۱
آواز کشتگان رمانی است از ادبیات زندان و جامعۀ شهری و یکی از معدود پیشکسوتان گونۀ ادبی مورد بحث، بزرگ علوی است که با نوشتن کتاب ورقپارههای زندان** و تشریح اوضاع و نحوۀ ارتباطهای پیچیدۀ درون زندان دورۀ رضاشاه پهلوی، ساحتی با محتوای ادبیات زندان (البته این نام اخیرا روی چنین ادبیاتی گذاشته شده است.)،را به ادبیات معاصر ما افزود. ادبیاتی که جدا از زندگی و ادبیات قشر روشنفکر نبوده و نیست. این را تاریخ زندانهای کشور ثابت کردهاست، که اکثریت قریب به اتفاق زندانیهای سیاسی ما -که کم هم نبودهاند- در طول قرنها، از قشر تحصیل کرده و این اواخر بهخصوص از دانشگاهیان بوده است. پس وقتی از مقولهای با عنوان ادبیات زندان صحبت میشود لاجرم پای قشر روشنفکر هم بهمیان کشیده میشود. و در این رهگذر خیلی از نویسندگان ما دربارۀ قشر روشنفکر زندان رفته و زندان نرفته نوشتهاند. ( این تقسیمبندی را از آن جهت توصیه میکنم که در طول قرنها، ساختار روابط اجتماعی سیاسی کشور ما طوری بودهاست که اغلب کسانی که منورالفکر میشدند، در اوایل فعالیت، خود را در تقابل حاکمیت مستبد و سلطهجو میدیدند. که یا در این تقابل باقی میماندند و سرنوشت محتوم خود را که همان زندان و شکنجه و تبعید بود پیدا میکردند و یا نه، لب فرو میبستند و احیانا جزو دیوانیهای دربار در میآمدند)، که دیدهایم و خواندهایم. و ضمنا میدانیم که کمتر کسی بوده که در داوری از یکسوی پشت بام نیفتاده باشد. گذشته از خود بزرگ علوی که اثرش عمدتا یک سند تاریخی است و سمت و سوئی معین دارد، غالبا یا با توصیههایی که برای پیوستن به یک قشر معین اجتماعی کردهاند، چماق تکفیر را دادهاند دست عدهای از خدا بیخبر، یا مثل عزیزان دیگر از فرط خودمحوری و جداافتادگی از نه تنها سلیقۀ تودۀ مردم، بلکه حتی قشر دانشجو و کارمند، آثاری با کمتر از پانصد خواننده از خود بهجا گذاشتهاند. (که صد البته نه آن اولی چراغی روشن کردهاست و نه این دومی راه به دهی میبرد.) روشنفکر کسیاست که هرگاه از حقیقتی ناب لبریز شد، بیهیچ مضایقه و بیهیچ ملاحظه از مکتبهای سیاسی اجتماعی و… حرفش را با سند برائت حقیقتگویی بزند، بیآنکه قید و بند تازهای را در روابط اجتماعی ایجاد کند. بگذرم که قصد نوشتن یادداشتی است بر رمان آواز کشتگان رضا براهنی، که خود گاه جزو دستۀ اول و گاه جزو دستۀ دوم از روشنفکران بوده است.
۲ یادم نیست کدام نویسنده گفتهاست: ”هیچ رمانی نیست که بخشی از زندگی خود نویسنده در آن مستتر نباشد.”، این به یک معنا درست است. چون اساسا زیاد نوشتن و حرف تازه زدن، مستلزم زیاد زندگی کردن است و لاجرم زیاد دانستن. و زیاد دانستن خود خطر کردن و دست یافتن به تجربههای تازه و کشف افقهای بکر در پهنۀ هستی است. اگر زندگی را مجموعۀ کامیابیها و ناکامیها ببینیم، مفاهیم گذشتن از فرازها و نشیبها به صورت عام و پشت سرگذاشتن زندان، آزادی، عشق، نفرت، آسایش، مخمصه، خوشنامی و …بهصورت اخص، خود در بطن و متن زندگی قرارمیگیرد.
