نوشته رز فضلی
سپتامبر دو هزار و ده
دلش تنگ شده بود دستی زیر چانهاش برد و با حلقهی مویی که آن زیر چنبره زده بود بازی کرد. فکر کرد کاش اینجا بود. دلش خواست که تصور کند اینجاست. به آن سوی اتاق نگاه کرد و مرد را روی صندلی خالی کنار پنجرهی بسته نشاند. به بخار چایش نگاه گرد و کیسه چای را آرام بدون اینکه قطرهای چای روی شلوارش بچکد گذاشت کنار بشقاب. سعی کرد نگاهی مغموم به مرد بیاندازد بعد آهی کوتاه کشید و گفت:
بعدش چی؟ ازدواج کار آدمهای احمق نیست. نه این را نمیگویم اما مساله یک عمر تعهد است اما این تعهد همراه با عشق حفظ میشود؟ نه! همیشه عشق قربانیست. من دوستت دارم اما آدم زندگی مشترک نیستم.
مکث کرد و خیره به مرد که اندکی گوشهی چشمهایشتر شده بود نگاه کرد. ساکت نگاهش میکرد از آن نگاههای پر تمنا؟ نه… از آن نگاههای عاقل اندر سفیه؟ نه…………………………………………
با صدای زنی که از روی صفحهی لپ تاپ بلند شده بود و وسط گفتگوی عاشقانهاش پریده بود از جا جست:
Virus database has been updated
بلند گفت: مرض! و بعد ناگهان به سرعت نگاهی به پنجره انداخت و گوشهی لبش را گاز گرفت. فنجان چای دیگر بخار نمیکرد. بلند شد، خواست چایساز را روشن کند با فشار دستش روی پتو بشقاب معلق شد روی زمین ونقشهاش برای کره گرفتن از آخرین کیسهی چای نیممصرف بر باد شد. خم شد و کیسهی چای را برداشت با دست دیگرش گوشهی چرب بشقاب و دستهی لیز فنجان را گرفته کیسهی خیس چای را ته مشتش جمع کرد و شروع کرد به برداشتن ذرههای بیسکوییت که دوباره بشقاب از دستش لیز خورد و باقی ذرات بیسکوییت هم به زمین پخش شد.
آب داغ با فشار روی دستش میآمد احساس خوبی بود پشتش گرم میشد میگذاشت که آب همین طور برود شارژ را ماهیانه ثابت میپرداخت و دلش هم برای منابع طبیعی بلاد فرانس نسوخته بود وجدانش اما یک لحظه به درد آمد و با سراسیمگی شیر آب را پیچاند آب با فشاری شدید به سر و صورت و لباسهایش پخش شد. دو ماه گذشته بود هنوز جهت باز و بسته کردن شیرها را وارد نشده بود. البته چندان فرقی هم نمیکرد کلا با جهتها مشکل داشت همیشه موقع آدرس پرسیدن وقتی فلان نشانی را در پایین خیابان میدادند او بالای خیابان را پایین حساب میکرد یا وقتی آدرس میدادند دست چپ، طبق رسم شخصیاش باید مینوشت: آب، تا با پیدا کردن دست راستش سمت چپ خیابان هم پیدا شود.
دل و کمرش درد میکرد کمد را نگاه کرد تا مطمئن شود به اندازهی دو روز آینده را ذخیره دارد فردا و پسفردا شنبه و یکشنبه بود و این زمان از نظرش مرگ دوبارهی شهر از پیش مرده بود. اما با این شدتی که مدام لای پایش گرم و لزج میشد اطمینانش محو و محوتر میشد. فکر کرد این همه مادهی سرخ از کجای تن او میآید و تمامی ندارد. بلند شد که سیفون را فشار دهد شکل توالت فرنگی شده بود مثل یک گیلاس شراب ناب بوردو.
باید فکر ناهار را میکرد دیروز و پریروز را تخم مرغ خورده بود. با بیحوصلگی به بستهی گوشت چرخ کرده نگاه کرد. از سه تا پیاز کف کابینت دو تا له شده و کپک زده به نظر میرسیدند. قسمتهای له شده را دور انداخت و سعی کرد بقیه را نگینی خرد کند از پیاز درشت در غذا متنفر بود یاد اولین باری افتاد که توی این شهر به مناسبت پیدا کردن یک سوییت ۲۰ متری به خودش سور داده بود.
