پدرم من را نمیخواست. خیلی کوچک بودم که این را فهمیدم، پیش از آنکه اصلا بفهمم از چه چیزی محروم شدهام و خیلی پیشتر از آنکه بتوانم علتش را بفهمم. میشود گفت نفهمیدن نعمتی بود. اگر در سن بالاتری این واقعیت را میفهمیدم، شاید میدانستم چطور با آن کنار بیایم و زندگی کنم، احتمالا با تظاهر و تنفر. احتمالا وانمود میکردم که برایم اهمیتی ندراد یا شاید جاروجنجال راه میانداختم و پشت سر پدرم او را خاطر همه کاستیهایم متهم میکردم و میگفتم اگر مرا او میخواست سراسر زندگیام از این رو به آنرو میشد. شاید آخر سر با تلخکامی میگفتم زندگی بیمهر پدر چیزی چندان عجیب و غریبی هم نیست. شاید حتی نبود این مهر برای آدم آزادیبخش باشد . کنار آمدن با پدرها همیشه آسان نیست، به خصوص اگر خودشان هم بدون مهر پدری بزرگ شده باشند، چون آن وقت این تصور برایشان پیش میآید که پدرها باید هر کاری را به سبک خودشان انجام دهند، هر سبکی که باشد. به علاوه پدرها، مثل تمام آدمهای دیگر، باید با خشونت زندگی کنار بیایند، خشونتی که کار زندگی بدون آن لنگ میماند. تازه باید بر زخمهای خودشان هم مرهم بگذراند و تاب بیاورند، حتما بسیاری اوقات شده که کم آورده باشند، چه برسد به اینکه به بچهای عشق بورزند که حالا به هر ترتیب سروکلهاش آن وسط پیدا شده است.
قلب شنی
- نویسنده: عبدالرزاق گورنهمترجم: نجمه رمضانیناشر: کتابسرای میردشتیزبان اصلی: ادبیات انگلیسینوع جلد: شومیزقطع: رقعیتاریخ انتشار: 1401340 صفحهنوبت چاپ: 1عنوان اصلی: Gravel Heart