top of page

من هر شب به تو خیانت می‌کنم

داستان کوتاه | مرضیه آرمین

من اعتراف می‌کنم که به قصد خیانت بیدار شدم. تمام روز فکر کردم که باید دقیقا چه کنم تا از فکر، به تو خلاص شوم.

تمام کمد را بیرون ریختم، تمام لباس‌هایم را یکی یکی امتحان کردم تا این یکی را پیدا کردم، همان که غیرتت برایش گل می‌کرد. همان که خواستی یک‌بار از تنم به زور درآری، همان که یک‌بار هم بخاطرش میلت به من را صد برابر کرد و تو را در من ادامه داد. بر تن کردمش و پهن شدم در خیابان و رفتم. به قصد خیانت رفتم. باران بود بوی خاک و نم برگ درختان. تمام چشم‌های عابران بر من می‌خوابیدند و من معذب بودم. رفتم تا به باری رسیدم و نشستم.

و شروع شد. و نوشیدم و نوشیدم و سرکشیدم. ساعت‌ها. بوی الکل از بدنم ساطع می‌شد. چشمانم همه جا را لیوان لیوان الکل می‌کرد. من باید می‌توانستم. نیازم به فراموشی را همین پر می‌کرد.

در تعقیب و گریز وجدانی که نمی‌دانم از کجا می‌آید و احساسات عاشقانه‌ای که در نهایت به هیچ کجا نریخت، بودم، مردی رد شد. من از من قوی‌تر شد، بلند شد و بدنبالش دوید. من در من از من تغییر کرد، پیشی گرفت. من به خیانت نیاز داشتم. طعمش را نچشیده بودم. مرد را صدا کردم. رویش را برگرداند. ناگهان فاحشه شدم. چشمانم را اندکی جمع کردم و لب‌هایم را به بیرون تاب دادم. در من خیره شد. لبخند زد و تمثال شهوت شد. مرد را کشیدم. چنگ انداختم. گریبانش را گرفتم. بردمش، بردمش. می‌کشیدمش. اما کم بود. یک مرد کم بود. بیشتر گشتم. بیشتر مرد می‌خواستم. شدت شهوت خیانتم نباید در حسرت می‌ماند.

کشیدم. علف کشیدم. وجود خیسِ الکل و باران و علف، رفت بالا. سفیدی بی‌خیال کننده از مغزم رفت در خون و عبور کرد و رفت در پوستم خوابید و زنانگی‌ام را پاره کرد. بیداری من بود و خنده و فریاد و خواهش تن و تب و من می‌خندیدم و به تو فکر نمی‌کردم دیگر. تو یک نفر بودی همیشه که بر تن من دست می‌کشیدی. حالا چندین نفر بودند و لذت تو چندین برابر می‌شد. دیگر تو یک عدد نبودی و نبودنت غصه‌دارم نمی‌کرد. تو نه، بعدی‌ات. تمام مردان هرزه را جمع کردم دور خودم.

و شروع شد. و نوشیدم و نوشیدم و سرکشیدم. ساعت‌ها. بوی الکل از بدنم ساطع می‌شد. چشمانم همه جا را لیوان لیوان الکل می‌کرد. من باید می‌توانستم. نیازم به فراموشی را همین پر می‌کرد.

 چشم‌ها می‌سوختند در حسرت دیدن تنم. تجسم تصور لختی و رختخواب و صدای شب، بیدارم می‌کرد، چشمانشان برق می‌زد. من هم عشوه‌وار دامنم را بالا می‌زدم و یا حلقه‌ی پیراهنم را پایین می‌انداختم و دیوانگی هرزه‌ها را جشن مدام می‌گرفتم. درست مثل دیوانگی چشمان تو بودند از اول تا آخرین لحظه. دست بدستم می‌کردند. مرا می‌کشیدند. دست می‌زدند. لمسم می‌کردند. شاد بودم. خیانت نزدیک‌تر می‌شد. می‌دوید به سویم. دستم را گرفت و خودم را در آغوشش پرت کرد. چند مرد را با خودش کشید. به وجد آمدم. دیگر وقتش بود. می‌کشیدمشان با تمام دست‌هایی که بر فراز جسمم، داشتم. دستانم بیشتر و بیشتر می‌شدند. می‌کشیدم مردها را روی زمین و هوا تا برسیم، زودتر برسیم. می‌ترسیدم فرود بیایم. رسیدیم به در خانه. من می‌خواستم تقسیم شوم بین تمام مردهای دنیا. بدنم را باید می‌دادم. من نیاز داشتم به دیدن تقسیم‌بندی پیکر زنی که قلبش تکه تکه شده بود و بی صاحب مانده بودن هر کدام از تکه‌ها. تکه‌هایی که له‌له دستانت را می‌زدند برای جمع شدن. دستانی که دیگر نبودند و مرا معلق رها کردند و گم شدم و پشت کردند به من و فاحشه شدم. دلم خواست.

