نگاهی به بدکاری | نوشته فیما نیک
این روزها کتابهای زیادی چاپ میشود که بیهیچ تازهای برای خواندن، دست به دست میرود تا سرآخر بیهیچ حرفی برای زدن، به جایی که آمده بازگردد و تنها جایی که باز کرده میان کاغذهای باطله ست. این روزها بیشمار آدم، هوای نوشتن به سر میکنند و تنها رسالتشان این میشود که چاپانده شوند و این همه نشر دست به دست میدهند تا از نابلدی که فقط میخواهد نوشته باشد کتابی چاپ شود، همین! واکنش مخاطبان جدی ادبیات در برابر چاپ این همه کتاب بیشتر از این همین نمیشود. چرا که عادت کردهایم زحمت تهیه و خواندن فلان کتاب چاپ شده را که رسانهها در بوق کردهاند، به خود بدهیم و در پایان کتاب بنویسیم حیفِ آن درختی که برای تهیه کاغذ این کتاب بر زمین افتاده، بماند حکایت کسانی که حتی زحمت خواندن را هم به خود نمیدهند و طوطی وار به محض شنیدن صدای بوقچیهای ادبیات، مولف کتاب بتشان میشود و چشم بسته برایش آواز از تو به یک اشاره از ما…. سر میدهند. اما همیشه وجود دارد اماهایی که این معادله رسم شده در بازار کتاب و نشر را برهم میزنند و در این بازار مکاره، کتابی به دست مخاطب میدهند که رسمش جداست و خود صدا دارد و زبانش زنده است و هستیاش زندگی میکند بیانکه به انتظار باندی برای بلند شدن نشسته باشد و این بار کتاب «بدکاری» علی عبدالرضایی رسم جدیدی است در این همه مجموعه بیداستان که چاپ میشود. این قطعاتی که علی عبدالرضایی داستان کرده الحق که حکایتش متفاوت است، «بدکاری» کتابیست پر رسم و راه و فرصتی برای کشف و شهود. کتابی که خواندن دارد نه یک بار و نه با یک چشم، که بارها و با چشمهایی کاملا باز باید خواند این کتاب بدکاره را. داستانهای «بدکاری»گاه در همان تعاریف رسمی داستان کوتاه زیبایی میکند: «… میگفت دو سال دیگر سارا باید برود مدرسه، دوست ندارم دخترم در دهات درس بخواند. مادر ولی زیر بار نمیرفت، میترسید خانه به دوش شویم، میگفت اینجا لااقل سقفی بالای سرمان داریم، در شهر حتی اجازه نداریم گوشهای چادر بزنیم. حالا ولی چه راحت خوابیده زیر چادر، بیدارش نکردم. آرام آمدم بیرون، همه جا به نظر آشنا میآمد، جادهای که از کنار چادر میگذشت شبیهِ راهی بود که خانهمان را دور میزد، چاهِ آب، چرخ خیاطی، آن طشت، اصلن این درختِ برگ ریخته را هم که خودم کاشته بودم، اینجا که حیات خانه خودمان است پس خودِ خانه کو؟! ترسیده بودم، با عجله برگشتم به چادر، مادر بیدار شده بود، زُل زده بود به عکسی از پدر که پارسال انداخته بود و لابهلای هایهای گریهاش به زمین و زمان فحش میداد. بالاخره کار خودش را کرده بود، خانه را برده بود که بفروشد.» -از داستان: پیک نیک- وگاه در شکل قانونیِ داستان، بیقانونی میکند و از دل این بیقانونی رسم زیبایی ایجاد میشود رسمی که انگشت در اشارهٔ منطق میبرد که دیوانه وار روایت خرده روایتهای جهان متکثر از خود شود: «گرچه کم سن و سال، ولی هم سن و سال که نبودیم. همیشه کلاسش بالاتر بود. الفبا را او یادم داده بود. آب را که بخش میکرد چنان حالی پخش میکرد که از خدا میخواستم لبهاش هرگز به «ب» نرسد. چه میشد اگر در حال «آ» هنوز