top of page

نقدی بر رازهای سرزمین من رمانی از رضا براهنی

کسی که تفکر دارد برانگیخته است. در هر زمان، متفکر واقعی برانگیخته است. ‏برانگیختگی او ریشه در لبه‌ی تیغی دارد که متفکر مدام بر روی آن حرکت می‌کند. دیده‌اید ‏که بعضی از آدم‌های سر از پا نشناس، وقتی که بی‌عدالتی می‌بینند، اگر نتوانند کاری ‏بکنند، یقه‌ی خود را پاره می‌کنند. جهان و عصر ما مبتنی بر جهل، مبتنی بر بی‌عدالتی ‏است، و متفکر در برابر بی‌عدالتی یقه خود را پاره می‌کند. خود را بر روی آن لبه‌ی تیغ قرار ‏می‌دهد و مشتاق شقه شدن، یعنی تفکر پیدا کردن می‌ماند… (طلا در مس ص ‏‏1914 ـ تهران 1371)

من «رازهای سرزمین من» را با درد نوشته‌ام. آن دردها با من هستند. از من جدا ‏نمی‌شوند. آن نوشته مرا به من شناسانده است. آن نوشته‌ی من نویسنده را آفریده ‏است.

به جرئت می‌توان گفت که «رازهای سرزمین من» یکی از بزرگترین رمان‌های تاریخی ‏است که به زبان فارسی نوشته شده است. تمام حوادث مهم تاریخی ـ سیاسی ایران ‏معاصر از پیروزی و شکست فرقه دمکرات آذربایجان و کودتای 28 مرداد 1332 و آمدن ‏مستشاران نظامی آمریکا به ایران و آذربایجان تا فرار شاه و برگشت خمینی و روزهای ‏قیام (انقلاب 57) آنچنان استادانه و جسورانه «درونی» رمان شده است که بقول خود ‏رضا براهنی درباره‌ی«رمان تاریخی»، خواننده‌ی رمان، تاریخی بودن آن حوادث را فرع، و قصه بودن آن حادثه را اصل تلقی می‌کند.‏

‏«من «رازهای سرزمین من» را با درد نوشته‌ام. آن دردها با من هستند. از من جدا ‏نمی‌شوند. آن نوشته مرا به من شناسانده است. آن نوشته‌ی من نویسنده را آفریده ‏است.» (رویای بیدار ص 348)‏

من درباره‌ی ساختار و فرم «رازهای سرزمین من» از خود رضا براهنی کمک می‌گیرم، چون به نظرم ‏وی به بهترین وجه ساختار رمان «رازهای سرزمین من» را در «پلمیک ادبی» با گلشیری، در مقاله‌ای ‏تحت عنوان «گلشیری و مشکل رمان» به‌طور مبسوط تشریح کرده است. من گزیده‌ی آن ‏قسمت‌هایی را که به‌طور مشخص مربوط به «رازهای سرزمین من» بوده است، برای آشنایی با ‏ساختار و فرم رمان در اینجا می‌آورم.‏

‏«رمان نه تقلیدی از واقعیت است، و نه بازآفرینی واقعیت. رمان یک سیستم ادبی است ‏که با مکانیسم‌های بنیادی خود، واقعیت‌های جدید برای خواننده تعبیه می‌کند. این ‏واقعیت منبعث از فرم است. اثر من به فرم و ابزارهای فرم به عنوان دگرگون کننده‌ی فرم‌ها ‏و محتواهای گذشته می‌نگرد. از این نظر هم محتوا و هم فرم گذشته در اثر من خرد ‏می‌شوند، و هرگز قابلیت رجعت به شکل و محتوای گذشته را پیدا نمی‌کنند. و بعد بین ‏اثر و مخاطب آن ارتباطی برقرار می‌شود که مبتنی بر زیباشناسی شکل اثر است.»‏

‏در رازها ترتیب و توالی زمانی نیست، ترتیب و توالی فرمی داستان است: فصل اول در ‏حدود سال 33 و 34، اتفاق می‌افتد، فصل دوم در سال 38، فصل سوم، حدود 20 سال ‏بعد از فصل اول، نامه‌ی اول «مترجم سابق» تاریخ سپتامبر 1976 را دارد ولی «گزارش ‏اطلاعاتی»، سپتامبر 1959 را. نامه دوم «مترجم سابق» در مارس 1977 نوشته شده، ‏ولی تاریخ اول «قول بیلتمور» 28 ـ 26 ژوئیه 1959 است. در این شکی نیست که ‏وصیت‌نامه‌ی سرهنگ جزایری در سال 38 نوشته شده؛ ولی در کتاب، بعد از آخرین ‏یادداشت «قول بیلتمور» که در تاریخ 8 ژانویه 1972 نوشته شده، آمده است. تا اینجای ‏کتاب گفته نشده است که وصیت‌نامه چگونه و به دست چه کسی رسیده. در «قول ‏حسین میرزا» معلوم می‌شود که وصیت‌نامه در سال 57 به دست حسین میرزا افتاده. ‏چگونه؟ اول وصیت‌نامه افتاده دست برادر سرهنگ، او آن را در تبریز سپرده دست مادر ‏حسین میرزا، حسین میرزا آن را داخل اسنادش گذاشته، بعد تهمینه که لحظاتی پس از ‏قتل حسین میرزا، وارد آپارتمان او شده، آن‌ها را به بابک پوراصلان داده، و او، وصیت‌نامه ‏را در جایی گذاشته که طرح و توطئه‌ی رمان ایجاب می‌کرد آنجا گذاشته شود. حالا اگر به ‏محتویات وصیت نامه توجه کنیم، می‌گوییم اغلب حرف‌های سرهنگ را می‌دانیم، ولی ‏اگر می‌خواهیم به فرم توجه کنیم، می‌گوییم چرا وصیت‌نامه از خلال این همه مکانیسم ‏ادبی رد شده تا ما آن را عملاً بفهمیم. یعنی درک مفهوم آن، به صورت فرمی کش داده ‏شده است تا خواننده گم کند، پیدا کند، و نهایتاً به جهان‌بینی فرم نویسنده پی ببرد، به ‏همان صورت که موسی در مورد خضر عمل می‌کند و خضر در مورد موسی. ‏اشکلوفسکی این مکانیسم را مکانیسم «عقب اندازی» می‌خواند که بخشی از همان ‏برهنه کردن تکنیک است. از دن کیشوت سروانتس تا عشق سال‌های وبای مارکز، از ‏رابینسون کروزو تا پاندول فوکو اثر «اکو» از برادران کارامازوف تا سبکی تحمل ناپذیر ‏هستی اثر کوندرا، ما با این پدیده روبه‌رو هستیم. به قول خراسانی‌ها: «مودونومو، ‏نمی‌گوم.» این یکی از بنیادهای زیبایی‌شناسی فرم رمان است.

