داوود آتشبیک – گپوگفت با بیتا ملکوتی
اغلب رمانهایی که به صورت الکترونیکی و در خارج از ایران، منتشر میشوند کیفیت قابل اعتنایی ندارند. «مای نیم ایز لیلا» نوشته بیتا ملکوتی که به تازگی توسط نشر ناکجا به انتشار رسیده، از این قاعده پیروی نمیکند. «مای نیم ایز لیلا» رمانیست خوشساخت که به مساله مهاجرت و تبعاتش میپردازد. بیتا ملکوتی فارغالتحصیل تئاتر (گرایش نمایشنامهنویسی) از دانشکده هنر و معماری دانشگاه آزاد تهران است. او به مدت هشت سال (۸۴-۷۶) در رابطه با تئاتر در مطبوعات قلم زده. قبل از این رمان، دو مجموعه داستان و یک مجموعه شعر در ایران منتشر کرده. کتابی هم درباره سوسن تسلیمی نوشته که توسط نشر ثالث، در سال ۸۴ به انتشار رسیده. مای نیم ایز لیلا نخستین رمان اوست.
بگذار رک و صریح بپرسم قبول داری اغلب نویسندههایی که مهاجرت کردهاند، بعد از مدتی افت کردهاند و هیچوقت نتوانستهاند چه به لحاظ کمی و چه کیفی، به تولید ادبی قابل قبولی برسند؟ اگر مثلا یکی دو مورد، مثل رضا قاسمی را استثنا بدانیم.
– شاید حرف شما تا حدودی درست باشد. اما سئوال من اینست که چقدر در خود ایران ادبیات به قول شما قابل قبول تولید میشود؟ چند اثر قابل تامل و شاخص و درخشان در طول سال در ایران منتشر میشود در سالهای اخیر؟ ادبیات امروز ما ادبیات متوسطی است جز استثناهایی. از سوی دیگر مهاجرت ایرانیان یک پدیده نو است. قدمتش یه صد سال هم نمیرسد. اگر در این سالها یک رضا قاسمی مقیم پاریس هم در ادبیات ایران بدرخشد، خودش خیلی است. اگر چه که مثالها برای نویسندگانی که ادبیات موفق و در خورد تعملی خلق کردهاند، بیشتر از اینی است که گفتید. میتوانم از گلی ترقی نام ببرم. یا شهریار مندنیپور و یا مهشید امیرشاهی. ولی میپذیرم که نویسندگانی هم بودند که بعد از مهاجرت خاموش شدند و یا کم فروغ و دیگر اثر موفقی ننوشتند. به هر حال آدم از فضا و مردم دور میشود. از زبان دور میشود. اما با وجود اینترنت من معتقدم که همه ما در یک دهکده کوچک زندگی میکنیم. هر اتفاقی در ایران میافتد تنها به فاصله چند دقیقه یا کمتر و به واسطه اینترنت و شبکههای اجتماعی به من خارج نشین منتقل میشود. دیگر نویسندهٔ ایرانی مهاجر یک غارنشین دورافتاده از وطن نیست. به واسطه فضای مجازی در بطن ماجراست.
فکر نمیکنی اگر کتابت در داخل ایران چاپ شود مخاطب بیشتری پیدا میکند؟ و ترجیح نمیدهی کار بعدیت را در داخل ایران چاپ کنی؟ مثلا با رعایت «خطوط قرمز»؟
– صددر صد چاپ کتاب در ایران مخاطب بیشتری خواهد داشت. شکی نیست. در مورد این رمان چون از ابتدا به خودم قول داده بودم که بدون کلمهای کم و زیاد منتشرش کنم، اصلا به چاپ در ایران فکر هم نکردم. میخواستم یک بار هم که شده کتابی منتشر کنم تمام و کمال. اما در مورد کارهای بعدی هنوز نمیتوانم نظر قطعی بدهم. خیلی دوست دارم که مجددا اثری در ایران منتشر کنم اما انتظار نداشته باشید که در اینجا هم با فکر ممیزی وزارت ارشاد داستان بنویسم. اگر در روند خلق اثر به سمتی برود که خط قرمزها در ایران را رعایت کرده باشد، حتما به چاپش در ایران فکر میکنم. البته در ایران هم ناشر با ناشر و نوع پخش و توزیع کتاب در دیده شدنش تاثیر دارد. هر چقدر ناشر معروفتر باشد، اثر بهتر و بیشتر دیده میشود و اگر جایزهای هم بگیرد که دیگر فبها. متاسفانه اثری که خارج از ایران منتشر میشود، انطور که باید دیده نمیشود و مخاطب زیادی ندارد. از طرف دیگر بسیاری از دوستان داخل ایران به عمد و قصد کارهای منتشر شده خارج از ایران را نادیده میگیرند و این باعث تاسف است. اگر چه معتقدم اثری که درخشان و ماندگار است در نهایت روزی دیده میشود، شاید بعد از مرگ خالقش.