همانطور وا میماند و منظرهای که ردیف دندان هاش پشت سرخی لبهاش درست میکرد خراب نمیشد. گاهی که دستم میگرفت تا «آ»ی آب را بنویسم الف را آنقدر کش میدادم که صفحه فوری تمام میشد. همیشه دلم میخواست کاغذی داشتم این هوا، تا دستهای ظریفش وقت بیشتری به دستم اختصاص دهد. دستهای گرمی که از قرص سرماخوردگی زودتر عمل میکرد.» -از داستان: گناه. – حتی در داستانی که منظم است به تمامیت منطق در کلیت داستانش قناعت نمیکند و در ضربه پایانی داستان تمام حدسی را که مخاطب به انتظارش نشسته است به هم میزند: «مثل هر روز، همین که بیدار میشود مینشیند جلوی کامپیوتر، خوابِ مانیتور را خراب میکند، میرود توی ایمیلِ یاهو، باز یک نامه دارد، پس هنوز کسی هست که به او فکر کند، خوشحال میشود. «نمیگم چطوری چون میدونم همیشه همونطوری، واسه آدمی مثل تو که دائم داره تنهاییش رو انجام میده خواندنِ هر ایمیلی خوشحال کنندهست اما زیادی دلات رو صابون نزن، تو شاید دنیا رو بتونی حرمسرای خودت بکنی اما من یکی رو خودت هم میدونی که هرگز نمیتونی، همین!» قطعیتی که توی «همین» بود حالش را گرفته بود، اول خواست جوابش را ندهد اما دلش نیامد، نوشت «به هر که خواستم نزدیک شوم، کنار هر که خواستم بمیرم تو حایل شدی و گورت را بین ما کندی» اینجا مکث کرد، دیگر ادامه نداد، پا شد! رفت توی آشپزخانه، قهوهای درست کرد، تا یک قلُپ رفت بالا نظرش عوض شد، باز آمد جلوی کامپیوتر که ایمیل تازهای برای خودش بفرستد» – از داستان ایمیل. – در اکثر داستانهای بخش اول کتاب به نام «اندام وحشتناک قانون» عبدالرضایی چنان در باوری که برای مخاطبش شکل داده دست میبرد که مخاطب با تمام ذهنیتش از پیرنگ داستان غافلگیر میشود. او به طرز وحشتناکی هیکل قانونی را که مخاطب به تماشایش نشسته با یک تلنگر بر هم میزند عنصر غافلگیری در بطن داستان به درستی تنیده شده است و باشخصیت و فضای کلی داستانها در یک راستای معنایی و ساختاری قرار گرفته است چنانکه وقتی کار تمام میشود تازه مخاطب به صرافت میافتد که برگردد و داستان را دوباره خوانی کند و از کشف دوباره تم عناصری که با پایان بندی خاص داستان هویت تازهای به خود گرفتهاند لذت ببرد. مخاطب داستانهای بدکاری با خوانش دوباره به پایان بندی خاص داستان و یا غافلگیری پایان کار ایمان میآورد و به این درک میرسد که جز این پایان داستان نمیتوانست پایان دیگری داشته باشد و تنها با این شکل تمام شدن است که دیگر عناصر به هویت تازهای میرسند و نقش تازهای در ساختار داستان پیدا میکنند پایان بندیها نه تنها باعث انگیزش بازخوانی در مخاطب میشوند بلکه بستر شرکت مخاطب در داستان میشوند. مخاطب در بازگشت، خود نیز جزیی از داستان شده آن را با ذهنیت خود جلو میبرد و به پایان میرساند: «انگار تونلی روی اتوبوس خراب شده بود یا شاید بهمنی آمده بود و جای آدمها سنگ نشانده بود بر تک تکِ صندلیها، چه میدانم! هر چه داد میزدم کسی جواب نمیداد. صورتها خونی شده چسبیده بود به شیشههایی که هیچکدام جان سالم در بدن نداشتند. از بینِ آنها فقط یکی از مرا لنگ لنگان کشاندم از ماشین بیرون، نگاهی به دور و