top of page

گفت‌و‌گو با حافظ خیاوی درباره نویسندگی، تخیل، تنبلی و مشکین‌شهر

 حافظ خیاوی با «مردی که گورش گم شد» جایزه روزی روزگاری را به‌دست آورد. این کتاب با اینکه نخستین اثر او بود تا مدت‌ها یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌ها به شمار می‌رفت و نقد‌ها و یادداشت‌های متعددی درباره‌اش نوشته شد.

خیاوی که از کودکی آرزو داشته نویسنده شود، بعد‌ها داستان‌های دیگری هم نوشت، اما با این‌حال او یکی از کم‌کار‌ترین نویسنده‌های ایرانی است. او خیلی خوب می‌تواند خودش را به بی‌تفاوتی جلوه بدهد و مدام تخیل کند. حتی مثل بیشتر خیاوی‌ها، شهرش را مرکز جهان می‌داند و از مغازه پدرش و بی‌سوادی پدر و مادر به عنوان موهبتی نام می‌برد که برای خلق داستان‌های اصیل یاری‌اش داده‌اند. با این‌همه به گفته خودش زیاد احساس خوشبختی نمی‌کند و می‌گوید: «آدم‌های زیادی هستند که نمی‌نویسند و خوشبخت‌اند، دایی بزرگم حشم‌دار بزرگی است، چه کیفی می‌کند وقتی به گوسفندهاش نگاه می‌کند. ولی نوشتن آرامم می‌کند و لذت می‌برم. چند نسخه‌ای از کتاب «مردی که گورش گم شد» در کتابخانه‌ام هست، وقتی آن‌ها را می‌بینم کیف می‌کنم، ولی حدس می‌زنم کیف دایی‌ام از من بیشتر باشد.»

نمی‌خواستم با نویسنده «مردی که گورش گم شد» درباره پرفروش بودن کتابش و جایزه‌ای که گرفته حرف بزنم. چون فکر می‌کردم حرف‌های مهم‌تری هست که می‌توانم با او در میان بگذارم. آنچه در ادامه می‌خوانید گفت‌وگوی من با این نویسنده کم‌کار و آرام است:

یادم هست وقتی کتاب مردی که گورش گم شد را خواندم، فکر کردم موضوعاتی که درباره‌شان نوشته‌ای، ساده‌نویسی، زاویه دیدهایی که انتخاب کرده بودی، و حتی دشنام‌هایی که داده بودی توی داستا‌‌ن‌هایت، همه و همه برای دل خودت است و برای همین هم اصالت دارد. چقدر تمرین کردی تا از ادا درآوردن فاصله بگیری؟

اول اینکه، این شهر به‌خاطر دور بودنش از مرکز و بی‌سوادی اغلب آدم‌های قدیمی تا حدی اصیل مانده و در معرض تأثیر نبوده، سوادی که در مدرسه‌ها یاد می‌دهند و رسانه‌ها، همه را شبیه هم می‌کند و تفاوت‌ها را از بین می‌برد (این البته فرضیه است) مغازه پدرم و محله‌ای که آنجا زندگی می‌کنم و بی‌سوادی پدر و مادرم موهبتی است. ما خیاوی‌ها / مشکین‌شهری‌ها گاهی فکر می‌کنیم که اینجا مرکز جهان است. دیگر اینکه من بعد از نوشتن داستان «آن‌ها چه جوری می‌گریند» فهمیدم که داستان‌هایم را باید چطور بنویسم. به نثری رسیدم که به دلم نشست و البته از داستان‌های «جعفر مدرس صادقی» هم یاد گرفتم، او با اینکه تخیل لاغری دارد، نثرش تمیز و ساده است.

