی ی زبانی ی ماندانا زندیان شد. مهم این است که ذهن او؛ تصویرهای خوبی به زبان او می دهند. مهم این است که او دنبال حرفهای بزرگ و کلمات سنگین و سخت نیست. مهم این است که ماندانا زندیان در بیان حقیقت جهان شاعرانه اش و در بیان جهان پیرامونش؛ با چشمی باز می نگرد. هرچند این ذهن جستجوگر؛ همیشه نمی تواند نقبی به ناخودآگاه بزند و از ساخت و سازهای آفرینش زبانی؛ ناتوان است, اما شعرهای او را می شود خواند و لذت برد. می شود شعر او را چون ترانه هایی پنداشت که برای لحظه های خاصی از برهه هایی از زندگی  ی شاعر  نوشته شده اند:

گفتیم:

زنده باد آزادی

زنده باد آگاهی

زنده باد زندگی؛

و دست هایمان را در نور کاشتیم.

گیسوانمان را پوشاندند

دست هایمان را بستند

گلویمان را سوراخ کردند

و تفنگهایشان

که دستهایشان بود

آرامش آب را شکست.

بهار شد

ما زنده ماندیم و سبز شدیم

ماندانا زندیان شاعری ست روایی. معتقدم  او می تواند از این بهتر بنویسد اگر به آنچه می خواهد بگوید تمرکز بیشتری داشته باشد . ماندانا زندیان سبکی را انتخاب کرده که در عین سادگی؛ بسیار دشوار است. به همین خاطر معنای پنهان کلمه ها و تصویرسازی هایش احتیاج دارند به تاملی بیشتر.


نگاهی به « فصل ها فرو می ریزند» از بتول عزیزپور

بتول عزیز پور را خیلی زود؛ با «واژه ها و مداد» و «سرزمین مات» اش شناختم؛ شعرهایی که عمیقا تاثیرگذار بودند. عمر مهاجرت او از عمر خیلی  از شاعران بیشتر است. اما عجیب که این همه سال دوری از وطن؛ نتوانسته او را از بسترادبیات کلاسیک فارسی ؛ دور کند. شعرهای بتول عزیزپور را باید به شکل داستان هایی دید اسطوره ای که به شکلی نو؛ برای ما با زبانی تازه و آهنگین؛ روایت می شوند:

آنقدر مویه دارد این تلخ

که شیپور از تمثیل خود

                   بی گویه رفت

گویی ناگفتنی حِصّه‌ ای است

که از حدس ما می‌ گریزد

گاه که مَستک می شویم

تک می شویم

و در هان و هین

و همان و همین  

«همی ندانیم پَس و پیش»

کم و بیش

تیری

«تکش»ای

که علاءالدین می وزد

ترکش ما را خالی

و ما را قاری

         بر جای می نهد

ای قاصرِ    قصور    طور

کلیم را در چه فرعونی مهربان می کنند

حکایتی هست درباره ی شعر که می گوید؛ قدیمی ترین ترانه ها را زنان نوشتند به شکل لالایی. وبی شک؛ این حرف؛ سندی تاریخی ست براین که؛ شعر بیش از آنکه رسم مردان باشد؛ هنری به غایت زنانه است. آنیمایی برآمده از دل تاریخ؛ که بیانش و ظرافتهایش هم از جنسی دیگرست؛ از جنسیتی دیگر. و بدینگونه است که ادبیات خوب؛ شعرخوب؛ ترانه ی خوب و زمزمه های اصیل و آرام و لذتبخش؛ از دل چنین متونی که از ازل سینه به سینه منتقل شده تا بعدها به شکل مدون ارائه شده تا بدست ما برسد و صاحب لذتی چنین شویم, که در شعر بتول عزیزپور؛ رگه هایی از غربت قدیم انسان می بینم؛ و نوستالژیایی که از جنس غریب غربت آدمی ست در هماره ی خاک و مغاک:

در سيزده سالگی که راه برَوَم

جُوف سال  بعد

از گلوی  شما دست خواهم شُست

لباس ها

روزها را

اين رو و آن رو در آوَردَند

تا دهانی دلسرد

قلم بر افسردگی بِرَاند

ما در کتابی کهنه راه می رفتيم

و سينه

در سوسوی مُصَوت می سوخت

چَنگی ای ژنده

هيبتی نا مُيسّر

و هاتفی

کتيبه ها را پُر حرف می کرد

و بی شک؛ بتول عزیزپور همچنان از بهترین نوازندگان سرود همیشگی ی شعر است بر این پهنه ی غربت عظیم.

