top of page

بررسی جامعه شناختی کتاب آشفته حالان بیدار بخت از غلام حسین ساعدی

کتاب آشفته حالان بیدار بخت در واقع متشکل از ده داستان کوتاه ساعدی است که در مقاطع مختلف عمر خویش آن‌ها را نوشته و بصورت پراکنده در نشریات ادبی به چاپ رسانده است. ولی از آنجائی که سه قصه از این مجموعه از لحاظ مضمون و فضایی که رویداد‌ها در آن ساخته و پرداخته شده و شخصیت‌ها به حرکت در می‌آیند تا اندازه زیادی متفاوت از هفت داستان دیگر است که از این لحاظ مشابهات زیادی دارند بنابراین سه قصه شنبه شروع شد، بازی تمام شد و آشفته حالان بیدار بخت بصورت جداگانه یا به ضمیمه سایر مجموعه داستان‌های ساعدی مورد تجزیه و تحلیل قرار خواهد گرفت و از سوی دیگر دو داستان کوتاه دیگر ساعدی به نام‌های «قدرت تازه» و «روح چاه» به‌‌ همان دلیل پیش گفته به همراهی این کتاب آورده می‌شوند.

در حقیقت می‌شود گفت این مجموعه داستان بیان سمبلیک و‌گاه آشکار حکایت قدیمی ولی هنوز بشدت تأثیرگذار استبداد و خودکامگی نظام سیاسی و فضای پلیسی، امنیتی و خفقان‌آور جامعه‌ای می‌باشد که از ایستادگی و مبارزه‌ای شایسته در آن خبری نیست و حرکتهای پراکنده و تک و توک در اینجا و آنجا هم بشدت سرکوب می‌شود.

«یک روز صبح بیدار شدیم و دیدیم که پادگان بزرگی پشت خانه ما (که مانند برجی از قلب کویر قد کشیده است) پیدا شده. تعداد بیشمار چادر‌ها مانند لکه‌های خاکستری در سرتاسر شنزار بزرگ پراکنده است… از روزی که آن‌ها آمدند من و زنم بالای برج مراقب آن‌ها بودیم… من و زنم در قلب کویر زندگی ساکتی داشتیم شنزار بزرگ و کویر آرام تنها تماشاگه ما بود. اما پادگان در‌‌ همان روزی که پشت خانه ما پیدا شد وضع خانه ما نیز عوض شد، دیگردیوار آهنی نیز نمی‌توانست حالت محرمیت خانه ما را حفظ کند.» (ساعدی، ۱۳۷۷، ۲۱۸)

و یا قطعه زیر از‌‌ همان قصه پادگان خاکستری:

«… شب که می‌شد تبم بالا می‌رفت. صدای پای زنم را از پله‌ها می‌شنیدم که دوان دوان پایین می‌آمد و از دستم می‌گرفت و به زور بلندم می‌کرد و با اصرار و التماس مرا بالا می‌برد پشت پنجره که می‌رسیدیم ستونی دود غلیظ از وسط کویر بلند می‌شد و توی آن پرچمی از آتش، و دور آن حلقه‌ای از سرنیزه، نگاه می‌کردیم، هر دو می‌لرزیدیم، زنم مرا در آغوش می‌گرفت دنده‌های سینه‌اش به قفسه من می‌خورد و هی می‌پرسید: «چه خبر است، چه خبر است» من با اشاره انگشت بهش می‌فهماندم که نباید حرف بزند… تنها صدا‌ها را می‌شنیدیم صدای مرد بلند قد و لاغری را که از دور فرمان‌هایش را می‌داد ما چند بار سایه او را دیده بودیم ولی شب‌ها صدایش همه کویر را پر می‌کرد برجی بود با یک حنجره و چه نعره‌هایی…» (ساعدی، ۱۳۷۷، ۲۲۱و۲۲۰)

همچنین تکه‌ای بلند از داستان خانه باید تمیز باشد که ساعدی در آن وضعیت خانه‌ای را به تصویر می‌کشد که در آن زندگی و عشق بی‌معناست و حکایت جامعه استبداد زده‌ای که در میان کثافات و آلودگی‌های آن چشم‌های تفتیش کننده غریبی همه جا انسان را می‌پاید:

«مرد جوان کلید را انداخت تو قفل، قفل خیلی راحت پیچید و در باز شد اما مرد جوان به جای اینکه وارد خانه شود یک قدم عقب رفت، سرش را دراز کرد. پا‌هایش را از هم باز گذاشت و ساکت ماند.