سرهنگ جزایری نامه‌هایش را یقینا پیش از سال 32 نوشته است. نامه‌ها درست در ‏روزهای بهمن 57 به دست میرزا می‌افتد. این نامه‌ها را «ماهی» به «الی» داده، الی ‏آن‌ها را با خود به همه جا برده، و آخر سر به خانه‌ای آورده در خیابان وزرا، که ممکن ‏است بعداً، فرضاً، دایره‌ی منکرات شده باشد. در دستبرد حسین میرزا، مرتضی و رقیه ‏خانم، در روزهای انقلاب به این خانه، نامه‌های سرهنگ جزایری به دست حسین میرزا، ‏از طریق او به دست بابک پوراصلان، و از طریق او به دست خواننده می‌افتد. مثال دیگر: ‏قتل شادان. همسایۀ شادان اولین اشاره را به نوع قتل شادان می‌کند. بعد گماشته‌ها، ‏بعد روزنامه، بعد «الی» که جنازه را دیده، بعد هوشنگ، بعد تهمینه. ولی تا آخر همه ‏فکر می‌کنند تهمینه یا پسرش قاتل هستند. کشف قتل کش داده شده، و این وسط ‏ده‌ها چیز دیگر هم با آن کش داده شده‌اند تا برهنه شدن تکنیک صورت بگیرد. قتل ‏تیمسار یک موتیف از ده‌ها موتیف رمان است. این موتیف با موتیف‌های دیگر، هم رابطه ‏خصوصی دارد، و هم با آن‌ها و در بسیاری موارد از طریق تکرار در می‌آمیزد تا رمان ‏به‌صورت سمفونی طولانی‌ای در آید که ده‌ها سمفونی در جوف آن قرار گرفته است…‏

در «رازهای سرزمین من» تکنیک‌های مختلف، آن را به تجلی تاریخ رمان‌نویسی از سویی و تاریخ تئوری ‏رمان از سویی دیگر تبدیل می‌کنند. نظر من این است؛ هر چیز جدی، تعریفی جدید از ‏هستی خود آن چیز و نوع آن چیز هم هست. «رازهای سرزمین من» نه تنها رمان در رمان، بلکه رمان ‏درباره‌ی رمان و تئوری رمان راجع به رمان است. آنچه «باختین»، که من او را بسیار دیر ‏خوانده‌ام، راجع به شخصیت‌های داستایفسکی می‌گوید، بی آنکه من خود را انگشت ‏کوچک آن مرد بزرگ روس بدانم، راجع به شخصیت‌های رمان‌های من از نظر فنی، نه از ‏نظر محتوا و بالا و پایین بودن سطح زیبا شناختی کار، صادق است.‏

باختین شخصیت‌های رمان را به «مونولوژیک» ‏و«دیالوژیک» ‏ ‏قسمت می‌کند. مونولوژیک شخصیتی است که یک گفتار دارد، مثل شخصیت‌های «او» ‏قرار گرفته‌ی تولستوی: گفت، آمد، دید و غیره. «دیالوژیک» حالتی است که در آن ‏شخصیت‌ها در وجود یک «من» ادغام شده‌اند، حتی اگر این من سوم شخص باشد. ‏مثل شخصیت‌های داستایفسکی. این شخصیت «پولی‌فونیک» (چند ‏صدایی) است، و نیز «پولی‌مورفیستیک» (چند شکلی). وقتی که ‏حسین میرزا در اول شخص حرف می‌زند، در وهله‌ اول بنظر می‌رسد فقط از منظر خود ‏حرف می‌زند. ولی ساختار رمان به ما غیر از این را می‌گوید. کسی به نام «بابک ‏پوراصلان» هست که درون منظر حسین میرزا قرار دارد، و کسی هم به نام رضا براهنی ‏هست درون منظر «بابک». در وجود حسین میرزا، او، بابک و براهنی با هم دیالوگ ‏درونی و ناگفتنی دارند. ولی حسین میرزا در گفتار به ظاهر تک گویانه‌اش با ده‌ها آدم ‏دیگر، مادرش، ابراهیم آقا، رقیه خانم، حاجی فاطمه و دیگران حرف می‌زند. این دیالوگ ‏بیرونی و گفتنی اوست با آدم‌های دیگر. شخصیت، دیالوژیک است. همین حالت در مورد ‏منظر سایر شخصیت‌ها هم تکرار می‌شود.‏

از بدیهیات بگذریم و بیائیم سر یک حادثه: ورود «ماهی» به سلول سرهنگ جزایری. این ‏حادثه را یکبار بیلتمور ـ بابک ـ براهنی، یک بار دیگر حسین ـ بابک ـ براهنی، و بار دیگر ‏ماهی ـ بابک ـ براهنی تعریف می‌کنند. یعنی در هر نوبت داده شده، سه صدا در یکدیگر ‏ادغام می‌شوند. به این حالت، حالت «پولی‌فونیک» می‌گویند، و چون یک شکل از منظر ‏چند چشم دیده شده و انعکاس‌های مختلف پیدا کرده، آن را چند شکلی هم می‌بینیم. ‏این دیدگاه کوبیک بر رازها حاکمیت دارد.» (رویای بیدار ـ مجموعه مقاله ـ گلشیری و ‏مشکل رمان)‏

‏«رازهای سرزمین من» از «قول»ها، «گزارش»ها و «نامه»ها و «اسناد بازجویی» و … ‏تشکیل شده که هر کدام گوشه‌هایی از تاریخ معاصر ایران را به‌صورتی شگفت‌انگیز و ‏همچون پرده‌ی سینما در مقابل چشمان خوانندگان می‌گستراند. «کینه ازلی» و «سروان ‏آمریکایی و سرهنگ ایرانی» (بخش یکم ـ کتاب یکم)، مدخل «رازهای سرزمین من » است و ‏پی‌داستان رمان «رازهای سرزمین من» در همین کتاب یکم ریخته می‌شود.‏

در «کینه ازلی» روانشناسی عمومی حاکم بر جامعه آذربایجان و رابطه آذربایجانی‌ها با ‏آمریکایی‌ها تصویر می‌شود.‏

در همین کینۀ ازلی، تصویر کوچکی از تشییع جنازه‌ای در برف و بوران ارائه می‌شود که ‏شاید در نظر اول ربطی مستقیم به ساخت و بافت رمان نداشته باشد، اما وقتی ‏عمیق‌تر به کلیت رمان نگریسته شود، تأثیر این پدرسالاری ریشه‌دار و خرافات ‏حاکم بر روح و روان جامعه در سال‌های 33 ـ 34 را در انقلاب 1357 می‌شود دید: مترجم ‏و گروهبان آمریکایی که در برف و بوران دامنه سبلان گیر کرده‌اند، شاهد تشییع جنازه‌ای ‏می‌شوند و مترجم از تشییع کنندگان می‌پرسد:‏

‏«شما دارید چکار می‌کنید؟»‏

از توی بوران یک نفر فریاد زد: «چاره نداریم، باید این کار را بکنیم!»‏

مترجم دوباره فریاد زد: «می‌توانستید منتظر صبح بشوید. بیابان وحشتناک است. ما ‏موقع آمدن، گرگ دیدیم.»‏

یک نفر از جمع تشییع کنندگان جدا شد، آمد طرف ماشین. کلاه کپی سرش بود، برف ‏همه جایش را پوشانده بود. سرش را آورد توی ماشین، گفت:‏ «وصیت کرده‌ی پدرمان است. گفته همینکه من مردم، ببرید بگذاریدم توی امامزاده. گفته ‏حتی زلزله هم بیاید، به وصیتم عمل کنید. چاره نداریم. یک پدر بیشتر که نداریم.»‏