روشنفکر کسیاست که هرگاه از حقیقتی ناب لبریز شد، بیهیچ مضایقه و بیهیچ ملاحظه از مکتبهای سیاسی اجتماعی و… حرفش را با سند برائت حقیقتگویی بزند، بیآنکه قید و بند تازهای را در روابط اجتماعی ایجاد کند.
۳ و ما رضابراهنی را نیز سالهاست که میشناسیم. آثارش را در زمینۀ شعر، داستان، رمان، نقد ادبی و ترجمه خواندهایم. و میدانیم که علیرغم حرف و سخنهایی که بهجا و نابهجا در طول سالها قلمزنی پیرامون خود ایجاد کرده است، نویسندهای است دردکشیده و پرکار که بیشتر از بهاران عمرش زندگی کرده است. زندگی پرطلاطمی که حالا مدعیاش ساخته که صدای آوازکشتگان سالهای ۴۰-۵۵ را به گوش ما میرساند. اثری که جا دارد بیشتر از رمان چاهبهچاه ( که مسئلۀ شهادت را مطرح میکند)، و بیشتر از رمان بعد ازعروسی چه گذشت ( که مسئلۀ تقابل بین لمپن حاکم و روشنفکر محکوم! را عیان میسازد)، و هر دو دارای شخصیتهای مفعول ذهنی هستند، نگاهش کرد.
کتاب در پیوندی آشکار و پنهان با دو رمانی که اخیرا از این نویسنده و توسط انتشارات نشرنو چاپ شدهاست قراردارد، که در واقع باید آواز کشتگان را با پنج حدیث چاهبهچاه، بعدازعروسیچه گذشت، قهرمان زشت، پریداران، و آیینۀ چشمان معرفی کرد. چرا که این سه رمان با پنج حدیثاش یک سیر تکاملی از وحدت تم و هنر و تکنیک را پیموده تا رسیدهاست به صفحات پایانی آواز کشتگان. و هرسه رمان مربوط است به دوران ستمشاهی! و این در حالیاست که با توجه به سیر حوادث یکی دوسال اخیر در جامعۀ ما، اکثریت هنرمندان، درحال تصحیح افاضات بیمهابای خود در سالهای پنجاه وهفت و پنجاه وهشت هستند.
۴ بعد از بزرگ علوی و چند نفر دیگر از جمله، احمد محمود، نسیم خاکسار، محسن حسام، علیاشرف درویشیان، و غلامحسین بقیعی*** و دیگران که نسبتا جدیتر در زمینۀ ادبیات زندان و تبعید کار کردهاند، و جمع قابلتوجهی که در طول سی چهل سالۀ اخیر از زندگی شهری سخن گفتهاند، ما حالا با آوازکشتگان روبهرو هستیم که هر دو جنبۀ ادبیات زندان و ادبیات مردم شهرنشین و “بورژوازی” را در بر دارد. (بورژوازی که به معنای طبقۀ متوسط بهکار میرود و نه به معنای مصطلحش که بیشتر به سرمایهدارهای شهری و کسانی که به انقلاب بورژوازی خیانت کردهاند). طبقهای که حدود دویست سیصد سال است در غرب و حدود شصت هفتاد سال است در ایران بهوجود آمده و تاریخی با قصه و داستانهایی پرتحرکتر و متنوعتر از داستانهای عصر فئودالیسم برای جوامع شهری ساخته است. داستانهایی از آموزگاران،سردفتران، فاحشهها، بسازبفروشها، گداها، جاشوها، دلالها، ارتشیها، اشرافزادهها، دزدها، لمپنها، کودکان پرورشگاهی، کارگران غیرانقلابی، پیشهوران انفلابی، کمونیستهای واپسگرا، بازاریهای ملیگرا و… که شاید خیلی از شخصیتها مضمون و مورد استفادۀ نویسندگان ایرانی هم قرارگرفته باشد، که همه را میشود فهرست کرد و گفت که مثلا چه کسی در چه زمانی کدام شخصیت یا تیپ تازه را در ادبیات ما وارد کرده است.