وقتی کتابت را خواندم حدس زدم تو نویسنده‌ای پرمطالعه و پرکار هستی و به‌طور جدی در زمینه نوشتن کار کرده‌ای. همین‌طور است؟ یا شاید هم تو مثل نویسنده برزیلی «درخت زیبای من» ذاتاً نویسنده‌ای و نوشتن یک روز در درونت جوشیده؟

از بچگی می‌خواستم نویسنده شوم، در چهارده سالگی دو نمایشنامه نوشتم. اولین داستانم را در بیست و یک‌ سالگی نوشتم که در مجله جوانان امروز چاپ شد. داستان می‌خوانم، خوره داستان نبودم ولی خوانده‌ام، روی نثر هم کار کرده‌ام و چندان اعتقادی به شیوه آن نویسنده برزیلی که گفتی ندارم، پرمطالعه و پرکار نیستم، ولی از خوانده‌هایم یاد گرفته‌ام و تمرین نوشتن کرده‌ام.

گاهی وقت‌ها بعضی مجموعه‌ داستان‌های فارسی را که می‌دیدم، می‌توانستم سایه داستان‌های تو را روی آن‌ها ببینم. خودت درباره تاثیرگذار بودن کار‌هایت چطور فکر می‌کنی؟

من از این تأثیر‌ها که می‌گویی خبر ندارم، ولی این حرف هندوانه زیر بغلم می‌گذارد و خوش‌خوشانم می‌شود.

اثر این حرفم همین‌قدر بود؟ راستش این آرامش و بی‌تفاوتی‌ات برایم جالب است. درباره همه چیز اینطور هستی یا فقط درباره ادبیات؟

البته این‌قدر که می‌گویی بی‌تفاوت نیستم، ولی خوب می‌توانم خود را به بی‌تفاوتی بزنم. با این‌همه اینکه می‌گویی از نوشته‌هایم تأثیر گرفته‌اند‌‌ همان حسی را در من به وجود می‌آورد که گفتم.

بعد‌ها که داستان‌های دیگری از تو خواندم متوجه شدم توی «مردی که گورش گم شد» نمانده‌ای. سبک نوشتن‌ات عوض شده اما هنوز‌‌ همان نگاه را داری و یک نفر هست که در همه داستان‌های تو حضور دارد. گاهی شاید سن و سالش تغییر کند. این یک نفر تمام نمی‌شود هیچ‌وقت؟ نکند اینکه کم‌کار هستی دلیلش این است که آن یک نفر همیشه هم حاضر نیست تو درباره‌اش بنویسی؟

کم‌کاری‌ام از تنبلی است، صد صفحه‌ای ایده و موضوع دارم. آن یک نفر را که می‌گویی دوستش دارم، گاهی آدم بد و شروری‌ست و گاهی آدم خوب و لطیفی‌ست، خیلی دلم می‌خواهد گاهی شبیه او شوم، سر فرصت باید درباره او فکر کنم. امیدوارم این شخص مرا مدام بنویساند و من نباید زیاد تنبلی کنم و فرصت را از دست بدهم.

این یک نفر اغلب مرد است و اتفاقاً در برابر زن‌ها رفتاری متفاوت از بقیه مرد‌ها دارد. این یک نفر زن‌ها را دوست دارد. درباره‌شان خیال می‌بافد. اما ظاهراً قصد ندارد در نقش یک زن ظاهر شود. چرا؟

زمان دانشجویی‌ام، سال‌های ۷۸ و ۷۹، دو داستان نوشتم که راوی‌شان زن بود، شاید می‌خواستم دل دخترهای کلاس را به‌دست بیاورم. داستان‌هایی که راوی ونویسنده‌شان هم‌جنس نیستند، زیاد به دلم نمی‌شیند. شاید روزی هم داستانی با راوی زن نوشتم.

اتفاقاً در بعضی از داستا‌‌ن‌هایت آن یک نفر که مرد هم هست تلاش می‌کند دل دختری را به دست بیاورد. چرا اغلب این‌طور است؟

شاید رسالت مرد به دست آوردن دل دختر‌ها باشد، این‌طوری‌ست که نسل حیوان‌ها هنوز منقرض نشده.

برای همین هم هست که در داستا‌‌ن‌هایت خیلی جوان‌تر هستی؟ گاهی می‌توانی بچه هم بشوی به خوبی. چرا؟

بچه‌ها نگاه‌ تر و تازه‌ای به دور و اطراف دارند، گویی جهان را برای اولین بار می‌بینند، این نگاه را دوست دارم، به دوستانم که برای اولین بار می‌آیند مشکین شهر حسودی‌ام می‌شود.