مترجم پرسید: «امامزاده کجاست؟»‏

‏«دو فرسخ راه است، آنور قبرستان است.» (ص 30 ـ 29)‏

اما تمرکز اصلی این بخش از رمان، روی «گرگ اجنبی‌کش سبلان» است. در گفتگوی ‏کوتاه مترجم، گروهبان آمریکایی و پیر مرد دهاتی، «گرگ اجنبی‌کش» چنین معرفی ‏می‌شود:‏

‏«انشالله گرگ معمولی است.»‏

مترجم پرسید: «مگر گرگ، معمولی و غیر معمولی هم دارد؟»‏

پیر مرد گفت: «انشالله گرگ معمولی است. انشالله گرگ سبلان نیست.»‏

مترجم احساس کرد که در لحن پیرمرد تلخی چندان زیادی هم ننهفته است. انگار پیرمرد دوست داشت که گرگ، گرگ سبلان باشد، ولی عکس ذهن خود را بیان می‌کرد.‏

مترجم پرسید: «گرگ سبلان با گرگ معمولی چه فرقی دارد؟»‏

پیر مرد گفت: «بهش می‌گویند: اجنبی‌کش. گرگ سبلان اجنبی‌کش است. یک بار قزاق ‏روس را کشت، همین چند سال پیش هم یک سرهنگ انگلیسی را کشت. به مردم ‏محل کاری ندارد، اگر همان گرگ باشد خداوند خودش به آمریکایی رحم کند. این گرگ ‏آدم را بازی می‌دهد، حتی شیطان هم نمی‌تواند از شرش خلاص شود.» (ص 43 ـ 42)‏

‏«… لباس نظامی آمریکاییش، 8 تکه پاره شده، دور جسدش ریخته بود. پوتین‌های ‏دیدیس پایش بود. بیشتر به آدمی می‌ماند که بهش تجاوز شده باشد. دندان‌های ‏وحشی گرگ ، گلویش را دو تکه کرده بود …»‏

مترجم رفت به طرف پیرمرد: «خوب این همان گرگ است؟»

پیر مرد گفت: «همان است. خودش است. همان اجنبی‌کش است. می‌دانید آقا مسأله‌ی ‏غیرت است.»‏

‏«غیرت؟ یعنی چه؟»‏

‏«وقتی ما بیچاره می‌شویم، کاری از هیچ‌کداممان ساخته نیست، رگ غیرت اجنبی‌کش ‏می‌جنبد.»‏

‏«شوخی می‌کنی! گرگ این حرف‌ها سرش می‌شود؟»‏

‏«نگاه کنید به جسد، ببینید سرش می‌شود یا خیر.» (ص 44)‏

در افسانه‌ها و اساطیر اقوام ترک، گرگ حیوانی است زیرک و جسور که راه نشان ‏می‌دهد و مردم را از خطرات آگاه می‌سازد، و به معنای برکت نیز هست. این گرگ ‏سبلان همان گرگ اساطیری ـ افسانه‌ای است که براهنی با توجه به آشنایی ‏عمیق‌اش به اساطیر و افسانه‌های ترکی، بسیار استادانه توانسته است پیوند پر راز و ‏رمزی بین گرگ سبلان و داستان «رازهای سرزمین من» تعبیه کند.‏

اما از طرف دیگر همین سمبل گرگ، اعتقاد و باور مردم به یک «ناجی» و «رهبر ‏فرهیخته» را نشان می‌دهد. اگر همین اعتقاد به یک «ناجی» را کنار اعتقادات خرافی و ‏پدرسالارانه قرار دهیم، ظهور خمینی قابل فهم‌تر خواهد بود.‏

براهنی در همان بخش یکم ـ کتاب یکم، فصل «سروان آمریکایی و سرهنگ ایرانی» ‏تصاویری از فضای حاکم بر مناسبات اجتماعی و همچنین از امر و نهی مستشاران ‏آمریکایی در ارتش ایران ارایه می‌دهد که بدون این تصاویر درک جهت و مضمون انقلاب ‏‏1357 امکان‌پذیر نیست. وقتی این تصاویر در کنار تصاویر دیگر در فصل‌های مختلف رمان ‏قرار می‌گیرد، اجتناب ناپذیری انقلاب ضد سلطنتی و ضد امپرایالیستی(ضد آمریکایی) ‏سال 1357 را نشان می‌دهد.‏

آمریکایی‌ها تمام اعمالشان را با «خطر همسایه شمالی» توجیه می‌کنند. هر حرف و ‏عملی که به نوعی به مزاق آمریکایی‌ها خوش نیاید، در آن دست «کمونیست»ها را ‏می‌بینند! ترور سروان کرازلی توسط سرهنگ جزایری و یارانش به پای اغوای مأمورهای ‏‏«همسایه شمالی» نوشته می‌شود، و سرهنگ جزایری فریاد می‌زند: «یعنی شما ‏معتقدید ما خودمان حتی نمی‌توانیم قاتل هم باشیم؟ و برای ارتکاب قتل باید از ‏همسایه شمالی اجازه بگیریم؟»(ص 400). پرنده نگهداشتن سرهنگ جزایری «راز و ‏رمز» تلقی می‌شود! دیوان حافظ او به عنوان کتاب رمز ستون پنجم شوروی در ایران، در ‏پرونده ثبت می‌شود. دو بیت غزل بیش از سایر بیت‌ها مزاحم سرهنگ بود. یکی: «من ‏آن نگین سلیمان به هیچ نستانم ـ که گاه‌گاه بر او دست اهرمن باشد» و دیگری: ‏‏«بسان سوسن اگر ده زبان شود حافظ ـ چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد». از ‏این دو بیت، اولی را به حساب مخالفت سرهنگ با سلطنت و همدست بزرگ آن، یعنی ‏آمریکا می‌گذاشتند و معتقد بودند که اشاره به دست اهریمن در واقع اشاره به دست ‏شاه است و غرض از نگین سلیمان، تاج سلطنت است. و دیگری را به این حساب ‏می‌گذاشتند که سرهنگ به مأمور رابطش در شوروی پیغام می‌داد که به سازمان ‏جاسوسی اطلاع دهد که رفقا خیالشان تخت باشد، بند از بندش جدا کنند و زبانش را ‏قاچ‌قاچ کنند، اعتراف نخواهد کرد و به عنوان یک مأمور سر سپرده قول می‌داد که ‏همیشه مهر بر دهن باشد.»(ص 399)، و یا آواز خواندن به زبان ترکی، دلیل سمپاتی و ‏جاسوسی برای شوروی تلقی می‌شود: «مادر… اگر سمپات شوروی‌ها نیستی، چرا ‏تصنیف ترکی یاد گرفتی؟» (ص 401)‏

بخش دوم ـ کتاب چهارم، شامل قول سرهنگ جزایری و قول حسین میرزاست. قول ‏سرهنگ جزایری، وصیت‌نامه‌ی اوست. در این وصیت‌نامه، ضمن اشاره به تصمیم ‏گروهبان‌ها برای قتل کرازلی و همراهی و هم‌رائی سرهنگ با این تصمیم، نکاتی ‏یادآوری می‌شود که برای شناخت ارتش شاهنشاهی و رابطه آن با مردم و شخصیت ‏سرهنگ ضروری است:‏

