وقتی مادربزرگ لوئیزیانا نیمه شب او را از خواب بیدار می کند تا به او بگوید که روز حساب فرا رسیده است و آنها باید فوراً خانه را ترک کنند، لوئیزیانا بیش از حد نگران نیست. به هر حال، مادربزرگ ایده های زیادی برای نیمه شب دارد. اما این بار همه چیز فرق می کند. این بار مادربزرگ قصد دارد که آنها هرگز برنگردند. لوئیزیانا جدا از بهترین دوستانش، ریمی و بورلی، تلاش می‌کند تا با بادهای سرنوشت (و مادربزرگ) مخالفت کند و راهی برای خانه پیدا کند. اما زمانی که زندگی لوئیزیانا با زندگی مردم یک شهر کوچک جورجیا - از جمله صاحب متل حیرت‌انگیز، و پسری مرموز با کلاغی روی شانه‌اش - در هم می‌پیچد، او شروع به نگرانی می‌کند که سرنوشت او فقط برای خداحافظی است.