نظرت راجع به نشر الکترونیک چیست؟ چطور بوده؟ راضی بودی تا الان؟ بازخوردها نسبت به کارهای قبلیت و آنقدری که انتظار داشتی چطور بوده؟ کار بعدیات را هم به صورت الکترونیکی منتشر میکنی؟
– چاپ کتاب الکترونیکی یک پدیده تازه است در ایران و همهجای دنیا. و اگر جا بیافتد میتواند به تربیت یک نسل کتابخوان و علاقهمندان به کتاب و ادبیات کمک کند. هنوز خیلیها نمیشناسندش. نمیتوانند با آن ارتباط برقرار کنند یا احساس راحتی در قبال آن داشته باشند. هنوز خیلیها احساس در دست گرفتن یک کتاب کاغذی و لمس آن را ترجیح میدهند. ولی شما فکر کنید که با یک کیندل کوچک سیصد گرمی میتوانید صدها جلد کتاب را با خودتان حمل کنید و هرجای دنیا که هستید بخوانید. اما امکان حمل کتابهای واقعی وجود ندارد. من خودم هنوز که هنوز است بعد از این همه سال کتابهام را نتوانستم از ایران با خودم بیاورم و با اینکه خیلی وقتها به آنها احتیاج پیدا میکنم یا دلم برایشان تنگ میشود. هنوز نتوانستم آن حجم از کتاب را با خودم به اینجا بیاورم.
من از کار با نشر ناکجا در پاریس خیلی راضی هستم. و از اینکه مای نیم ایز لیلا هم به صورت الکترونیکی و هم به صورت نسخه چاپی در دسترس است خوشحالم. چون هرکسی در هرکجای دنیا که باشد، میتواند به راحتی به آن دسترسی پیدا کند. ما چه بخواهیم چه نخواهیم آدمها و نویسندههای قرن ۲۱ هستیم.
چاپ کتاب الکترونیکی یک پدیده تازه است در ایران و همهجای دنیا. و اگر جا بیافتد میتواند به تربیت یک نسل کتابخوان و علاقهمندان به کتاب و ادبیات کمک کند.
خب، برویم سراغ خود مای نیم ایز لیلا. ایده این رمان چقدر به تجربه زیسته خودت مربوط میشود؟ به هر حال «مای نیم ایز لیلا» درباره زندگی بخشی از مهاجرین است.
– این رمان به تجربه زیسته خودم مربوط میشود و ایده نوشتنش هم از جایی شروع شد که خودم مهاجرت کردم به امریکا. من که کاری جز نوشتن در مورد تئاتر و شعر و داستان بلد نبودم، که مستقیما با زبان فارسی سر و کار داشت، تبدیل شدم به آدمی که از صفر باید شروع کند. آدمی که هیچ کس نیست. اما به هر حال باید برای ادامه زندگی تلاش کند. باید دوباره شروع کند. باید با مشکلات مبارزه کند. خودش را پیدا کند. و منم که از قبل وسوسه نوشتن یک کار بلند را داشتم به سراغ مدیوم رمان رفتم. نوشتن این رمان اول از همه درمانی بود برای حس غم و غربتی که در ابتدا راه داشتم. و دوم تلاشی بود برای بقا و احساس زنده بودن. تمام اینها در شخصیت لیلای رمان هم هست. شاید این وجه مشترک من و خود لیلا باشد. اگرچه لیلای این رمان، دورترین شخصیت به شخص بیتا ملکوتی است ولی وجه مشترک هر دوی ما، تلاش برای بقا در فضایی خارج از خانه و دور از سرزمین مادری است.
