top of page

از مرگ و از زندگی منزجرم

مصاحبه‌ شان پن با چارلز بوکوفسکی

 درباره دلتنگی  هیچوقت دلتنگ نبوده‌ام. در اتاقی تنها بوده‌ام. هوس خودکشی کرده‌ام. افسرده بوده‌ام. حالم خراب بوده. خراب‌تر از هر چیزی. اما هرگز این احساسو نداشتم که یه نفر می‌تونه بیاد تو اون اتاق و اوضاعمو روبراه کنه… یا اینکه اصلا «هیچ کس دیگه‌ای بتونه وارد اون اتاق بشه. چه جوری بگم، به خاطر این تمایل به تنهایی و خلوت نشینی، دلتنگی هیچوقت پاپیچم نشده. ممکنه تو یه مهمونی باشه یا تو یه استادیوم شلوغ که ملت دارن یکی رو تشویق می‌کنند ولی تنهایی می‌اد سراغم. به قول ایبسن» قوی‌ترین آدما، تنهاترینشونند. «هیچوقت فکر نکردم خوب، حالا یه بلوند خوش بر و رو می‌اد اینجا و یه کاری می‌ده دستم، شونه هامو می‌ماله و من حالم خوب می‌شه. نه، فایده‌ای نداره. عوام الناس رو که می‌‌شناسی، می‌گن حالی به هولی، امشب شب جمعه س. چیکاره‌ای؟ می‌خوای فقط اونجا بشینی؟ خوب آره. واسه اینکه بیرون هیچ خبری نیست. فقط خریته. یه مشت آدم مفلوک با یه مشت کله پوک دیگه تو هم پیچیدند. بذار خودشونو خر کنند. هیچوقت ویرَم نگرفته که شبا بزنم بیرون. گاهی تو بار‌ها قائم می‌شدم فقط چون نمی‌خواستم تو کارخونه‌ها قائم شم. همین. واسه همه اون میلیون‌ها آدم متاسفم ولی خودم به شخصه هیچوقت دلتنگ نبودم. از خودم خوشم می‌اد. خودم بهترین سرگرمی خودمم. بیا بازم شرابی بزنیم!

 درباره زن‌ها  من اسمشونو می‌ذارم ماشینای ناله. اوضاع یه مرد با اونا هیچوقت روبراه نیست… و وقتی پای اون هیستری زنانه و دعوا مرافعه می‌اد وسط… اه پسر ولش کن. باید برم بیرون، بپرم تو ماشین و بزنم به چاک. هر جا که بشه. یه جایی یه قهوه‌ای بخورم. هر جا. هر چیزی جز یه زن دیگه. ببین فکر می‌کنم اصلا» اونا یه جور دیگه ساخته شدن. {خودمانی می‌شود} هیستری که شروع می‌شه از دست می‌رن. می‌خوای که تمومش کنی ولی اونا نمی‌فه‌مند. {با یک جیغ بلند زنانه} «کجا داری می‌ری؟» دارم از اینجای لعنتی می‌رم عزیزم. فکر می‌کنند از زنا متنفرم اما نیستم. خیلی چیزا در این باره مصطلح شده. اونا فقط می‌شنوند بوکوفسکی یه خوک نر شوونیسته اما منبعشو چک نمی‌کنند. قطعا «بعضی وقتا باعث می‌شم زنا بد به نظر بیان، ولی همین کارو با مردا هم می‌کنم. حتی اینکارو با خودمم می‌کنم. اگه فکر کنم یه چیزی بده، می‌گم اون چیز بده. مرد، زن، بچه، سگ. زنا خیلی نازک نارنجی‌اند. فکر می‌کنند تافته جدا بافته‌اند. این مشکلشونه.

 درباره ایمان  ایمان چیز خوبیه. واسه اونا که دارندش. فقط بار مسئولیتشو رو من نذار. من به لوله کش خونه مون بیشتر از زندگی ابدی ایمان دارم. لوله کشا یه کارخوب می‌کنند: جریان فاضلابو باز نگه می‌دارند.

