«هوای غروب هوس پیادهروی به سرم انداخت. بیهدف راه افتادم. پاییز شده بود. باران نمنم میبارید و چراغها کمکم روشن میشدند. روسریام خیس شده بود. یک نفر کنار گوشم گفت: "سلام" برگشتم و زل زدم توی چشمهایش. نمیشناختمش. زد زیر خنده. گوشواره بهش میآمد. گفتم: "چقدر عوض شدی!" پناه بردیم به کافهای پر از دود سیگار. پناه گرفتنمان از باران بود یا از سیل کلمههایی که مشتاق گفتنشان بودیم نمیدانم. نشستیم و حرف زدیم. و او گفت و گفت و گفت. محو تماشا بودم. عاشق حرفهایش شدم. عاشق چیزهایی که تعریف میکرد. گفتم: "میشه اینایی رو که گفتی بنویسم؟" برای چی؟ شاید یکی مثل من هنوزم از این جور چیزها خوشش بیاد. لبخند زد. آرام و متین. حالشو اگر داری بنویس. چند ماه طول کشید تا اسم او را گذاشتم افسانه. حرفهایش را نوشتم و اسم حرفهایش را گذاشتم "ارکیده های من"»
6,90€Price