هر فصل رمانت یک راوی دارد. لحن اینها هم متفاوت است که این به شخصیتپردازی خیلی کمک کرده. از پس لحن توانستهای به خوبی بر بیایی. ضمن اینکه داشتن چند راوی به تو کمک کرده تا بخش بیشتری از تاریخ معاصر را پوشش بدهی. چطور به این فرم رسیدی؟
– من معمولا قبل از اینکه به خود داستان و روند شکل گیری رواییش فکر کنم به تکنیک و فرمی که میخواهم آن را بنویسم فکر میکنم. از ابتدا میدانستم که یک شخصیت محوری دارم به اسم لیلا که دو مرد در زندگی او هستند. بعد به این نتیجه رسیدم که برای هر کدام از آنها یک راوی متفاوت انتخاب کنم. تا بتوانم بهتر به زبانهای متفاوتی که آنها دارند برسم. از طرف دیگر چون یک داستان کوتاه نویس بودم تصمیم گرفتم که هر فصل این رمان، به مانند یک داستان کوتاه، یک هویت مستقل داشته باشد. شروع، نقطه اوج و پایان داشته باشد. و در عین حال که هر فصلی به کمک حلقهای، المانی، موتیفی به فصل بعدی متصل میشود ولی هر فصلی یک داستان کوتاه مستقل هم باشد. در نتیجه شما میتوانید این رمان را از آخر به اول بخوانید. از وسط بخوانید. فصلها را جابهجا بخوانید. من همیشه دغدغه فرمی داشتم. زبان همیشه برایم مهم بوده. لیلا، همسرش ناصر و یوسف که نویسنده است، هر کدام زبان و دایره لغات متفاوتی دارند. من تلاش کردم تا برای هر کدام، لحن، موسیقی و زبان خاص خودشان را بسازم. خوشحالم که حالا تو نقدها میخوانم که این تفاوت زبانی در آمده.
فکر نمیکنی اتفاقا همین تدبیر و تاکید تو بر چنین فرمی باعث شده رمانت در پایانبندی دچار مشکل شده باشد؟
– نمیدانم منظورتون از مشکل چیست. یعنی عجولانه به پایان رسیده؟ من طبعا این طوری فکر نمیکنم وگرنه حتما عوضش میکردم. اما اگر منظورتان این است که جای مناسبی رمان تمام نشده؛ من به عمد میخواستم رمان در اوج لیلا به پایان برسد. و البته پایان قطعی هم ندارد. میخواستم خود مخاطب ادامه زندگی لیلا را در ذهنش بنویسد و یا تصور کند. دوستانی هم بودهاند که گفتهاند رمان جا داشته تا ادامه یابد. من میخواستم که رمان کوتاه باشد. توضیح زیادی ندهد. حرفهای قلمبه سلمبه نزند. نصیحت هم نکند. درس اخلاق هم ندهد. فلسفه هم نبافد. معتقدم قرن بیست و یکم قرن رمانهای بلند و پرحرف نیست.
حالا چرا مهاجرت را برای اولین رمانت انتخاب کردی؟ به این فکر نکردی حالا که رفتهای آنجا به زبان و فرهنگ همانجا بنویسی؟ انگار اغلب هنرمندای ایرانی وقتی از ایران خارج میشوند، دل از ایران نمیکنند و مهاجرت موضوع اصلی نوشتههایشان میشود. چرا کمند هنرمندایی مثل سهراب شهید ثالث که بروند آلمان و به زبان و فرهنگ همانجا کار کنند؟
– به نظر من فیلم ساختن با یک زبان جدید، در یک فضای جدید، با نوشتن به زبان دیگر متفاوت است. چون فیلم ساختن یک کار گروهی است. هرچقدر هم که به زبانی مسلط نباشی میتوانی به کمک مترجم، دستیارهات و با گروهی که در اختیار داری کار را جلو ببری و بسازی. ولی در ادبیات، خودت هستی و قلمت یا کیبورد کامپیوترت. کسی نیست که کمکت کند و مثلا بگوید چه کلمهای را بهکار ببری بهتر است. یا این کلمه چه معنایی دارد. این سوال پیش میآید که چقدر باید به یک زبان مسلط باشی تا بتوانی با آن زبان شعر، داستان کوتاه یا رمان بنویسی. فکر میکنم باید مثل ناباکوف هم نابغه باشی، هم از هجده سالگی مهاجرت کرده باشی، هم از بچگی معلم زبان داشته باشی تا بتوانی لولیتا را به