آره رها جان خلاصه گفتیم یه سور حسابی به خودمون بدیم و بریم پیتزا. وارد که شدم دیدم لیست پیتزاها رو زده رو دیوار من که وارد نبودم شنیده بودم غذاهای ایتالیایی خوشمزهست گفتم آقا یه رم بده البته در واقع یه قم یا غم. آخ چشمت روز بد نبینه یک غم بد مزهای بود که نگو، پیازهای خام قد یه بند انگشت خامه و تخم مرغ و تیکههای ژامبون شور. خلاصه وضعیتی بود. به خاطر اون ۸ یورویی که داده بودم به اندازهای خوردم که سر دلمو بگیره………………………………………………………………………..
برگشت تا روی تختش دراز بکشد برای صدمین بار اینباکس خالیش را چک کرد. لپ تاپ را روی یک صندلی بغل تختش گذاشته بود. آنقدر به این مظهر دنیای جدید مدیون بود که گاهی اوقات مانیتورش را نوازش میکرد از وقتی آمده بود فقط یک شب را بیآن سپری کرده بود و میدانست نبودش اتاقش را چه جهنمی میکند.
یاد آن شب افتاد………………………………………………………………………………………………….
آره مینو جان منم که ترسو دمدمای غروب بود تازه دوروبر گاز رو شسته بودم، گاز که نه، از این اجاق الکتریکیا گفتم یه قابلمه آب جوش بذارم کاکائو درست کنم آخه اون موقع هنوز چایساز نداشتم که تا پلاک رو چرخوندم یه دفعه یه صدایی اومد مثل پریدن فیوز و برق رفت. جعبهی فیوز کنار در بود خداروشکر یه چراغ قوهی کوچیک داشتم نورش رو انداختم روی دکمهها هر چی اینور اونور کردم، دیدم نه، چیزی سر در نمیارم الکی چند تا دکمه رو فشار دادم و کلید و پریز و بالا و پایین کردم دیدم نخیر. شال و کلاه کردم. هر لحظه هوا داشت تاریکتر میشد از بیرون در صدای کلید انداختن، در قفل اومد گفتم حتما همسایه بغلیه سراسیمه قفل در رو باز کردم خواستم بپرسم که میدونه وقتی فیوز میپره چه باید کرد؟ که دیر رسیدم و آخرین نگاهش از لای در رو هم ازم دزدید و در و بست. فکر کردم تا دیر نشده باید شمع بخرم. استفان مسئول خدمات ساختمان هم رفته بود. خدا رو شکر کردم که جمعه نیست چون استفان شنبه و یکشنبه کار نمیکرد. کیفم و برداشتم و در و قفل کردم و زدم بیرون. فکر کردم از کجا باید شمع بگیرم سر خیابون یه جایی شبیه دکههای خودمون بود. زن و شوهر مسنی ادارهش میکردن و کنارش هم یه بار متصل به این دکه وجود داشت اکثرا عصرها پر از مرد و سگ میشد. وارد که شدم یه صف کوتاه جلوم بود، صبر کردم که نوبت به من برسه بعد گفتم:
ببخشید شمع دارید؟ یعنی به فرانسه گفتم: بوژی. زن فروشنده گفت بوژی دیگه چیه به کدوم زبون حرف میزنی؟ هر چی به مغزم فشار آوردم نفهمیدم اشکال کار کجاست بوژی یک کلمهی کاملا فرانسوی بود به تلفظم شک کردم اما نه هیچ جای کار ایراد نداشت حتی درس و صفحهی کتاب کفه کرم* دقیقا یادم بود. زنه همین طور با کلافگی نگاهم میکرد منم که کلافهتر اینبار لحن طلبکار به خودم گرفتم و گفتم بوژی همون که مثلا وقتی تولد میگیریم رو کیک میذاریم. بالاخره گفت آها شمع تولد، ما نداریم. پرسیدم کجا میتونم این اطراف گیر بیارم گفت: شاید نانوایی.
