داستان «زاهو» که در پنجشنبهروزی از ماهِ پنجم سال در مناچال آغاز میشود، از مردمی سخت جان، پرتلاش و کمروزی میگوید که آب و خاک سرگذشتشان را رقم میزند. رمان سرشار از داستانهای در هم تنیده همراه با جزییات بسیار است. علیخانی در «زاهو» روایت را برعهده کودکی گذاشته که به خاطر شرایط زیستیاش بیشتر از سنش میداند، میفهمد و تحلیل میکند. راویِ صادقی که همواره میپرسد و جستوجو میکند تا هیچ پرسشی در ذهن مخاطب بیجواب باقی نماند. ا نگار کوه کنده باشم. سنگ شکسته باشم. اسبی نبود. راهی نبود. خانهای نبود. توی دشتی داغ، ولو شده بودم توی تن گر گرفتهی کورهی آتش که آتشداناش پیدا نبود. دستم را چرخاندم روی سینهی نرم مناچالان که هشتاد اسب قشقه در آن تاخته بودند. قلبم از سینهام بیرون میزد. بچه شدم. کوچک شدم. میل کردم به خوابیدن توی آغوش زمین که دیگر برایم مهم نبود مناچالان است یا میلک. چشمانش پناهام داده بود؛ آرام و راضی.
زاهو
- نویسنده: یوسف علیخانیناشر: نشر آموتزبان اصلی: ادبیات فارسینوع جلد: گالینگورقطع: وزیریتاریخ انتشار: 1400676 صفحهتیراژ: 3300نوبت چاپ: 1