 پله‌های راهرو را رفتیم بالا. پله‌هایی که زمانی، نه خیلی قدیم، چشم‌های تو در آن جا ماند. و من هر روز سلامشان می‌کنم و بدرقه‌ام می‌کنند و عصرها چشم‌های چشم انتظار، خستگی‌ام را از همان شروع قدم در راه پله، می‌گیرند. این‌بار نگران شدند و وحشت‌زده بدنبالم آمدند و نمی‌گذاشتند پله‌ها تمام شوند و من پوزخند می‌زدم به تو. مردها مرا از سویی می‌کشیدند و این گوی‌های وحشت زده از سویی دیگر. پاره که می‌شدم، به در رسیدم. باز کردم و همه با هم رفتیم در خانه‌ای که حسرت و بوی تن تو در آن جا مانده بود. خواستم تو را پشت در بگذارم که نشد. از سوراخ کلید آمدی. من تو را از هرجا که پرت می‌کنم بیرون، از جای دیگر می‌آیی. رسیدیم به آینه، که بزرگ شد. باران صدا می‌داد. بلند و بلندتر. آینه رنگ شد، حجم شد. از آینه بیرون می‌پریدی و حلقوم مردان من را می‌گرفتی و گاز می‌زدی و زورت نمی‌رسید و برمی‌گشتی در آن. قدرتت کم شده. تو داری می‌میری. لبخندی به غیرت و ناتوانی‌ات در برابر شهوتم زدم. مردانم جرات پیدا کردند و حمله کردند. لباس‌هایم را می‌دریدند، پاره می‌کردند و من خیره بودم در آینه‌ای که رنگت از آن پریده بود. تقصیر من نبود. از سفیدی گَچَت معذرت خواستم. در زندگیِ انتظار، فقط خیانت آرام‌بخش است.

 چشمانم را بستم. دریدم. دریدند. پیچیدم. پیچیدیم. چنگ زدم. گاهی هم ناخن حسرتم را در آینه فرو می‌کردم. نگاه کردن در آینه دیگر جرات می‌خواست. من جلوی چشمانت به تو خیانت می‌کردم. مگر تو نمی‌کنی؟ مگر تو نکردی؟ باز خشم از من زد بالا و زل زدم در چشمانت که بالای سر همه‌ی ما ایستاده بودند و وحشی شدم و شروع کردم و ادامه دادم. کاش من مرد بودم و به تو تجاوز می‌کردم. کاش انتقامم از تو را، ازتن کبودم نمی‌گرفتم. ادامه دادیم. مردها را بر تنم می‌کشیدم. پوست گرم، عرق، تن، نیازم بود. و من ارضا می‌شدم مدام. و همه‌جا سفید می‌شد و بوی من، بوی زن، بوی خوش زن در اتاق می‌پیچید مدام. بوی من که تنها دوست داشتم تو دوستش داشته باشی و نشد. من محکوم بودم به خیانت. فضا، علف، الکل، بو، ارضای مدام… مدام… نه، نمی‌دانم چرا خواهش تن باقی می‌ماند. یک جای کار می‌لنگید. تمام شب، تا صبحی که یادم نیست کی بود و فقط روز شده بود، تکرار مدام‌ها بود تا، همه، تن خسته و عریان، بر تخت، رها شدیم. هر چند هر از چند گاهی هم دستی به خواهش روی سینه‌ام کشیده می‌شد.

نور چشمانم را کتک زد و بیدار شدم.

هیچ چیز یادم نمی‌آید از دیشب. جز چنگ ناخن حسرت و رگ‌های پاره شده‌ی چشمانم از فرط گریه و زاری، جز چشمان تو که با من از در آمدند تو و کنارم آرام گرفتند و بغلشان کردم. جز حسرت خیانت. باز به تو نگاه کردم. پیراهنت را که در آخرین شب شهوت خانگی‌ات از کمدت برداشته بودم، تنم بود. پیراهنت به تو خیانت کرد تمام دیشب.

 من هر شب به تو خیانت می‌کنم.

هفت داستان ۱۳۹۱

نشر ناکجا

0,00€

614034_103e8f4ab0ae4536a38b319d3eb437ed~

محصولات جدید

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

bottom of page