بر انداختم کسی نبود، بعد از کمی شلان شلان رفتن به رستورانی رسیدم که از بوی غذا و صدای آدمهاش پر شده بود اما کسی را نمیدیدم. کسی هم مرا ندید. در کوچهٔ بغلِ رستوران تک و توکی خانه افتاده بود که چراغهاش روشن بود اما… یکی یکی درِ خانهها را زدم، همه درها باز بود اما… داخل تک تکشان شدم اما… اما… اما هر چه کمک خواستم کسی نبود به دادم برسد، برگشتم! دوباره آمدم کنار اتوبوس، دیگر سنگی در کار نبود همه رفته بودند، حتی من هم بر هیچکدام از صندلیها نه دیگر نشسته بودم، نه خوابیده! شوفر، شاگرد، از هیچکس خبری نبود. در را باز کردم، بعد هم نشستم یک وری پشت فرمان منتظر که برگردند. یک ساعتی نگذشته بود که یکی دیگر از ما آمد، مکثی کنار اتوبوس کرد و بعد بیآنکه مرا دیده باشد در را باز کرد و درست روی پاهام، پشت فرمان یک وری نشست، هرچه صداش زدم نشنید! نگاه کردم ندید، چندی گذشت و دوباره از دور رسیدم، مکثی کنار اتوبوس کرده نکرده در را باز کردم و دوباره پشت فرمان روی پاها نشستم، بعد هم دوباره آمدم نشستم و باز آمدم نشستم و باز این بازی تا حالا که شهری پشت فرمان است ادامه دارد، حالا هم کی گفته کسی مرده!؟ ما همه آنهاییم.» – از داستان زمانلرزه. غافلگیری و باز بودن متن برای ورود مخاطب به عنوان جزیی سازنده در داستان در اکثر داستانهای بخش اول به بهترین شکل نقش خود را ایفا کرده است بدون اینکه تصنعی در کار باشد یا نویسنده تمام بسترش را فدای آمادهسازی برای یک غافلگیری کرده باشد. داستانهای عبدالرضایی زنده است و کلماتش نفس میکشند و راه خود را از طریق جملهها پیدا میکنند. انگار همین که داستان در ذهن نویسنده نقش میبندد، تکنیکهای ارائه خود را نیز با خود میآورد و حرکتی سیستماتیک برای نویسندهای که آفریدگاری میکند، شروع میشود. بااینکه استفاده بیرویه، تصنعی از زبان ایماژمحور در داستانهای این روزهای کشور ما آسیبی جدی است وقتی که زبان شاعرانه و تصویری در راستای محتوای داستان شکل نگرفته باشد نه تنها باعث بالا رفتن ارزش ادبی داستان نمیشود بلکه نشاندهنده ضعف نویسنده در انتخاب زبان درست برای ارئه محتوایش و عدم اشراف بر اجرای زبانی است. استفاده نابجا از زبان تصویری و پایانبندیهای باز نه تنها باعث میخکوب شدن مخاطب برای کشف لایههای درونی داستان نمیشود بلکه این کار فقط میخی است که به دست نویسنده در اعصاب مخاطب کوبیده میشود! خوشبختانه عبدالرضایی فریب این زبان را نخورده است و بجا و درست از زبان شاعرانه استفاده کرده است زبان شاعرانهای که با تبحر خاصی آن را رام کرده و در داستان به کار برده ست. او موفق شده زبان شاعرانه ش را برای داستانهایی که محتوایشان خواهان چنین زبانی است به خوبی از زبان شعریاش دور کند و زبانی خاص داستان نویسیاش ایجاد کرده و در داستانهایی هم که این زبان را برای اجرایشان طلب نکردهاند، به درستی از زبانی با رعایت منطق زبانی و رسالت پیامرسانی استفاده کرده است. در داستانهای «بدکاری» ما شاهد برخوردهای متفاوت با زبان هستیم و با توجه به نیاز هر داستان، از زبان خاصی استفاده شده است و این ظرافت در استفاده از انواع