«حالا که این وصیت‌نامه را می‌نویسم، چند چیز را هم بگویم. من از سال‌ها پیش ‏فهمیدم که ارتش ما ارتشی است خائن، خائن به کسانی‌که باید از آن‌ها دفاع و حمایت ‏کند.‏

بعد از رفتن فرقه دموکرات آذربایجان، من هم با ارتش به آذربایجان برگشتم: رفتارمان با ‏مردم شبیه رفتار قهرمان‌های فیلم‌های کابوئی هالیوود با سرخ‌پوست‌ها بود. چهار سال ‏بعد از سقوط فرقه مأمور تیپ اردبیل شدم. دو سه ماه قبلش از تبریز زن برده بودم، زنی ‏جوان و زیبا، همان ماه‌وش راحلی، همان ماهی، که بعد زندگیم را نابود کرد. در اردبیل ‏هنوز مردم از کشت کشتار مردم به وسیله حکومت صحبت می‌کردند. می‌گفتند انگار ‏اردبیل را یک ارتش خارجی اشغال کرده.»(ص 306 ـ 307)‏

براهنی چه در مقالات و چه در رمان‌هایش به نوعی به مساله فرقه دموکرات آذربایجان و ‏حکومت یک‌ساله پیشه‌وری اشاراتی دارد. در همین رمان «رازهای سرزمین من» نیز، از ‏زبان مادر حسین میرزا هم از حکومت ملی آذربایجان یاد می‌شود و هم به عقب‌ماندگی ‏و تنگ نظری مردم و تشخیص ندادن منافع خودشان اشاره می‌شود:‏

‏«یادت نیست؟ آن همه سر و صدا، خنده، تظاهرات، شعار، عکس به دست گرفتن، ‏آدم‌ها را روی دوش بلند کردن، کف زدن، هورا کشیدن، سینه چاک کردن؟ تو یک چوب را ‏مثل یک تفنگ تراشیده بودی، گذاشته بودی روی دوشت. با بقیه بروبچه‌های همسایه ‏راه می‌افتادید، می‌رفتید تو خیابان‌ها، رژه می‌رفتید. من خودم توی «قبرستان میدانی» ‏چادرم را زده بودم دور کمرم، با بقیه زن‌ها مشق تفنگ می‌کردم. ما همه می‌خواستیم ‏بجنگیم، ولی آزاد باشیم، می‌خواستیم بمیریم. مساله این نبود که همسایه شمالی ‏چه می‌گفت، همسایه جنوبی چه می‌گفت، آمریکا چه می‌گفت. مساله این بود که من ‏رأی دادم، پدرت رأی داد. زن‌ها هم نماینده شدند، مردها هم. یادت نیست، و بعد، فرقه ‏رفت. باید یادت باشد. تو خودت هم توی خیابان‌ها بودی. ده دوازده سالت بود، ولی همه‌جا بودی. قبل از آنکه ارتش وارد شهر بشود، خود مردم به جان هم افتادند. آدم‌های ‏فرقه را یک‌یک به همدیگر نشان می‌دادند، نشان می‌کردند، می‌گرفتندشان، و یکی دو ‏دقیقه بعد، می‌بستندشان به گلوله. یادت نیست؟ وسط جمعیت ناگهان یک نفر دستش ‏را بلند می‌کرد می‌زد توی سر نفر جلوئی، و فریاد می‌زد: «بگیریدش فرقه‌چی است.» ‏بعد مشت و لگد و سیلی و چاقو بود که از هر طرف به سر و رو و سینه و پهلوی بیچاره ‏می‌بارید. بیچاره حتما فرقه و سیاست هم سرش نمی‌شد، ولی شاید دخترش را به ‏کسی نداده بود، شاید نمره کسی را نداده بود، شاید تو صف نان جلوتر از دو نفر دیگر ‏نان گرفته بود، شاید قیافه‌اش خوب بود. چه بگویم، وقتی که دست بالا رفت و روی سر ‏آن بیچاره پائین آمد، دیگر کارش زار بود. ده دقیقه بعد جسدش کنار جوی، وسط میدان، ‏یا پشت یک دیوار مخروبه افتاده بود. یادت نیست؟ پدرت ماه‌ها گریه کرد. تو خودت هم ‏گریه کردی. من هم گریه کردم.» (ص 439)‏

رضا براهنی، ‏ملت مظلومی را که زبانش را بریده‌اند و در محدوده‌ای به نام کشور ایران که نزدیک به ‏نصف جمعیت‌اش را تشکیل می‌دهند و با این حال از تاریخ، حقوق اجتماعی خود را از ‏دست داده‌اند و در معرض ستم‌ملی قرار دارند، وارد رمان «رازهای سرزمین من» و دیگر ‏نوشته‌هایش کرده است.

بی‌سبب نیست که خواننده ترک زبان و آذربایجانی، موقع خواندن «رازهای سرزمین ‏من» متوجه می‌شود که خودش را می‌خواند، آذربایجان را می‌خواند. و این آن مساله ‏حساسی است که ناسیونالیست‌های ایرانی نمی‌توانند تحمل کنند. رضا براهنی، ‏ملت مظلومی را که زبانش را بریده‌اند و در محدوده‌ای به نام کشور ایران که نزدیک به ‏نصف جمعیت‌اش را تشکیل می‌دهند و با این حال از تاریخ، حقوق اجتماعی خود را از ‏دست داده‌اند و در معرض ستم‌ملی قرار دارند، وارد رمان «رازهای سرزمین من» و دیگر ‏نوشته‌هایش کرده است. پان ایرانیست‌ها این «گناه بزرگ» براهنی را نمی‌توانند ‏ببخشند!‏

سانسور و حذف رضا براهنی توسط بخشی از روشنفکران فارس، اساساً به این بر ‏می‌گردد که چرا وی درد، مظلومیت و تحقیر و حسرت ملت آذربایجان را می‌نویسد. ‏

مرکز ثقل داستان در رمان «رازهای سرزمین من» قول حسین میرزا است که بیشترین ‏حجم رمان را به خود اختصاص داده است. حسین میرزا شخصیتی است متشتت، شقه ‏شده و بحرانی. البته در این رمان تنها حسین میرزا نیست که بحرانی است. بلکه غالب ‏آدم‌ها در این رمان آدم‌هایی هستند بحرانی و شقه شده و تا حدودی با چاشنی ‏مذهبی- خرافاتی؛ از مادر حسین میرزا تا ماهی و رقیه خانم و تهمینه و از حسین میرزا ‏تا هوشنگ و از سرهنگ جزایری و ابراهیم آقا تا تیمسار شادان. بحران زدگی شامل ‏ستوان بیلتمور و سروان دوگلاس هم می‌شود.‏

در قول بیلتمور و یادداشت‌هایش از تبریز و سایگون و قول ماهی و وصیت‌نامه سرهنگ ‏جزایری این بحران زدگی به نحو درخشان پرداخته شده است.‏

