تارا و پدرش دوستهاى خوبىاند و در مواقعى مثل قدم زدن در خيابان، انتظار کشيدن در ايستگاه مترو يا وقت خواب، براى هم قصه مىسازند و مىگويند. شخصيتهاى اين قصهها گاهى واقعىاند، گاهى تاريخى يا شايد فانتزى. گاه در ايران مىگذرند، گاه در پاریس يا در جنگلها و درياها و کهکشانهاى دور. در قصههاى تارا و پدرش، گاهى تنديسهاى باغ لوکزامبورگ هم جان مىگيرند و به کمک بچههايى که قايقهاى کاردستى را با ميلههاى چوبى در ميانهى حوض بزرگ وسط باغ روان مىکنند، مىآيند و با فوت کردنهاى قوى در بادبانهاى کوچکشان، حرکت قايقها را زياد مىکنند. داستان «نازکبال و پولکبال» يکى از داستانهاى مشترکی است که تارا و پدرش ذرهذره با هم ساختهاند. آن روزها تارا حدود هشت سال داشت و به کمک مادربزرگش توانسته بود خواندن و نوشتن فارسى را ياد بگيرد. اسم پروانه و زنبور داستان را پدر تارا انتخاب کرد. چون پدر تارا زيستشناس است، ترجيح داده بود نامگذارىشان با استفاده از اسم خانوادهى زيستشناسى آنها يعنى خانوادههاى محترم پولکبالان، نازکبالان و تاربافان باشد. از آن جایى که تارا در آن سن عاشق عنکبوتهاى زيبا و مهيج بود و چند عنکبوت فلزى و پلاستيکى و حتى چوبى داشت، دلش خواست که عموتارباف به کمک بقيه بيايد و با فکر و عمل مشکلگشا باشد.
تارا و پدرش اين داستان را بارها مرور کردند و بعد با خودشان فکر کردند خوب است اگر بچههاى ديگر هم آن را بخوانند. پس آن را نوشتند و ترجمه کردند و هربار جملاتى کم و زياد شد تا به اينجا رسيد.
حالا که تارا بزرگتر شده، داستانهاى آنها هم پيچيدهتر و گاهى عجيب و غريبتر شدهاند.
تارا فال حافظ را دوست دارد و هر شب موقع خواب از پدرش مىخواهد غزلى برايش بخواند. او شعر را مىبيند تا فارسىاش بهتر شود، هر چند تمرين سختى است. گاهى هم بيتى از حافظ آنها را به ياد همين داستان «نازکبال و پولکبال» مىاندازد. مثلا وقتى که شبی، چنين آمده بود:
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
10,50€Price