نگاهی به « رودخانه ای که از ماه می گذرد، لیلا فرجامی»

لیلا فرجامی یکی از پرکارترین شاعران مهاجر است که امسال نیز یک مجموعه شعر منتشر کرده. شعرهای این مجموعه بیشتر حدیث نفس هستند؛ هرچند گاهی این حدیث نفس ها توان این را دارند که از روایت عبور کنند و فضایی شاعرانه بسازند با زبانی جاافتاده که نشانگر تمرین سالیانه ی لیلا فرجامی در نوشتن است:

چه کسی می  داند

چرا نیمه های شب

وقتی که بی خوابی دانه دانه مان می کند

به این انارهای کال می بالیم

سرنوشتهای ترش

آخرتهای گس

و چرا هروقت گناه می کنیم

از فرشته گان الهی پاکتر می شویم؟

رودخانه ها از میان ماه می گذرند

تو از میان من

معتقدم لیلا فرجامی شاعر مهمی هست که تفکر شاعرانه را خوب می شناسد. برخورد او با کلمه ها؛ نشانگر ممارست طولانی مدت او با تعریف ها و تعبیرهاست:

امروز

پرنده و من

دوستان خوبی شده ایم

پیش از آنکه هردویمان

پرواز کنیم

یکی به ابرها

و دیگری

به خاک

من این جور سادگی را در شعر لیلا فرجامی می پسندم. و امیدوارم این دید را گسترش دهد و به اشیا و پدیده های کوچک پیرامون بیشتر نگاه کند و شعرش را هرچه درونی تر کند. می دانم که می تواند. چون در مجموعه های قبلی اش نشان داده که ظرفیت مفهومی معنایی ی شعرش می تواند بسیار بیشتر از این ها باشد.


نگاهی  به «شبيه خوانی» از آزیتا قهرمان

تورق اين مجموعه شعر، مرا به ياد افسانه ی آفرينش می اندازد. مگر نه اينكه هر كتاب شعری، آفرينشی نوين است؟! منتها اينجا، راوی در روايت معمول و مرسوم از آفرينش، دخالت كرده و با داستان سرانديپ شروع مي كند كه اشاره دارد به هبوط آدمي در اين سياره:

هیچ کس در تاریکی هیچکس پنهان نبود

باید قایق را بدهم دوباره تعمیر

دریا از در دیگری وارد داستان شود

باید سفر به طرز مایلی  انکار نقش من باشد

و روی پرده بزرگ بنویسم

Adios

تصويرها در شعر آزيتا قهرمان، از نوع كلاسيك فارسی نيستند. به نظر من، قهرمان خيلي تحت تاثير سورئاليسم فرانسه و ميراث شعر حجم است. شاعر- راوی از زبان هم غافل نيست و با به كاربردن كلمات تازه، ذخيره لغات شعرهاي نوين خودش را وسعت می دهد. در واقع؛ دایره ی واژگانی ی شاعری چون او ؛ نشان از تسلط او بر زبان و کلمه  دارد؛ همچنانکه شکستن قواعد مرسوم تصویری و ساختن اضافه هایی نو؛ که هرچند می تواند خواندن شعرها را کمی دشوار کند و معنا را به تاخیر بیاندازد؛ ولی همچنین لذت خواندن را دوچندان می کند:

 من به تعداد عاشقی تو را به دقت مرده ام

و به اندازه ی مردن هایت دیوانه وار عاشقم

و دیگر اهمیت ندارد

نور از کدام جمله وارد کتاب شود

کرم از کجای دنیا سیب را نگاه کند

داستان آفرينش ، در اينجا بهانه ای ست برای شاعر، تا خود را از طريق زبان، در تصويرهایی پيچيده و روايتي مدرن، از طريق كاويدن ناخودآگاه، به شكلي نامتعارف، تعريف كند. در هربار خوانش اين مجموعه، مي توان به گوشه ای از حقيقت جهان شاعرانه ي او، پی برد. فكر مي كنم شاعر عمدا همه چيز را نگفته تا ناخوانده هاي ما با نادانسته هاي، مبنايي شود برای ذهنی كنجكاو كه می خواهد به كشف جهانی، زبانی نو و تعريفی نو از تصوير برسد:

گذشتیم. گذشت

بیابان با چه شگردی روایت ورطه هاست؟

تاریکی هرچه پلک می زدم هیچ کس؛ ظلمات ویزویز و سطرهای لبریز. وقتی شاخک های ماه در آسمان کج شد. و شب با همه تردستی اش جواب این شکاف نبود.

و همانگونه که ما عادت داریم از او بخوانیم؛ جای اسم را با صفت اشتباه می گیرد تا شدتی دوچندان به معنای گزاره هاش بدهد:

تنها در گم شدن ایستاده ام

تا نشانی تو باشم در این فرار

و تصویرهای ناگهانی و عجیب در این کتاب کم نیست. تصویرهایی که در نهایت دقت و ظرافت به کار رفته اند تا جنون شاعرانه به زیباترین شکلی روایت شود:

آی سوناخانیم

در بن بست لاله ها دهان تو تیمارستانی قشنگ بود

پلنگ را از رو بستی و ماه را نوشتم

پستان همین شیپوری سفید باغچه باشد و شرم حلال

قهرمان؛ گاهی حذف فعل می کند تا زودتر به معنا برسد:

دورم تمام و نوبت نبود به جای ( دورم تمام شد و نوبت نبود).

گاهی هم اسم را به جای صفت به کار می برد تا خلق تصویری نو کند. نقش زبان در شعر+ جنون شاعر که تبدیل به جنون کلمه می شود+ عبور از تصویر+عبور از زبان+عبور از روایت = شعر فراتصویری فرازبانی فراروایی:

آی سوناخانیم

بیابیا روی گوش هایت کمی عقاب بخندم

درخت توت را نزدیک تر بکش

اردیبهشت ست

باید بالاتر از تب؛ دیوانگی کنیم.

گاهی هم شاعر؛ شوخی اش می گیرد با دانشمندان و می خواهد با روش های آنان؛ واقعیت را اندازه بگیرد:

به متر و وزنه ها باید برگردم

به شاقول و دایره      پرگار و گونیا

گِرَم    میزان الحراره   ثانیه

به اندازه ی سکوت    دست های قحطی   قطره چکان

پیمانه    ماشین حساب

اما با این همه؛ او می داند که تنها چیزی که می تواند تسکین واقعی باشد بر اضطراب های شاعر, همان شعر است و دنیای شاعرانه ی او تنها در همزیستی با جوهرشعر است که می تواند آرامش بیابد:

این روزها؛ تنها شعر می تواند ناخن هایش را

در صدایم فروکند.