بدون سوال دیگه که جرات نکردم بپرسم اومدم بیرون سمت نانوایی که البته شیرینی و کیک هم میپخت پیرزن نانوا مهربانتر بود و عجیب اینکه تا گفتم بوژی میخوام گفت: آها شمع کیک تولد. فکر کردم لابد من از زن فروشندهی قبلی فرانسویترم. تو همین فکرها بودم که گفت: فقط شمع شمارهای داریم. حالا چند را بدم؟ فهمیدم بله از قنادی فقط میشود شمع تولد خرید. باید فکرمیکردم که تولد چند سالگیم رو میخوام جشن بگیرم. توی راه خونه به شمع باریک و ۵ پلاستیکی کف دستم خیره شده بودم. بالاخره شب ۵ سالگیم رو تا صبح با نور کم سوی شمعی که یک ساعت بیشترنسوخت و نور ضعیف چراغ قوهی با مروتی که تا خودسپیده روشن موند سر کردم. ولپتاپ هم تا نیم ساعت چراغش روشن بود که من ترجیح دادم توی آن نیم ساعت به لبخند مامان و بابا و مینا روی صفحهی آن خیره شم. و بعد ازاون به نور ماه که تا زیر ابر نرفت یه غزل حافظ باهاش خوندم. حضور خلوت بود و شمع و ماه، اما تو و بقیهی دوستان نبودید پس منم وان یکاد نخونده و در فراز نکرده با چشم خیس خوابیدم.
درخت کاج پشت پنجره شاخههایش خم و کمبار شده بود. نوعی نادر از کاج بود، البته در کشور خودش. کاجها آنجا شاخههای کوتاهتر اما مستقیم رو به بالا داشتند. امروز اولین روز تولدش بود نه در واقع امروز اولین روز تولدش بود که تنها مانده بود تنها، یعنی تمام روز را. مثل روز پیش. از لای کرکره که نور زد تو فهمید دیگر ساعت باید از هشت گذشته باشد. به خودش گفت: «با لبخند»! و تکرار کرد: «با لبخند». اشک شور بالا نیامده را همراه خلطی که دم صبح کف گلویش جمع میشد فرو داد. بلند شد و رفت کنار پنجره کره کره را تا نیمه بالا کشید. تنش را به گرما ی مطبوع شوفاژ سپرد، با دهانش روی شیشه، کنار نگارهی «مراد سر در گریبان» که روی پنجره معلق بود، یک دایره بخار درست کرد وبا سرانگشت توی آن نوشت۷ آذر.
میدانی رزی امسال یک هدیه از خدا میخوام که معلوم نیست حالا حالاها به دستم برسه اما دوست دارم یه هدیه هم بگیرم از حافظ. کاش رها اینجا بود و برام نیت میکرد. باید شکر کنم نمیدونم، لابد باید. جان به در بردن جای شکر دارد شاید. آخ دلم هوس یک حمام داغ کرده فردا حتما میرم. دیدی توی تنهایی آدم دلش آدم میخواد و توی جمع دلش تنهایی. الان دلم کیک و شیرینی هم میخواد. فردا، فردا. امروز رو بذار اصلا برات یه فال بگیرم:
مرا برندی وعشق آن فضول عیب کند که اعتراض بر اسرار علم غیب کند
کمال صدق محبت ببین نه نقص گناه که هر که بیهنر افتد نظر به عیب کند
«که هر که بیهنر افتد نظر به عیب کند»، ببین یعنی غرغر نکن.
گوشهی لبش را گاز گرفت. به ناهار مانده بود صبحانهی معمول را آماده کرد. دو تکه نان تست و کره وعسل و نسکافه با شکر زیاد. با کف دست محکم کوبید ته قوطی شکر. فایده نداشت با قند نسکافهی تلخ را شیرین کرد و فکر کرد امسال برای خودش میتواند چه هدیه بخرد. به موهایش دست کشید ریزش کلافهکنندهی آن امانش را بریده بود. موقع تخلیه اتاق گل سرش را در هتل جا گذاشته بود. فکرکرد: شاید آن را هم نظافتچی دزدیده است. امسال تولدش را در اینباکسش و کمابیش روی صفحهی فیس بوک جشن گرفته بودند. چند یار وفادار قدیمی لشکر شکستخوردهای که هر تکهشان یک گوشهی دنیا افتاده بود. موبایلش را برداشت تنها عکسی که هنوز از خانه در آن مانده بود مربوط به تولد پارسالش بود. جلوی رویش روی میز یک کیک بودکه خودش انتخاب کرده بود، شکل بخشی از تنهی بریده شدهی یک درخت با شاخههای کاکائویی خمیده شبیه شاخههای کاج پشت پنجره. فکرکرد پارسال چه آرزویی کرده بود؟
پارسال آرزو کردم پذیرشم درست شه و همینجایی باشم که الان هستم. میدونی شیدا فرق من با تو چیه؟ تو همیشه آرزوی محال میکنی اما من همیشه آرزوی چیزی رو میکنم که قلبا خوشحالم نمیکنه اما میدونی شباهتمون تو چیه؟ آخر سر هر دومون دمق میشیم تو از نرسیدن، من از رسیدن. من پارسال باید آرزو میکردم کنار هومان باشم تو امسال باید آرزو میکردی بیای جای الان من. لابد اگه وضعیت الان ما رو برای اینا تعریف کنی، میگن یکی جوراباتونو جا به جا کرده، خبر ندارن برای آرزوهای ما دیگه جوراب کفاف نمیده. جوراب مال ایناست که دنیاشون سر و سامون گرفته. ما باید حداقلش زنبیل بذاریم یا………………………………………………………………………………………………………………….