اگر مشکین شهر دیگر برایت چیز تازه‌ای ندارد، خب چرا سفر نمی‌کنی یا مثلا جای زندگی‌ات را تغییر نمی‌دهی؟

برای اولین بار دیدن استثنایی است، مشکین‌شهر پر از نکته‌های تازه است، شاید همه جای دنیا اینطوری باشد، سفر هم می‌روم و جاهایی هم برای زندگی می‌مانم.

خودت هم قبول داری که کم‌کار هستی؟ غم نان نمی‌گذارد بنویسی یا مشکل دیگری؟

خوشبختانه غم نان ندارم، آدم قانعی هستم، کم کاری‌ام از تنبلی است، گشاد تشریف دارم.

یعنی هیچ‌وقت به فکر پول درآوردن از نوشتن نیفتادی؟

خیلی خوب است که آدم از نوشتن پول در بیاورد، راستش چند روزی‌ست که کتابم در فرانسه چاپ شده، هی تو ذهنم پولی را که به دستم خواهد آمد حساب می‌کنم.

گفتی شما خیاوی‌ها فکر می‌کنید آنجا مرکز جهان است. تو چی؟ تو هم برای خودت مرکزیت قائل هستی؟ برای خود خودت.

خیاوی‌ها فکر می‌کنند اینجا مرکز جهان است، راستش همه جا مرکز جهان است، بعضی جا‌ها که می‌روم، به دوستان می‌گویم، نگاه کنید اینجا چه کم از پاریس، نیویورک، لندن، بارسلون و… دارد، این راهی که می‌رویم، این بزرو و این درخت آلوچه مثلاً و این یونجه‌زار شاید زیبا‌ترین جای جهان باشد. یک قهوه‌خانه جنگلی اینجا بود که جلویش نیمکتی به دیوار چسبیده بود و یک میز، هر دو هم چوبی، می‌گفتم اینجا بهترین جای جهان است، بهترین جای جهان بیرون نیست؛ در درون ماست، این ماییم که جایی را بهترین جای جهان می‌دانیم، بعضی‌ها هم از همه جا ناراضی‌اند، می‌گویند هد هد می‌خواست لانه‌اش را عوض کند، پرسیدند، چرا؟ گفت، بو می‌دهد، یکی گفت، این بو از ماتحت توست نه از لانه‌ها.

وقت‌هایی که نمی‌نویسی چه می‌کنی؟ در یکی از مصاحبه‌هایت خواندم که زیاد تخیل می‌کنی.

وقت‌هایی که نمی‌نویسم آنقدر زیاد است که نمی‌شود کارهایی را که می‌کنم اینجا بنویسم، مثل بقیه حیوانات، تخیل می‌کنم. نه اینکه آدم تنبلی‌ام زیاد تخیل می‌کنم.

فکر می‌کنی اگر نمی‌نوشتی چی می‌شد؟ منظورم این است که برای خودت چه اتفاقی می‌افتاد؟

آدم‌های زیادی هستند که نمی‌نویسند و خوشبخت‌اند، دایی بزرگم حشم‌دار بزرگی است، چه کیفی می‌کند وقتی به گوسفندهاش نگاه می‌کند. ولی نوشتن آرامم می‌کند و لذت می‌برم. چند نسخه‌ای از کتاب «مردی که گورش…» در کتابخانه‌ام هست، وقتی آن‌ها را می‌بینم کیف می‌کنم، ولی حدس می‌زنم کیف دایی‌ام از من بیشتر باشد.

پس لابد با نوشتن خوشبخت نشده‌ای؟ چی می‌خواستی از نوشتن که بهش رسیدی یا نرسیدی؟

نه زیاد، احساس خوشبختی نمی‌کنم، ولی خب، اینکه نویسنده‌ای و دیگران این را می‌دانند حس خوشایندی‌ست.

زهرا باقری شاد 

Comments


مردی که گورش گم شد

نشر چشمه

8,90€

614034_103e8f4ab0ae4536a38b319d3eb437ed~

حافظ خیاوی