و شما که جرات مبارزه ندارید، اینطور وانمود میکنید که کسی که جرات مبارزه دارد، باید مردهاش از زندان بیرون برود
۵ و اما داستان… محمود پسر مشهدی قربان ( پادوی یکی از تجارتخانههای بازار تبریز) که بعد از سالها تحمل سختی و محرومیت توانسته به استادی دانشگاه برسد، از بیداد رژیم پهلوی بهستوه میآید و نوعی مبارزۀ روشنفکرانه را در محیط دانشگاه در پیش میگیرد. و در همین گیرودار دست به یکسری اقدامات افشاگرانه علیه نظام موجود میزند، که خوب، عاقبتش هم معلوم است. چندبار زندان رفتن و مزه کابل و شوکبرقی و شکنجههای جوراجور را چشیدن و دست آخر شاید مرگ هم در انتظارش باشد، و… فاجعه اینجاست! که اگر مرگ نباشد، سوء تفاهم مردم بیرون از زندان، در مقابل آزادی او خود نوعی مرگ تدریجی است. ( که البته این فراز علیرغم تلاش براهنی برای عمومی جلوه دادنش عمومی نیست. شاید یک بدبیاری است که بعضیها دچارش میشوند.)
در فصل اول کتاب، محمود بهعنوان قهرمان زشت، حدیث نفس میکند و پاسخ بیشتر پرسشهای درست و نادرست مردم و دوستانش را که انتظار خلاصشدن اورا از دست دژخیمان ندارند، میدهد. او ابتدا از ترس سخن میگوید:” ترس وجود دارد. هیچکس بهتر از خود زندانی معنی ترس یک زندانی را نمیداند. یک زندانی ترس را بهتر از شما مردم زندان نرفته میفهمد. چون تجربهاش کرده است. ولی معلوم نیست که شما چرا از زندانی آزاد شده وحشت دارید. البته قبول نمیکنید که از او وحشت دارید، بلکه میگویید که یکنفر نباید به زندان برود و وقتی که رفت، دیگر نباید بیرون بیاید. “و وقتی بیرون آمد، باید بهطور منطقی نتیجه گرفت که اصلا شجاع نبوده… “و در جای دیگر میگوید: “و شما که جرات مبارزه ندارید، اینطور وانمود میکنید که کسی که جرات مبارزه دارد، باید مردهاش از زندان بیرون برود”.
و این بخش در واقع همان پاسخ دردآلود است که محمود به معترضیناش میدهد: “شما عاشق مرگ هستید. منتها نه مرگ خودتان… بلکه مرگ یک آدم دیگر بهدست یک آدم دیگر… آقا با توام، تو چرا از مرگ من لذت میبری؟ من چه هیزم تری به تو فروختهام؟…” و در پایان این فصل که بیشتر بافت مقاله دارد تا داستان، محمود، چهرۀ زشت آدمهایی را که پشت سرش چشمک میزنند و مینمایانند که حتما کاسهای زیز نیمکاسهاش هست که اول دستگیرش کردهاند و مدتی نگهش داشتهاند و بعد آزادش کردهاند، را به وضوح نشان میدهد و خیلی جدی یقهشان را میگیرد. و ما آدمهایی میبینیم که بیآنکه حتی قدمی علیه اختناق نظام برداشته باشند، در مجالس خصوصی پُز یک “قهرمان زیبا” را میگیرند و به واسطۀ تحصیلات عالی یا نام و آوازهای که دارند، لابد چند شنونده هم دارند.
۶ رمان حاوی دو داستان مجزا ازهم است که یک سلسله حوادث فرعی را هم درپی دارد. بخش نخست این داستان به شهروندی اختصاص دارد که به مسائل دموکراتیک و روشنفکرانه سخت پایبند است. و دیگر، خاطراتی خوابگونه و جسته و گریخته است، از زمان کودکی و نوجوانی خود محمود و پدر و برادرش که با تصویرهایی کمرنگ از دختر عمویی زیبا به نام ماهنی درهم میآمیزد، پاساژهای گاه طرحگونۀ سراسر رمان با دو محور داستانی که گفتیم هر کدام با تکنیک نه چندان ضعیف، اما صادقانه و عینی در طول ۴۲ صفحه رمان، چهرهها و ماجراهایی باورکردنی و لمسشدنی از یکیک شخصیتها نشان میدهد. در زندگی گذشته محمود ما چهرۀ مصمم و پرتوش و توان پدر محمود و چهرۀ سلیمان برادر محمود را با آن چشمان عسلی و گاه فیلیرنگ و لطافت روح و عمق دلباختگیاش را به کفتر که برای محمود در لحظات دشوار زندان بهعنوان یک پشتوپناه و محرم راز و تقویتکنندۀ روح عمل میکند داریم. بخصوص چهره و رفتار پدر که گاه در حد یک قدیس انقلابی ظاهر میشود و سلیمان که چون پرندهای سبکبال که دچار ضرب منقار قرقی شده است، در رمان ظاهر و ناپیدا میشود.
