top of page

نتایج جستجو

487 results found with an empty search

  • در ستایش صلح

    نقد و بررسی آثار شبنم آذر به قلم سیروس جاهد شبنم آذر را بیشتر شاعری معترض می‌شناسند، شاعری تلخ اندیش که تنها کاستی‌های جامعه را زیر ذره‌بین می‌برد و از امید و نیکبختی سخنی به میان نمی‌آورد. اما آیا این طرز تلقی از شعرهای شاعر و عقاید او ریشه‌ای در واقعیت دارد؟ با نگاهی به مجموعه آثار شاعر درمی‌یابیم که به واقع چنین نیست و گرچه شبنم آذر نگاهی انتقادی به دنیای پیرامون خود دارد اما او در شعر‌هایش در پی اثبات فلسفه یا دیدگاه سیاسی، اجتماعی خاصی نیست، به عبارتی او اصلا در پی اثبات هیچ چیز نیست، او تنها با نگاه هستی شناسانه‌اش در برابر پیچیدگی‌های انسان و مسائل بغرنج اجتماعی به پرسش می‌پردازد. جهان او جهان شاعرانه‌ای است که برچسب خاصی نمی‌پذیرد، شعرهای او با لایه‌های تودرتو و ایهامی که در خود نهفته دارند چندگونگی را به نمایش می‌نهند و همین ویژگی‌ است که موجب زیبائی شعر‌هایش شده است. شاعر در کتاب اول خود «به تمام زبان‌های دنیا خواب می‌بینم» با تکیه بر شهود و مکاشفه، توانسته است به ترجمان دنیای درون خود بپردازد. در شعر موجز «پرتره من» که آغازین شعر کتاب است، شاعر بی‌هیچ درنگی خود را باز می‌نمایاند و هستی را با تمامی سبکی و سنگینی‌اش به چالش می‌خواند: هنوز به زندگی عادت نکرده است و رنج می‌برد از ایستادنش روی زمین که سیاره را سنگین‌تر می‌کند… جهان او جهان شاعرانه‌ای است که برچسب خاصی نمی‌پذیرد، شعرهای او با لایه‌های تودرتو و ایهامی که در خود نهفته دارند چندگونگی را به نمایش می‌نهند و همین ویژگی‌ است که موجب زیبائی شعر‌هایش شده است. شاعر در این شعر کوتاه که بدون زواید و با ایجاز کامل سروده شده است، به زیبایی به ما می‌گوید که عادت کردن به زندگی در این سیاره پیر چندان برایش آسان نیست زیرا که نمی‌تواند خود را با پیچیدگی‌های هستی هماهنگ سازد و از پرسش‌های ناگزیر بپرهیزد: بی‌آنکه از جغرافی چیزی بداند، تمام زمین را دور می‌زند آن چنان تنگ مرگ را در آغوش می‌فشارد که گوئی نخستین معشوقش را با این حال تنها مرگ‌اندیشی و همنشینی با مرگ چاره‌ساز انسان نیست و نمی‌تواند پاسخگوی پندارهای ذهنی او باشد، اندیشیدن به مرگ ممکن است به آفرینش هنری والائی منجر شود همانطور که در کافکا، هدایت و دیگران شد اما توان آن را ندارد تا ژرفای زیبائی هستی را به تمامی از ذهن انسان دگراندیش بشوید چرا که این پرتره، به هر صورت زیبائی را ارج می‌نهد و هر سپیده‌دم که در آینه به خود می‌نگرد معجزه تازه‌ای را در نگاهش کشف می‌کند: …هنوز به زندگی عادت نکرده است و هر صبح نگاه که می‌کند به من گوئی در نگاهش معجزه‌ای رخ داده است. کلمات ریتمی آهنگین به خود می‌گیرند و شاعر بسان نقاشان ژاپنی که با الهام از آئین ذن طبیعت را با چند ضزبه قلم مو به تصویر می‌کشند. تصویری خیال‌انگیز نقش می‌کند: کسی در معبدی دور مرا می‌گرید و در نظرگاهش مرا رویا می‌بیند کسی که آنقدر سحرخیر است که شایستگی دیدن طلوع را دارد در این شعر شهود و اشراق در هم می‌آمیزند و پیوند عمیق شاعر و طبیعت شکل می‌گیرد آنگاه که آفتاب برمی‌دمد و جهان از تاریکی‌ها رها می‌شود. راززدائی و راز آلودگی درشعرهای شبنم آذر بسیار به چشم می‌آید. اصولاً شاعران واقعی آنانی هستند که در شعر‌هایشان، با قدرت تخیل خویش از واقعیت موجود پا فرا‌تر  نهند و فضائی بیافرینند که برای همگان قابل رویت نباشد، جهانی نوخلق کنند. شاعر ممکن است دائم از تلخی و تاریکی و سیاهی سخن بگوید اما تصور او از نور و روشنائی هم متفاوت است آنجا که می‌گوید: انگار، وقتی چراغ‌ها همه خاموش‌اند از نور تصور بهتری داریم راززدائی و راز آلودگی درشعرهای شبنم آذر بسیار به چشم می‌آید. اصولاً شاعران واقعی آنانی هستند که در شعر‌هایشان، با قدرت تخیل خویش از واقعیت موجود پا فرا‌تر  نهند و فضائی بیافرینند که برای همگان قابل رویت نباشد، جهانی نوخلق کنند. شناخت نور و روشنائی از اعماق تاریکی حتماً شناخت تازه‌ای خواهد بود که یقیناً به سادگی به دست نخواهد آمد. بی‌تردید یکی از تفاوت‌های اساسی شعر نو با شعر کلاسیک از همین موضوع نشأت می‌گیرد یعنی نگاه دیگرگونه شاعر به پدیده‌ها و اشیاء پیرامونی، تا با دید شهودی به کشف تازه‌ای از آن‌ها نائل آید. البته رسیدن به چنین نگاهی کار آسانی نیست، نیاز به تغییر در شکل و یا حتی جوهر اشیاء دارد، در واقع با این نگرش است که شاعر خود را به جوهر اصلی شعر نزدیک می‌سازد. شاعری که نتواند به ذات اشیاء دسترسی پیدا نماید، از هدف اصلی خود دور مانده است و تلاش شبنم آذر در شعر‌هایش رسیدن به این شناخت است که اگر چه کتاب را مملو از ایهام ساخته است اما در عین حال بر غنای کتاب نیز افزوده است. در شعر «قاتل من، روزی» شاعر با دیدی سینمائی تصویری می‌آفریند که بهژانر هیچکاکی در سینما معروف است، در ابتدا اما تمثیل آتش زدن خانه، ما را به یاد ایثار تارکوفسکی می‌اندازد: من مسخ شده‌ام و ارواح جهنمی مرا دور کرده‌اند … شاید باید در همان کودک خانه پدری را آتش می‌زدم و نگاه می‌کردم که در میان شعله‌ها می‌سوزد می‌توان برای بررسی بهتر کتاب، به شعر‌ها دقیق‌تر نگاه کرد تا به شناخت هر چه بیشتر تفکرات شاعر دست یازید اما در این مجال نمی‌گنجد و اما کتاب دوم: شبنم آذر در کتاب دوم خود «هیچ بارانی این‌همه را نخواهد داشت» به لحاظ فرم، فضاسازی و بکارگیری واژه‌ها دچار تحولی اساسی می‌شود. شاعر از آن تم کلی‌گوئی و تکیه بر شهود درونی فاصله می‌گیرد وشعر‌هایش مضمونی اجتماعی‌تر به خود می‌گیرد، اگر چه حس نیرومند درون‌گرائی، راززدائی و علاقه به تضاد میان مرگ و زندگی، روشنائی و تاریکی و امید و ناامیدی همچنان در شعر‌هایش نمود قابل توجهی دارد: انتظار این چشم‌ها به چه کار می‌آید راه لنگان در تاریکی فرود می‌رود شب در کوچه‌ها اطراق می‌کند دغدغه‌های ذهنی شاعر به تمامی در این  شعر تلخ  به اوج خود می‌رسد: قیر ته کفش‌ها قیرخیابان قیر گربه سیاه قیر شب هیچ بارانی اینهمه را نخواهد داشت به راستی کدام باران می‌تواند پلشتی‌ها و تباهی‌های جهان ما را بشوید؟ مخصوصاً اگر این جهان، جهان سوم باشد و انسان جهان سومی هم که مکافات‌های خاص خود را دارد حتی بی‌آنکه جنایتی مرتکب شده باشد: بی‌ که بفهمی آویخته‌ای به این هزاره شبیه جهان سوم شده‌ای و فکر می‌کنی در برابر دوربین باید همیشه یک لبخند به صورتت چسبیده باشد در جهانی که آدم‌هایش تا گردن در باتلاق تزویر و ریا و دروغگوئی فرو رفته‌اند و امکان نجاتشان به صفر رسیده است: بر تخت‌های هذیانی می‌شمارم دروغ گویان را که هم شمار آدمیانند اندیشه غالب بر کتاب بر معمای مرگ استوار است و سرنوشتی که بشر امروز خواسته یا ناخواسته برای خود و سیاره‌اش رقم زده است… و پرسش‌هائی که همچنان بی‌پاسخ خواهند ماند: آیا سبکی و سنگینی هستی ملال انگیز است؟ آیا انسان‌ها با توهم عشق به یکدیگر زندگی می‌کنند؟ آیا انسان به میرائی خودآگاهی دارد وآگاهانه آن را به بوته فراموشی می‌سپارد؟ آیا برای رنج بشر پایانی متصور هست؟ و… شاعر اما در تلاش است تا اندیشه‌های خود را به کمک تصاویر به دیگران بنمایاند و در این راه کمابیش موفق می‌شود. میلان کوندرا اما در رمان جاودانگی در این مورد تصور دیگری دارد: «می‌توان سال‌ها در پشت تصویر خود پنهان شد، می‌توان حتی از تصویر خود جدا شد. اما هرگز کسی موفق به ارائه تصویر واقعی خود به دیگران نخواهد شد…» شبنم آذر در «خونماهی» نشان می‌دهد که شعر در ذات وجودی‌اش جریان دارد و اینچنین است که می‌تواند با در کنار هم چیدن کلمات و خلق تصاویر بدیع و آشنائی، فضائی کافکائی بیافریند و مخاطب را نیز با خود همراه سازد و این در حالی است که احساس تعهد نسبت به اجتماع چندان در شعر امروز ما جایگاهی ندارد. شبنم آذر در سومین کتاب خود «خونماهی» باز هم از سبک شعری خود در کتاب اولش فاصله بیشتری می‌گیرد. در این کتاب ما با شاعری به شدت اجتماعی روبرو هستیم که اضطراب، تهدید و تباهی اطراف خود را به شکلی سریع و عریان در شعر‌هایش به نمایش می‌گذارد: در ازدحام کلمات پیاده نظام لشکر سکوتند در این نبرد نابرابر پیروزی زیردست و پا له شده اند و آنگاه واژه‌ها تصاویر زیبا و تأمل برانگیزی می‌آفرینند: تصویر تو در قاب است که دیوار را تحمل می‌کنم و در ادامه : صلح پرده‌ی سفیدی‌ست که در باد تکان می‌خورد شاعر همچنان نیم نگاهی به گذشته دارد و بار دیگر به مانند یک نقاش، واژه‌ها را کنار هم می‌چیند: به روزهای رفته نگاه می‌کنم به رنگ‌های پریده عکس‌های قدیمی و دهانی که هنوز خندیدن را از یاد نبرده بود شاعر نفرت و بیزاری خود را از جنگ و کشتار به صراحت اعلام می‌کند و با موسیقی کلمات و صمیمیت واژه‌ها، به ستایش صلح می‌پردازد: و این گونه است که دهان جنگ را دهان صلح می‌بوسد … چقدر می‌توانیم صبورباشیم تا دستی که تنور جنگ را گرم می‌کند روزی در دهان صلح نان بگذارد … و ناگفته پیداست که واژه‌های تنور و نان چه تناسب معنائی زیبائی را ایجاد می کنند. سپس واژه‌ها جانی تازه می‌گیرند و اتوپیای ذهنی شاعر به تصویری درخشان بدل می‌شود: تنها می‌توانم رویائی بسازم پنجره‌ای بارانی دری بی قفل و لنجی بی لنگ برای کسی که به حبس ابد محکوم است و در ادامه ،  کلمات رنگ اندوه به خود می‌گیرند ، از سنگدلی و بی‌رحمی عجیبی که سایه‌ی مخوفش را بر همه جا گسترده است: تسلاناپذیر شده‌ایم تو کلماتت را گریه می‌کنی من گریه‌هایم را کلمه می‌کنم اما زیباترین شعر کتاب شاید «گوری برای مرگ» باشد. انگار که شاعر سرانجام پس از پرسه زدن‌های بسیار میان هزار توهای مرگ و زندگی، چهره آبی زندگی را از پس آسمان ابر اندود می‌بیند : این دستمال را بگیر چروک‌های پیشانی‌ات را پاک کن یک روز با هم گوری برای مرگ می‌کنیم بعد همه چیز را سرجای خودش می‌گذاریم همه چیز را شعرهای خوب دیگری هم در کتاب به چشم می‌خورند که فرصت درنگ بر روی آن‌ها نیست در عوض شعرهائی هم در کتاب آمده‌اند که انگار با شتاب نوشته شده‌اند، شعرهائی که طولانی به نظر می‌رسند درحالی که می‌توانستند کوتاه‌تر و با ایجاز و کلمات مناسب‌تری نوشته شوند تا تأثیر عمیق‌تری بر مخاطب بگذارند، اما اینگونه نیستند و این می‌تواند نقطه ضعفی در کنار نقاط قوت خونماهی به حساب آید. با این حال شبنم آذر در «خونماهی» نشان می‌دهد که شعر در ذات وجودی‌اش جریان دارد و اینچنین است که می‌تواند با در کنار هم چیدن کلمات و خلق تصاویر بدیع و آشنائی، فضائی کافکائی بیافریند و مخاطب را نیز با خود همراه سازد و این در حالی است که احساس تعهد نسبت به اجتماع چندان در شعر امروز ما جایگاهی ندارد و عجیب‌تر اینکه شبنم آذر چندسالی هم در کلاسهای آموزشی منوچهر آتشی حضور داشته است و این در حالی است که آتشی خود از بینانگذاران جریان موسوم به شعر ناب محسوب می‌شود. جریانی که تعهد و مسئولیت‌پذیری شاعر را چندان وقعی نمی‌نهد و اعتقاد به این دارد که آنچه شعر شاعری را زنده نگه می‌دارد و به آن زندگی می‌بخشد پرداختن به معضلات خاص سیاسی و اجتماعی نیست بلکه خلق دنیائی است که رفع این مشکلات و مصائب پیش نیاز فرض می‌شود و گذرگاهی که انسان را به اقامتگاه ایده‌آل خود می‌رساند. و از این منظر است که گرایش آذر به شعر اجتماعی قابل تعمق است و البته می‌تواند یک امتیاز ارزشمند برای شاعر نیز به حساب آید آن هم در دورانی که موج‌هائی درصدد هستند تا با تهی ساختن شعر از هرگونه معنا، تعهد و آرمان اجتماعی و بشری، آن را به هیچ بدل کنند. شعری خالی از احساس و اندیشه با تکیه صرف بر فرم‌گرائی دادائیستی و پیچیدگی‌های ظاهری و معماگونه. به نقل از وبسایت عقربه http://www.aghrabe.com/archives/7992 #بهتمامزبانهایدنیاخوابمیبینم #خونماهی #هیچبارانیاینهمهرانخواهدشست

  • مصاحبه با حسین دولت آبادی

    ۱- بسیاری نویسندگان خوب داخلی مهاجرت کردند برای رسیدن به دنیایی بهتر و برای راحت‌تر ‏نوشتن اما به استثنای چند نفر که تعدادشان از انگشت‌های یک دست هم فرا‌تر نمی‌رود، ما هیچ فعالیت و اثری ‏از دیگر نویسندگان نمی‌بینیم شما علت این کم کاری و حتی غیر فعال شدن نویسندگان را چه می‌بینید؟ آقای رضائی گرامی، برای پاسخ گفتن به نخستین پرسش شما، ناگزیرم در مفهوم «نویسندة مهاجر» ‏درنگ کنم. به گمان من، نویسنده و یا هر هنرمندی که بنا به دلایلی «مجبور به جلای وطن» می‌شود، ‏‏ «مهاجر» نیست و در فرهنگ جهانی او را «تبعیدی» می‌نامیده‌اند و هنوز می‌نامند، نویسندگان نسل ما، تا آن ‏جا که من به یاد دارم، برای رسیدن به دنیای بهتر و برای راحت‌تر نوشتن مهاجرت نکرده‌اند، اغلب آن‌ها برای ‏‏ «زنده ماندن و ادامة حیات» در فرصتی کوتاه، با هول و هراس و به رغم میل باطنی، با هزار و یک درد و رنج از ‏مرز گذشته‌اند بی‌آنکه فرصت کنند در بارة آینده‌شان بیاندیشند و یا به روشنی بدانند به کجا، به کدام سو و به ‏کدام دنیا می‌روند. ‎ ‎ انسان مهاجر آگاهانه، هدفمند، با تمهیدات، تدارکات و آمادگی روحی و ذهنی میهن‌اش را ‏ترک می‌کند، بنا بر این از پیش می‌داند در جستجو و یافتن چه چیزی و به کجا می‌رود، گیرم نسل ما هرگز ‏چنین فاجعه‌ای را حتا پیش بینی نمی‌کرد: سیل آمد و ما را با خود برد و هر کداممان را به گوشه‌ای انداخت. ‏ باری، اشاره به این فاجعة ملی ضرورت دارد تا تصوّری هر چند محو از نویسنده‌ای داشته باشید که ‏مانند درخت، درختچه و یا نهالی نورس ریشه کن شده و اغلب در خاک بیگانه ریشه نگرفته، چنانکه باید و شاید ‏بر نبالیده، خشکیده و یا پژمرده است. بی‌تردید همه می‌دانند که چرا از «درخت و درختچه و نهال» نام بردم و ‏نیازی به پرگوئی نیست. به هر حال، هر کدام به نسبت ریشه‌ای که در خاک میهن داشته‌اند، آسیب دیده‌اند، ‏آری، در اینجا به جائی اجباری و ناگهانی نویسنده و هنرمند آسیب‌هائی می‌بیند و تا از گیجی، سراسیمگی و ‏آشفتگی به در آید و جائی درمیان مردم بیگانه و جایِ پائی بر خاک بیگانه پیدا کند و سَرِپا بماند چند سالی از ‏عمر او بی‌ثمر و یا کم حاصل می‌گذرد. من اینهمه را بنا به تجربة شخصی و مشاهدة روزگار دوستان و عزیزان ‏هنرمندم که از قوم و قبیله و از قماش من هستند می‌نویسم وآن را به همة «نویسندگان و هنرمندان مهاجر!!» ‏تعمیم نمی‌دهم. چرا که نسل ما، پایگاه و خاستگاه مشترک طبقاتی، اجتماعی و سیاسی نداشته و لاجرم از ‏امکانات یکسان بر خوردار نبوده و بنا بر این در خارج از ایران نیز، در شرایط و موقعیّت مشابهی نزیسته است. ‏ برگردیم به خودم و خودمان! ‏ باری، در آغاز بحرانهای روحی ناشی از این مهاجرت اجباری، اضطراب‌ها، دغدغه‌ها، بی‌ثباتی وضع مالی و ‏امر معیشتی، سرگردانی، سرگشتگی، بیگانگی، دوری از میهن و مردم، غم غربت، احساس عدم امنیّت در زبان و ‏غیره… نویسندة تبعیدی را از کار اصلی و خلق اثر هنری باز می‌دارد و تا ثباتی نسبی پیدا کند چند سالی از ‏عمر او در این گردباد می‌گذرد. ‏ در حقیقت تلاش شبانه روزی درکشوری بیگانه برای تأمین یک زندگی سادة آبرومندانه و شرافتمندانه، ‏فکر و خیال، ذهن، قلم و قدم نویسنده را گرفتار می‌کند. برای بسیاری از ما، «غم نان» تا روز آخر ادامه دارد و ‏این اگر نویسنده را بی‌باقی تباه نکند و به خاک سیاه ننشاند، اهم قوّت و توان و بیشتر وقت مفید او را می‌گیرد ‏و در کنار و