فکر کرد آخرین قسمت قهوهی تلخ را دانلود کند. چایساز را آب کرد و آمد سراغ لپتاپش. نگاهی به جزوههای خاکخوردهاش انداخت. از وقتی قرار شده بود عنوان تزش را تغییر دهد که بشود آن را در دپارتمان علوم سیاسی دفاع کرد، دل و دماغش برای پرداختن به جزوه و کتاب از قبل هم کمترشده بود. فکر کرد: نئو مارکسیست لیبرال! جالب بود که لیبرال هم فحشی بود که خودش به خودش میداد هم بالادستیها به او. دلش هوای بستنی میوهای کرد اصلا این روز تولدش لوس شده بود و دلش هوای همه چیز میکرد نق نقو شده بود………………………………………………………………………………….
میگی باید صبر کنم، صبور باش نق نزن، غرنزن قهر نکن مومن باش. میدونی چیه غر زدن از بیایمانی نیست یه طوری در گوشی که خدا نشنوه میگم غر که میزنی یعنی هنوز مومنی. یعنی ته دلت میگی اسماعیلم انقد پاشو کوبوند زمین که آب میخوام که زمزم جوشید حالا منم پا بکوبم شاید فرجی شد. من مثل تو نیستم، «آب کم جو تشنگی آوربه دست»، تو کتم نمیره. تشنگی نمیخوام……………………
تشنه بود. هوس شربت گلاب کرد فکر کرد این یکی را دیگر میتواند داشته باشد هنوز ته شیشه گلابی که با خودش آورده بود گلاب داشت. مامان برایش گذاشته بود. فشارش که طبق معمول میافتاد هیچ درمانی موثرتر نبود. لیوان بلور آبیای را که دلش را در اولین نگاه در قفسههای کغفوغ** برده بود، برداشت، تا نیمه آب کرد و شروع کرد قند توی آن را با قاشق غذاخوری به هم زدن. صدای یکنواخت برخوردش با بلور او را به خیال میبرد. به خیال خانهای که همان آلاچیق دوردست شده بود و خیال دختر انتظاری که از زره جامهاش نشکفته، بیوه مانده بود. کم کم نوبت گلاب میرسید، خم شد تا از قفسهی کوچک یخچال کوچک که تا کمرش میرسید شیشهی مقدس را بردارد. صدای شیشهها او را به خود آورد خدا میداند چند تکه، به لیوان محبوبش نگاهی انداخت سر جایش آرام با هالهای آبی رنگ نشسته بود. سر شیشهی گلاب در دستش مانده بود و آن سبو بشکستهبود……………………………………
در شیشه را گذاشته بود روی میز بالای تختش. روی تخت دراز کشیده بود و خیره به سقف. اشکی را که صبح قورت داده بود بیامان بالا میداد، کمی از آن چیزی که میخواست بیرون دهد. و اتاق روز تولدش پر از بوی گل رز شده بود….
