در خانهام ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیاید | باربارا ویدئو
- انتشارات ناکجا

- Aug 17, 2013
- 1 min read
مرد جوان و ديگر هيچ، بینام، بيهوده.
رقص آرام زنان به دور تختخوابِ مرد جوانِ خفته.
آنها چشم به راهش بودند، زمانى دراز، سالها، هميشه همان داستان، و هرگز نمىپنداشتند كه او را باز زنده ببينند، آنها از داشتن خبرى از او نااميد بودند، هيچ نامهاى، نه حتى كارتپستالى، هرگز، هيچ نشانهاى كه بتواند دلگرمى دهد يا وادارشان كند براى هميشه از انتظار چشم بپوشند.



Comments