در بخشی از این داستان میخوانیم: «با پسر عموم، تو ماشین من نشسته بودیم و داشتیم تو یه بزرگراه خیلی شلوغ حرکت میکردیم. من رانندگی میکردم و مانی کنارم نشسته بود و تکیهش رو داده بود به شیشه بغل و همونجور که آروم آروم میرفتیم جلو، با همدیگه حرف میزدیم. پدر من و مانی، دو تابرادر بودن که همیشه با همدیگه زندگی کردن. همیشهم با همدیگه شریک بودن. الانم یه کارخونه بزرگ دارن. خونههامون بغل همدیگهس. دو تا خونهی دوبلکس بغل هم با حیاطهای بزرگ و پرگل و گیاه و درخت که وسطشون دیوار نداره. من و مانی چند سالی هس که دانشگاهمونو تموم کردیم و تو همون کارخونه کار میکنیم. مادر مانی موقع تولدش فوت کرد و چون باهمدیگه یک سال اختلاف سنی داریم، مادرم اونم شیر داد. عموم بعد از مادر مانی دیگه ازدواج نکرد. زنش رو خیلی دوست داشت. در حقیقت مادر من مانی رو بزرگ کرد و ما دو تا مثل دوتا برادر بودیم. هرجا که میرفتیم و هر کاری که میکردیم، با همدیگه میرفتیم و با همدیگه میکردیم. یعنی مانی میرفت و من هم دنبالش! یه خورده شیطون بود اما آقا و مهربون و فداکار! پدرم و عموم برامون دوتا ماشین خیلی گرونقیمت خریده بودن و انداخته بودن زیر پای ما! حقوقمونم با اینکه هفتهای دو سه روز بیشتر کار نمیکردیم خیلی عالی بود. تو شمالم دوتا ویلای خیلی خیلی بزرگ داشتیم که تا تقی به توقی می خورد، مانی کار رو تعطیل میکرد و به هوای تمدد اعصاب، دوتایی یه جوری در میرفتیم و سه چهار روزی اونجا میموندیم! خلاصه تو ماشین نشسته بودیم و من داشتم حرف میزدم و مانیم لم داده بود به شیشه و هم آهنگ گوش میکرد و هم با من حرف میزد.»
رکسانا
نویسنده: م. مودبپور
داستان بلند
چاپ اول: 1392
556 صفحه