Cavalleria Rusticana
داستان کوتاه
نوشته: جووانی وارگا
ترجمه: شجاعالدین شفا
توریدو، پسر سنیورانونتیسیا، از وقتی که داوطلبانه وارد خدمت ارتش شده بود، هر روز یکشنبه که تعطیل داشت، مدتی در میدان شهر قدم میزد تا همه لباس قشنگ “برسالیر” را که بر تن داشت و کلاه قرمزی را که مثل گل شقایقی در میان یک مزرعهی گندم میماند، ببینند. دخترهای جوان که برای دعای یکشنبه به کلیسا میرفتند، او را با چشم میخوردند. پسربچهها نیز مثل مگسهایی که دور شیرینی پرواز میکنند، دور و بر او چرخ میزدند. توریدو علاوه بر سر و وضع آراسته، یک وسیلهی دیگر برای جلب توجه داشت و آن چپق قشنگی بود که چندی پیش در رم خریده بود و روی آن شاه را سوار بر اسب نقاشی کرده بودند. توریدو این پیپ را با طمأنینه به لب میگذاشت و سپس دست این جیب و آن جیب میکرد تا کبریتی را که همیشه در جیب آخری داشت، پیدا کند و پیپ را آتش بزند و بعد از چند پک دوباره آن را در جیب شلوار بگذارد. دختران ده، هر یکشنبه از زیر چشم ولی با دقت و سماجت، سر تا پای او را برانداز میکردند و هر بار دلشان به دیدن او به تپش میافتاد. اما با همهی اینها، لولا، دختر استاد آنجلو از وقتی که با یکی از اهالی دهکدهی همسایه نامزد شده بود، دیگر روزهای یکشنبه پیدایش نمیشد و حتی کنار پنجرهاش هم نمیآمد. توریدو، هر یکشنبه از یکشنبهی پیش خشمگینتر و آتشیتر میشد، زیرا مدتها بود که دلش پیش این سر گل دخترهای دهکده گرو بود. اولین باری که این خبر را شنید، بیاختیار به کلهاش زد که سراغ رقیب مزاحم برود و شکمش را پاره کند. اما کمی فکر کرد و بهنظرش رسید که ممکن است اینکار چندان بیدردسر انجام نشود، در نتیجه راه دیگری را برای ابراز خشم خود پیدا کرد. چند شب تمام زیر پنجرهی لولا رفت و هرچه تصنیف نیشدار و زننده میدانست، با صدای بلند خواند. همسایهها، از شب سوم غرغر کنان میگفتند: – عجب، مثل اینست که توریدو، پسر گنانونتیسیا، هیچ کاری غیر از آواز خواندن ندارد؟ شب تا صبح مثل خروس جنگی عربده میکشد و شعرهای بد میخواند. یک روز بالاخره توریدو با لولا که از میدان دهکده به سمت خانهاش میرفت برخورد کرد. توریدو انتظار داشت که لولا با دیدن او دست و پایش را گم کند، اما لولا نه سرخ شد و نه رنگش پرید. اصلا مثل این بود که توریدو برای او با سنگ بیابان فرقی ندارد. ناچار توریدو خودش جلو رفت و گفت: – چقدر خوشحال شدم که شما را دیدم. – اوه! آقای توریدو، شمایید؟ به من گفته بودند که شما اول ماه به دهکده برگشتهاید که مدتی در آنجا در مرخصی بگذرانید. – بلی، اما به من خیلی چیزهای دیگری هم گفتهاند. مثلا گفتهاند که قرار است شما با استاد آلفیو عروسی کنید. راست است؟ لولا دو طرف روسری خود را زیر چانه جمع کرد و به سادگی گفت: – اگر خدا بخواهد. – خیلی آسان میگویید اگر خدا بخواهد!… آیا این را هم خدا خواسته که من از این همه راههای دور بیایم و این خبرهای خوب را بشنوم؟ توریدو سعی میکرد خودش را خونسرد و دلیر نشان دهد. اما صدایش بیاختیار میلرزید و حالت خشم و زنندهای به خود گرفته بود. در حین صحبت کردن شانه به شانهی دختر جوان راه میرفت، و لولا بدیدن قیافهی افسرده و رنگپریدهی او بیاختیار متاثر شد. اما نمیخواست برای تسکین نگرانی توریدو او را با وعدههای شیرین و بیاساس فریب دهد. ناچار با ملایمت گفت: – توریدو، همینقدر که گفتگو کردیم بس است. حالا دیگر بهتر است مرا تنها بگذارید. فکر کنید چقدر بد است که ما را با هم ببینند. هزار جور حرف پشت سرمان خواهند گفت. – البته! البته حالا که سرکار خانم میخواهید با آقای آلفیو که صاحب چهار طویله قاطر است عروسی کنید، صلاحتان نیست که پشت سرتان حرف بد بزنند. چه میشود کرد! آقای آلفیو چهار طویله قاطر دارد، اما مادر بیچارهی من در مدتی که من سرباز بودم مجبور شد آن یک دانه قاطر و چهار درخت انگور را هم که داشتیم بفروشد و خرج زندگی کند. البته شما حق دارید دیگر یاد آن وقتها که از کنار پنجره با من حرف میزدید و یکبار هم این دستمال را برای من پایین انداختید، نباشید. خدا میداند من وقت دوری از ده چقدر غصه خوردم و چقدر یاد شما کردم. حالا باید بشنوم که لولا خانم، زن یک مردکهی غریبه میشوند. برای اینکه چهار طویله قاطر دارد و من هیچ ندارم. خیلی خب، لولا، به سلامت. امیدوارم خوش باشید. من هم از این ساعت، دیگر زحمت را کم میکنم.
سنیوریتالولا با استاد آلفیو عروسی کرد و اولین روز یکشنبه بعد از عروسی به میدان ده رفت تا حلقههای طلایی را که شوهرش به او هدیه داده بود، با تکان دادن دست به همه نشان دهد. توریدو مثل همیشه چپقش را بر لب و دستها را در جیب داشت و چپ و راست پایین و بالا میرفت و به همهی دخترها نگاههای عاشقانه میافکند. اما در دلش طوفانی برپا بود و خون در رگهایش میجوشید. دائما با خود میگفت: چرا باید شوهر لعنتی لولا اینقدر پول داشته باشد که لولا مرا ببیند و اصلا به روی خودش نیاورد؟ بالاخره تصمیم جدی خود را گرفت. تصمیم گرفت که به این زن فلان فلان شده نشان دهد که توریدو آنقدرها هم که او خیال میکند، بیچاره نشده است. روبروی خانهی آلفیو، خانه استاد کولای شراب ساز بود که از پولدارهای دهکده بود و یک دختر جوان در خانه داشت که به سن شوهر کردن رسیده بود. توریدو آنقدر خوشخدمتی کرد که با تعارف و تملق، دل استاد کولا را بدست آورد و به عنوان کمک با او مشغول کار شد و از این راه به خانهی او راه پیدا کرد. وقتی که توانست وقت و بیوقت به خانهی استاد کولا برود، شروع به زمزمهی حرفهای عاشقانه با دختر جوان کرد. آخر یک روز سانتا از او پرسید: – چرا این حرفهای قشنگ را به لولا نمیزنید؟ – لولا حالا دیگر خانم مهمی شده. خودش عقیده دارد که مقامش از مقام ملکه پایینتر نیست. شما صد برابر بهتر از لولا هستید و من کسی را میشناسم که اگر خواسته باشید حاضر است حتی یک نگاه هم به لولا نیندازد. اصلا لولا قابل نیست که کفش شما را هم تنیز کند… – توریدو، اینقدر دستهایتان را بر سر و صورت من نکشید. – چرا؟ میترسید شما را بخورم؟ – اوه! من از شما و هیچکس نمیترسم. – میدانم، همه میدانند که مادر شما اهل لیکودیا بود و مردم لیکودیا از اژدهای هفتسر هم نمیترسند. – خیلی خب. پس حالا کمک کنید تا این بسته را زودتر ببندیم. – برای خاطر شما من حاضرم همهی خانه را بهم ببندم. سانتا احساس کرد که چهرهاش از فرط خجالت و خوشحالی سرخ شده است. برای اینکه توریدو به سرخی او پی نبرد، هیزمی را که در دست داشت بطرف او افکند و فقط تصادف معجزهآسایی توریدو را از ضربت آن برکنار داشت. توریدو گفت: – سانتا، اگر من