هنوز دو ماه هم نشده است، بلند با خودش گفت. به اطرافش نگاه کرد و از اینکه خالی بود استثنایاً احساس خوشحالی کرد. فردا دوشنبه میشد و بعد از دو روز کامل را در لانهی امن خویش گذراندن باید بیرون میرفت. دلش برای مردان شکارچی ماقبل عصر آتش، روی زمین سوخت. فکر کرد لابد ته غارها از سرما در هم میلولیدند بعد از تمام شدن شب، روز، اگر کمی هم گرمتر میشده تازه زمان شکار فرا میرسیده و باید میرفتند و لابد خرس قهوهای و گراز وحشی شکار میکردند. فکر کرد فردا او هم باید برود بیرون و در این سرمای زیر صفر شاخ غول را بشکند. باید با همان جادوگر قلعهی سیاه رو به رو شود که در اولین برخوردش رویاهای او را با مهارتی تمام پیرامون مهد آزادی، برابری و برابری به کابوس بدل کرده بود. کابوسی که هنوز بعد از گذشت دو ماه از رویارویی با آن میهراسید: خانم کوغتس که همکارانش در گوشی پشت سرش او را راسیست میخواندند. کسی که در هفتهی اول اقامت در دیار غریب، طعم دروغی رماننده را، به کام خشک و از راه نرسیدهاش باز چشانده بود.
شوفاژها دوباره از کار افتاده بود. زیر انبوه لباسهای تنش به سنگینی راه میرفت. با آن کاپشن پرملات قهوهای رنگ و کلاه پر خزی که روی سرش کشیده بود با خودش گفت لابد اگر الان من را زمان میانداخت توی عصر انسانهای اولیه به جای یک بچه خرس قهوهای شکار میشدم. راستش از این فکر چندان هم بدش نمیآمد. از شکار شدن و بازماندن از پیکار. تمام بیرون او را وازده از خود، رها میکرد و تنها درمان تعلیق، ماندن در سوییت ۲۰ متریاش بود که کرکرهی پنجرهاش را تا ته پایین کشیده بود.
به اینباکس خالیاش نگاهی انداخت و چند تا از ایمیلهای قدیمی را خواند. باید حمام میرفت. بزرگترین چالش امروزش فعلا این بود. تصور اینکه برهنه شود و تنی را که زیر خروارها لباس میلرزد، به آب بسپارد پشتش را میلرزاند. لباسهایش را آماده کرد و فکر کرد باید این بار وان را پر از آب کند. همیشه دوش گرفتن سر پا را به غوطهور شدن در قفسی از آب ترجیح میداد. هر چند کودکیهایش چند بار تجربهی شیرینی از غوطه خوردن در آب داشت.
یادم نمیره شادابی فکر کنم شما اون موقع بوشهر بودین قبل از اینکه قضیهی بندر آزاد مطرح بشه گناوه دریای محشری داشت. ساحل شنی وآب شیشه رنگ، با ماهیگیرای محلی و تورای دستباف. یه بار یه عروس دریایی افتاده بود توی تورشون، یه گوی شیشهای با یه گل بنفش وسطش نمیدونم شاید اصلا از اون موقع عاشق رنگ بنفش شدم. دلم خواست که با خودم بیارمش خونه، اما بعدش فهمیدم که این گوی مرموز و زیبا در واقع جسد یه عروس خانم دریاییه که لب ساحل مرده. همون موقعها بود که به سفارش خودم، مامان از روی مدل پیرهن دختر روستاییه همسایه، با پارچهی چادر نماز، برام یه پیرهن بلند و پرچین دوخته بود. منم اون موقعها خیلی سبک و کوچولو بودم، میرفتم توی آب تا جایی که دریا تا سینهم میرسید، بعد آب رو یه جور خاصی زیر دامن پیرهنم که روی آب پهنش کرده بودم جمع میکردم و یه دفعه شبیه یه توپ پر آب میشدم و از کف ماسهای خیس فاصله میگرفتم و معلق میموندم.
و کفشای پلاستیکیم رو هم که از پام در نمیآوردم بعضی مواقع روی آب معلق میموندن، آخه میدونی قضیهی این کفش پلاستیکیا چی بود؟ روز اول که رفتم مدرسه، همهی دخترای همکلاسیم از اونا پاشون بود. کفشهای پلاستیکی شبیه گالش پیرزنا، اما روش طرح و نقش داشت. منم بودم با یه جفت کفش سفید ورنی که میون کفش بقیه تک بود ظهر که اومدم خونه دوتا پاهام رو توی همون کفشای ورنی کوبوندم زمین که من مثل کفش بقیه میخوام. مامان طفلک هم گیج مونده بود و هر چی من نشونی میدادم متوجه نمیشد از کدوم کفشا میخوام. آخر سر یاد مرضیه افتادم که یه سال از من بالاتر بود و خونشون کوچه پشتی بود دویدم رفتم یقهی مرضیه رو چسبیدم و رسیده نرسیده کفشاشو از پاش درآوردم خلاصه که فردای همون روز با یه جفت کفش پلاستیکی طوسی که حاشیهی نقرهای داشت رفتم مدرسه. یادش بخیر چقدر سبک بودن.