نگاهی به « سینیور» از لیلی گله داران

شعرهای این مجموعه در حال و هوای وطن و غربت اند. شعرهای لیلی گله داران در این مجموعه؛ همان آهنگ و لحنی را دارد که شعرهایش باید داشته باشند. می گویم باید. ولی منظورم این است که توقعی که از او و شعرش و لحنش و گزاره هاش انتظار می رود؛ در این مجموعه به بهترین نحوی، برآورده شده. او؛ مانند شاعری حرفه ای با کلمه و خیال و وزن و طنین و لحن و لهجه رفتار می کند. یعنی او که از آغاز کار شاعری؛ روایتگری حرفه ای بود؛  در استمرار کارش به نوعی تواضع و عمق معنایی رسیده و توانسته شعرش را از گوشه های شیراز تا کرانه های اروپا و جهان بکشاند و نقبی بزند از میان اسطوره و حکایت و روایت و راز. شعر لیلی گله داران؛ حکایت زن است. در حقیقت باید بگویم؛ ویژگی ی خاص شعر او این است که شعرا شدیدا زنانه است. او حقیقتا « سبک نوشتاری ی زنانه» را بخوبی در شعرهایش اجرا کرده است. شاید اگر تمامی شعرهایش را بخوانید بهتر متوجه حرفهایم بشوید. به هر حال او شاعری ست که مرتب خود را نومی کند. و در هرکجای جهان که باشد؛ همان لیلی ی قصه گویی ست که امیرزادگان بسیاری را به خواب فروبرده است. اما قصه گوی شعرهای او؛ به روایت محض، بسنده نمی کند. از متن بیرون می آید و به قضاوت تاریخ می نشیند. از اسطوره بیرون می آید و به نقد اسطوره می نشیند. از متن داستانهای تاریخی بیرون می آید و به نقد تاریخ می نشیند. زن شاعری که حرفهای زیادی برای گفتن د ارد. شاعری مقیم مهاجرت؛ که زبان و خیال و نگاه ویژه ی شاعرانه اش را به پدیده های پیرامون؛ به هرکجا برود با خود می برد. این شعر را به عنوان یک نمونه  از شعر او انتخاب کردم برای شما:

پدر یا  والعادیات

فلفل سياه كوبيدم و خاكستري از زغال هايي كه شكستم

مشتي اَهلوكِ تلخ ولخته خوني از خودم و چشم زاغی اضافه كردم

سينيور مورفينتان را می زنيد؟

و قسم خوردم به اسب هايي كه ازنفس افتادند و تا آخر ادامه           دادم

پس كي اسب خاكستری روبه سياه …. صدايم مي زند

چشم، سرخ يا سفيد؟

وَرَم كرد دست هاي من و  رم كرد كره اسب

در آغاز فقط حرفش بود ''با خودم حرف می زنم ''

باد هوایی كه دهان به دهان يك كلاغ چهل كلاغ شد و… صدايم می زند

به روی چشم

سرخ بريزم يا سفيد؟

تر و خشكش به كنار هر شب بايد مواظب لحافش باشم پس نرود

كلافه ام از بهانه هاي بني اسرائيلي اش

و عهد عتیق وجديدش كه هيچكدام نوبل نگرفتند

خط به خط

كنار تخت استيلش بخوانم

سرم غر كه مي زند  –   چشم سفيد  – به قولش كفر مي گويد  با

جهاني كه شش روزه بنا شود بهتر از اين نمي شود

به هر سه خواهرم گفتم

پدر ديوانه شده  واصرار داره سينيور صدايش بزنيم

آلزايمرش !

سلام و سجود اش را بايد  روزی هفده بار تكرار و كاش مي فهميد

چقدر خسته ام كرده پيرمرد

گفتند فلفل سياه بكوبم وخاكستري الخ و با آن همه حبی ترياك

اما آب كوبيده بودم و

چاي ؟

سخت بود

صد بار سخت تر ازسینه و  سینی  لرزان شما

عاشق بشوم ؟!

هر بار به زاغي شدم   پراندش

سينيور سيانورم شده ايد

ببين بامن كه دختر آخرت بودم چه كردي !

و با این شعر به پایان می برم این بررسی ی کوتاه را از شعر او. شعری که به نظر من؛ همه ی خصوصیات شعر خوب را دارد و نمونه ی خوبی برای شعر مهاجرت است؛ شعری که از زبان یک زن شاعر  مهاجر روایت می شود. شعری که می توان بارها و بارها خواند:

در رم ،  شهر بي دفاع منم

چشم هاي  بی آبِ رومی ها رويم و در مردمك های اورينتالم چاه می زنند

با پترول سياه مردم اورينتالت چكار كنم

کبریتی بکشم به چشم هایت و خلاص

یا بنشينم و چند بار بار بار  بزنم

ضربه هاي ناقوسي دور دۥورِ رودِ روبه روم

ترانه اي كه فراموش بايد

هميشه به ياد خواهد آورد

شیراز زير شيرواني و

آتش كوچكي كه یه کم  گرم یه کم نور

و دودي كه دور

خفه

كاري بكن

چشم هایت نفتی تر شده اند.


