هادی خوجینیان – گفتوگو با محمد عبدی داستاننویس و منتقد سینما و یک داستان
با محمد عبدی نویسنده و منتقد و محقق سینمایی چندی قبل مصاحبهای داشتم که زمین و زمان باعث میشدند تنبلی کنم و برنامهاش را آماده نکنم. چند روز پیش، دوباره شروع به خواندن کتاب «از اپرا لذت ببر | ناکجا- پاریس-۲۰۱۳» کردم. از فضا و کارهای محمد خوشم میآید. یک اعتماد بهنفس خوب و کافی دارد که خواننده را وادار میکند تا وارد داستانهایش بشود و شریک لحظهها و موقعیتها بشود. بار اول که کتاب را خواندم افسردگی نهفته در متن داستان درگیرم کرد ولی با خودم گفتم احتمالن باید برای دوم هم بخوانم که فرصت نشد تا همین امروز صبح.
سوالهایم را با محمد جان مطرح کردم که خیلی خوب جوابهایم را داد. برای اینکه وقتتان را نگیرم شما را دعوت به گوش کردن به گفتو گویم با ایشان میکنم و اگر وقت داشتید داستان» تقدیم با عشق» را بخوانید.
فایل صوتی این مصاحبه را در انتهای همین مقاله گوش کنید.
«تقدیم با عشق»
بالاخره به رستوران رسیدیم. به گمانم بیشتر از یک ساعت طول کشید. از فرط شلوغی دلم میخواست ماشین را به یک جایی بکوبم یا سرم را از پنجره بیرون کنم و به جماعت فحش بدهم. اما بیشتر دلم میخواست یک چیزی توی سر این علیامخدره بزنم. چون همه چیز طبق معمول تقصیر اوست.
ـ حتمن باید بریم به اون رستوران.
ـ آخه چرا؟ این همه راه، تو این شلوغی …
ـ نه فقط همون رستوران… به یاد گذشتهها…
میخواستم بگویم «مرده شور هر چی گذشتهاس ببره، مردهشور هرچی…» اما جلوی خود را گرفتم. به سختی، اما بالاخره جلوی خودم را گرفتم.
ـ وای که چه شبی… به یاد دوران نامزدی… باورت میشه که یک سال از ازدواجمون گذشته…
امشب از آن شبهایی بود که تحملش خیلی سخت است. نمیدانم در سرش واقعاً چه میگذشت. خودم را با موسیقی آرام کردم تا بالاخره رسیدیم. بله، این هم رستوران موعود. جا برای سوزن انداختن نیست.
ـ اینجا که خیلی شلوغه. نمیشه یه جای دیگه بریم؟
ـ نه، فقط همین جا!
مثل اینکه چاره دیگری نیست. تسلیم میشوم و ماشین را یک جایی به زحمت پارک میکنم. از لای جمعیت به زور راهمان را باز میکنیم و داخل میشویم. فقط یک میز کوچک گوشه راست سالن خالی است.
ـ نه، اون جا نه! روی اون میز. فقط همون میز!
ـ آخه چقدر صبر کنیم که اون میز خالی شه؟
ـ فقط همون میز.. به یاد دوران قبل از نامزدی و بعد از اون!
عصبانیتم را قورت میدهم. یک ستون برای تکیه دادن پیدا میکنم تا کمی از خستگیام را درکنم. جماعت همین طور میآیند و میروند. از کجا میآیند، به کجا میروند و چی در زندگیشان میکِشند، خدا میداند. ظاهرشان که آراسته است و به نظر خوشبخت میآیند. ظاهر من هم البتهتر و تمیز است و احتمالن به نظر آنها آدم خوشبختی هستم، به خصوص که با همسر زیبایم آمدهام به یک رستوران شیک و در نظر آنها گل میگوییم و گل میخندیم.
ـ یه شعر برات بخونم؟
ـ بخون.
ـ «اگه مردای تو قصه بدونن که اینجایی، برای بردن تو با اسب بالدار میتازن!» فکر میکنم این شعرو برای تو گفتن!
ـ چی میگی بابا.
ـ راست میگم.! شاعره حتماً تو رو دیده و این شعرو گفته!
ـ ول کن بابا… تو همیشه زیادی از من تعریف میکنی… من اونقدرها هم خوب نیستم…
ـ اون قدر خوبی که برات یه حلقه بخرم!
روی همان میز بود، همان میزی که منتظریم خالی شود. راست میگفت، آن قدرها هم خوب نبود.
