top of page

油 – نفت

داستان کوتاه  油 نوشته سبحان گنجی

به ع. م

خورشید می‌شاشید. نشسته می‌شاشید. مرد نبود که ایستاده بشاشد. زن بود و بایست می‌نشست.

مهتاب، نصفه. باد، محکم. درخت، غنچه نداشت. پاییز، باد می‌شد می‌زد محکم گره‌ی شال خورشید را باز کند. شال زرد و شاش زرد. خیابان سیاه. ترس بند می‌آورد و بیشتر می‌کرد. بیشتر می‌کرد اما بند می‌آورد.

هوا هوای لواط نبود. هوای زنا بود. صدایی که بود گُربه بود. بچّه بود. ناله بود. آه بود. اوه بود.

چند کوچه بالا‌تر دو قورباغه یکی قهوه‌ای یکی لجنی زده بودند زیر آواز: «تجاوز به ایرانیان حق ماست». با هم نمی‌خواندند. تجاوز و حق ماست را لجنی می‌خواند، به ایرانیان را قهوه‌ای.

خورشید می‌لرزید. نشسته می‌لرزید. هنوز تمام نشده بود تا ایستاده بلرزد. تمام نشده بود تمامش. حرام نشده بود. آرام می‌ریخت روی آسفالت. آرام و منقطع.

جوانی بلند با ژاکتی کرم که پشتش به چینى چاپ شده بود «مهر»، زیر لب زمزمه می‌کرد «دستم لای پای خیلیاس». انگار برای رپ کردنش زحمت می‌کشید. صد متری با خورشید فاصله داشت و چیزی نمانده بود تا صداش به صداهایی که خورشید می‌شنید اضافه شود.

خورشید می‌شنید. تجاوز به ایرانیان خیلیاس. تجاوز به پای خیلیاس.

خورشید ایستاد. بلند شد. بلند، پیش از بالا کشیدن شلوارش رسید. خورشید را خواباند. خورشید را گریاند. خورشید جیغ زد، قورباغه چشمک. سکسکه‌شان گرفت و قهقهه زدند.

خورشید مى‌تابید.

ازدواج‌های مرده

نشر نی

9.90$

614034_103e8f4ab0ae4536a38b319d3eb437ed~

سبحان گنجی

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

bottom of page