همچنین ماهنی دختر عموی محمود را با چشمانی بهرنگ آسمان و مشکلاتی که در ابراز عشق به سلیمان دارد را احساس میکنیم. از صحنۀ تجاوز کربلایی فیروز جنگیر به ماهنی از پشت شیشۀ اتاق احساس انزجار و ترس داریم. هیکل فقط از پشت شیشۀ مهتابزده ظاهر شد. لخت بود. پاهای کج ومعوج داشت. دندانهای کجش از داخل یک دهان محاصره شده با موهای کثیف، مثل دندانهای درشت یک حیوان بود…و بعد مرگ مانی است که (ازبالای برج ارگ تبریز)، ما را متاثر میکند.
صحنه فروختن اسب گاری پدر محمود، زیر هندوانهها قایم شدن محمود وسلیمان، رقص “سالدات” های روسی با پدرشان، پاساژ کوتاه مرگ حاجی بلشویک، کفترهای رها شدۀ سلیمان در پهنۀ آسمان و بالاخره پرواز قرقیهای بیرحم و شکارشدن کفترهای آئینه چشم معصوم توسط قرقیها، از صحنههای مشغول کننده هستند:” اگردر زمستان پرندههای همان سال را پرواز بدهی، پرندهها آئینۀ چشم میشوند و دیگر نمیبینند. آنوقت قرقی بهسراغ آئینۀ چشم میرود.” که امان از این آئینۀ چشمی! که امان از این جوانمرگی! که امان از حرص و طمع قرقیهای پیر! و این یکی از تاکیدهایی است که براهنی در رمان کردهاست. جوانمرگی در جامعۀ ما. جوانمرگی در تاریخ ما. در این رمان ماهنی، سلیمان، اکبر صداقت، ایشیق، جمال و کمال رهنما که همه جوان هستند میمیرند. جوانهایی که همه قابلیت بالیدن و بزرگ شدن و تبدیل شدن دارند. ماهنی اگر رشد مییافت، سهیلا زن محمود میشد. سلیمان اگر رشد پیدا میکرد، دکتر خرسندی یا اکبر صداقت یا ایشیق میشد. و اکبر صاقت و ایشیق…
۷ در زمینۀ مسایل خانوادگی زندگی محمود بسیار معمولی و ساده است. یک استاد دانشگاه با زن نسبتا زیبا و دختر چهاردهسالهاش (گلناز) در محیطی گرم و عادی گذران عمر میکنند. عشقبازیهای رایج بین یک زن و شوهر و گاه شیرینزبانیهای یک دختر تازهرس نمک زندگیاست. البته لطف و تازگی کار در ایناست که سهیلا زن محمود با تمام صداقت، همراه و همرای محمود است و گاه برای کسب خبر و بهدست آوردن اطلاعات در بارۀ تعداد زندانیان سیاسی وارد معرکههایی میشود. شخصیت متین و استواری که او در رمان کسب میکند، بهعنوان یک زن شهری تازه است و ما با نگاهی به پیرامون خود در مییابیم که امثال سهیلا و امثال زنهایی که صرفا برای شهوترانی و بچه بزرگکردن ساخته شدهاند، در جامعۀ ما کم نیستند. این یک نمونۀ زن شهری است که شوهری دانشگاهی دارد.