براهنی به نقل از لوکاچ می‌نویسد: رمان با شخصیت متشتت سر و کار دارد، شخصیتی ‏که بحران بر او حاکم شده، یا در واقع، شخصیتی است که شقه شده است، وی تأکید ‏می‌کند شخصیت‌های بحران‌زده و متشتت «مناسب‌ترین آدم برای قرار گرفتن در جوف ‏ادبیات رمان است» (رویای بیدار ص 221)‏

من قطعاتی از قول حسین میرزا استخراج کرده‌ام تا گوشه‌هایی از بحران‌زدگی و ‏شقه‌شدگی حسین میرزا را نشان دهم:‏

حسین میرزا می‌گوید: «علت مترجم شدن من بیش از هر چیز، علاقه شدید من به ‏جادوگری بود.» علت علاقه حسین میرزا به جادوگری شاید این است که او از مرکز ‏جادوی جهان می‌آید:‏

‏«ایکی قالا» مرکز جادوی جهان بود، و خانه پدر بزرگ درست در مرکز «ایکی قالا». ‏معروف‌ترین قره‌چی‌ها، شکسته‌بندها، بنداندازها، مشاطه‌ها، فالگیرها، رمال‌ها، آواز ‏خوان‌ها قاب‌بازها، دلقک‌ها، تارزن‌ها، کف‌بین‌ها، کیپ‌هم، در خانه‌هایی که یا مشرف به ‏یکدیگر بودند و یا اگر از یک نردبان سه پله بالا می‌رفتی همه چیزشان را می‌دیدی، در ‏ایکی قالا زندگی می‌کردند. قدیمی‌ترین تریاکی‌ها و شیره‌ای‌های شهر، بعضی از ‏قوادهای «ناچره‌لر»، و عیاش‌ترین جوانان جاهل مسلک طبقات پایین شهر، از اهالی ‏‏«ایکی قالا» بودند. از محلات دیگر می‌آمدند و دلقک‌ها و آوازخوان‌ها، دایره‌زن‌ها و تارزن‌ها ‏را از «ایکی قالا» برای مجالس عروسی، و مراسم روحوضی می‌بردند. هر چند خانواده ‏در یکی از کوچه‌های گود با تمام سر و صداها، آوازها، دعواها، فحش‌ها، سربه‌سر هم ‏گذاشتن‌ها و توطئه‌ها، و بوهای مشمئزکننده مستراح‌هایشان که همیشه چاه‌هاشان ‏لبالب بود و سر چاه‌هاشان هم باز بود، زندگی می‌کردند. این کوچه‌های تنگ از خیابان ‏اصلی «ایکی قالا» دو سه پله‌ای می‌خوردند و پایین می‌رفتند. صدای آوازهای پای ‏دارقالی از اغلب خانه‌ها شنیده می‌شد.» (ص 328)‏

‏«از پیش قره‌سید که می‌آمدیم بیرون، مادرم می‌رفت زیارت حضرت صاحب‌الامر. زیباترین ‏منظره عالم، گنبد و مناره قدمگاه صاحب‌الامر بود که زمستان و تابستان، و بهار و پاییز، ‏کفترها به بدنه آن چسبیده بودند، و گاهی، مخصوصاً در تابستان. در آن صبح زود که ‏پیش قره‌سید می‌رفتیم، کفترها بال می‌زدند، بقبقو می‌کردند، و در حوض کوچک پر آب ‏می‌پلکیدند. بین قره‌سید، کفترها، گنبد و مناره و مسجد مخروبه بالای کوه، و ارک و ‏مسجد کبود رابطه‌ی مرموزی وجود داشت. من همه این‌ها را زبان زیبا، قابل فهم و در عین ‏حال بیگانه‌ای می‌دانستم که باید می‌آموختم. باید ترجمه‌اش می‌کردم. ترجمه اسرار ‏خلقت، اسرار کوه و قلعه ارک، و اسرار کفترهای حضرت صاحب‌الامر، به یک زبان خودی، ‏با زبانی که مال شخص خودم باشد، مشغلۀ اصلی مرا تشکیل می‌داد. بعدها این حس ‏درونی برای ترجمه عینیات به عینیات دیگر، در من ذهنی شد. یعنی من عادت کردم به ‏ترجمه کردن. من همه چیز را باید ترجمه می‌کردم تا می‌فهمیدم. کشش درونی من، ‏ماجراجویی عمیق من و شیفتگی من به چیزهای نا‌مفهوم با ظرفیتی برای فهمیدن، مرا ‏به سوی مترجم شدن راندند.» (ص318)‏

‏«رفتم روی صندلی نشستم. حالا مستقیماً در برابر دید او بودم. از این زاویه، او حجیم‌تر ‏و گوشت‌آلودتر می‌نمود، خصوصاً پایین صورتش، چانه و غبغب و لب‌هایش. ولی حکومت ‏چشم‌هایش بر سرتاسر آن تل عظیم گوشت، بلامنازع بود.‏

‏«حسین، تو خیلی درد کشیدی؟»‏

‏«نه حاجی خانم، من زیاد درد نکشیدم. همه زندانی‌ها که درد نمی‌کشند.»‏

‏«نه. از قیافه‌ات معلوم است. تو خیلی درد کشیدی. لازم نیست آدم تمام دردهایش را ‏در زندان بکشد.»‏

‏«نه. دردهائی که من کشیدم از مال خیلی‌ها کم‌تر بود. من یک نفر را می‌شناختم که از ‏همه بیشتر درد کشیده بود.»‏

‏«درد او از چه نوع بود؟»‏

‏«درد تحقیر بود. به نظر من درد تحقیر از هر دردی بالاتر است. سهم من از درد تحقیر کم ‏بود.»‏

‏«آن آدم چه آدمی بود؟»‏

‏«یک آدم خوب، که بد جوری تحقیر شده بود.»‏

‏«کی تحقیرش کرده بود؟»‏

‏«یک زن.»‏

‏«فقط یک زن؟»‏

‏«اول یک زن. بعد همه آنهایی که او را می‌شناختند. او بیچاره شده بود. زنش با مردی در ‏رفته بود. مردی که با زن او رفته بود، خیلی پائین‌تر از خود او بود. عاشق زنش بود، خیلی ‏زیبا بود. او انتظار داشت زنش بفهمد که او چقدر دوستش دارد. ولی زن او را از راه بدر ‏برده بودند این حمله اول تحقیر به او بود و بعد تحقیرهای بعدی آمده بود. بیچاره، وقتی ‏که من دیدمش تحقیرمجسم بود. او درد کشیده بود. درد‌های من در مقابل دردهای او ‏کوچک بود. محدود بود. عمیق نبود.»‏

‏«دردهای تو چه جور‌اند؟»‏

‏«نمی‌دانم. سر در نمی‌آرم. من در کمال ناامیدی امیدوارم، و در کمال امیدواری ناامید. ‏دلم می‌خواهد روزی موفق بشوم تهمینه ناصری را از نزدیک ببینم. درد من درد امیدواری ‏در کمال ناامیدی است. احساس می‌کنم همه راه‌ها برویم بسته است. با وجود این باید ‏پیش بروم. می‌دانم که وقتی اینطور حرف می‌زنم حرف‌هایم منطق ندارد. ولی این وضع ‏من است. چاره‌ای ندارم.»‏