پولدار بودم، دلم میخواست زنی مثل شما داشته باشم. – البته من مثل لولا ملکه نخواهم شد. اما خدا را شکر که اگر یک آدم حسابی از من خواستگاری کند، چندان بی جهاز هم نیستم. – اوه! لازم به گفتن نیست. ما همه خبر داریم که پدر شما خیلی پولدار است. – اگر میدانید، پس زود باشید کار این بستههای هیزم را تمام کنیم. الان پدرم میآید و نمیخواهم مرا با شما در حیاط تنها ببیند. با این وصف که پدر سانتا، چند بار آنها را تنها دید و اندک اندک نگاههای تند و تیزی به دخترش انداخت، اما سانتا خود را به نفهمی زد و به روی خود نیاورد که متوجه اوقات تلخی پدرش شده است، زیرا کلاه قرمز توریدو و سبیلهای نازک و سیاه او بیشتر از همیشه جلوی چشمش بود. بالاخره پدر سانتا عذر تورید را خواست و در خانه را به رویش بست. اما از آن روز به بعد، دختر او پنجرهی اطاق خودش را به روی توریدو باز کرد و هر شب مدتی از پای پنجره با او راز و نیاز کرد و هر شب مدتی از پای پنجره با او راز و نیاز میکرد، بهطوری که همسایهها همه در این باره به گفتگو پرداختند. توریدو هر شب میگفت: – سانتا، من دیوانهی تو هستم. از عشق تو خواب و خوراک ندارم. – دروغ میگویی! – دلم میخواست پسر ویکتور امانوئل باشم تا تو را خواستگاری کنم. – دروغ میگویی؟ – قسم به حضرت مریم که دلم میخواهد تو را مثل نان شیرینی بخورم. – دروغ میگویی! – به شرافتم قسم راست میگویم. اینقدر در حرفهایم شک نکن. لولا، که هر شب پشت ستون خانهی خود مخفی میشد تا ناظر معاشقهی توریدو و سانتا باشد، همهی این حرفها را میشنید و از فرط خشم،گاه سرخ و گاه سفید میشد. بالاخره یک روز توریدو را از کنار پنجره صدا کرد و گفت: – توریدو، چطور شده که دیگر یادی از دوستان قدیم نمیکنی، دیگر از سلام و علیک هم مضایقه داری؟ توریدو آهی کشید و گفت: – خوشا به حال آنهایی که میتوانند هر وقت دلشان بخواهد به شما سلام کنند و جواب بشنوند. – اگر تو هم خواسته باشی، راه خانهی ما را بلدی. توریدو منتظر تکرار دعوت نشد و همان روز به خانهی لولا رفت. فردا شب هم رفت. پس فردا شب هم رفت. همهی این شبها لولا در خانه تنها بود، زیرا آلفیو شوهر او، برای چند هفته سراغ کارهای خودش به رم رفته بود. رفت و آمد توریدو به خانهی لولا آنقدر تکرار شد که سانتا فهمید و از آن روز دیگر پنجرهی اتاق خودش را به روی او باز نکرد. کم کم وقتی که توریدو با لباس پر زرق و برق خودش از کوچه میگذشت، همسایهها او را به هم نشان میدادند و لبخند میزدند و غالبا سری هم تکان میدادند. روز جمعه، لولا به توریدو گفت: – این روز یکشنبه خیال دارم برای اعتراف و آمرزش پیش کشیش بروم. دیشب مرغ سیاهی در خواب دیدم. خیلی میترسم. توریدو التماس کنان گفت: – لولا، نرو! خانه بمان! بگذار همهی روز را با هم باشیم. – نه! آخر عید پاک نزدیک است، اگر شوهرم بفهمد که من پیش کشیش نرفتهام شک خواهد کرد. روز یکشنبه وقتی که او به کلیسا رفت تا پیش کشیش به گناهان خود اعتراف کند، سانتا نیز در کلیسا بود. سانتا در تمام آن مدت که منتظر نوبت خودش بود، حتی یک لحظه چشم از لولا بر نداشت. چند بار در دل گفت: “صبر کن! به عیسی قسم بلایی به سرت بیاورم که محتاج نباشی برای توبه کردن به رم بروی.” چند روز بعد آلفیو با قاطرهای خودش از سفر برگشت. معلوم