نگاهی به « جهان در یک عطسه می میرد » رباب محب

شعر رباب محب نگاهی به اسطوره ها دارد. می خواهد جهان را از طریق زبان بشناسد. شاعر؛ دغدغه ی فهمیده شدن ندارد. برای همین است که شعرش را تا حد فهم خواننده ی عادی ی شعر؛ پایین نیاورده است. مشخص است که رباب محب؛ شاعری اهل ویرایش است. زبانش شسته رفته است. تصویرهای اضافی ندارد. کلمه های اضافی ندارد. و کلا شعرهایش در فضایی مالیخولیایی می گذرند که در آن خواب ها و رویاها و واقعیت و جهان روزمره ی شاعر درهم تنیده اند. منتها این درهم تنیدگی به طرزی هوشمندانه، رهبری شده است چنانکه خواننده نمی فهمد کدام بخش ها حذف شده اند و کدام حرفها ناگفته مانده اند. رباب محب؛ شاعری هوشمند است که وارد مسائل و معضلات روزمره نمی شود. حتی نگاه تاریخی اش بیشتر شبیه کندو کاوی در بحران هویت زنانه شاعرانه اش دارد. گفتم بحران؛ اما منظورم همان بحرانی ست که همه ی کسانی که کار شعر می کنند به نحوی با آن درگیرند. مهم تصویری ست که شاعر به عنوان هنرمند از این برداشت؛ از این وضعیت می سازد:

حالا چه دارد بگوید دست؟

من شاعری شعر گم کرده ام و نمی دانم از کدام کوچه پسکوچه هایِ این

چین وُ آن ماچین منظره هایِ شرقی ام را می چینم. در این آفتابِ مرده یِ

حومه هایِ یوحنا که دیگر نه شعر درمان است و نه لال مونیِ کاغذها…

از افق هایِ دل تا سندانِ گوش روزی خیال می کردم چهل سو دارم

وُ چهل ستون.

و یاسمنهایِ خورشیدی در روزهایِ هر نفس چون شعر از شعله-

هایِ دلم بالا می کشید تا مغزِ استخوان.

تا مغزِ استخوان سور تا مغزِ استخوان آتش تا مغزِ استخوان

خواب. خواب هایِ سودایی …

حالا چه دارد بگوید وقت؟

حالا چه دارد بگوید باد؟

حالا که من خودِ قفسم با این پرنده

در دو دستِ آفرینده یِ آبی.

لحن شعر رباب محب؛ عموما صمیمی و روان است :

لحنِ این شعر لحنِ خوابهایِ ابریشمی نیست

صدایِ عرقِ جبین است در جلوه هایِ خسته ی  خود می چکد

در همان راهِ اوّل که هرگز راه نشد

اما گاهی هم هست که از صمیمتش دور می شود و به بسامد کلماتی بسنده می کند که بی هیچ منطق شعری در کنار هم چیده شده اند:

کیرماه پیشونی در جلدِ صورتم.

بار وُ بندیلم را هم که ببندم. از این خاک هم که بگذرم

همه جا همیشه مُهری هست بر پیشانی ام.

آلتی که هر دقیقه موهایم را بدقِلق می کند به هر بادی.

به هر طرف که بخواباندم، به هر طرف که بخوابانمَش

که من خواننده البته ربط اجزای این شعر را نمی فهمم. آیا شاعر می خواهد بگوید ماه پیشونی که ما به عنوان زن می شناسیمش؛ دوجنسیتی ست یا در اینجا صحبت از زنانگی ی سرکوب شده است. این شعر، جوابی به ما نمی دهد. و البته ربط منطقی تصویری هم با بقیه ی شعر ندارد. اما شاید بعضی وقت ها استفاده از کلمات غیر معمول؛ بتواند فضای شعر را از رمانتیک عوام پسند؛ نجات دهد. قضاوت با شماست.