زن پرسید: چی شد؟

مرد جوان جواب نداد، زن با احتیاط جلو رفت و گفت: چه خبره؟

مرد گفت: هیچی، یه کم کثیفه.

زن نزدیک‌تر شد و از بالای شانه مرد داخل خانه را نگاه کرد و گفت: ایوای. و با سرعت دوید به دم در خانه.

مرد گفت: چیزی نیس عزیزم اصلاً نترس.

داخـل خانه پر بود از انواع و اقسـام حـشرات و جانوران گوناگون که بی‌خیال برای خـود می‌گشتندواز کنار هم ردمی شدند و از روی هم می‌گذشتندبا پاهای عجیب و غریب قدم می‌زدند، می‌دویدند و می‌ایستادند بعضی‌ها ایستاده بودند و چیزی را لیس می‌زدند، بعضی‌ها می‌پریدند و از روی هم رد می‌شدند‌گاه سوسک گنده‌ای خیلی آرام کنار موش مرده‌ای می‌ایستاد و از لای دنده‌های لخت او به درون سینه‌اش سرک می‌کشید… رتیل‌های کوچکی که با شیطنت فراوان به همدیگر هجوم می‌آوردند سوار هم می‌شدند و از جـمع شدن آن‌ها رتـیل بسیـار بـزرگی درست می‌شد که دور چشمان منجمدش، مژه‌های فراوانی داشت عنکبوت‌های نامرئی غریبی که بیشترشان از هوا آویزان بودند و برای خود تاب می‌خوردند و تورهای آنان هر گوشه پر بود از خرچسونه‌های نیم خورده، و پشه‌های بی‌بال و بی‌کله، حتی در یکی از تور‌ها چشم زنده‌ای دیده می‌شد که بیشتر به چشم یک گاو شبیه بود که هر از چندگاه یکبار پلک می‌زد… همه این چیز‌ها را در یک لحظه زن جوان دیده بود، اما مرد، موقعی که در را باز کرده و پا عقب گذاشته بود، میلیون‌ها جانور غریب فرز و چابک از جلوی چشم او گریخته، در اتاق‌ها و پستو‌ها و گوشه‌های تاریک قایم شده بودند و مرد جوان صدای نفس نفس زدن آن‌ها را حتی بعد از فرارشان می‌شنید و انواع و اقسام چشم‌های عجیب و غریب را از دور و نزدیک و از تاریکی‌ها دیده بود که به شدت مواظب او هستند.» (ساعدی، ۱۳۷۷، ۱۵۱و۱۴۹)

اما همواره افرادی هستند که در مقابل این ساختار نابود کننده و مرگ زا از خود جربزه و مقاومت نشان داده و علیرغم تمامی پیامد‌ها و هزینه‌های سنگین در برابر آن قد علم می‌کنند و از تهدید و ارعاب خودکامـگان و نوکـران متملق و جـبار آنـ‌ها نمی‌هراسند. ساعدی در داسـتان صدا خونه اینچنین اشخاصی را به تصویر می‌کشد: 

«… به جای چهار قدم پنج قدم می‌روم، مگر نمی‌تونم، کسی که چشـمش بسته است نمی‌تواند مرا ببیند فـرمـانده کوچک هم جلو‌تر از ما، مثل عروسک چـهار قـدم تمام می‌رود. می‌رسیم جلوی جایگاه، فرمانده بزرگ ایستاده خوابیده، اما یک دفعه نعره‌اش از چهار بلندگوی گوشه‌های میدان بیرون می‌ریزد:

«نفر سوم صف پنجم! آه مرده شور این نفر سوم را ببرد عجب بدبختی گیر کرده‌ام» اما تمام نمی‌شود فرمان دیگری صادر می‌شود: «سرکار ستوان، این سرباز را می‌بری می‌اندازی پشت موزیک تا شامگاه آنجاست، بعد جلو اسلحه خانه پاس می‌گذاری تا استخوان‌هایش خرد شود و شب هم باید تا صبح راه رفتن تمرین کنه متوجهی؟»

دوباره از صف بیرون می‌روم. نامه‌ای آن طرف میدان روی زمین افتاده است نکند مال من باشد اما نه، مگر این شیپور‌ها می‌گذارند، از لبه شیپور‌ها آب می‌ریزد، چشم‌های پرخون، خیک‌های پرباد، چطور می‌توانید این همه بدمید و نفستان بریده نمی‌شود…