زبانها باعث شده هرکدام از سلیقههای مختلف داستانی در این کتاب گوشهای دنج برای لذت بردن و کشف کردن پیدا کنند. هر داستان کوتاه از این کتاب کوتاهتر از وقت ماست و این خود مزیتی است در عصر بیحوصلگی و بیوقتی. کوتاه هستند اما با مخاطب کوتاه نمیآیند و قدشان را با هر بار خواندن بلند و بلندتر میکنند و در همین چندسطر که داستان کردهاند حرف زیاد برای گفتن دارند، نه هر حرفی که دیده یا شنیده یا خوانده باشی حرفهایی از جنس جدیدِ زیبایی، حرفهایی برای ماندن در ورقهای کهنه زمان. در همین چند سطر، هر سطر خود داستانی جداست و قدش از کلیت داستان کم نمیشود. بیراه نگفته بود رولان بارت که: «داستان، جملهای است طولانی و هرجمله داستانی است کوتاه.» ««چقدر پاریس را میس کردهام، رسیدهام به قتلگاه، الان است که او را ببینم و اجرای تمام نقشهای غمانگیز زندگی را به من بسپارد…» -از داستان کلاه آشپز- «این روزها عشق قراردادی است که تنها بین دو دیوانه منعقد میشود، وگرنه جز به جانب انزجار نمیروند آنها که عاشقِ هماند!» -از داستان کلاه آشپز- ««مثل هر روز، همین که بیدار میشود مینشیند جلوی کامپیوتر، خواب مانیتور را خراب میکند، میرود توی ایمیل یاهو، باز یک نامه دارد، پس هنوز کسی هست که به او فکر کند، خوشحال میشود….» -از داستان: ایمیل- «دائم پی امنیت بود، چه میدانست که امنتر از زندان پیدا نمیشود، در زندان غذایش آماده بود، فضایش آماده بود، سر وقت میخورد، سر وقت میخوابید و تا هر وقت دلش میخواست میتوانست به مرگ ادامه دهد..» – از داستان تشریحِ انار – «گرچه با من در بستری دوتایی خوابیدند، اما چون دو نفر بودند، دو تا نبودند، من سه نفر بودم!» – از داستان اندام بدقواره لندن- «آن سالها هنوز گذرش به تیمارستان نیفتاده بود، طفلی چه میدانست زمان کوهیست ندیدنی» -از داستان: مغز میمون- «پسرم! نوشتن زندان است و نوشتن افزودن سطرهایی که میلههای زندانت میشود اگر بترسی» -از داستان ذکر غول- «زمستان که میرود مرگ میرسد به رود، به رودخانه! مرگ رودخانه وقتی که میرسد به دهانه دریا، زیباترینِ مرگ هاست» – از داستان: ذکر رودخانه- هر داستان از این کتاب گمشدهای از زندگی روزمره ماست که با خواندنش دوباره سرجایش قرار میگیرد تا دردش را در فکرمان مکرر کنیم. روزمرگی علی عبدالرضایی در این کتاب خاصیت دارد و به جایی نمیرود که آب زیرش بزند بلکه از دید عمیق این نویسنده همین روزمرگی گفتن دارد، در داستانش بیشتر به زندگی غربی غمگینانه تمایل نشان میدهد و در هیئت مهاجری بیوطن در آسمانِ اندیشه دیگرانی که ملتشان را یکی نمیدانند به پرواز در میآید و گاه یادش میرود وطنی هم در او مانده، اما ریشههای شمالی خود را چنان در زندگی غربی تنیده که لنگرود در مرکز لندن میبارد و تمام عابران کوچههای پاریس، لهجه گیلکی دارند و خیابانها را از هر پایتختی در اروپا به سفر ببری به *ملال* (۲) مردی میرسی که در غربت کلماتش شرجی پوشیده است، مردی که در هنوزش رودبار به زلزله مینشیند و وطن را برای ندیدن به *پیک نیک* (۳) میبرد. تمام *فانتزی* (۴) فکرش این است که حتی در استانبول کنار لیلا با