همراه سایر عوامل بازدارندة دیگر که در زیر بر خواهم شمرد به کمیّت و کیفیّت آفرینش هنری او ‏لطمه می‌زند. ‏ دیگر اینکه در کشور بیگانه رابطة هنرمند و هنرپذیر مشکل و معضل اساسی است. نویسندگان تبعیدی ‏برای چاپ و پخش آثارشان هزار و یک دردسر و گرفتاری دارند که در ‌‌نهایت بیشتر از اعمال سانسور بر آن‌ها و ‏آفرینش هنری آن‌ها اثر منفی می‌گذارد و آن‌ها را دچار یأس، دلسردی و نا‌امیدی می‌کند و اغلب به انزوا و ‏خاموشی می‌کشاند. اگر نویسنده به زبان مادری بنویسد، به خاطر پراکندگی جغرافیائی و مشکل پخش و سایر ‏محدودیّت‌ها، هنرپذیر و خوانندگان چندانی در میان هم‌میهنانی که در چهار گوشة جهان پراکنده‌اند نخواهد ‏داشت. گیرم علل عدم استقبال هم میهنان ما از آثار ادبی (رمان، شعر و داستان) فقط پراکندگی نیست، بسیاری ‏از اهل فرهنگ و مطالعه نیز دچار‌‌ همان مشکلاتی هستند که پیش‌تر نام بردم و به مرور با دنیای کتاب و به ویژه ‏آثار نویسندگان تبعیدی و مهاجر، بیگانه و بی‌علاقه شده‌اند و هزینه‌ای را که در گذشته‌ها صرف خرید کتاب ‏می‌کردند، با گشاده دستی در جاهای دیگری خرج می‌کنند و لابد بیشتر بهره و لذّت می‌برند. عزیزی می‌گفت ‏که ما مردم فرهنگ خرید کتاب نداریم، مشکل کم‌پولی و یا بی‌پولی نیست. عزیزی می‌گفت ‏که ما مردم فرهنگ خرید کتاب نداریم، مشکل کم‌پولی و یا بی‌پولی نیست. بگذریم و برگردیم. ‏ و اما اگر نویسندگان تبعیدی و مهاجر به زبان کشور میزبان بنویسند، (از استثنا‌ها که بگذریم) بی‌تردید ‏اثری «دورگه» از آب درخواهد آمد که به ندرت در میان مردم کشور میزبان خریدار و خوانندگانی خواهد یافت. ‏شما بهتر از من می‌دانید نویسنده‌ای که خواننده نداشته باشد و محیطی سالم برای گفتگو، نقد و نظر و داد و ‏ستد برایش فراهم نباشد مانند نهالی تنها از بی‌آبی در آفتاب به مرور می‌خشکد. به همین خاطر باید در اینجا ‏به شخصیّت اجتماعی، سیاسی و باور‌ها و انتظارات و توقعات نویسنده از ادبیّات و هنر، حد و حدود و پایبندی او ‏به هنر، به عشق او به انسان و انسانیّت و آرمان‌های بزرگ و زیبای انسانی، اشاره کنم. نویسندة تبعیدی تنها است و مانند راه گم‌کرده‌ای که در برهوت فریاد می‌کشد، صدایش به ‏سختی به گوش مردم می‌رسد. آری، این سرنوشت محتوم ماست. چرا؟ چون نویسندة تبعیدی ‏و تنها اگر در آرزوی «مطرح شدن و مطرح بودن» بسوزد و مانند شتر بردبار و صبور نباشد بزودی سر می‌خورد و ‏از «رفتن» باز می‌ماند و هرگز از این کویر خشک جان به سلامت نمی‌برد.اگر مانند کاکتوس مقاوم نباشد، اگر ‏تنهائی و گمنامی را بر خود هموار نکند و تاب نیاورد و نامش را بر سر هر بام خرابه‌ای فریاد کند، کارش به ‏رسوائی می‌کشد. نویسندة تبعیدی تنها است و مانند راه گم‌کرده‌ای که در برهوت فریاد می‌کشد، صدایش به ‏سختی به گوش مردم می‌رسد. آری، این سرنوشت محتوم ماست. نویسندة تبعیدی در شرایط و وضعیّت ویژه‌ای ‏به سختی به حیات خویش ادامه می‌دهد و به گمان من چندان دور از انتظار نیست اگر در این روزگار سیاه و در ‏این زمانة خونریز همه به سر منزل مقصود نرسیده‌اند و نمی‌رسند. هر چند من مثل شما یقین ندارم و این ‏تعداد انگشت شمار را نمی‌شناسم. شاید اگر از آن‌ها نام برده بودید، داوری ساده‌تر می‌شد. ‏ ‏۲- در شهری که شما هستید آیا انجمن ادبی وجود دارد که مخصوص ایرانیان باشد؟ ‏ در سال‌های نخست که زخم‌ها هنوز تازه بودند و نسل ما دوران جوانی و میانسالی را از سر می‌گذراند و ‏توانائی و شور و شوق بیشتری داشت، محفلی در پاریس شکل گرفت که عمری به کفاف نکرد و بر سر زا رفت. ‏این محفل تجربه‌ای بود برای آدمی مثل من که در ایران هرگز گذرش به محافل ادبی و هنری نمی‌افتاد. بعد از ‏آن نیز دوباره تلاشی شد تا چند نفر از «اهل علم و هنر» دوازده رمانی را که در تبعید نوشته شده بود از جمله ‏‏ (در آنکارا باران می‌بارد) شفاهی نقد کنند و این صحبت‌ها از نوار پیاده و منتشر شود. غیر از این من هیچ خبری از جائی ندارم. شاید دیگران ‏محافلی دارند و یا داشته‌اند و من خبر ندارم. گیرم نام و نشان چند انجمن فرهنگی را شنیده‌ام که درپاریس و ‏حومه پاریس فعالیّت می‌کنند و گاهی در فرصتی مناسب و به مناسبتی سری می‌زنم. منتها معتاد حشر و نشر ‏نیستم. غیر از این، من نیز مثل شما از تولیدات فرهنگی و هنری ایرانیان مهاجر و تبعیدی به وسیلة رسانه‌های ‏گروهی و روزنامه‌های اینترنتی مطلع می‌شوم ولی می‌دانم که حجم تولیدات فرهنگی و هنری خارج از کشور ‏انصافاً چشمگیر و قابل توجّه است. ‏ ‏۳- به نویسندگان جوانی که به دنبال مهاجرت هستند برای راحت‌تر نوشتن یا به قولی آزاد‌تر نوشتن ‏چه پیامی دارید؟ ‏ من اهل پیام فرستادن و پند و اندرز دادن نیستم، به قول قدیمی‌ها پند و اندرز اگر اثر می‌داشت ‏مجّانی نمی‌دادند. لابد شنیده‌اید که طرف رقصیدن بلد نبود می‌گفت: «زمین‌اش کج است.» من بعد از عمری ‏همینقدر فهمیده‌ام که در هیچ کجای دنیا زمین صافی برای رقصیدن پیدا نمی‌شود. اگر نویسنده بخواهد منتظر ‏بماند تا همة شرایط مساعد فراهم شود، سال‌های عمرش می‌گذرد و هرگز سطری نخواهد نوشت. دوست شاعرم، ‏زنده یاد کمال رفعت صفائی می‌گفت: «من میان مکث دو زمین لرزه می‌نویسم.» منتها اگر کسی به بعد از ‏نوشتن می‌اندیشد و گمان می‌کند در خارج از کشور امکان چاپ و انتشار آثارش هست و لابد شهرت و نام و ‏نشان در انتظار اوست، بهتر که خود آن را بیازماید. «امر به خیر و نهی از منکر» کار این حقیر نیست، من تا به ‏امروز هیچ کسی را تشویق به خروج از کشور نکرده‌ام و نمی‌کنم. اگر نویسنده‌ای تشخیص داد که درخارج بهتر ‏رشد می‌کند و بهتر و بیشتر می‌نویسد، رأی او را نمی‌زنم: «خیر پیش». گیرم این حقیر از آغاز تا کنون هرگز ‏به هنگام نوشتن و در زمان نوشتن به «چاپ و نشر» آن فکر نکرده‌ام و فکر نمی‌کنم. از مدت‌ها پیش می‌دانم در ‏کجای دنیا و در چه شرایطی زندگی می‌کنم و آگاهانه پیه همه چیز را بر تن‌ام مالیده‌ام و خودم را با وضعیّت و ‏زمانه ناسازگار تطبیق داده‌ام و سازگار کرده‌ام تا آسیب کمتری ببینم و به کارم ادامه بدهم. ‏ ‏۴- آیا با دیگر نویسندگان خارج از کشور در ارتباط هستید؟ ‏ در دوره‌هائی که دبیر و منشی کانون نویسندگان ایران «در تبعید» بودم، بنا به ضرورت و مسؤلیّتی ‏که داشتم همه هموند‌ها را (شاعر و نویسنده و محقق و مورخ و روزنامه‌نگار و…) از دور و نزدیک می‌شناختم و ‏با شماری از آن‌ها مراوده و مکاتبه بر قرار کرده بودم. گیرم چند سالی است که گِرد نشسته‌ام و فقط به کار خودم ‏‏ «نوشتن» می‌پردازم و تا جبران مافات کنم، ناگزیر گوشه‌گیر شده‌ام و روابط‌ام محدود به دوستانی شده است ‏که در ته غربیل باقی مانده‌اند. همین ‏‏۵- آیا آثار نویسندگان داخلی را مطالعه و پیگیری می‌کنید؟ ‏اگر کتابی از نویسندگان داخل ایران به دستم برسد و یا در کتابفروشی ببینم بی‌تردید می‌خرم و ‏آن را می‌خوانم، حتا آرزو داشته‌ام و دارم که روزی، روزگاری فرصتی پیش آید و همه این آثار را با دقّت و ‏حوصله مطالعه کنم. از شما چه پنهان به دوستی شاعر و نویسنده که اکثر رمان‌ها و قصة‌های نویسندگان داخل را ‏می‌خواند و پیگیری می‌کند، پیشنهاد کردم بنشیند و مطلبی (نقد و نظر) در این باره بنویسد، افسوس که این ‏دوست بهانه‌ها آورد و نپذیرفت. ‏ ‏۶- در یک قیاس کلی نویسنده ایرانی نسبت به نویسنده آلمانی چه قوت‌ها و چه کاستی‌هایی دارد؟ آیا ‏شما هم نویسندگان اروپایی را قوی‌تر از نویسندگان ایرانی می‌دانید؟ ‏ من اگر چه در آلمان زندگی نمی‌کنم ولی کم و بیش و گه گاهی آثاری که به زبان فارسی و یا ‏فرانسه ترجمه شده‌اند می‌خوانم. در سال‌هائی که ناگزیر پشت فرمان تاکسی در انتظار مسافر می‌نشستم، باز هم ‏کم و بیش آثار نویسنده‌های فرانسوی را دوباره به زبان اصلی می‌خواندم. منتها برای داوری در این زمینه و ‏پاسخگوئی به پرسش شما از دانش کافی برخوردار نیستم و خودم را شایسته قضاوت نمی‌دانم. با اینهمه با کمی ‏تردید می‌توان مدعی شد که در پنجاه ساله اخیر، نویسندگان ما آثاری درحوزة رمان و داستان کوتاه آفریده‌اند ‏که شماری از آن‌ها چیزی از آثار مشابه اروپائی کم ندارند. گیرم به گمان این حقیر ما در دو دنیای متفاوت زندگی ‏می کنیم و این قیاس به قول اعراب مع الفارق است و ما را به جائی رهنمون نمی‌شود. باری، اگر باور کنیم که ‏هنر، در اینجا رمان و داستان با تغییر و تحولاتی اجتماعی رابطه دارد، و یا به زبان دیگر اگر این تغییر و تحولات ‏بر هنرمند (نویسنده) اثر می‌گذارد و در آثار او به شکل هنری تجّلی و تجّسم می‌یابد، به گمان من، باید از این ‏عزیزان پرسید آیا معاصر بوده‌اند، آیا ما نویسنده معاصری داشته و داریم، آیا کمیّت و کیفیّت آثاری که خلق ‏شده‌اند در قیاس و نسبت با فجایعی که این مردم از سر گذرانده‌اند و می‌گذرانند خوانائی داشته و دارد؟ آیا ما ‏از اینهمه درد و رنج و تباهی چیزکی در اشکال هنری برای آیندگان به ارث گذاشته‌ایم؟ آیا به اندازة کافی کار ‏کرده‌ایم، زحمت کشیده‌ایم و «عرق روح» ریخته‌ایم؟ آری، اگر قیاس و پرسشی باید بشود در این زمینه‌ها ‏است. ما روسیّة قرن نوزهم و فرانسة قرن بیستم را در آثار نویسندگان آن دوره‌ها می‌شناسیم، آیا در نیم قرن ‏آینده بازماندگان ما می‌توانند چنین ادعائی بکنند؟ به گمان این حقیر هیچ چیزی در این دنیا مانند هنر اصیل ‏دوام نمی‌یابد و روزگار و زمانة خویش را به زیبائی منعکس نمی‌کند. نمونه‌اش تراژدیهای سوفوکل! ‏‏۷- در حال حاضر چه اثری در دست نوشتن یا در دست چاپ دارید؟ ‏من حدود نه ماه پیش رمانی را شروع کرده‌ام که جلد نحست آن به نام «سوارکار پیاده» به پایان ‏رسیده است و از جلد دوّم نیز چند فصلی نوشته‌ام. نام این رمان تا به امروز «زندان اسکندر» بوده است و هست ‏مگر اینکه در آینده نام دیگری پیدا بشود. مثل همیشه، تا این رمان به پایان نرسد و بازنگری و پاره هائی از آن ‏بازنویسی نشوند، به چاپ و نشر آن فکر نمی‌کنم. ‏ ‏۸ – در خبر‌ها می‌خواندم که می‌گفتید سه سال است از چاپ آثار شما در ایران جلوگیری می‌شود. ‏آیا پیگیری این مسئله بوده‌اید به نتیجه هم رسیدید؟ ‏این پرسش به من مربوط نمی‌شود، چرا که نخستین رمان من «کبودان» که انتشارات امیر کبیر ‏چاپ و منتشر کرده بود، در آغاز انقلاب اجازه تجدید چاپ نیافت و کار‌شناسان ادبی و هنری جمهوری اسلامی ‏آن را «ضالّه و مبتذل» ارزیابی کردند، بعد از آن به پیشنهاد برادرم محمود نمایشنامه‌ای به نام بلوا نوشتم که ‏نام آن را به «کوخ نشینان» تغییر داد و مقدمات اجرای آن را در تأ‌تر نصر لاله زار فراهم کرد ولی بازهم از جانب ‏هواداران جان بر کف حکومت موانعی به وجود آمد و نمایشنامه به روی صحنه نرفت. بعد از آن (در سال۱۳۶۳) ‏به ناچار به فرانسه آمدم و سایر آثارم را در این کشور نوشتم و در آلمان و فرانسه چاپ کردم و هرگز به ایران ‏نفرستادم تا از وزارت ارشاد اجازة چاپ بگیرند یا نگیرند. از شما چه پنهان به این دوگانگی و دوزیستی باور ندارم. ‏به قول همولایتی‌های ما: «خودم در ته و قبرم در بلندی.» آری، اگر عمری باقی بود و به ایران برگشتم و زیر ‏آسمان میهن‌ام بی‌دغدغه و اضطراب و در امنیّت نفس کشیدم، لابد آثارم نیز در آنجا و در آن زمان، بی‌سانسور ‏و حذف و اضافه، چاپ و منتشر خواهد شد. منتها اگر کسی و یا کسانی و یا انتشاراتی این کتاب‌ها را بدون اجازه و ‏اطلاع من چاپ کنند، اگر آن‌ها را سانسور و اب‌تر نکرده باشند، (منظور خودسرانه به ادارة ارشاد نبرده باشند) هرگز ‏اعتراضی نخواهم کرد و از این گذشته، حتا حق و حقوق مؤلف را به آن‌ها خواهم بخشید. باری، من از قدیم بر این ‏باور بوده‌ام و هستم که هیچ نهادی، هیچ قدرتی و با هیچ مستمسکی محق و مجاز نیست و صلاحیّت ندارد که ‏اثری هنری را ممیزی و سانسور کند. آنان که زیر لوای دین و دولت قرن‌ها و قرن‌ها اندیشة و بیان دانشمندان و ‏متفکران و هنرمندان ما را حذف و سانسور کرده‌اند بزرگ‌ترین لطمه‌ها را به مردم و مملکت ما زده‌اند. ‏ برگرفته از سایت چوک #درآنکارابارانمیبارد

  • شاید فرق شعر و شعار در نحوه‌ی انتقال مفهوم باشد

    گفتگوی آزاده دواچی با شاعر مجموعه شعر «لبخندهای مچاله» دفتر شعر «لبخندهای مچاله» که به تازگی از سوی نشر ناکجا منتشر شده‌ است، مجموعه اشعار نکابد یکی از شاعران معاصر ایرانی است. این مجموعه شامل سه دفتر است که هر دفتر شامل شعرهای کوتاهی است، درعین‌حال که شاعر این سه دفتر را جدا کرده است، خواننده هر چه به دفتر سوم نزدیک‌تر می‌شود، می‌تواند به دریافت ارتباط ظریف معنایی و کلامی میان این سه دفتر برسد. شعرهای این دفتر ساده و روایی هستند. گاهی کوتاهی بعضی از شعر‌ها، خواننده را میان درک ضمنی و حقیقی متن‌‌ رها می‌کند، اما گاهی کوتاهی متن متصور بیان ضمنی و تلویحی است که در شعرهای بعد این معانی گسترده‌تر می‌شوند. فضای به تصویر کشیده شده در اکثر شعر‌ها در دفترهای مختلف با یکدیگر متفاوت است. درعین‌حال در بسیاری از شعر‌ها، این فضا نشان‌دهنده برقراری گفتمان میان شاعر و رویدادهای سیاسی و اجتماعی است. شاعر با استفاده از زبان ساده، درعین‌حال توانسته است از بسیاری از کلمات آشنازدایی کند. آنچه که شعرهای این مجموعه را ساخته است درک شاعر از رویدادهای حقیقی و گره زدن آن با استفاده از چیدمان طبیعی و ساده کلمات است. می‌توان گفت که ارتباط معنایی و چیدمان شعر، برای هر مخاطبی تعبیر زبانی و معنایی خود را دارد، اما درعین‌حال زبان این مجموعه توانسته است در عین سادگی روایت شناخته‌شده‌ای را به مخاطب به دست بدهد. آقای نکابد مجموعه شعر لبخندهای مچاله حاوی سه دفتر مختلف است که هر دفتر نیز دارای شعرهای کوتاهی است، آیا این سه دفتر در ارتباط باهم هستند؟ یا اینکه می‌توان آن‌ها را سه مجموعه جدا در نظر گرفت؟ و چه شد که تصمیم گرفتید این مجموعه شعر را به صورت سه دفتر مختلف در آورید؟ – شاید بهتر باشد زمان سروده شدن شعر‌ها را در نظر بگیرم، دفتر یکم، منتخبی از نوشته‌های من بین سال‌های ۷۷ تا ۸۴ است. دفتر دوم، مربوط به سال‌های بعد از ۸۴ است. این دو دفتر بیان درک و احساس من در آن دوره‌های زمانی بوده که‌گاه بسیار به هم نزدیک بوده‌اند. به هر حال این لحظاتی از متنی در گذر زمان بوده‌اند؛ که شاید هم می‌شد به صورت یک مجموعه باهم آورده شوند. اما دفتر سوم، ساختاری کاملن متفاوت دارد که به نظر من بهتر بود به صورت یک کتاب جداگانه چاپ شود که متأسفانه به دلیل محدودیت‌های چاپ این امکان وجود نداشت. شعرهای سه دفتر از لحاظ ساختاربندی تقریباً شبیه هم هستند، مثلاً شعر «تو» در دفتر اول و یا این شعر: در آغوش می‌گیرم تو را چو خورشیدی گرم سرد می‌شوی چون کوهواره‌ای از یخ (صفحه ۶۳) در عین مفهوم و بافت معنایی دفتر اول و دوم هم تا حدودی مرتبط هستند، اما به نظر می‌رسد که دفتر سوم بافت معنایی متفاوتی دارد و به نوعی صراحت کلامی شما در دفتر سوم بیشتر شده است، خودتان این ارتباط را چگونه ارزیابی می‌کنید و فکر می‌کنید که چه قدر توانسته‌اید سه دفتر را به یکدیگر مربوط کنید و آیا اصلاً به دنبال برقراری‌ی یک ارتباط معنایی خاص میان دفتر‌ها بوده‌اید؟ – در واقع من اصلن به دنبال ارتباط دادن یا ندادن این سه دفتر باهم نبودم. در دو دفتر اول حتی به دنبال برقراری ارتباط بین شعرهای هر دفتر هم نبوده‌ام. ولی آنچه در واقع اتفاق می‌افتد نحوه بیان خاص هر شاعر هست که باعث می‌شود شعرها‌گاه حتی با مفاهیم مختلف دارای یک جنس شعری شوند. اما در مورد دفتر سوم، این موضوع کمی فرق دارد. این دفتر، سی و دو روایت از یک موضوع از زاویه‌های مختلف هست. درحالی‌که هر نوشته و هر صفحه به طور مستقل می‌تواند خوانده شود ولی برای درک درست موضوع همه زوایا باید باهم خوانده و دیده شوند. موضوع در این دفتر اهمیت بیشتری دارد. یکی از ویژگی‌های دیگر این مجموعه بیان استعاری و به نوعی اشارهٔ نمادین در کلام است مثلاً در صفحه ۷۵؛ باد علاف عشق‌بازی می‌کرد با برگ چاره‌ای نداشت پاسبان آمد مرا دستبند زد فکر می‌کنید چرا از این بیان استعاری استفاده کرده‌اید و چه قدر توانسته‌اید در این بیان برای انتقال مفهوم به مخاطبتان موفق عمل کنید؟ – شاید استعاری‌ترین شعرهای این مجموعه شعرهای «آینه» یا «فرهاد بی‌تیشه» باشند، اما در هر حال این بیان استعاری هدف نیست و فقط نحوه بیان است. مهم‌تر از این‌ها برای من، فضاسازی شعری بوده است؛ اینکه شعر فرا‌تر از بیان یک بعدی روی کاغذ و فرا‌تر از ارتباط زبان شناسانه بین کلمات، یک تصویر و فضای شاعرانه قدرتمند را ایجاد کند و مخاطب را به کشف این فضا دعوت کند. – من به جای «ساده» بودن دوست دارم به خالص بودن و صادقانه بودن یک شعر فکر کنم. به مانند یک طرح تراشیده شده که نه چیزی اضافه دارد نه کم. حال این اثر ممکن است زبان ساده‌ای داشته باشد یا پیچیده، شاید فرق شعر و شعار در نحوه‌ی انتقال مفهوم باشد. یکی دیگر از ویژگی‌های این دفتر زبان ساده و روایی آن است که به زعم من در بیشتر موارد توانسته است ارتباط معنایی خوبی با مخاطب برقرار کند، به ویژه که این زبان ساده در دفتر سوم، بسیاری از معضلات اجتماعی و سیاسی را به چالش کشیده است و به نوعی زبان ساده شعر در گیر گفتمان سیاسی شده است، چه قدر زبان را در انتقال مفهوم خاص به مخاطب مؤثر می‌دانید؟ فکر می‌کنید نقش زبان در این میان چه می‌تواند باشد آیا سادگی یک زبان می‌تواند در انتقال معنا به مخاطب موفق عمل کند؟ – من به جای «ساده» بودن دوست دارم به خالص بودن و صادقانه بودن یک شعر فکر کنم. به مانند یک طرح تراشیده شده که نه چیزی اضافه دارد نه کم. حال این اثر ممکن است زبان ساده‌ای داشته باشد یا پیچیده، شاید فرق شعر و شعار در نحوه انتقال مفهوم باشد. شعر بر خلاف شعار به دنبال انتقال یک مفهوم بسته‌بندی شدی و لوکس نیست، شعر‌‌ همان طور که قبلن گفتم فضاسازی می‌کند و مخاطب را دعوت می‌کند به همراه شدن در این فضا؛ دعوت می‌کند به کشف، به دریافت. انتقال مستقیم و ساده مفهوم هدف نیست. دفتر اول و دوم مخلوطی از اشعار با تم‌های مختلف عاشقانه و سیاسی است اما هر چه قدر که به سمت دفتر سوم می‌رویم، این تم تغییر می‌کند و در واقع دفتر سوم تماماً به بازنمودی از وقایع سیاسی تبدیل می‌شود، مثلاً صفحه ۹۹ ما در سلول‌هایمان می‌مانیم خیابان‌ها اشغال می‌شوند آیا این تمایز اتفاقی بوده است یا اینکه خودتان عمداً این تمایز را میان سه دفتر قایل شده‌اید، چرا در دفتر سوم بیشتر به موضوع سیاسی پرداخته‌اید؟ – موضوع دفتر سوم، موضوعی فرازمانی و فرامکانی است. این مرزکشی بین انسان‌ها که همیشه «ما» و «آنهایی» را به دنبال دارد؛ مسئله‌ای که همیشه در طول تاریخ اتفاق افتاده، می‌افتد و خواهد افتاد و در هر مکانی ویژگی‌های خاص خودش را دارد. مسئله بیشتر از اینکه سیاسی باشد انسانی و اجتماعی است. این طبقه‌بندی کردن در سطوح مختلف اتفاق می‌افتد هرچند که در فرهنگ‌های مختلف چگونگی و شدتان فرق می‌کند. برای مثال می‌گوییم خانواده من، محله من، شهر من و غیر و در مقابل این‌ها یک «خانواده دیگری» شهر دیگری و غیره وجود دارد. در هر سطحی این دسته‌بندی نتایجی را به همراه دارد و البته مسایل خاص درون گروهی که به «آن دیگری» مربوط نمی‌شود یا به «آن دیگری» ترجیح داده می‌شود. وقتی این طبقه‌بندی در سطوح سیاسی مطرح می‌شود و همراه با قدرت،‌گاه می‌تواند به چالشی بزرگ تبدیل شود. در دفتر سوم، بیش از اینکه سعی بر به حق نشان دادن یک گروه شود، چالش‌های ناشی از این گروه‌بندی شاید به ناگزیر را به تصویر می‌کشد. یکی دیگر از ویژگی‌های اشعار این مجموعه کوتاه بودن اشعار است، درعین‌حال بعضی از اشعار گاهی به دو خط هم می‌رسند، گاهی شاعر می‌تواند در عین کوتاه بودن شعر تأثیرگذار هم باشد برای مثال در خیلی از شعرهای شما این اتفاق افتاده است، اما درعین‌حال در بعضی از شعر‌ها به عنوان مخاطب منتظر بودم که شعر هنوز ادامه پیدا کند، به نظر کوتاه کردن شعر و در واقع ایجاز به شما این فرصت را داده که تأثیرگذار‌تر با مخاطب وارد گفتگو شوید، خودتان چگونه ارزیابی می‌کند؟ – یک شعر باید کامل باشد و بتواند آن فضای شعری مناسب را ایجاد کند بدون اضافه گویی.‌گاه این اتفاق در یک شعر کوتاه می‌افتد‌گاه در یک شعر بلند. این فضاسازی البته نیاز به زمان دارد؛ باید زمان لازم را برای درگیرشدن ذهنی مخاطبش فراهم آورد. خودم هم احساس می‌کنم شاید بعضی از شعر‌ها می‌توانست و می‌بایست کمی بلند‌تر باشد؛ اما بعضی با وجود کوتاه بودن به نظرم کامل است. مثل: زیر تنهایی‌هایم را امضا می‌کنم مبادا به آن‌ها دچار شوی فکر می‌کنید که در این مجموعه به تعهد شاعر در قبال جامعه و رویدادهای سیاسی عمل کرده‌اید و چه قدر در آن موفق بوده‌اید؟ – «متعهد» بودن به چیزی یعنی بر اساس معیار‌ها و ارزش‌های تعیین‌شده آن موضوع فکر کردن که نوعی محدود کردن هنر است. به خصوص در جامعه امروز ما که به نظر می‌رسد معنای متعهد بودن به جامعه محدود می‌شود به بیان دردهای جامعه و هنر متعهد یعنی اثری که این درد‌ها را بیان کند حتی اگر هنر نباشد. مهم‌ترین تعهد هنرمند قبل از جامعه، به خود هنرمند و هنرش برمی‌گردد و میزان صداقتی که در دریافت و بیانش از زندگی وجود دارد؛ که اگر در این مورد موفق شود به نظر من اثرش با اقبال روبرو می‌شود و ممکن است بتواند جامعه را به همراهی با اثر دعوت کند. #لبخندهایمچاله

  • ستم جنسی؛ قدیمی‌ترین شکل نابرابری

    شرح | مقدمه تیغ و سنت در حالی که بشر پا به قرنی نوین و متحول گذاشته است، هنوز با مشکلاتی چون قتل­های ناموسی، شکنجه کردن در زمان آمیزش جنسی، «ختنه» یا ناقص سازی جنسی زنان و دختران، بهره گیری اجباری جنسی و انواع دیگر ستم بر زنان حادث می‌شود. تلاش سازمان­های بین المللی برای رفع خشونت، روز به روز افزایش می‌­یابد. از دهه­های ۱۹۶۰ و۱۹۷۰ که جنبش­های دفاع از حقوق زنان در سطح جهان بیشتر شد، چارچوب‌های حمایت از زنان به کمک نوشتن، سخنرانی، تظاهرات و… رنگی جدی‌تر به خود گرفت. قوانینی برای دفاع از حقوق زنان و رفع هرگونه تبعیض و خشونت علیه آنان و… تدوین شد. «ظاهراً از بدو پیدایش نظام پدر سالاری که تقریباً با تشکیل دولت ماد در‌ ایران همزمان است، و با استحکام تدریجی آن، به موازات تکامل ابزار تولید و گسترش برده‌داری، زن‌ ایرانی پایگاه برابر خود را با مرد متدرجا از دست داد، و پسر زادن، مقبول‌تر و دلپسند‌تر از دختر زادن شد، نقش زن در جامعه، رفته‌رفته کوچک‌تر گردید و »، مبارزه با هر گونه تبعیض و خشونت علیه زنان و… گهگاه خبرهایی از «ختنه دختران» و آمارهای غیر رسمی از‌ ایران به خصوص منطقه کردستان به گوش می‌­رسد. در حالی که باید توجه داشت که زنان کرد قربانی چنین فاجعه­ای نیستند، بلکه مناطق وسیعی از غرب و جنوب‌ ایران نیز هر روز قربانیانی از این دست را به کام «ختنهو مرگ می‌­سپارد. در گفتگو با افراد مختلف (حتی تحصیل کرده­‌ها، ماما‌ها و پرستاران) پیرامونx;”>«ختنه زنان» ، این نتیجه حاصل شد که بیشتر آن­‌ها اطلاع چندانی از این جنایت و ارتکاب آن در مناطقی از‌ ایران ندارند. این بی‌اطلاعی از کجا ناشی می‌­شود؟ با توجه به اطلاعات به دست آمده، کتب پزشکی تا زمان حاضر جنسیت را موضوع علم خود قرار نداده­اند، تنها اعضائی چون مجرای تناسلی، رحم و تخمدان که مستقیما با تولید نسل در ارتباطند، قابل بررسی قلمداد شده­اند، حال آنکه کلیتوریس [۱] عضوی است که به‌ همان ترتیب که توسط جامعه طرد و فراموش شده، در علم طب نیز مورد فراموشی و بی‌توجهی قرار گرفته است: شک نیست که قطع جسمی کلیتوریس عملی وحشیانه‌تر و جانی‌تر از قطع روانی آن است، اما نتیجه هر دو کار یکی است، چه در ‌‌نهایت هر دو روش مانع انجام وظیفه آن می‌­شوند و بود و نبود آن را برابر می‌کنند. جراحی روانی کلیتوریس چه بسا که زیانبار‌تر باشد، زیرا نوعی توهم کامل بودن و آزاد بودن را پدید می‌­آورد، در حالی که کمال چنین زنی شبیه کمال کودک عقب افتاده­ای است که ماده مغزی‌اش سر جای خود باقی است و آزادی او نیز نوعی آزادی کاذب است « زنجیر­‌ها را از پیکرم بر گیر و بر اندیشه‌ام فرو بند». در میان مردانی که «ختنه» جسمی و روانی زنان را تعلیم داده­اند، شاید فروید با نظریهٔ خود در باب طبیعت روانی زنان بیش از همه آن­‌ها شهرت پیدا کرده باشد. او کلیتوریس را یک ارگان نرینه و مذکر توصیف کرد و فعالیت جنسی مربوط به آن را متعلق به دوران کودکی دانست»(سعداوی؛ ۱۹۷۹: ۳۰). « شک نیست که قطع جسمی کلیتوریس عملی وحشیانه‌تر و جانی‌تر از قطع روانی آن است، اما نتیجه هر دو کار یکی است، چه در ‌‌نهایت هر دو روش مانع انجام وظیفه آن می‌­شوند و بود و نبود آن را برابر می‌کنند. جراحی روانی کلیتوریس چه بسا که زیانبار‌تر باشد، زیرا نوعی توهم کامل بودن و آزاد بودن را پدید می‌­آورد، در حالی که کمال چنین زنی شبیه کمال کودک عقب افتاده­ای است که ماده مغزی‌اش سر جای خود باقی است و آزادی او نیز نوعی آزادی کاذب است »(همان). با اینکه زنان‌ ایران سال‌های زیادی است که برای به دست آوردن حقوق خود تلاش و مبارزه می‌­کنند ولی در خرافه­ای مانند ناقص سازی جنسی زنان در مناطقی از‌ ایران چرا مهر سکوت بر لب زده­اند؟ جامعه هم چنان که وظیفه حفظ و نگه داری شیرازه خانواده را بر عهده دارد باید با عوامل مخرب آن نیز مبارزه کند. آن‌چه امنیت زندگی فرزندان و امکان رشد سالم آن­‌ها را در هم می‌­ریزد، قوانین مدون مردانه‌ایست که بر زنان تحمیل می‌­شود. اگر مردان نگران فروپاشی نهاد خانواده هستند چرا قواعدی را که موجب این فروپاشی می‌شود، کنار نمی‌گذارند؟ قواعدی که در مناطق محروم، مذهبی و دور افتاده­ای چون قشم تبدیل به عاملی برای سوء استفاده مردان شده است. کافی است، انسان متعهد با سفر به این مناطق و شنیدن درد دل زنان، گوشه­ای از مشقت و رنج آن­‌ها را دریابد. این مناطق سنّی نشین جزیی از خاک‌ ایران و ساکنان آن از هموطنان ما محسوب می‌­شوند، پس توجه به این قشر نیز وظیفهٔ ماست. « برای انسان، هم زن و هم مرد، هیچ چیز خطرناک‌تر از ندانستن حقیقت و زندگی کردن در اوهام نیست، زیرا این وضعیت او را از مهم‌ترین سلاح خود در مبارزه برای آزادی، رهایی، اداره حال و اینده خود محروم می‌­کند. آگاهی بر این امر که انسان هنوز برده­ای تحت ستم است نخستین قدم هجرت او به دیار رهایی است »(سعداوی؛ ۱۹۷۹: ۱۶). هنوز کسانی هستند که عقب ماندگی اجتماعی زن‌ ایرانی را انکار می‌­کنند، و از قبول مشکلات جانکاه آن­‌ها سر باز می‌­زنند، این نوع تفکر، خطر بزرگی برای آرمان ترقی خواهی در‌ ایران به شمار می‌­رود. چنآن‌چه به راستی به این آرمان پایبند باشیم، به جای اختفای نقاط ضعف خویش باید به یافتن و آشکار کردن آن­‌ها بکوشیم، چرا که غلبه بر آن­‌ها جز از این راه ممکن نیست. ناقص سازی جنسی زنان و سنجش ابعاد تأثیرگذار بر آن اهمیت ویژه­ای پیدا کرده است. نزدیک به یک دهه است که دانشمندان و محققان علوم گوناگون در سراسر جهان در تکاپوی جستجوی ابعاد پنهان این پدیده هستند. در بخش­های آتی دلایل انتخاب و اهمیت موضوع «ختنه زنان»بیان خواهد شد. با توجه به اهمیت روابط جنسی، در دوره­ای که دانش مردم ارتقاء پیدا کرده است، هنوز کسانی هستند که متعصبانه به قطع عضو جنسی زنان دست می‌زنند و بخشی از احساسات و غریزه جنسی زن را در‌‌ همان دوران کودکی عقیم می‌­کنند، بدون توجه به آنکه حقوق زن در جامعه جهانی امروز با قرون گذشته فرق کرده است. اعضای بدن انسان بدون هدف و به طور اتفاقی به وجود نیامده است. وجود کلیتوریس در بدن زن برای این نبوده است که در اوایل زندگیش بریده و قطع شود. این عضو نقش تأمین لذت جنسی زنان را دارد. بنابراین چنین لذتی برای زنان امری طبیعی و مشروع است. فرهنگ موروثی پدرسالاری تبعیض و فشار جسمی و روحی بر زنان روا داشته است. زن از نخستین مراحل کودکی، و در طی سال­های رشد، بلوغ و جوانی، از دانش واقعی نسبت به وجود و بدن خود محروم نگاه داشته می‌­شود. حال آنکه زن آگاه روابط جنسی خود را به مرزهای طبیعی محدود خواهد کرد. در مقابل، ناآگاهی، سرکوفتگی، ترس و قیود گوناگون، نقش رابطه جنسی را در زندگی زنان و دختران افزایش می‌دهند و از حدود و ابعاد معقول آن چنان فرا‌تر می‌­برند که این روابط تدریجاً سراسر زندگی آنان، و یا بخش عمده آن را به تصرف خویش در می‌­آورد. تصور کنید زنی که تا این مرحله پیش می‌­رود و تمامی ابعاد زندگی او را روابط جنسی در بر می‌­گیرد، راهی جز این ندارد که برای خشنود ساختن غریزه خود دفعه‌های ناموفق جنسی را زیاد‌تر کند. از آنجا که عمل مزبور برای اطمینان از بکارت قبل از ازدواج و عفت بعد از ازدواج زنان صورت می‌­گیرد، نباید انتظار داشت که سنت آن به سهولت و در کوتاه مدت رخت بر بندد. به شمار خانواده­هایی که به زیان این رسم پی می‌­برند و می‌کوشند، دختران خود را از قربانی شدن حفظ کنند، افزوده می‌شود. گاهی پیش می‌­آید که بعضی از مادران از ترس به خطر افتادن اینده دخترانشان در عدم توفیق برای به دست آوردن شوهر، از ترس خانواده شوهرشان یا پافشاری­های مادر شوهر برای» ختنه «نوه، دختر یا عروسشان دست به این عمل می‌­زنند. با این حال انجام» ختنه «به مرور زمان شکلی رقیق‌تر به خود گرفته است و دیگر به روش­های ابتدایی و قدیمی انجام نمی‌­شود. در این پژوهش شخص درمی‌یابد که دختران جوانی که تازه ازدواج کرده و یا دختر دار شده­اند با اشتیاق این رسم را دنبال می‌کنند. هم چون بسیاری از اعمال سنتی دیگر، ناقص سازی جنسی زنان در خانواده­‌ها بیشتر در محیط خلوت و دور از چشم انجام می‌شود؛ از طرفی، تقدس بخشیدن به خانواده و نگهداری اطلاعات مربوط به آن در محدوده چاردیواری خانه و این باور که اغلب جوامع دست به چنین عملی می‌­زنند، سبب تقویت این رسم می‌شود. معمولاً جمع آوری آمار دقیق در مورد ناقص سازی جنسی زنان کار مشکلی است. آن‌چه این مشکل را تشدید می‌­کند، این است که خود قربانیان، تمایل چندانی به گزارش دادن این عمل و قبیح شمردن آن ندارند. علاوه بر این دولت­‌ها نیز به رغم آمار تکان دهنده، به دلیل آنکه بازگویی این رخ داد‌ها، نوعی تعرض به تمامیت خانواده تلقی می‌­شود و انجام این عمل به قوم و اقلیت خاصی تعلق دارد، می‌کوشند این کار و آمارهای مربوط به آن را نادیده بگیرند. آن‌ها را به زن تبدیل می‌­کند . این مناسک شامل حذف فیزیکی بخش­هایی از اندام تناسلی، و همچنین اعمال آداب و رسوم فرهنگی و اجتماعی است که آن‌ها را برای زن بودن در آنجامعه آماده می‌­کند. بعضی از جوامعی که ناقص سازی جنسی را انجام می‌دهند نیازی ندارند که دختران و زنان مناسک خاصی را از سر بگذرانند، اما کردن یا «ختنه» نکردن جزءِ مشغولیات جوامع آن‌ها به شمار می‌­آید. دخترانی که ختنه نشده‌اند