دلش خواست از همهی دنیا پاک شود. حساب فیسبوکش را مسدود کرد. پروفایل یاهو را غیر فعال کرد نمیدانست با آدرسهای ایمیلش چه کند. فقط سایناوت شد و آهی کشید. یه کمی سبکتر شده بود. اما باز دوست داشت بیشتر پاک کند. نوک انگشتهایش یخ کرده بود. این سومین روز بود که خورشید را نمیدید یاد نامهی عبدالله مومنی از زندان افتاد و۸۶ روزی که او خورشید را ندیده بود وفکر کرد ۸۳ روز مانده. هوا گرمتر شده بود و میدانست که برای بالا نکشیدن کرکرهی پنجره دیگر نمیتواند بهانهی سرما را برای خودش بیاورد. اما دستش به کرکره نمیرفت. ساعت از ۱۲ گذشته بود. معده و گلویش با هم گزگز میکردند یادش افتاد این سومین روزیست که صبحانه نمیخورد اما هر چه فکر کرد یادش نیامد که در جرس خوانده بود چندمین روز اعتصاب غذای نسرین ستوده و اینکه حساب کند یعنی چند روز مانده. بلند شد عضلاتش گرفته بود صدای شرشر آب توی وان ضربان قلبش را تندتر میکرد با احتیاط وارد آب شد و تا گردن و بعد تا لبها و بعد تا چشمها فرو رفت. سکوت محض سنگینتر شد و ناگهان از زیر آب کفآلود کسی دستش را گرفت. تلاش برای بالا آوردن دست اسیر بیفایده بود تلاش کرد دست رهایش را از روی سینهاش بر دارد و با کمک آن دست اسیر را رها کند اما ناگهان دست روی سینهاش غیب شده بود. خواست نگاهش را به زیر آب در پی دست گم شده بچرخاند اما از نگاه کردن به اطراف وحشت کرد چشمانش را بست خط داغی روی گونهاش شروع به حرکت کرده بود نفس حبس سنگینش را قورت داد. باید اول نفس میکشید بعد دست گمشدهاش را پیدا میکرد و سر آخر دست اسیرش را آزاد. خط شور داغ روی صورتش همچنان میرفت.
دستتو بده من. نه با دست شامپویی چشماتو پاک نکن. بگیر زیر آب اول! آها، حالا چشماتو بشور. آفرین کفم تف کن. خوب حالا سرت رو آب بکش دو دستی. آها بیا مامان جان حوله رو بگیر………………..
حوله را محکم دور خودش پیچید تمام تنش میلرزید و رمق لباس پوشیدن نداشت. باید هنوز چیزی از ماندن در او میبود. به سمت یخچال رفت بطری آب را بیرون آورد لیوان خالی چای را تا کمر شکر کرد و آب را روی آن ریخت. بدمزهترین مایع شیرین عمرش را یک نفس بالا داد. اجاق برقی را روشن کرد و تابه را روی آن گذاشت. تخم مرغی را که در دستش میلرزید به دیوارهی ظرف کوبید و در نهایت موفق شد نیمی از آن را در تابه بریزد.
لبهی تختش نشسته بود و به صفحهی خاموش مانیتور خیره مانده بود. نگاهی به کرکرهی بسته انداخت. نوری که خرد خرد با صدای بالا رفتن کرکره روی کفپوش میافتاد را تماشا کرد. بیرون زمستان رو به تمامی میرفت. دوباره به صفحهی سیاه مانیتور نگاه کرد. دلش میخواست همهی دنیا را پاک کند.
میگفتند در شهرش برف آمده. اینجا برف نمیآمد. میگفتند به خاطر نزدیکی به اقیانوس است. اقیانوس او را یاد شعر پاندولش میانداخت: پاندول ساعت در خانهی شیشهای خود میرقصد………………..
باقی شعر را یادش نمیآمد. یادش نمیآمد، گره شعر را با اقیانوس. کودکانهی فرهاد را دانلود کرده بود و این صدمین بار بود که امروز گوشش میداد. بوی عیدی، بوی توت………………………………
یاد آنچه از او دور بود.
