«ملیحه بسیار مقبول شده بود. گونههایش گل انداخته بودند و نَنویش که او را پیش کلکین دید، حیران شد و با خود گفت که: «چرا امروز این دختر اینقدر خوش است!» بعد با خود فکر کرد که شاید از خاطر آمدن نوروز باشد؛ آخر فردا نوروز بود.
ملیحه از همان اتاق رنگشدهی پشتبام، مثل همیشه به طرف زینههای آهنین آمد. با احتیاط به حویلی پایین شد. لبخندی به ننویش که در حال کالاشویی بود، زد و به طرف چاه آب رفت. ننویش با تعجب او را تا سر چاه نگاه کرد. خواست لبخندی به او بزند؛ ولی وقتی یادش آمد که دیشب چهقدر ناسزایش گفته، لبخند نزد و ابروهایش را درهم کشید.
صبح روز عید
نویسنده: عباس آرمان
ناشر: نشر خانه ادبیات افغانستان
تاریخ انتشار: ۱۳۸۸
۱۰۴ صفحه