منزوی می‌شوند و ممکن است ازدواج آن‌ها با موانعی روبرو شود. ناقص سازی جنسی زنان به بسیاری از طرفین، والدین، خانواده­های گسترده، همسران، دایه‌ها و البته، خود زنان و دختران جایگاه اجتماعی می‌دهد (کینوتی به نقل از جواهری؛ ۲۰۱۱). اهمیت این پژوهش نخست دفاع از دخترکانی است که بدون هیچ اختیاری بر پایه اصول به غلط تعیین شده جامعه ختنه می‌­شوند. بر خلاف پسر بچه­‌ها این عمل در روابط جنسی و زندگی اینده آنان تأثیر گذار است؛ دختر بچه­‌ها هم به جهت کودکی ناتوانند و هم قربانی جنسیت خود می‌­شوند. گاهی حتی عمل ختنه را برابر با عمل عقیم کردن مردان می‌­دانند که آنان را برای بردگی به حرمسرا‌ها می‌­فرستادند و زنان را نیز عقیم می‌­کنند تا مردان خاطر جمع شوند آن‌ها عفت خود را از دست نمی‌دهند. در حالی که عقیم کردن مردان عملی است که تقریباً در دنیا منسوخ شده است و تنها شاید نمونه­هایی انگشت شمار را در کشورهای عربی و عقب مانده می‌­توان پیدا کرد ختنه زنان همچنان رایج است. ستم جنسی به مثابه قدیمی‌ترین و حتی شدید‌ترین شکل نابرابری مرد و زن تلقی می‌­شود. نمونه­هایی از این گونه ستم­‌ها در خانواده­هاست که به زنان تحمیل می‌­شود و چون در فضای تنگ خانه اتفاق می‌­افتد به بیرون از آن راه نمی‌­یابد. زنان نیز که خود و یا دخترانشان بخش بزرگی از قربانیان هستند به شدت وابسته و زیر سلطهٔ مردانند و آگاهی لازم را نیز ندارند تا مانع تداوم این رسم شوند. در حالی که داشتن رابطه سالم جنسی امری طبیعی است اما جایگاه درست آن به افراد جامعه آموزش داده نشده است. به این نکته واقفیم که امیال و روابط جنسی یکی از داده­های طبیعی فردی است، بنابراین کاری که باقی می‌­ماند این است که سلامت این رابطه حفظ شود و به حق برخورداری از آن باور داشته باشیم تا بتوان مطابق با منافع فردی و اجتماعی آن را تبیین کرد. در حالی که بشر پا به قرنی نوین و متحول گذاشته است، هنوز با مشکلاتی چون قتل­های ناموسی، شکنجه کردن در زمان آمیزش جنسی، «ختنه» یا ناقص سازی جنسی زنان و دختران، بهره گیری اجباری جنسی و انواع دیگر ستم بر زنان حادث می‌شود. هر پژوهشی در راستای برآوردن هدف یا اهدافی انجام می‌­شود. علاوه بر این اهداف پژوهش مسیر آن را نیز روشن می‌­سازد. اهداف این پژوهش به دو بخش کلی و جزیی تقسیم می‌­شود. هدف کلی این پژوهش بررسی عوامل اجتماعی– فرهنگی مرتبط با ختنه دختران و زنان «است. اهداف جزیی این پژوهش عبارت‌اند از: بررسی متغیرهای اجتماعی مرتبط با» ختنه زنان : شغل زنان، میزان آگاهی آن­‌ها از خطرات ختنه زنان ، شیوع ختنه ، میزان سواد زنان، میزان استفاده زنان از وسایل ارتباط جمعی. بررسی متغیرهای فرهنگی مرتبط با ختنه زنان : مذهب، پایبندی به اعتقادات مذهبی، اعتقاد زنان به کلیشه­های جنسیتی، محل سکونت، اعتقادات و خرافات برای انجام عمل ختنه زنان، سنی که دختران در آن ختنه. بررسی متغیر­های جمعیتی مرتبط با ختنه زنان : جنسیت فرزندان، سن زن، تعداد فرزندان. بررسی مشکلات ناشی از ختنه برای زنان: مقاربت، زایمان، قاعدگی. تعیین میزان انواع ختنه زنان که شامل ختنه از نوع ۱ تا ۴ است. برگرفته شده از سایت روزآنلاین #تیغوسنت

  • بخشی از کتاب “دریا نام دیگر من است”

    می‌خواستم دست‌هایت را بشویم در آفتاب پائیز و خداحافظی کنم. تو از دور‌ها می‌آمدی سوار بر مادیانی عاشق و قطاری از ترانه بر سینه‌ات. تو مهربان بودی، اما نه اندازه کودکی من تو کنار بوته‌ها به خواب می‌رفتی و رنگ پریده می‌گذشتی از تو می‌پرسیدم، بیشتر از کودکیم آن شب برفی که جنازه‌ای را می‌بردیم هر دو افتادیم من ترسیدم و تنها شدم مثل کودکی‌هایم دستم را نمی‌گرفتی، نمی‌بوسیدیم اما من در آرزوی دست‌هایت تا ماهیانه‌ای، که فردا نبود از من با خبر بودی اما رو بر می‌گرداندی حالا من هم پیر شدم کودکیم کنار خرگوشهاست آن دور‌ها چقدر فاصله میان روز‌هایم، چقدر ترس بیهوده بر جانم. تو که رفتی من هم تنها شدم اما نه به اندازه جوانیم دست‌هایت را می‌شویم و بر سنگی دور می‌نشینم به اندازه حوصله‌ام پدر من هم تن‌هایم، تنهای تن‌ها. دیگر هیچ کس صدایت نمی‌کند نه روزهای برفی نه پرنده‌ای که در باغ می‌خواند مادرم می‌گفت صدایت که می‌کنند بگو بیدارم کجاست تا امروزم را ببندید تو کجایی؟ امروز می‌خواستمت که نیستی آن روز‌ها که به زیارت می‌رفتیم دست کوچکمان پر از دعای پنهان بود به هم نگاه می‌کردیم که همیشه با هم باشیم تسبیحت که پاره شد گریه کردی من هم دور شدم و برگی سبز را به آب سپردم تا روزی که تو را از کوچه می‌بردند رشتۀ سبزی از گردنم ریخت دستهای دعایم بسته ماند گفتم کدام دست، دلش آمد حالا مادرت با چشمهای پر از آتش. من هم باران که می‌بارد صدایت می‌کنم چشم‌هایت در قلبم می‌گریند. در پایان کدام ترانه دلخواه می‌میری کاشکی پاییز باشد و آفتاب کم رنگی آخرین درخت سپیدار است. همه چیز یکباره دایره‌ای می‌شود و می‌چرخد آنجا که می‌ایستد – لحظه‌ای از کودکی‌ست با تکه نانی در دستت- با دعا و بدرقه‌ای خوش. با بهاری که دست‌هایت خیس بود روز‌ها رفتند اکنون خسته آسمان را می‌نگری و می‌گویی حالا دیگر ترانه دلخواهم رهایی‌ست. #دریانامدیگرمناست

  • کُما

    نوشته رز فضلی سپتامبر دو هزار و ده دلش تنگ شده بود دستی زیر چانه‌اش برد و با حلقه‌ی مویی که آن زیر چنبره زده بود بازی کرد. فکر کرد کاش اینجا بود. دلش خواست که تصور کند اینجاست. به آن سوی اتاق نگاه کرد و مرد را روی صندلی خالی کنار پنجره‌ی بسته نشاند. به بخار چایش نگاه گرد و کیسه چای را آرام بدون اینکه قطره‌ای چای روی شلوارش بچکد گذاشت کنار بشقاب. سعی کرد نگاهی مغموم به مرد بیاندازد بعد آهی کوتاه کشید و گفت: بعدش چی؟ ازدواج کار آدم‌های احمق نیست. نه این را نمی‌گویم اما مساله یک عمر تعهد است اما این تعهد همراه با عشق حفظ می‌شود؟ نه! همیشه عشق قربانیست. من دوستت دارم اما آدم زندگی مشترک نیستم. مکث کرد و خیره به مرد که اندکی گوشه‌ی چشم‌هایش‌تر شده بود نگاه کرد. ساکت نگاهش می‌کرد از آن نگاه‌های پر تمنا؟ نه… از آن نگاه‌های عاقل اندر سفیه؟ نه………………………………………… با صدای زنی که از روی صفحه‌ی لپ تاپ بلند شده بود و وسط گفتگوی عاشقانه‌اش پریده بود از جا جست: Virus database has been updated بلند گفت: مرض! و بعد ناگهان به سرعت نگاهی به پنجره انداخت و گوشه‌ی لبش را گاز گرفت. فنجان چای دیگر بخار نمی‌کرد. بلند شد، خواست چای‌ساز را روشن کند با فشار دستش روی پتو بشقاب معلق شد روی زمین ونقشه‌اش برای کره گرفتن از آخرین کیسه‌ی چای نیم‌مصرف بر باد شد. خم شد و کیسه‌ی چای را برداشت با دست دیگرش گوشه‌ی چرب بشقاب و دسته‌ی لیز فنجان را گرفته کیسه‌ی خیس چای را ته مشتش جمع کرد و شروع کرد به برداشتن ذره‌های بیسکوییت که دوباره بشقاب از دستش لیز خورد و باقی ذرات بیسکوییت هم به زمین پخش شد. آب داغ با فشار روی دستش می‌آمد احساس خوبی بود پشتش گرم می‌شد می‌گذاشت که آب همین طور برود شارژ را ماهیانه ثابت می‌پرداخت و دلش هم برای منابع طبیعی بلاد فرانس نسوخته بود وجدانش اما یک لحظه به درد آمد و با سراسیمگی شیر آب را پیچاند آب با فشاری شدید به سر و صورت و لباس‌هایش پخش شد. دو ماه گذشته بود هنوز جهت باز و بسته کردن شیر‌ها را وارد نشده بود. البته چندان فرقی هم نمی‌کرد کلا با جهت‌ها مشکل داشت همیشه موقع آدرس پرسیدن وقتی فلان نشانی را در پایین خیابان می‌دادند او بالای خیابان را پایین حساب می‌کرد یا وقتی آدرس می‌دادند دست چپ، طبق رسم شخصی‌اش باید می‌نوشت: آب، تا با پیدا کردن دست راستش سمت چپ خیا‌بان هم پیدا شود. دل و کمرش درد می‌کرد