 روزی روزگاری  زمستون بود. تو نیویورک داشتم از گرسنگی می‌میردم و در عین حال سعی می‌کردم یه نویسنده بشم. واسه سه چهار روز هیچی نخورده بودم. نهایتا» گفتم می‌خوام یه پاکت بزرگ پاپ کورن بخورم. و خدایا، تا اون زمان هیچ چیزی به اون خوشمزگی نخورده بودم. خیلی خوب بود. هر دونه ش، می‌دونی، هر دونه ش مثل یه استیک بود. می‌جویدمشون و توی معده‌ی بیچاره م می‌ریختم. معده م هم می‌گفت متشکرم! متشکرم! متشکرم! تو بهشت بودم. به راه رفتن ادامه می‌دادم که دو نفر رد شدند. یکیشون به اون یکی گفت «یا عیسی مسیح!» اون یکی گفت «یارو رو دیدی چطوری داشت پاپ کورن می‌خورد؟ خیلی ناجور بود.» من دیگه نتونستم از بقیه پاپ کورنام لذت ببرم. فکر کردم منظورت از اینکه خیلی ناجور بود چیه. من الآن اینجا تو بهشتم. حدس می‌زنم یه جورایی کر و کثیف بودم. اونا همیشه می‌تونند این حرفارو به یه آدم درب داغون بگن.

ایمان چیز خوبیه. واسه اونا که دارندش. فقط بار مسئولیتشو رو من نذار. من به لوله کش خونه مون بیشتر از زندگی ابدی ایمان دارم. لوله کشا یه کارخوب می‌کنند: جریان فاضلابو باز نگه می‌دارند.

 درباره مردم  زیاد به مردم نگاه نمی‌کنم. به همم می‌ریزند. می‌گن اگه به یکی خیلی نگاه کنی کم کم خودت هم شبیهش می‌شی. بیچاره لیندا! بیشتر اوقات بدون مردم هم می‌تونم به کارام برسم. اونا پرم نمی‌کنند، خالی‌ام می‌کنند. واسه هیچ بنی بشری هم احترام قائل نیستم. اونجوری مشکل دار می‌شدم. دارم دروغ می‌گم. ولی باور کن، صحت داره.

 درباره شکسپیر  غیر قابل خوندن و زیادی اهمیت داده شده. ولی مردم نمی‌خوان اینو بشنون. می‌دونی، نمی‌شه به جاهای مقدس حمله کرد. شکسپیر با گذر قرن‌ها دیگه جا افتاده. تو می‌تونی بگی فلان بازیگر یه ایکبیری نکبته ولی نمی‌تونی بگی شکسپیر چرنده. هر چه بیشتر یه چیزی دور و برِ از دماغ فیل افتاده‌ها باشه اونا بیشتر خودشونو بهش می‌چسبونند، مثل این ماهیهای مکنده. وقتی احساس کنند یه چیزی امنه، خودشونو بهش می‌چسبونند. لحظه‌ای که حقیقتو بهشون می‌گی وحشی می‌شن. نمی‌تونند باهاش کنار بیان. اون حقیقت به فرآیند استدلال فکریشون حمله می‌کنه. حالمو به هم می‌زنند.

 درباره منفی بافی  همیشه منو به بدبین بودن متهم کردند. فکر می‌کنم چون دستشون به انگور نمی‌رسه می‌گن ترشه. بدبینی یه جور ضعفه. می‌گه «همه چیز اشتباهه! همه چیز اشتباهه!» می‌دونی؟ «این درست نیست! اون درست نیست!» بدبینی نقطه ضعفیه که قدرت وفق دادن آدم با اتفاقی که در همون لحظه داره می‌فته رو سلب می‌کنه. آره، بدبینی یه نقظه ضعفه، درست مثل خوش بینی. «خورشید می‌درخشد، پرنده‌ها چهچه می‌زنند… پس لبخند بزن!» اینم مزخرفه. حقیقیت یه جایی مابین این دو تاست. هر چی که هست همینه که هست. و شما نمی‌تونین باهاش کنار بیای. خیلی بده.

 درباره عرف و اخلاق  ممکنه جهنمی در کار نباشه ولی اونایی که به قضاوت آدم می‌شینند می‌تونند جهنم بسازند. مردم بیش از حد آموخته شدند. در مورد همه چیز بیش از حد آموزش دیدند. شما باید از طریق اتفاقی که برات پیش می‌اد و واکنشی که به اون نشون می‌دی به جریان پی ببری. می‌بایست یه کلمه غریبی رو اینجور مواقع به کار ببرم… «خوبی». فکر می‌کنم درون همه ما یک رگه‌ی غائی از خوبی وجود داره. من به خدا اعتقاد ندارم ولی به این «خوبی» اعتقاد دارم. می‌تونه پرورش پیدا کنه. همیشه سحرآمیزه که توی ترافیک متراکم و درهم تنیده‌ی بزرگراه، یک غریبه بهت راه بده تا بتونی خطت رو عوض کنی. امیدوار کننده ست.