خودش تنهایی کند و به سبک ایرانی دلبری کرده، در گوش لیلا بگوید: * آخه من قربونت برم و بیام برگردم* (۵). به خواندن این کتاب که بنشینی اگر مهاجر باشی به شکل میلههای آسمان غربتت در میآیی و هوای وطن به سرت میزند. وطن با تمام غمهای دور و نزدیکش، در غربِ خودت به ایران میرسی و *زمان لرزه* (۶) میگیری از این همه اتوبوس که در ساعت مچیات تو را به وقت وطن در رشت نشان میدهند و اگر در ایران مهاجر غمهای خودت باشی به حال بیوطنی گریه میکنی. این مولف را که با چشمِ تمام مردم ایران اشک را به تماشا مینشیند باید با تمام لهجههای جغرافیای زبان مادری گریست. و این غم که از سطر سطر کتاب به قلب مخاطب رسوخ میکند نشان میدهد که علی عبدالرضایی با تمام دوریاش از مخاطب و سانسورش توسط بوقچیها و ناپرهیزیاش در رفتار اخم، هنوز نویسندهٔ به وقت ایران است وشدیدا ایرانی است، او گریه در غربت را پشت کلمات پنهان میکند و ایرانی، به چشم چرانی در کوچههای بارانی لندن میرود و تنهاتراز وقتِ ایرانیش به اتاق بیخوابش برمی گردد و به هر چهار دیوار اتاقش میگوید *بیایید آشتی کنیم، لطفا کمی نزدیک شوید* (۷) و بعد که دیوارها به قدر یک *خودکشی در تابلو* (۸) نزدیک آمدند عبدالرضایی در خیالش به یاد وطن آزادی میکند که ندارد! باید این کتاب را خواند که در دوری اجباریاش از نشری که حق دارد ایران باشد و نیست غمگین نشود… هرچند باید این کتاب در ایران به راحتی به دست مخاطب مشتاق تازگی میرسید اما نشر ناکجا این مهم را به خوبی به انجام رسانده و هم به صورت الکترونیکی هم چاپی کتاب «بدکاری» را عرضه کرده است. نشر ناکجا که سالهاست تنها مونس ادبیات ایران در غربت شده است. با هیچ بهانهای نباید از تهیه و خواندن این کتاب که بارش را در تازگی بسته است شانه خالی کرد، باید جایی را در کتابخانهها برای این کتاب خالی کرد. حضورش برای مخاطبی که در به در میزند برای دریافت داستانی از خود بودن، اتفاق مثبت و ارزندهای است، اتفاقی عمیق در ادبیات داستانی که دیدگاه داستانی را با تمام محورهایش در چشم مخاطب جستجوگر معنای تازهای بخشیده و در تعریف و شکل ایرانی داستان تازگی کرده است. باید با باز کردن دریچهای تازه به دیدار این کتاب بروی تا بخوانی و کشف کنی و تازه شوی البته اگر با همان دیدگاهی کلاسیک و تعریف شده با این مجموعه، به کشف و شهود بنشینی چیز زیادی نصیبت نخواهد شد و پذیرفتن اندامِ وحشتناک قانون در انجیلِ علی عبدالرضایی غیرممکن و دست نیافتنی میشود. روایتهایی که هویت فرار را در زندگی امروز تعریف میکنند و حکم به گذشتن از مدرنیته میدهند، عبدالرضایی را راوی کردهاند، روایتگری که میخواهد از بنبست کامیونیسم در برود و سر به هر دری میزند و برای ارائه ذکرش از استفاده از هیچ سبکی هراس ندارد. او انگشت اشارهِاش را رو به هر سبکی میگیرد، سرش میان قطعیتهای سبکی و داستانی گردان است، اما روایتش و ساختار زبانش سرگردان نیست. نه مدرن است، نه پست مدرن را وضعیت قطعی داستانش میکند، شاید هم روزی به روی این باور در باز کنیم که این گونه نوشتنِ علی عبدالرضایی نومدرنیستی است که بیشتر از اینها