... یک دقیقهی بعد، دختری آمد، پرسید «اجازه هست؟» و چند لحظهای پا به پا کرد تا من بگویم «خواهش میکنم.» و آنوقت، نشست بغلدست من. نیمکتها دوتایی بود و من خوشحال بودم که یک طرفم پنجره بود و یک طرفم لُعبتی که بوی به این خوبی میداد و جای به این کمی میگرفت، از بس که لاغر بود، و همان روزهای اوّل ثابت کرد، بی سر و صدا و بهشدّت ملاحظهکار. خود من هم از اوّل ساعت تا آخر ساعت شش دانگ حواسم به افادات استاد بود و جُزوههایی را که روی میزم بود سیاه میکردم و یک کلمه هم حرف نمیزدم، فقط گاهی به سؤالهای بغلدستیام که از بس که کم حرف میزدم خیال میکرد پسر خیلی دانشمندی بودم جوابهای مختصری میدادم...
من تا صبح بیدارم
نویسنده: جعفر مدرس صادقی
ناشر: نشر مرکز
داستان بلند | نشر مرکز | من تا صبح بیدارم | داستان بلند ایراانی | جعفر مدرس صادقی
چاپ اول: 1382
۱۲۰ صفحه