پدر همیشه میگفتند تو پدرسوخته صدات خیلی ظریفه. ظریف نمیگفتند. نرم شاید یا همان ظریف بود انگار. میگفتند صدای من مثل فرشتههاست. میگفتند تا میتوانی کم حرف بزن. من اینقدر کم حرف زدهام که همیشه بخصوص شبها این ترس به جانم میافتد که آخرش روزی صدایم را گم خواهم کرد. بعضی وقتها احمقانه است، دستم را جلو دهنم میگیرم و صدایی از دهانم خارج میکنم. حرف نیست، کلمه نیست. همین که تارهای صوتی کار کند خیالم راحت میشود...
صداهای سوخته
نویسنده: سعید عباسپور
ناشر: نشر نی
داستان بلند | نشر نی | صداهای سوخته | سعید عباسپور | داستان بلند ایرانی
چاپ اول: 1388
90 صفحه