ـ آخه… آخه… من باید فکر کنم!
داشت ناز میکرد.
ـ فکر دیگه برای چی؟ … یک زوج جوان خوشبخت!
من هم خودم را لوس میکردم.
ـ سه روز دیگه جواب میدم.
ـ سه روز…!!
من که هیچ وقت یاد خدا نبودم، سه روز خدا خدا میکردم.
ـ حلقه مو آوردی؟
حلقه حاضر و آماده بود.
ـ حلقهات کو… با توام… به چی فکر میکنی؟ چرا حلقه تو در آوردی؟
ـ حلقه ام… مثل اینکه تو ماشین جا مونده.
راستش اصلن نمیدانستم کجاست.
ـ برو بیارش.
ـ کی حوصله داره این همه راهو بره…
ـ کلیدو بده من برم بیارم. آخه امشب…
ـ بس کن دیگه. خیلی دلت میخواد مثل هم باشیم تو هم حلقه تو درآر.
ساکت شد. میز هم بالاخره خالی شد.
ـ تو اون طرف بشین.
ـ چه فرقی میکنه؟
ـ آخه اون موقع تو اون طرف نشسته بودی…
دیگر پاک اعصابم را خرد کرده. به زحمت جایم را عوض میکنم. پیشخدمت میآید. چلوکباب مخصوص سفارش میدهم.
ـ نه، لطفن دو تا جوجه کباب بیارین!
ـ جوجه کباب!
ـ آره، آخه اون شب هر دومون جوجه کباب خوردیم… لطفن دو تا جوجه کباب با سالاد و نوشابه.
ـ دیگه بسه این مسخره بازی! از دستت خسته شدم! … حالم ازت به هم میخوره. از همه مسخره بازیهات، لوسبازیهات، بچگیهات، نصیحتهات، مهربونیهات… از زندگیم برو بیرون، برو بیرون!
اینها حرفهایی بود که دلم میخواست بزنم، ولی نزدم.
ـ بله، لطفن همون که خانم گفتن بیارین. با یه ماست.
ـ نه ماست نه، اون شب ماست نخوردیم.
با عصبانیت:
ـ بله… بله همون که خانم گفتن!
پیشخدمت میرود. لحظهای به همهمه مردم گوش میکنم. در میز کناری پانزده شانزده نفری روی سر و کله هم ریختهاند؛ از بچه یکی دو ساله تا پیر مرد نود ساله. میخورند و میخندند. کِیف میکنند که زندهاند.
ـ دیروز خاله فریده گفت که میخوام فردا شب به خاطر سالگرد ازدواج تون برات یه کادو بیارم. گفتم که ما نیستیم… برنامه مخصوص داریم! حالا مونده که کادو رو بعدن بده. فکر میکنی چی بهم بده؟
این حرفهاش واقعن کلافهام میکند. همین طور فقط نگاهش میکنم.
ـ میدونی چی برات سفارش دادم؟
ـ سفارش دادی؟
ـ آره. برای کادوی امشب. یک دست کت و شلوار زرشکی.
ـ کت و شلوار زرشکی!
هنوز بعد از این همه وقت نفهمیده که من از این جور رنگهای ابلهانه حالم به هم میخورد.
ـ تو برام چی خریدی؟
ـ من…من…
پیشخدمت غذا را میآورد.
ـ اوه… سورپریزه؟ … بعدن میگی… باشه، اصرار نمیکنم که الان بگی…
جوجه کبابهای بد شکل و بد طعمی هستند که حالم را به هم میزنند. نمیتوانم بخورم.
ـ وای که چقدر خوشمزهاس. غذاش معرکهاس…
همیشه با ولع و دودستی غذا میخورد. هر غذایی هم که جلویش بگذاری همین حرف را میزند.
ـ میگم غذامونو شریکی بخوریم.
ـ شریکی بخوریم؟ یعنی چی؟
ـ یعنی با یه چنگال، هر یه تیکه جوجه کبابو دوتایی بخوریم. چطوره؟
ـ چه عاشقانه… دختر این کارا رو از کجا یاد گرفتی؟
ـ کجاشو دیدی؟!
یک گل زرد روی میز هست. برش میدارم.
ـ برای تو… تقدیم با عشق، مادموازل!
ـ هِی… هی … به چی فکر میکنی… با توام… حواست کجاست؟ … منو نگاه کن!
گل زرد را از روی میز برمیدارد.
ـ برای تو… تقدیم با عشق، موسیو!
برگرفته از رادیو کوچه