مدتها قبل از شروعِ دردسرها، روزی بدون اینکه کلمهای به کسی بگوید بی سروصدا از آنجا رفت و دیگر برنگشت. بعد، روزی دیگر، چهل و سه سال بعد، دقیقا در آستانهی در ورودی خانهاش، در شهری کوچک در انگلیس از حال رفت و نقش بر زمین شد. اواخر روز بود که هنگام برگشتن از سرِ کار این اتفاق افتاد، بله، آخرای روز. خیلی خیلی وقت پیش بود که همه چیز را رها کرده بود و هیچکس هم جز خودش مقصر نبود. احساس کرد دارد شروع میشود، دارد از حال میرود. نگران شد، نه به خاطر ترس از مردن، مرگ تا به یاد میآورد همیشه کنارش پرسه میزد، بلکه به خاطر این احساس که چیزی مثل ضربهای نبود که از آسمان به او وارد شود، بلکه بیشتر شبیه جانوری بود که به آرامی سرش را به سوی او بر میگرداند، او را میشناخت و بعد دستش را دراز میکرد تا او را خفه کند. در حالی که از ضعف بدنش به تحلیل میرفت، گیج نبود و فکرش خوب کار میکرد. در این حال به شکلی بیمعنی فکر میکرد این همان چیزی است که هنگام مرگ از گرسنگی یا سرما یا افتادن سنگی روی بدن شما و بندآمدن نفستان احساس می کنید. با وجود نگرانی، از این این مقایسه چهرهاش درهم شد: ببین خستگی میتواند چه داستانی بسازد؟
آخرین هدیه
- نویسنده: عبدالرزاق گورنهمترجم: مهوش غلامیناشر: کتابسرای میردشتیزبان اصلی: ادبیات انگلیسینوع جلد: شومیزقطع: رقعیتاریخ انتشار: 1401328 صفحهنوبت چاپ: 1عنوان اصلی: The Last Gift