فقط یک لحظه کوتاه، سایه محو کسی را مقابل صورت و پشت پلکهای بستهاش احساس کرد و صدایی نامفهوم که یک آن از گوشش عبور کرد و بعد گنگ و گم شد. هیاهوی درونش آنقدر پرقدرت و بلند بود که هر صدایی را در پس هجوم پرتنش خود خاموش میکرد... توفان بود، جنجال بود و خلاء عظیم و ژرفی که به سرعت در آن سقوط میکرد. داشت میرفت. میخواست که برود... هیچ تلاشی برای زنده ماندن نمیکرد. هیچ دستی را که برای کشاندن او به...
دوباره، هرگز...
نویسنده: مهوش اغتفاری
ناشر: نشر چشمه
داستان بلند | دوباره، هرگز...
چاپ اول: 1388
303 صفحه