شما هم اگر آن روز صبح، از خيابان باريكي كه باب همايون را به ناصر خسرو وصل ميكند، ميگذشتيد، حتماً لاشهي او را ميديديد. كنار جوي آب، نزديک هشتي گودي كه سه در خانه در آن باز ميشود، افتاده بود. يک دست و يک پايش هنوز توي جوي آب بود و مردم دور او جمع شده بودند و پرحرفي ميكردند. دو پاسبان با دو ورق كاغذ بزرگ، از راه رسيدند و مردم را كنار زدند. اول گوني پارهاي را كه به جز شلوارش، تنها لباس او بود از روي دوشش برداشتند، تكانش دادند و چون چيزي از آن نيافتند به كناري نهادند و آن پاسباني كه كاغذ و قلم را به دست گرفته بود پس از نوشتن جملههاي فرمول مانند گزارش، چنين افزود...
داستانهای بیملاک
نویسنده: جلال آل احمد
ناشر: نشر پیر امید
داستان کوتاه
چاپ اول: ۱۳۹۰
۲۱۵ صفحه