ممکنه جهنمی در کار نباشه ولی اونایی که به قضاوت آدم می‌شینند می‌تونند جهنم بسازند. مردم بیش از حد آموخته شدند. در مورد همه چیز بیش از حد آموزش دیدند. شما باید از طریق اتفاقی که برات پیش می‌اد و واکنشی که به اون نشون می‌دی به جریان پی ببری.

 درباره طنز و مرگ  موارد خیلی کمی وجود داره. آخرین و بهترین طنز‌پرداز یکی بود به اسم جیمز تربر. اما طنزش انقدر خوب بود که مجبور شدند نادیده ش بگیرند. این مرد همون چیزیه که بهش می‌گن روانشناس/روانکاو اعصار. اون جنبه مردانه/زنانه داشت. می‌دونی، جنبه دیدن از نگاه همه مردم. از تربر که بگذریم، کس دیگه‌ای مد نظرم نیست. من کمی ازش تاثیر گرفتم ولی نه مثل کاری که اون می‌کرد. این چیزی که من دارم رو واقعا «بهش نمی‌گم طنز. می‌گم شور کمیک. من در این شور کمیک گیر کردم. مهم نیست چی می‌شه… به هر حال مضحکه. تقریبا» همه چیز مضحکه. می‌دونی، ما هر روز دستشویی بزرگ می‌کنیم. فکر نمی‌کنی این خنده داره؟ ما باید به شاشیدن و فرو کردن غذا تو دهانمون ادامه بدیم. از گوش هامون موم می‌اد بیرون. باید خودمون رو بخارونیم. واقعا «بدترکیب و بی‌معنی. نوک سینه‌ها بی‌مصرفند مگر اینکه… ببین ما هیولایی هستیم. اگه واقعا» اینو بفهمیم می‌تونیم خودمونو دوست داشته باشیم. بفهمیم چقدر خنده داریم، با روده‌های پیچ در پیچ و مدفوعی که به آرامی جلو رانده می‌شه، وقتی توی چشمهای هم نگاه می‌کنیم و می‌گیم «عاشقتم»، محتویات دل و روده مون در همون لحظه داره کربونیزه و تبدیل به مدفوع می‌شه. و ما هرگز کنار هم نمی‌چُسیم، اینا همه ش رگه‌های کمیک داره…  و بعدش می‌میریم… مرگ هیچی دستمون نداده. هیچ مدرکی رو نشونمون نداده. این ماییم که مدارکمون رو نشون می‌دیم. آیا با متولد شدن واقعا «زندگی رو به دست آوردیم؟ نه واقعا». اما مطئنیم که گیر اون لعنتی افتادیم. ازش منزجرم. از مرگ منزجرم. از زندگی منزجرم. از اینکه بین این دو تا گیر بیفتم متنفرم. می‌دونی چند بار اقدام به خودکشی کردم؟ (لیندا می‌پرسه «اقدام؟») بهم وقت بده. من فقط ۶۶ سالمه. هنوز دارم روش کار می‌کنم.

 درباره مصاحبه کردن  مثل گیر افتادن تو کنج میمونه. آدم هول می‌شه. من همیشه همه‌ی واقعیت رو نمی‌گم. دوست دارم لاس بزنم و یک کمی مسخره بازی در آرم، واسه همین هم یه مقدار اطلاعات غلط غلوط می‌دم تا با چرت و پرت هامون سرگرم بشیم. بنابراین اگه می‌خوای منو ب‌شناسی هیچوقت مصاحبه هامو نخون. اینو نادیده بگیر..  از مصاحبه‌ شان پن با چارلز بوکوفسکی در مجله Interview  برگردان: نوستالژیک

هالیوود

نشر چشمه

9,90€

614034_103e8f4ab0ae4536a38b319d3eb437ed~

چارلز بوکفسکی

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

bottom of page