بود که از این سفر با جیب پر پول باز گشته، زیرا همراه خود، پیراهن نو و زیبایی برای زنش ارمغان آورده بود. وقتی که از راه رسیده بود و میخواست به خانه برود، سانتا دختر استاد کولای همسایه، پنجره را باز کرد و گفت: – سلام آلفیو. رسیدن به خیر، اوه! راستی مثل اینکه در این چمدان هدیهای برای زنتان آوردهاید. حق دارید، باید زنتان هر قدر میتواند خوشگلتر شود تا بهتر کلاه سر شما بگذارد. آلفیو مثل همهی مردم لیکودیا غیرتی بود. وقتی که این حرف را دربارهی زنش شنید، چندینبار رنگ برنگ شد. حتی یکدفعه چنان رنگش پرید که گویی ضربت خنجری به قلبش خورده است. چند لحظه مستقیما در چشمهای دختر استاد کولا نگریست. سپس گفت: – به مریم مقدس قسم، اگر چشمهای شما عوضی دیده باشند، کاری میکنم که دیگر چشمی نداشته باشید که گریه کنید. سانتا شانهها را بالا افکند و مردانه گفت: – استاد آلفیو، من از آنهایی نیستم که عادت به گریه کردن داشته باشم. حتی آنوقت هم که با این دو چشم خودم، توریدو، پسر گنانونتیسیا را دیدم که نصف شب وارد خانهی زن شما میشد، گریه نکردم. – بسیار خب. بسیار خب. خیلی از راهنمایی شما ممنونم.
از وقتی که صاحبخانه برگشته بود، دیگر دور و بر خانهی لولا از توریدو خبری نبود. دیگر روزها کسی او را با لباس پر زرق و برقش در اطراف خانهی لولای خوشگل نمیدید. شبها را توریدو با رفقا در قهوهخانه میگذراند. شب عید پاک، او و رفقایش مثل هر شب دور میزی نشسته بودند و هر کدام یک بشقاب غذا جلوی خود داشتند. ناگهان در باز شد و استاد آلفیو به درون آمد. همهی میزها را نگاه کرد تا به توریدو رسید و یکراست به طرف او رفت. از نگاه اول، همان نگاه ممتدی که او به چشمهای وی دوخت، توریدو فهمید که آلفیو برای چه کار آمده است. چنگال خود را در بشقاب گذاشت و به سادگی پرسید: – استاد آلفیو، فرمایشی با من داشتید؟ آلفیو همانطور خونسرد جواب داد: – بلی! خیلی وقت بود شما را ندیده بودم و لازم بود که هرچه زودتر دربارهی موضوعی که خودتان میدانید با شما صحبت کنم. در اول صحبت: توریدو گیلاس شراب خودش را به او تعارف کرد. ولی آلفیو گیلاس را با دست پس زد. معنی این کار اعلان جنگ بود. توریدو در میان سکوت وحشتزدهی حاضرین، از سر میز بلند شد و گفت: – حاضرم، استاد آلفیو. آلفیو نیز بلند شد دست به گردن او انداخت و او را در آغوش گرفت، سپس گفت: – اگر فردا در انجیرستان کنار ده بیایید، خواهیم توانست در این باره صحبت کنیم. – بسیار خب. اول آفتاب کنار جاده منتظر من باشید. از آنجا با هم به انجیرستان خواهیم رفت. وقتی که حرف توریدو تمام شد، هر دو یکدیگر را طبق اصول بوسیدند و توریدو گوش حریفش را گاز گرفت تا بدین طریق قول مردانه داده باشد که سر وعده حاضر خواهد شد. رفقای توریدو ظرفهای غذای خود را نیمهکاره روی میز گذاشتند و او را تا در خانه همراهی کردند. گنانونتیسیا، مادر پیر توریدو که عادت داشت هر شب تا دیر وقت در انتظار او بنشیند، طبق معمول منتظر بود. توریدو اول گونههای مادرش را بوسید، سپس به او گفت: – مادر، یادتان هست وقتی که من برای خدمت سربازی رفتم، خیال نمیکردید که دیگر مرا ببینید، حالا هم مثل آنوقت مرا گرم ببوسید، زیرا فردا صبح خیال دارم به سفر خیلی دوری بروم…
#هفتداستان۱۳۹۱
Comments