– فرمانده بزرگ از جایگاه فریاد می‌زند: های سرباز، اون لکه چیه که پرچم را کثیف کرده؟

از توی شیپور فریاد می‌زنم: «چیزی نیس. یک لکه خون، یک دست که زیر ساطور له شده، یک مغز مغشوش، یا… زاغچه‌ای قرمز بالا سر اموات» (ساعدی، ۱۳۷۷، ۲۱۳و۲۰۸و۲۰۷)

و این گونه است که سیستم‌های پلیسی و سازمان‌های امنیتی به سرکوب این زاغچه‌های سرخ که همرنگ جماعت نیستند، می‌پردازد و برای اجتناب از ایجاد هرگونه شکاف در بدنه نظام سیاسی فاشیستی که امکان ترمیم آن هیچگاه فراهم نمی‌شود در حراستی تمام عیار و همه جانبه از نظام سیاسی فوق حتی عواطف انسانی و روابط دوستانه و سرانجام هر گونه ارزشهای اخلاقی و بشری را نادیده می‌گیرند. حال قطعه‌ای از داستان میهمانی:

«چشم‌های مورب مه‌مان و گوش‌های بزرگ بالاله‌های آویزان، بله خودش بود. ده دقیقه همدیگر را بغل می‌کنند چه خوشحالی غریبی، بچه‌ها بهت زده در آستانه در آندو را نگاه می‌کنند و آخر سر زن صاحب خانه و خواهر جوانش که از فاصله دور‌تر با کنجـکاوی بیشتر به تماشا ایستاده‌اند، از هم جدا می‌شوند، روبروی هم می‌نشینند و صاحبخانه می‌گوید:‌

ای خدا،‌ای خدا، تو از کجا منو پیدا کردی؟

میهمان می‌گوید: یادته؟ یادته؟ چه روزگاری داشتیم.

– عمری از هر دوی ما گذشته.

– تو چقدر شکسته شدی؟

– عوضش تو خیلی جوون مونده‌ای….

عصر دوشنبه خانه سوت و کور بود، می‌ه‌مان آمده بود و جنب و جوش غریبی بر پا کرده و رفته بود. زن و شوهر زیر بید مجنون، در دو طرف میز نشسته بودند و چایی می‌خوردند بچه‌ها ساکت و آرام توی اتاق سوغاتی‌های فراوان عمو را تماشا می‌کردند.

زن آهی کشید و گفت: «ای کاش چند روزی بیشتر میموند.»

شوهر گفت: «آره» و بلند شد و رفت داخل ساختمان و وارد اتاق کار شد، جلو ردیف کتاب‌ها ایستاد، دلش می‌خواست چیزی بخواند، ولی حوصله نداشت. کتابی را درآورد و ورق زد و سر جاش گذاشت، کتاب دیگری درآورد و ورق زد و سرجاش گذاشت، کتاب دیگری درآورد و پشت میز نشست که یک مرتبه زنگ در خانه به صدا درآمد، بچه‌ها به طرف در خانه دویدند، چند لحظه بعد برگشتند و در اتاق را باز کردند و در حالی که هر دو ورجه ورجه می‌کردند و به هوا می‌پریدند داد زدند: «بابا، بابا مهمون، مهمون، چند تا مهمون، چندتا عمو اومدن، اومدن.» منصور کتاب را بست و از راهرو گذشت، شش مرد ناشناخته داشتند پله‌ها را بالا می‌آمدند. آن‌ها می‌ه‌مان نبودند، آن‌ها آمده بودند آقای منصوری را به میهمانی ببرند. پنج سال و خرده‌ای از آن روز گذشته، ولی آقای منصوری هنوز از میهمانی برنگشته است.» (ساعدی، ۱۳۷۷، ۲۵۰و۲۴۹و۲۳۳و۲۳۲)

ساعدی در داستان دیگر این مجموعه یعنی اسکندر و سمندر در گردباد در واقع اشاره به سؤظنی دارد که عمیقاً و در ژرفا سیستم امنیتی نظام سیاسی را آزار می‌دهد. سؤظنی که نشانه‌ای دیگر از ناتوانی ذاتی این گونه حاکمیت‌های مستبد و پلیسی بوده وناشی از ترسی ناپیدا ولی بشدت محسوس است که پیوسته آنان را از درون می‌خورد و نابود می‌سازد ترس از توده مردم و احساس ضعف و زبونی در مقابل قدرت بی‌کران ملت:

«[سمندر] دلش می‌خواست هر طوری شده اسکندر را بیدار کند و بگوید که نه خیر، به مسـافرت نمی‌رود باز به بالکـن برگشت و بلآند، خیلی بلند سه بار سوت کشید و سه بار هم چراغ قوه‌اش را روشن و خاموش کرد از همسایه روبرو هیچ خبری نشد. نه خیر، خواب عمیق و دور از کابوس، اسکندر را بطور غریبی بلعیده بود. … صدای زنگ در بار دیگر بلند شد. سمندر گوشی دربازکن را برداشت و پرسید: کیه؟ مرد نا‌شناسی گفت: «باز کن»… در آپارتمان را باز کرد چهار نفر وارد آپارتمان شدند هر چهار نفر مسلح بودند، و دو نفر از آن‌ها اسلحه‌شان را حتی پیش از اینکه سمندر در را باز کند بطرف او نشانه رفته بودند. … گاهی وقت‌ها موجودات عجیب و غریب و خطرناکی پیدا می‌شن، مثلاً این همسایه روبرویی تو، می‌دونی چی ازآب در آمد، می‌دونی چکاره بود؟ خودم مچشو گرفتم، کسی اصلاً نمی‌تونست بو ببره که اون هم واسه خودش کاره ایه. شب‌ها می‌اومد روی بالکن مدام با چراغ علامت می‌داد، من از پشت بام می‌پایـیدمش و خودم کشـفش کردم به خونه‌اش که ریختند، نمی‌دونی چی‌ها گیر آوردن، باورت نمی‌شه. « اسکندر حیرت زده پرسید: «این همسایه روبرویی؟» (ساعدی، ۱۳۷۷، ۴۲و۲۱و۲۰)

ساعدی در قصه «واگن سیاه» به نوعی دیگر داستان این سوء ظن و ترس دائمی سیستم سیاسی و سازمان امنیتی آن را به نمایش می‌گذارد. این داستان کوتاه سراپا حکایت از یک جریان مسلح و زیرزمینی مخالف حاکمیت است که با ترفندهای تحسین آمیز شبکه ضد اطلاعات رژیم سیاسی را به بازی می‌گیرد. اگر چه سرانجام کشف و منهدم می‌شوند و چریک‌های مبارز پس از شکنجه همه بدست جوخه‌های اعدام سپرده می‌شوند ولی سنگر مجاهدان مسلح خالی نمی‌ماند و افراد دیگری جای بر خاک افتادگان را پر می‌کنند و انتقام آن‌ها را از شخص خائنی که با سازمان امنیت همکاری و قهرمان داستان و رفقایش را لو داده بود می‌گیرند:

«با هیچ وسیله‌ای نتونسته بودیم رامشون کنیم و به حرفشون بیاریم، با هیـچ وسیله‌ای نمی‌شد نعره‌ها شونو خاموش کرد، و تنها چاره، همون بود که در انتظارشون بود. یک صبحدم، با دو تا کامیون به می‌دون تیر رفتیم تمام مراسم، مثل همیشه، با سرعت پیش می‌رفت و درست وقتی جوخه زانو به زمین زد، نعره وحشی و خشمگین اونا چنون به آسمون بلند شد که من مجبور شدم گوشامو بگیرم و چشمامو ببندم. دو ماه بعد احمد درازه رو، با حال زار و نزار، آزاد کردیم و اون که انگار تمام هوش و حواسشو از دست داده بود، بی‌هیچ خوشحالی مرخص شد. ولی دو روز بعد خبر دادن که مردی با یه گلوله پای یکی از واگن‌های اسقاط راه آهن کشته شده، با عجله خودمو رسوندم و جسد احمد درازه رو پیدا کردیم که گلوله‌ای وسط دو ابروشو شکافته بود. به این ترتیب پرونده کت و کلفت بوغوس و رفقایش دوباره از بایگانی برگشت و رومیز من جا گرفت.» (ساعدی، ۱۳۷۷، ۳۱۵و ۳۱۴)