انگلیسی بنویسی. من تازه در ۳۲ سالگی مهاجرت کردم و به علت مشکلات مهاجرت و کار کارمندی و دغدغه پول در آوردن نمیتوانستم حتا به انگلیسی نوشتن فکر کنم. در شرایط آرمانی شاید نوشتن به انگلیسی خیلی هم خوب باشد. ولی نوشتن درباره خود مهاجرت به نظر من بین نویسندگان ایرانی یک اتفاق نو و جذاب است. در کارهای بعدی هم درباره مهاجرت خواهم نوشت. البته نه لزوما صرفا درباره مهاجرت. در حال حاضر روی مجموعه داستانی کار میکنم که داستانهاش در فضای مجازی میگذرند و همچنین روی طرح رمانی که شخصیت اصلیش، شهر محبوب من تهران است. به نظرم در فضای مجازی نمیشود خیلی خانه و خارج از خانه را از هم جدا کرد و همه ما در یک فضای انتزاعی و جدید زندگی میکنیم که میشود آن را وارد ادبیات کرد و به آن وجه زیباییشناسانه داد. از طرف دیگر در کارهام همیشه به ادبیات اعتراف یک نگاهی داشتم؛ و به تبع در رمان مای نیم ایز لیلا. راوی اول شخص دست نویسنده را در اعتراف کردن باز میگذارند و این ادبیاتیست که مورد علاقه من است. اینها مواردی هستند که در حال حاضر برای نوشتن یک کار جدید به آنها فکر میکنم.
شخصیتهای این رمان، با اینکه در مجموع زندگی سختی ندارند، «شاد» نیستند. انگار از وضعیتشان راضی نیستند. تلاشهایشان برای زندگی بهتر و شادتر هم با شکست مواجه میشود. نقطه اوجش هم پایان فصل چهاردم است؛ ناصر که مدتهاست به این در و آن در زده، یکهو با یک حادثهٔ تلخ روبهرو میشود. چرا؟
– قبول دارم که این آدمها زندگی شادی ندارند. و این بخشیش برمیگردد به گذشته آنها. و اینکه نمیتوانند از گذشته خود خلاص شوند. گذشتهای که پر از کامپلکس، گره، کابوس، تناقض و نقاط تاریک است. اگرچه بخشهای شیطنت آمیز و رازآمیز هم دارد ولی بخش بیشتر آن نقاط تاریک است. که این هم برمیگردد به کودکی و نوجوانی خودم که در دوران انقلاب و جنگ و بمباران و تغییر و تحولات سیاسی و سرکوب آن دوران گذشت. و آن دورانی بود که من داشتم تازه خودم را میشناختم. و به هرحال چون رمان هم نگاهی به تاریخ معاصر ایران دارد و این تاریخ را با شخصیت اصلیاش که لیلاست، از کودکی و نوجوانیش طی میکند و ما از ورای این شخصیت نگاهی داریم به انقلاب، جنگ، آثار آن و تحولات اجتماعی بعدش و در نهایت مهاجرت. که داستان زندگی خیلی از ایرانیهاست. و خب، این آدمها مثل خود من و نسل من بخاطر همین مسائل که گفتم نمیتوانند عمیقا شاد باشند. لیلا هم نه هم سن من ولی از نسل من است. البته بخش دیگری هم برمیگردد به جدال این آدمها با زندگی روزمره، دغدغه پول درآوردن، و هماهنگی با فضا و جامعهای که فرسنگها از او دور است و ساز مخالف میزند. این داستان، داستان آدمهای مهاجر است، آدمهای دورگه، چندرگه. شما به هر کشوری که نگاه کنید این آدمها را میبینید. الان همهجا پر است از آدمهایی که پدرشان مال یکجاست، مادرشان جای دیگر، بعد حتا پدربزرگ و مادربزرگشان هرکدام مال یک کشور دیگر هستند و حالا هم خودشان یکجا، خانوادههایشان هرکدام در یک کشور متفاوت زندگی میکنند. همچنین همهجا پر است از آدمهایی که همجنسگرا یا دوجنسیاند. حالا صدای این آدمها شنیده میشود. شاید در گذشته صدایی نداشتهاند. فکر میکنم در ادبیات امروز ایران باید صدای اینها شنیده شود. در ادبیات ما تا به حال به این بخش از جامعه کمتر توجه نشان داده شده و کاملا پدیده نویی است.
برگرفته از سایت ادبیات ما
Comments