«این زن، این لکاته، این جادو نمیدانم چه زهری در روح من، در هستی من ریخته بود که نه تنها او را میخواستم، بلکه تمام ذرات تنم، تن او را لازم داشت، فریاد میکشید که لازم دارد و آرزوی شدیدی میکردم که با او در یک جزیرهی گمشدهای باشم که آدمیزاد در آنجا وجود نداشته باشد، آرزو میکردم که یک زمین لرزه یا طوفان و یا صاعقهی آسمانی همهی این رجالهها را که پشت دیوار اتاقم نفس میکشیدند، دوندهگی میکردند، کیف میکردند همه را میترکانید و فقط من و او میماندیم. آیا آنوقت هم هر جانور دیگر، یک مار هندی یا یک اژدها را به من ترجیح نمیداد؟
بوف کور
نویسنده: صادق هدایت
ناشر: بدرقه جاویدان