من و تو
بر تارکِ این ارابهی گریزان
یخ زده است شانههای بلورین زمین
مهر از گنبد نیلی نمیگذرد
بی هیچ دریچهای بر سقف
بی هیچ روزنی بر دیوار
من و تو
دستهایمان از لابهلای میلهها با هم
انگشتهایمان در هم زنجیر
و ابری که از نفسهایمان
بر شیشهی مه گرفته باران میشود…
…
من به تو رشک میبرم
که پولکهای لبخندت
ستارههای مبهوت شبهای خاموشاند
و چشمهایت
تصویرگونه شعلهایست
که من بر خیال آن سوگند میخورم…
…
اندیشهها در ریشه میسوزند
بیآنکه فرصت یابند دمیده شوند
یأسها از آرزوها سرشار میشوند
و آرزوها از بیم پرپر شدن…
من و تو
دستهایمان از لابهلای میلهها با هم
انگشتایمان در هم زنجیر
تو به فردا میاندیشی
من نیز…
***
و روز از نو …
بر زمین خط میکشم بسیار
بر تنِ دیوار
مشتی میزنم تا بلکه بگشایند
باز از پیکرم این بند
اما نیک میدانم چه خواهد بود
سزای اینهمه فریاد
اتاقی تنگتر، زنجیر محکمتر
و شاید ترکههایی چند
و روز از نو….