۸ و اما در زمینۀ شغلی، راوی براهنی روشنفکرها را به دو دستۀ موجه و غیرموجه تقسیم میکند. یک دسته شخصیتهایی مثل دکتر قاصد، دکتر معلم، دکتر عرب، و رئیس دانشگاه که در عین پوفیوزی برای جامه عمل پوشاندن افکارشان عوامل اجرائی مثل غضنفرها و پرنیانها را در اختیار میگیرند. و دستۀ دیگر کسانی که خود فکر میکنند و خود وارد عمل میشوند. مثل دکتر محمود شریفی، دکتر خرسندی، جمال و کمال رهنمایی، اکبر صداقت و ایشیق و….که هر دو در تقابل تاریخی نقشهای خود را ایفا میکنند وسنتزی بهنام آوازکشتگان پدید میآورند. دراین فصل بین محمود و دانشجوها چندان ارتباطی نمیبینم. فقط مقداری حرف و سخن است که بهصورت روایت از خود نویسنده راوی میخوانیم. و این کاستی این سوال را پیش میآورد که دکتر محمودشریفی چگونه محبوب قلوب و بت دانشجوها بوده است؟
اما براهنی در وصف اوضاع دانشگاه و روانشناسی جمعی حاکم بر آن و رو کردن چهرۀ معدود چاپلوسان فطری نظیر استاد ادبیات فارسی که مدتی متولی انجمن صائب بود، علت حضور مستمر شخصیت زنبارهای مثل دکتر عرب در دانشگاه و جنجالی که وی در مخزن کتابخانه با یک دختر دانشجو آفرید و نشان دادن حمایتها و پشتیبانیهای علنی و غیرعلنی که از “بالا” از او شد موفق است. البته با این تاکید که ما همواره داریم یک رمان را تعقیب میکنیم و نه یک رساله مستدل و علمی از جامعۀ دانشگاهی را.
باری، بلوای راه رفتن طالبی، دانشجوی دیوانه با دوازده! آفتابه مسی در راهروهای دانشکده …سخنرانی علی اکبرخان هوشمند با آن فوتفوت و پفپف کردن که میخواست انقلاب را تلفظ کند، سخنرانی دکتر فیلسوف باحیگر، حیگر، گفتنش و جملۀ استفهامی “مگر شما هستید؟” که به دکتر معلم گفت، گفتگوی تلفنی دکتر شریفی با دکتر فیلسوف و اشغال کنگرهای که قرار بود شهبانو فرح افتتاح کند توسط دانشجوها، از ماجراهای خواندنی رمان است، که با کمی اغراق هنرمندانه و سوءظنهای مخل همراه است. نگاهی که همراه پروازهای خیال، از یک جمع صرفا صنعتی دانشگاه، یک محفل فراماسونری ساخته و دستآویز خوبی است برای افرادی که انقلاب فرهنگی را با بستن دانشگاه اشتباه گرفته بودند.
در فصل دوم (حدیث پریداران)، براهنی اجمالا فصل اول را میگشاید ( که ایکاش پاسخهای لازم را در همان فصل میداد.)، محمود که تا قبل از زندان بار اول، استاد ادبیات تطبیقی است، به استادی پیشبینی منصوب میشود و در مخزن کتابخانه دانشگاه پشت میزی زهوار در رفته مینشیند. او روزها مشغول نوشتن قصۀ حملۀ گرگها به تبریز است. قصهای که بعدها خواننده، درمییابد زندگی نویسنده و قصهای که در دست نوشتن دارد با هم پیش میرود. ومشکل قصه مشکل خود محمود هم هست. او یکی از گرگها را نزدیک خود حس میکند، اما هنوز نتوانسته پوزهاش را از نزدیک لمس کند. تا این که عکس شاه و شهبانو از روی دیوار مخزن کتابخانه مفقود میشود و این مقارن تشریففرمائی شهبانو فرح به تالار فردوسی دانشگاه، و مقارن ساعاتی است که محمود گرگ را نزدیکتر به خود میبیند. اما چیزی عجیب در داخل قفسههای مخزن وجود دارد که مخل آسایش اوست. چیزی شبیه به یک ساعت بزرگ، که با هزاران پیچومهرۀ کجومعوج و پیچیده و مرموز با هزاران عقربک پیدا وناپیدا در میان قفسهها پنهان شدهاست. که ناگهان ترس و وحشت سراپای محمود را فرا میگیرد و از مخزن فرار میکند. که در واقع از مقابل پیشآمدهای احتمالی آینده که احیان