‏«…کسی شادی را از دست من نگرفته. اصلاً از همان اولش من ظرفیتی برای شادی ‏نداشته‌ام. گاهی احساس کرده‌ام شادی دو قدم آن‌ورتر انتظار مرا می‌کشد. یا ‏نتوانسته‌ام آن دو قدم را بردارم و یا اگر برداشته‌ام، دیده‌ام اشتباه کرده‌ام. شادی ‏همیشه با من فاصله دارد. من در غیاب شادی زندگی کرده‌ام.»‏

‏«بیچاره. بی‌ایمان بیچاره… می‌دانی چرا با شادی فاصله داری؟ به این علت که ایمان ‏نداری، و همیشه از آن نزاعه للشوی وحشت داری.»‏

‏«شما از کجا فهمیدید!»‏

‏«پسرم همه چیز را برای من تعریف کرده. وقتی که تو توی آن اتاق، بیحال افتاده بودی، ‏ابراهیم ساعت‌ها اینجا نشست و برایم تعریف می‌کرد که چه حوادثی برای تو پیش ‏آمده. نزاعه‌للشوی را هم او به من گفت. من هم قرآن را باز کردم، آیه را پیدا کردم، و ‏بعد تفسیرهائی را که همین جا هست درباره‌ی آیه خواندم. می‌دانی این آیه درباره چه ‏جور آدمهائی است؟»‏

‏«نه.»‏

‏«آیه درباره توست.»‏

‏«درباره من؟»‏

‏«آره.»‏

‏«چرا؟»‏

‏«به دلیل این که پوست سر کسی که به خدا ایمان ندارد کنده خواهد شد. و تو آدم ‏بی‌ایمانی هستی. درد تو درد بی‌ایمانی است.»‏

‏«ولی من فکر نمی‌کنم درد من درد بی‌ایمانی باشد… درد من درد یک جور فاصله ‏است. برای من وضع خاصی از بین رفته، ولی وضع خاصی جای آنرا نگرفته. من در ‏فاصله آنچه از بین رفته و آنچه هنوز نیامده، زندگی می‌کنم… من سفر درازی را در ‏زندگی طی کرده‌ام، و آمده‌ام، رسیده‌ام به اینجا. احساس می‌کنم هنوز قسمت مشکل ‏سفر در جلو است. سفر من سفری بوده از شادان به تهمینه، از فساد روحی شادان به ‏پاکی روحی تهمینه. وقتی که تهمینه را پیدا کنم راحت خواهم مرد. می‌دانم که مرگم ‏آسان است. ولی من تهمینه را می‌خواهم، و هیچ آدم دیگری را به اندازه او ‏نمی‌خواهم.»‏

‏«درد من درد حقارت نیست که اگر به خودم اعتقاد پیدا کردم، از بین برود. درد من از نوع ‏درد زنی است که در جوانیم دیدمش و به محض این که دیدمش مرد.» (ص 656 تا 659)‏

درد من درد یک جور فاصله ‏است. برای من وضع خاصی از بین رفته، ولی وضع خاصی جای آنرا نگرفته. من در ‏فاصله آنچه از بین رفته و آنچه هنوز نیامده، زندگی می‌کنم… من سفر درازی را در ‏زندگی طی کرده‌ام، و آمده‌ام، رسیده‌ام به اینجا. احساس می‌کنم هنوز قسمت مشکل ‏سفر در جلو است. (بخشی از رمان)

تمام پیچیدگی و تناقضات انقلاب 57 و ناموزونی ساخت و بافت جامعه و جهل و خرافات ‏و بی‌خبری که از همان آغاز دوران معاصر همزاد مردم بوده، در لابه‌لای صفحات «رازهای ‏سرزمین من» بسیار جاندار و حیرت‌انگیز طرح و تصویر شده است، انقلابی که از همان ‏آغاز نطفه‌های شکست خود را با خود حمل می‌کرد.‏

بحث‌ها و جدل‌های مردم با همدیگر، تظاهرات و راهپیمائی‌ها، قطعنامه‌ها، اعلامیه‌ها و ‏شعارها و دیوارنویسی‌ها و حوادث روزهای قیام، وزن و موقعیت نیروهای شرکت کننده ‏در انقلاب و گرایش‌ها و جهت‌گیری‌ آن ها را در «رازهای سرزمین من» به‌طور شگفت‌انگیزی می‌توان ‏مشاهده کرد. درست است که این بخش از رمان پس از انقلاب نوشته شده و ‏طبیعی است که شناخت و ثبت و ضبط پس از حدوث واقعه کار سنگینی نیست، اما ‏نحوه‌ی چیدن همان وقایع و حوادث کنار هم و نشان دادن اجتناب‌ناپذیری این «انقلاب» و ‏شکست آن، تسلط براهنی را هم بر مسائل سیاسی ـ اجتماعی و هم بر تکنیک ‏رمان‌نویسی مدرن نشان می‌دهد.‏

رفتن شاه با جشن و سرور و شادی زایدالوصف مردم همراه است و براهنی بسیار زیبا و ‏هنرمندانه توانسته است آن فضای شادی و سرور را «درونی» «رازهای سرزمین من» ‏اش کند:‏

‏«من بلند شدم، صورت تک تک عاشق‌ها را بوسیدم، و راه افتادیم. یک قاپدی قاشدی ‏گرفتیم. شایع شده بود شاه دارد می‌رود، یا در می‌رود. یکی از عاشق‌ها می‌زد و ‏می‌خواند. چند نفر از بچه‌ها سعی می‌کردند صدا در صدای او بتنند. ولی نمی‌شد. ‏عاشق صدای خودش را دارد. تحریر خاص خودش را دارد، هر عاشقی تحریر خاصی دارد، ‏و معمولاً به ندرت، دو عاشق با یک لحن می‌خوانند. ولی صدای ساز، آواز عاشق و ‏همراهی سرنشین‌های قاپدی ‌قاشدی، هیجان جمعی دیوانه کننده‌ای به وجود آورده ‏بود که وقتی به دانشگاه رسیدیم، ده دوازه قاپدی قاشدی، یک اتوبوس گنده، ده‌ها ‏اتومبیل شخصی و تاکسی به دنبال ما می‌آمدند. آواز خوانان وارد سالن شدیم. همه ‏می‌زدند، همه می‌خواندند. عاشق‌ها رفتند روی صحنه. جا نبود. ما سه چهار نفر رفتیم ‏بالا روی صحنه، و زیر پای عاشق‌ها نشستیم. همه سکوت کردند، و بعد، عاشق اول زد ‏و خواند. هر عاشق یک چارپاره می‌زد: ‏