در مجالهای بعدی، باید به تفسیر و تحلیل و تعریفش نشست. در داستانهای «بدکاری» مخاطب با انواع علی عبدالرضایی سر و کار دارد، تنوع در خلاقیت و زبان در این کتاب وامدار این است که نویسنده در هیچ بندی اسیر نمیشود، دربند هچ مسلکی نیست، و با تقلد و تبعیت از هیچ سبک و ثباتی، نوشتنش را اسیر دست ایدئولوژی نمیکند. گاه داستانی عینی با رعایت اصولی که گذشتهباور است و چارچوبپذیر است پیش میرود و آفریدگاری و تازگی کردنش را با عنصر تعلیق و غافلگیری به مخاطب ارائه میدهد و گاه با داستانی زبانی مخاطب را درگیر دنیای تازهای میکند، داستانی که در زایشِ زبان جان گرفته و خودِ زبان بار تصویری کار و لذتآفرینی حسی را به دوش کشیده است و تصاویرش تاویلپذیر و شریککننده مخاطب در داستان هستند، و گاه داستانی سراسر ذهنی که در بخش دوم بیشتر از این نوع یافت میشود داستانهایی حاصل تخیل نویسنده و فرصتی برای لذت بردن مخاطبی که دنبال سیر کردن در فضایی تازه با تکنیکهایی نو و اجرای زبانی بکر است، در چند داستان نیز سبک نوشتن حتی از زبان زایشی فراتر میرود که خود را در اجرای زبانی، روایت، فرم و پیرنگ متفاوتتر کند، خلاقیت عبدالرضایی را در اجرای دو داستان *مغز میمون* (۹) و *خودکشی در تابلو* (۱۰) به اوج میرسد، طوری که در این دو اثر، عناصر داستانی با نگرش خاص نویسنده در چرخش مدام هستند و در هر پاراگراف دریچههای تازهای به روی مخاطب گشوده میشود، این دو فرصتی برای مخاطبی است که داستان را فراتر از تکیه کامل به زبانمحوری میخواهند و در اجرای داستان منتظر داستانهایی هستند که در تمام محورها خلاق و بکر باشد. اگر نویسنده در بازنگری نهایی کتاب با سختیگری بیشتری با داستانها برخورد میکرد و به حذف چند قطعه که بیشتر پهلو به خطابه میزنند، رضایت میداد ماحصل کار بسیار خالصتر از این میشد، چند قطعه که در بخش دوم کتاب هستند و موجودیتشان از منظر لحن، فرم، محتوا، چارچوب و اجرا بیشتر به خطابه و شرح درد رسیده است تا به داستان خلاقهای که مدنظر نویسنده بوده است و چون وصلههای کمرنگ، در میان این رنگینکمانِ تازگیِ داستان خود را چسپاندهاند. مخاطبی که مدتهاست منتظر خواندن کتابی خلاق در ژانر داستان است نه تنها با خواندن «بدکاری» احساس رضایت خواهد داشت بلکه به کشفهای تازهای نیز در تعریفهای رسمی ادبیات داستانی خواهد رسید، شکی ندارم خوانندهای که کتابهای عبدالرضایی را خوانده است با خواندن این کتاب حتما به این نتیجه خواهد رسید که او در حیطه داستان نیز به کشفهای تازه و تاثیر گذاری رسیده و «بدکاری» همانا «پاریس در رنو» ی او در داستان نویسی ست.
اسلو، پاییز ۲۰۱۳
پانوشتها: ۱-اندام وحشتناک تنهایی: عنوان دفتر اول کتاب بدکاری
۲-۳-۴-۵-۶-ملال، پیک نیک، فانتزی، آخه من قربونت برم و بیام برگردم و زمان لرزه: نام داستانهایی از کتاب بدکاری
۷-دیشب به چهاردیوار اتاقم گفتم بیایید اشتی کنیم لطفن کمی نزدیک شوید میخواهم ببوسمتان»: بخشی از داستان هیکل بدقواره لندن از کتاب بدکاری
۸-خودکشی در تابلو: نام یکی از داستانهای بدکاری
۹- «مغز میمون»: نام داستانی از کتاب بدکاری
Comments