واقعیت جامعه‌ای که در آن نبرد اردوگاه‌های فکری و سیاسی رقیب شکل فیزیکی بخود گرفته و به حذف جسمانی می‌انجامد چنان وحشتناک و غیر قابل تحمل و پر از واهمه است که حتی اصحاب فکر و اندیشه، در گرداب گمانه زنی‌های دور از واقع و سراپا ذهنی انسان‌های عادی محیط و جامعه خویش تا به حد و اندازه یک مخالف و چریک مسلح تغییر وضعیت یافته و با تحمل شدائد و عذابهای ناشی از این روحیه قهرمان پروری و شهید سازی، بعـضاً گرفتار کـوتاه بینی‌ها، تعصب‌های ناروا و حماقت‌های عوامانه آنان شده و دو دستی تحویل نیروهای امنیتی سیستم می‌شوند. حال پازلی از قصه‌ای وای تو هم:

«و پنج روز بعد، فرامرز رضوی را به جرم نشر مجموعه مقالات‌اش دستگیر کردند، خیلی ساده، مثل تمام دستگیری‌ها که ساده است. در را زدند و شش نفر آدم ساکت و حق بجانب وارد شدند و او را روی مبلی نشاندند و دو نفر در دو طرفش نشستند و چهار نفر دیگر تمام خانه را گشتند و تمام خانه را «تمیز» کردند. هر چه کاغذ و کتاب و نامه و عکس (البته فرامرز رضوی هیچ وقت زیاد عکس جمع نمی‌کرد و آلبوم هم نداشت) بود، همه را در کیسه‌های زباله ریختند و بعد گفتند «بفرمائید» و او را بیرون آوردند. بی‌آنکه بی‌حرمتی بکنند یا حتی دستبندی درکار باشد. … ماشین که به سر کوچه رسید، رضوی، آقای می‌رخانی را دید که توی ماشین خود، پشت فرمان نشسـته و با خنده ثابتی که تمام دنـدان‌هایش بیرون بود، او را نگاه می‌کند، طوری نگاه می‌کند که رضوی حتماً او را ببیند. رضوی هم تا دید، زیر لب گفت: «بله، تو هم»»(ساعدی، ۱۳۷۷، ۲۸۸ و ۲۸۷)

بدیهی است که این کانونی‌ترین عنصر استبداد یعنی ترس که بنوعی دیالتیکی هم زائیده استبداد است و هم سازنده آن، فضایی را باز تولید می‌کند که در آن یأس، نومیدی، بیهودگی و نیهیلیسم تمام زوایای ذهن و ضمیر انسان‌ها را پر کرده و زندگی یی بدون نشاط و شادی به آنان هدیه می‌کند زندگی یی که رهاورد آن پوسیدگی عمر و غیر زمانمندی است که سرشار از تباهی، مرگ و نابودی می‌باشد به طوری که هیچگونه کوشش و تلاش در جهت بهبود وضع موجود و ایجاد تغییر در آن موقعیت آشفته صورت نمی‌گیرد و سکوت و سکون بر همه جا و همه کس مسلط می‌باشد. نه نجات بخشی هست و نه قهرمانی و در واقع، داستان قدرت تازه ساعدی نمایشی است از انسان‌هایی که گرفتار نومیدی‌اند و سخت در پی قهرمان و غافل از اینکه دیگر زمان ظهور مستبدان نجات بخش همچون نادر شاه بسر آمده است و در حقیقت همه آحاد ملت تا هر یک خود به تنهایی یک قهرمان و نجات دهنده نباشند امید به خروج از این تیره روزی و استبداد زدگی وجود نخواهد داشت:

… بابا شیطان با خود گفت: «عجب دنیا به چه حالی افتاده، همه چیز سرد و خاموش و وارفته و بی‌جون و بی‌هدف، همه جا گورستانی شده، پس کو اون زندگی جوشان؟ کو اون روزگاردرخشانی که همه چی می‌غرید و قاطی می‌شد و وامی رفت و رنگ می‌گرفت…» (مهدی‌پور عمرانی، ۱۳۸۲، ۴۳۹)

«… باید حسابی دنیا را به هم بزنیم، جوشش برپا کنیم، زندگی را رنگین‌تر، زیبا‌تر، پر امید‌تر بسازیم. وظیفه ما این است که بیهودگی را از دل‌ها بیرون کـنیم. یه راه بیشتر نمونده، دلم می‌خواد همین فردا، یه مرد گنده‌ای مثل قیصر یا نادر یا اسکندر پیدا بشه با‌‌ همان یکدندگی و لجاجت با‌‌ همان ایمان کامل به میدان بیاید» (پیشین، ۴۴۲)