نگاهی به «حافظه ی قرمز» از گراناز موسوی

گراناز موسوی شاعری ست که نگاه خوبی به شعر و جهان دارد. گراناز موسوی؛ شاعری ست که  این دو ویژگی را در این دفترش به خوبی نشان داده است: طنز و سیاست. هرچند طنز هم می تواند جنبه های سیاسی داشته باشد. اما در شعر گراناز؛ ما با یک مهارت شاعرانه طرفیم که به خوبی می تواند صحنه ها را گزارش کند؛ هرچند شخصیت ها بیشتر جنبه ی اسطوره ای و عام دارند؛ اما روی هم رفته می توان به یک روایت سینمایی از واقعیت که با زبانی شاعرانه، به تصویر جهان و آن چه در آن هست می پردازد نگریست:

در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را به فاک می دهد. ص 5

انگار در هوا ندای یاکریم و از سهراب

دوشاخه ی زیتون روییده است. ص 33

مردم مردم را هرطور بخوانید فرقی نمی کند

 بازگشت همه به سود اوست. ص 34

دوباره خط و ربطی از مفصلم گذشت و رابطه مفصل شد

 منم که بی منی با منی دیگر

تازه دارم زن می شوم. ص 42

نقطه ی مثبت این مجموعه شعر گراناز موسوی در مقایسه با کتابهای قبلی اش این است که از زبان مرسوم خودش؛ فراتر رفته و زبان روزمره را به خدمت شعر درآورده. همچنین نوع برخورد او با پدیده های اجتماعی ی پیرامونش؛ نگاه از روح حساس او دارد؛ که نمی تواند در برابر آنچه می بیند بی تفاوت باشد. مهمترین نکته در این کتاب گراناز موسوی؛ طنز نهفته در شعرهایش هست که خیلی وقت ها اجتماعی می شود و شاعر را با جهان پیرامون؛ پیوند می دهد.


نگاهی به « می افتم از دستم» سهیلا میرزایی

سهیلا میرزایی از شاعران بسیارجدی مهاجرت است که از سالها پیش مقیم آلمان است. چیزی که در مورد شعر او برایم جالب توجه بوده و هست؛ توجه او به زبان و تمرکز زبانی است، در عین حال که از تکنیک های مدرن تر هم غافل نیست. و این ترکیب؛ شعر او را تبدیل به متن هایی خواندنی می کند. نکته ی دیگر؛ طنز نهفته در شعرهایش هست:

من آغاز شدم با یک نقطه

در اول خط

همین که پاهایم را شناختم

به راه افتادم

گستاخ شدم

شاعر؛ داستان آفرینش خود را می گوید:

پس به رانهایم اجازه ی زندگی دادم

از مرز تن به خود رسیدم

اِی ی ی به وسط خط برسی خاطرت سُر خواهد خورد

که در واقع محدودیت‌های زندگی را با علامت ای ی ی نشان می دهد. در واقع اخطاری ست که زندگی به ما می دهد و به یادمان می آورد که اختیارات و انتخاب های محدودی داریم:

اگر خارج از حوصله ی پاها رفته باشم

و مغزم آخرین فرمان را صادر کرده باشد

کنار همین جوی بی آب

بی سروصدا پهن زمین خواهم شد

حالا بگذار روزنامه ها نام تو را ریز یا درشت

در هر ستونی که میخواهند جار بزنند

چه فرقی دارد؟!

در واقع بی خیالی شاعر به جهان معمول است؛ به اینکه مرگ هم می تواند جزیی از زندگی ی روزمره باشد. در واقع برخوردی غیر تراژیک با جهان که در عین حال تراژیک هم هست.

یکی از مهمترین ویژگی های شعر سهیلا میرزایی بازی با مفاهیم است و دخالت در دستورزبان؛ چیزی که خصلت همه ی شاعران خوب است:

طناب طاقت این همه طول را ندارد

چارپایه بیافتد

روی هوا ماضی خواهم شد تا بعید

علاوه بر این ها؛ میرزایی نشان می دهد می تواند با حذف و ایجازهای به موقع، خستگی ی خواننده را دربیاورد و پرشی از روی تصویر بکند و هرچه سریع تر به معنا برسد.