روز بعد باز دوباره برگشتم بودم دفتر. احساس بیهودگی میکردم و اگر بخواهم رک حرف بزنم حالم از همه چیز به هم میخورد. نه من قرار بود به جایی برسم نه کل دنیا. همهی ما فقط ول میگشتیم. و منتظر مرگ بودیم. در این فاصله هم کارهای کوچک میکردیم تا فضایهای خالی را پر کنیم. بعضی از ما حتا این کارهای کوچک هم نمیکردیم. ما جزء نباتات بودیم. من هم همینطور. فقط نمیدانم چه جور گیاهی بودم. احساس میکردم که یک شلغمم. تلفن زنگ خورد. برش داشتم.
- بله
- اقای بلان شما یکی از برندگان قرعهکشی جوایز ما هستید .
عامهپسند
نام اصلی: Pulp
نویسنده: چارلز بوکفسکی
مترجم: پیمان خاکسار
ناشر: نشر چشمه
تاریخ انتشار: ۱۳۹۱
۱۹۸ صفحه