سنه دئییم «چنلی بئل» دیر، ‏

محبوب خانیم، بیزیم یئرلر! ‏

دلی‌لری دورنا تئللی،

محبوب خانیم، بیزیم یئرلر!‏

و عاشق دیگری چارپاره بعدی را می‌خواند:‏

دلی‌لری قوشا ـ‌ قوشا،‏

دوشمن گورسه چکر حاشا، ‏

باتا بیلمز سولطان، پاشا

محبوب خانیم، بیزیم یئرلر!‏

و عاشق بعدی چاره پارۀ سوم را می‌خواند:‏

گولی، نرگیزی بیتنده، ‏

شیدا بولبول‌لر ئوتنده ‏

عاشیق جنون یاز یئتنده ‏

محبوب خانیم، بیزیم یئرلر!‏

بزن بکوبی بود آن سرش ناپیدا. همان شب قرار گذاشتند به طرف تهران حرکت کنند. ‏شاه داشت می‌رفت. این دیگر حتمی بود. آیا این بار که می‌رفت، دفعه آخرش بود؟ یا ‏می‌رفت تا همین که سر و صداها خوابید، دوباره بر ‌گردد؟ مگر می‌شد این همه بزن ‏بکوب، این همه صدا و نفس و هیچان بیهوده باشد؟ می‌رفت تا برود؟ حتماً، حتماً. روز ‏بعد سراسر راه را زدیم و خواندیم. زندانی سابق، دانشجو، کارگر، عاشق، و آدم‌هایی ‏که زن و بچه‌شان را ول کرده بودند و با قاپدی قاشدی‌هایی که گرفته بودیم، راه افتاده ‏بودند. خیلی‌ها برایمان گازوئیل آورده بودند. معلوم نبود گازوئیل را کجا گذاشته بودند. و ‏راه افتادیم…‏

چه شب و چه روزی! حتی دقیقه‌ای کسی نخوابید. در میانه و زنجان، درست از وسط ‏شهر راندیم. با چه جرأتی؟ نمی‌دانم. از هر کدام از این شهرها که بیرون آمدیم، درست ‏مثل روز قبل، که مردم تبریز با اتوبوس و اتومبیل دنبال ‌قاپدی قاشدی راه افتاده بودند، دو ‏سه اتوبوس به جمعمان پیوستند. بنزین و گازوئیل را از کجا می‌آوردند؟ حتی چندین ‏اتومبیل که در جهت مخالف حرکت می‌کردند، به دیدن قافله‌ی دو سه کیلومتری ما ‏برگشتند و دوباره راه تهران را در پیش گرفتند.‏

قافله، آواز خوانان، در حال بزن بکوب، بوق‌زنان، در تاکستان اتراق کرد. حالا مردم به ‏ترکی، فارسی، کردی و لری آواز می‌خواندند و به چندین زبان با هم صحبت می‌کردند. ‏ولی غذا برای همه کاروان نبود، تصمیم گرفتند راه بیفتیم. خود به خود رهبرهائی پیدا ‏کرده بودیم که همه چیز را به خوبی اداره می‌کردند، و به نظر نمی‌رسید که رهبرها را ‏گروه‌ها و احزاب سیاسی انتخاب کرده‌اند. هر کسی لایق بود و خودش را لایق می‌دید، ‏کار بقیه را به دوش می‌گرفت. نوعی تساوی بین همه بود، و در جمع، فرقی بین فقیر و ‏غنی، ترک و کرد و فارس، و شهری و دهاتی نبود. شادی مردم چنان قوی بود که من ‏بارها گریه کردم.‏

‏…بلند شدم، زدم بیرون، پیاده به طرف مرکز شهر راه افتادم. یک حس بی‌قراری ‏بی‌پایان، یک تشنگی، حسی از نوعی طلب، اشتیاق برای دویدن، بوسیدن، ‏بوسیده‌شدن، ولعی برای یک هماغوشی جانانه در من بود. رسیدیم به میدان مجسمه. ‏غوغا بود. جلوی دانشگاه، غوغا بود. دو سه نفر از بچه‌های زندان را دیدم. یکدیگر را بغل ‏کردیم، بوسیدیم. مثل این بود که برای بار دوم از زندان شاه آزاد می‌شدیم. نه، این یکی ‏آزادی از زندان نبود. شاه ما را رها می‌کرد، می‌رفت. شاه رهایمان می‌کرد. چه خوب! و ‏جمعیت بغلمان می‌کرد. جمعیت ما را اسیر بازوهای گرم خودش می‌کرد.‏

و چه دندان‌های سفیدی داشت جمعیت! در زیر سبیل‌های جوگندمی سبیل‌های سیاه، ‏در میان ریش‌های جوگندمی و ریش‌های سیاه، در هاله‌ی لب‌های زیبای زن‌های جوان، ‏جمعیت دندان‌های سفیدی داشت. اصلا من یادم رفته بود که جمعیت دندان هم دارد، و ‏دندان، سفید است. و دندان آن‌ها از اعماق خنده‌های شاد جمعیت برق می‌زد. و موج ‏خندان جمعیت، انگار در باد، سوبه‌سو می‌شد.‏

ساعت دوی بعد از ظهر، در چهار راه پهلوی غوغا شد. پنج شش نفر، روزنامه را بالای ‏سر مردم بلند کردند. نوشته بود: «شاه رفت!» لحظه‌ای تاریخی بود. نه، از آن بالاتر بود. ‏برای فرد فرد مردم، لحظه‌ای خصوصی بود که از یک زمان مرموز عمومی سرچشمه ‏می‌گرفت. یک عده می‌خندیدند. و عده‌ای گریه می‌کردند. یک عده به حال خنده گریه ‏می‌کردند. من گریه‌ام گرفت. کنار جوی آب نشستم. و جمعیت رد می‌شد. سیل ‏عظیمی که هدفی از درون آن را به سوی بیرون منفجر می‌کرد. های‌های گریه ‏می‌کردم، بی‌آنکه خجالت بکشم، گریه می‌کردم. و بعد، بلند شدم.» (از صفحه های ‏‏448 و 449 و 450)‏

در مقابل این‌همه شادی و سرور، آمدن خمینی علیرغم استقبال بی‌نظیر از جانب قاطبه ‏مردم، با تشییع جنازه، عزاداری و گورستان و بوی مرگ همراه است. «شکوه» این ‏عکاس انقلاب که وصیت‌نامه‌اش شعر فروغ فرخزاد است در جلو دانشگاه تیر می‌خورد، ‏قلعه شهر نو به آتش کشیده می‌شود و زنان نگون‌بخت ساکن آن‌جا در شعله‌های آتش ‏جزغاله می‌شوند و حاجی فاطمه خانم، که آن‌همه در انتظار ورود خمینی است، درست موقع ورود خمینی به ایران فوت می‌کند. گوئی تمام این حوادث شوم، غمبار و ‏ناگوار همزاد خمینی بوده است.‏

‏«آخرین قبر 11 بهمن» متعلق است به مادر رقیه خانم، یکی از همان کسان که در ‏آتش‌سوزی «شهر نو» جزغاله شده‌اند. و شب 11 بهمن حاجی فاطمه خانم که این ‏همه چشم انتظار زیارت خمینی است، یک خواب سحرانگیز می‌بیند. خواب می‌بیند که ‏خضر پیغمبر برای خواستگاری دوست‌اش حضرت سلیمان پیش او آمده و او را به پیش ‏حضرت سلیمان برده و به عقد یکدیگر در آمده‌اند و به‌خاطر تقاضای شوهرش، حضرت ‏سلیمان، آواز ترکی «ساری بولبول» را می‌خواند. حاجی خانم از خواب بیدار می‌شود و ‏لباس عروسی نیم قرن پیش‌اش را می‌خواهد و شروع به خواندن «ساری ‏بولبول»می‌کند:‏