میدونی مریم فرق من و مینا با سینا چیه؟ اصلا بذار بگم شباهتمون چیه. مینا با اون دردسر و بدبختی استخدام شد حالا از صبح تا شب یه بند غرغر میکنه از دست این مقنعه، این چادر، از دست قاب عکسهای اجباری اتاق کارش از دست مهرهای پر از غلط املایی. سینا زبان سرخش، سر آخر، سر سبزش رو به باد میده. من اما تحمل زندان ندارم، از هر نوعش.
تحمل هیچ زندانی را نداشت از هر نوعش…..
دلش خواست بمیرد ساعت از سه بعد از نیمه شب میگذشت. از شدت اشک چشمانش خوب جایی را نمیدید. مچ پایش میخارید. با پشت دست شروع کرد به خاراندن. جای زخمش بود. دست را شل کرد و شروع کرد کمکم به نوازش کردن جای زخم. مال چند هفتهی پیش بود؟ کفش نو پایش را میزد. با هومان رفته بودند تهران. جرات نداشت از پادرد شکایت کند. میدانست که هومان زود ترتیبی میدهد که برگردند. یک بار به او گفته بود: هومان! نازک نارنجی نیستم اینقدر، به خدا. تو لوسم میکنی. هومان هم جواب داده بود: تو نمیدانی اینها برای خودم هست، میدانی وقتی حافظ میگفته: تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد………… وجود نازکت آزردهی گزند مباد، بیشتر به خودش فکر میکرده و او یک نیشگون گنده از پهلویش گرفته بود و گفته بود:
Monsieur Méchant
دلش میخواست خم شود و جای زخم را ببوسد. دیگر تنش کرخ شده بود. دستش روی جای زخم بیحرکت ماند. خواب دید با هومان توی یک باغ بزرگ قدم میزنند.
هر دو پابرهنه………………………….
………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..
سپتامبر دوهزارو سیزده
نور ملایمی از لای کرکرهها روی زمین پخش میشد. نوشتن فصل اول کم کم به پایان میرسید. امروز بنا بود برای بچههای «س ام اغ پ» *** شلهزرد ببرد، عصر نمایشگاهی در گالری آقای قیم برپا بود، سپیده، زنی ایرانی که آثار پیکاسو را به صورت معرق کار کرده بود. برای چندمین بار سایتها را چک کرد. میترسید خبر تکذیب شود. «نسرین ستوده، آزاد شد». سه سال از کما میگذشت. برای اولین بار خواست یادداشتی برای رها بنویسد. نه از آن یادداشتهای برای نفرستادن.
میدانم میگویی که فراموشکارم و غیبتم را گناهی نابخشودنی میخوانی. از پرسیدن خسته شدم میدانی شاید باید قبول کرد که بیچرا زندگانیم. دیروز برای پناهندگی اقدام کردم. کسانی پیگیر پروندهی سینا هستند، خواستم بگویم نگران نباشی و یک لطفی میخواستم برایم بکنی. یک دستهی بزرگ گل نرگس برای سر مزار مینا از جانب من بگیر. عاشق نرگس بود و مامان میگفت بعد از خودکشیاش، مادرش سکته کرده و علی آقا هم نفرینش کرده و سر خاکش نمیرود. دلم دیگر نمیشکند. نمیدانم چرا؟ اما خندهام گرفته بود. یاد این جملهی رومن رولان افتادم: چه باک از اینکه انبان سوخته را از نو بسوزانیم. شش ماهی از ازدواج هومان میگذرد. فکر کردم درست نیست خودم با او تماسی داشته باشم اما چند امانتی پیش من دارد که برای مامان پست کردم میخواستم زحمت این را هم که به دستش برسانی به تو بدهم. شماره و آدرس جدیدم را به او نده. یک دنیا ممنون.
مراقب خودت باش آشنای قدیمی
همیشه مشتاق دیدارت
برای بار نمیدانم چندم سایتها را چک کرد.. آنقدر به این مظهر دنیای جدید مدیون بود که گاهی اوقات مانیتورش را نوازش میکرد. صدای زن از روی صفحهی لپتاپش بلند میشد:
Virus database has been updated
رز فضلی
اکتبر دوهزارو سیزده، بوردوی فرانسه
* Café crème
** Carrefour
*** CMRP
Comments