بولبول سنین ایشین قاندی،

عاشیقلار اودونا یاندی!‏

ندن هر یانین الواندی،

دؤشون آلتی ساری بولبول؟‏

و روز 12 بهمن، حاجی فاطمه خانم می‌میرد. و آهسته ـ آهسته «رازها» وارد به گزارش ‏لحظه به لحظه روزهای قیام می‌شود. کوتاه و گویا، و این هم «گزارشی» از «اسم ‏شب»، شب بیست و دوم بهمن1357:‏

‏«مرتضی گفت: حسین آقا می‌دانید اسم شب چیه؟»‏

‏«نه! مگر اسم شب تعیین کرده‌اند؟»‏

‏«آره. اسم شب شهید سلیمان است.»‏

‏«چی؟»‏

‏«شهید سلیمان.»‏

‏«کی تعیین کرده؟»‏

مرتضی گفت: «خیلی جالب است، نه؟»‏

‏«اصلا شهیدی بنام شهید سلیمان هست؟»‏

‏«نمی‌دانم.»‏

ابراهیم آقا گفت: «میدانم چه فکری می‌کنی؟ ولی من دست نداشتم. اسم را از ‏طرف‌های میدان فوزیه انتخاب کردند. فرستادند.»‏

افسر گفت: «چرا به ما نمی‌گوئید جریان شهید سلیمان چیه؟»‏

‏«مادرم شب قبل از مرگش خواب دیده بود که حضرت سلیمان و حضرت خضر آمدند ‏ببرندش برای حضرت سلیمان عقدش کنند. روز بعد از این خواب مرد. روز ورود امام مرد. ‏حالا که شهید سلیمان به عنوان اسم شب انتخاب شده، حسین آقا فکر می‌کند من در‎ ‎این قضیه دست داشتم. شوهری را که مادرم خواب دیده بود شهیدش کردم. اسمش را ‏گذاشتم روی این شب بیست و دوم بهمن ماه سال 57.» (ص 953 ـ 952)‏

بخاطر وسعت و گستردگی داستان در رمان «رازهای سرزمین من»، این رمان یکی از پر ‏آدم‌ترین رمان‌هاست که هیچ‌کدام تصادفی به رمان راه نیافته‌اند. نه آن‌ «قره‌سید» و نه ‏آن «شاعرـ دیوانه» و نه آن شوهر زن جوان راسته‌کوچه‌ای. و حتی شخصیت‌هایی که ‏تنها به نامشان و یا مشخصاتشان در رمان اشاره می‌شود نیز معنا و مفهوم دارد: نه ‏صفر قهرمانی ـ صفرخان ـ که تنها یکی دو جا از وی اسم برده می‌شود و نه آن زندانی ‏سیاسی نادم و نه «شاه» که در یک صحنه‌ی حاشیه‌ای به‌طور غیر مستقیم حضور پیدا ‏می‌کند، نابجا در رمان گنجانیده نشده‌اند. مگر می‌شود درباره زندانیان سیاسی دوران ‏شاه سخن گفت و از صفرخان که 32 سال از عمر خود را در زندان‌های ستم‌شاهی ‏گذراند، یاد نکرد و همین‌طور به پرآوازه‌ترین نادم سیاسی دوران شاه که « بدنش و ‏مغزش تاب تحمل عقایدش را نداشت» بی‌اعتنا بود. مگر می‌شود درباره فساد و کثافت ‏کاری «دربار» نوشت اما تصویری هر چند گذرا از عیاشی‌های «شخص اول مملکت» ‏ارائه نداد؟

براهنی در شخصیت‌ پردازی در «رازها» بسیار موفق است و تقریباً تمامی ‏شخصیت‌هایش واقعی و زنده‌اند. او از معدود نویسندگانی است که شخصیت‌های زن در ‏نوشته‌هایش با آگاهی بر فرهنگ مردسالارانه حاکم پی‌ریزی می‌شوند و هم از این ‏روست که درک زنان و همدردی عمیق نسبت به سرنوشت زنان در سرتاسر رمان ‏‏«رازهای سرزمین من» موج می‌زند. تمامی شخصیت‌‌های زن حتی آن‌هائی که «نقش منفی» دارند از ‏شعور وشخصیت مستقل برخوردارند. این از ویژگی‌های این رمان است که در این فضای ‏حاکم جایگاه والائی به این رمان بزرگ می‌دهد.‏

ظلم و ستمی که بر زنان سرزمین ما رفته و می‌رود، در لابه‌لای «رازها» به طرز ‏شگفت‌انگیزی بازتاب می‌یابد: زندگی و تجربه هر کدام از زن‌های «رازها»، خود داستان ‏غم‌انگیز و حسرت‌باری است که خواننده را به تفکر وا می‌دارد و برانگیخته می‌کند. ‏زندگی مادر حسین میرزا، رقیه خانم، حاجی فاطمه خانم، مادر ابراهیم آقا و تهمینۀ ‏ناصری و آن زن جوان راسته‌کوچه‌ای با همه تفاوت‌هایشان در یک چیز مشترک‌اند: تحقیر ‏می‌شوند، از طرف جامعه مرد سالار زیر فشارند و به دلخواه خود نمی‌توانند زندگی ‏خودشان را رقم بزنند.‏

براهنی در «رازهای سرزمین من» از اسطوره‌ها، افسانه‌ها، آیه‌های قرآن، شاهنامه ‏فردوسی، اشعار فروغ فرخزاد و اشعار و تصنیف‌های ترکی فوق‌العاده استادانه و ‏ستایش‌انگیز استفاده کرده و به‌جا و به شکلی که کاملاً با متن همخوانی دارد در متن ‏رمان به‌کار برده است.‏

و سخن آخر این که، درونمایه رمان «رازهای سرزمین من» عشق به آزادی و رهائی نوع ‏بشر از یوغ بندگی و بردگی و جهل و خرافه و نیک بخت شدن انسان‌های نگوب‌بخت و ‏لگدمال شده است.‏

‏*این نوشته پیش‌تر با امضای م. آشنا نخست در سال 1998 در نشریه «راه کارگر» و سپس با ‏افزوده‌هایی در نشریه تریبون(شماره 6 سال 2001) منتشر شده‌است. متأسفانه هر دو بار غلط‌های ‏چاپی فراوانی در نوشته راه یافته‌بود. این بار کوشیده‌ام آن غلط‌ها را تصحیح کنم، از طول تکه‌های نقل ‏شده از رمان بکاهم، و آن را در ستایش نقش تعیین‌کننده دکتر رضا براهنی در پایه‌گذاری و هدایت «انجمن ‏قلم آذربایجان جنوبی (ایران) در تبعید» بار دیگر منتشر می‌کنم.‏

محمد آزادگر

Comments


رازهای سرزمین من(دو جلدی)

انتشارات نگاه

41,90€

614034_103e8f4ab0ae4536a38b319d3eb437ed~

رضا براهنی

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

bottom of page