کمد را نگاه کرد تا مطمئن شود به اندازه‌ی دو روز آینده را ذخیره دارد فردا و پس‌فردا شنبه و یکشنبه بود و این زمان از نظرش مرگ دوباره‌ی شهر از پیش مرده بود. اما با این شدتی که مدام لای پایش گرم و لزج می‌شد اطمینانش محو و محو‌تر می‌شد. فکر کرد این همه ماده‌ی سرخ از کجای تن او می‌آید و تمامی ندارد. بلند شد که سیفون را فشار دهد شکل توالت فرنگی شده بود مثل یک گیلاس شراب ناب بوردو. باید فکر ناهار را می‌کرد دیروز و پریروز را تخم مرغ خورده بود. با بی‌حوصلگی به بسته‌ی گوشت چرخ کرده نگاه کرد. از سه تا پیاز کف کابینت دو تا له شده و کپک زده به نظر می‌رسیدند. قسمت‌های له شده را دور انداخت و سعی کرد بقیه را نگینی خرد کند از پیاز درشت در غذا متنفر بود یاد اولین باری افتاد که توی این شهر به مناسبت پیدا کردن یک سوییت ۲۰ متری به خودش سور داده بود. آره‌‌ رها جان خلاصه گفتیم یه سور حسابی به خودمون بدیم و بریم پیتزا. وارد که شدم دیدم لیست پیتزا‌ها رو زده رو دیوار من که وارد نبودم شنیده بودم غذاهای ایتالیایی خوشمزه‌ست گفتم آقا یه رم بده البته در واقع یه قم یا غم. آخ چشمت روز بد نبینه یک غم بد مزه‌ای بود که نگو، پیازهای خام قد یه بند انگشت خامه و تخم مرغ و تیکه‌های ژامبون شور. خلاصه وضعیتی بود. به خاطر اون ۸ یورویی که داده بودم به اندازه‌ای خوردم که سر دلمو بگیره……………………………………………………………………….. برگشت تا روی تختش دراز بکشد برای صدمین بار اینباکس خالیش را چک کرد. لپ تاپ را روی یک صندلی بغل تختش گذاشته بود. آنقدر به این مظهر دنیای جدید مدیون بود که گاهی اوقات مانیتورش را نوازش می‌کرد از وقتی آمده بود فقط یک شب را بی‌آن سپری کرده بود و می‌دانست نبودش اتاقش را چه جهنمی می‌کند. یاد آن شب افتاد…………………………………………………………………………………………………. آره مینو جان منم که ترسو دمدمای غروب بود تازه دوروبر گاز رو شسته بودم، گاز که نه، از این اجاق الکتریکیا گفتم یه قابلمه آب جوش بذارم کاکائو درست کنم آخه اون موقع هنوز چای‌ساز نداشتم که تا پلاک رو چرخوندم یه دفعه یه صدایی اومد مثل پریدن فیوز و برق رفت. جعبه‌ی فیوز کنار در بود خداروشکر یه چراغ قوه‌ی کوچیک داشتم نورش رو انداختم روی دکمه‌ها هر چی اینور اونور کردم، دیدم نه، چیزی سر در نمی‌ارم الکی چند تا دکمه رو فشار دادم و کلید و پریز و بالا و پایین کردم دیدم نخیر. شال و کلاه کردم. هر لحظه هوا داشت تاریک‌تر می‌شد از بیرون در صدای کلید انداختن، در قفل اومد گفتم حتما همسایه بغلیه سراسیمه قفل در رو باز کردم خواستم بپرسم که می‌دونه وقتی فیوز می‌پره چه باید کرد؟ که دیر رسیدم و آخرین نگاهش از لای در رو هم ازم دزدید و در و بست. فکر کردم تا دیر نشده باید شمع بخرم. استفان مسئول خدمات ساختمان هم رفته بود. خدا رو شکر کردم که جمعه نیست چون استفان شنبه و یکشنبه کار نمی‌کرد. کیفم و برداشتم و در و قفل کردم و زدم بیرون. فکر کردم از کجا باید شمع بگیرم سر خیابون یه جایی شبیه دکه‌های خودمون بود. زن و شوهر مسنی اداره‌ش می‌کردن و کنارش هم یه بار متصل به این دکه وجود داشت اکثرا عصر‌ها پر از مرد و سگ می‌شد. وارد که شدم یه صف کوتاه جلوم بود، صبر کردم که نوبت به من برسه بعد گفتم: ببخشید شمع دارید؟ یعنی به فرانسه گفتم: بوژی. زن فروشنده گفت بوژی دیگه چیه به کدوم زبون حرف می‌زنی؟ هر چی به مغزم فشار آوردم نفهمیدم اشکال کار کجاست بوژی یک کلمه‌ی کاملا فرانسوی بود به تلفظم شک کردم اما نه هیچ جای کار ایراد نداشت حتی درس و صفحه‌ی کتاب کفه کرم* دقیقا یادم بود. زنه همین طور با کلافگی نگاهم می‌کرد منم که کلافه‌تر اینبار لحن طلبکار به خودم گرفتم و گفتم بوژی همون که مثلا وقتی تولد می‌گیریم رو کیک می‌ذاریم. بالاخره گفت آ‌ها شمع تولد، ما نداریم. پرسیدم کجا می‌تونم این اطراف گیر بیارم گفت: شاید نانوایی. بدون سوال دیگه که جرات نکردم بپرسم اومدم بیرون سمت نانوایی که البته شیرینی و کیک هم می‌پخت پیرزن نانوا مهربان‌تر بود و عجیب اینکه تا گفتم بوژی می‌خوام گفت: آ‌ها شمع کیک تولد. فکر کردم لابد من از زن فروشنده‌ی قبلی فرانسوی‌ترم. تو همین فکر‌ها بودم که گفت: فقط شمع شماره‌ای داریم. حالا چند را بدم؟ فهمیدم بله از قنادی فقط می‌شود شمع تولد خرید. باید فکرمیکردم که تولد چند سالگیم رو می‌خوام جشن بگیرم. توی راه خونه به شمع باریک و ۵ پلاستیکی کف دستم خیره شده بودم. بالاخره شب ۵ سالگیم رو تا صبح با نور کم سوی شمعی که یک ساعت بیشترنسوخت و نور ضعیف چراغ قوه‌ی با مروتی که تا خودسپیده روشن موند سر کردم. ولپ‌تاپ هم تا نیم ساعت چراغش روشن بود که من ترجیح دادم توی آن نیم ساعت به لبخند مامان و بابا و مینا روی صفحه‌ی آن خیره شم. و بعد ازاون به نور ماه که تا زیر ابر نرفت یه غزل حافظ باهاش خوندم. حضور خلوت بود و شمع و ماه، اما تو و بقیه‌ی دوستان نبودید پس منم وان یکاد نخونده و در فراز نکرده با چشم خیس خوابیدم. درخت کاج پشت پنجره شاخه‌هایش خم و کم‌بار شده بود. نوعی نادر از کاج بود، البته در کشور خودش. کاج‌ها آنجا شاخه‌های کوتاه‌تر اما مستقیم رو به بالا داشتند. امروز اولین روز تولدش بود نه در واقع امروز اولین روز تولدش بود که تنها مانده بود تن‌ها، یعنی تمام روز را. مثل روز پیش. از لای کرکره که نور زد تو فهمید دیگر ساعت باید از هشت گذشته باشد. به خودش گفت: «با لبخند»! و تکرار کرد: «با لبخند». اشک شور بالا نیامده را همراه خلطی که دم صبح کف گلویش جمع می‌شد فرو داد. بلند شد و رفت کنار پنجره کره کره را تا نیمه بالا کشید. تنش را به گرما ی مطبوع شوفاژ سپرد، با دهانش روی شیشه، کنار نگاره‌ی «مراد سر در گریبان» که روی پنجره معلق بود، یک دایره بخار درست کرد وبا سرانگشت توی آن نوشت۷ آذر. می‌دانی رزی امسال یک هدیه از خدا می‌خوام که معلوم نیست حالا حالا‌ها به دستم برسه اما دوست دارم یه هدیه هم بگیرم از حافظ. کاش‌‌ رها اینجا بود و برام نیت می‌کرد. باید شکر کنم نمی‌دونم، لابد باید. جان به در بردن جای شکر دارد شاید. آخ دلم هوس یک حمام داغ کرده فردا حتما می‌رم. دیدی توی تنهایی آدم دلش آدم می‌خواد و توی جمع دلش تنهایی. الان دلم کیک و شیرینی هم می‌خواد. فردا، فردا. امروز رو بذار اصلا برات یه فال بگیرم: مرا برندی وعشق آن فضول عیب کند که اعتراض بر اسرار علم غیب کند کمال صدق محبت ببین نه نقص گناه که هر که بی‌هنر افتد نظر به عیب کند «که هر که بی‌هنر افتد نظر به عیب کند»، ببین یعنی غرغر نکن. گوشه‌ی لبش را گاز گرفت. به ناهار مانده بود صبحانه‌ی معمول را آماده کرد. دو تکه نان تست و کره وعسل و نسکافه با شکر زیاد. با کف دست محکم کوبید ته قوطی شکر. فایده نداشت با قند نسکافه‌ی تلخ را شیرین کرد و فکر کرد امسال برای خودش می‌تواند چه هدیه بخرد. به مو‌هایش دست کشید ریزش کلافه‌کننده‌ی آن امانش را بریده بود. موقع تخلیه اتاق گل سرش را در هتل جا گذاشته بود. فکرکرد: شاید آن را هم نظافتچی دزدیده است. امسال تولدش را در اینباکسش و کمابیش روی صفحه‌ی فیس بوک جشن گرفته بودند. چند یار وفادار قدیمی لشکر شکست‌خورده‌ای که هر تکه‌شان یک گوشه‌ی دنیا افتاده بود. موبایلش را برداشت تنها عکسی که هنوز از خانه در آن مانده بود مربوط به تولد پارسالش بود. جلوی رویش روی میز یک کیک بودکه خودش انتخاب کرده بود، شکل بخشی از تنه‌ی بریده شده‌ی یک درخت با شاخه‌های کاکائویی خمیده شبیه شاخه‌های کاج پشت پنجره. فکرکرد پارسال چه آرزویی کرده بود؟ پارسال آرزو کردم پذیرشم درست شه و همینجایی باشم که الان هستم. می‌دونی شیدا فرق من با تو چیه؟ تو همیشه آرزوی محال می‌کنی اما من همیشه آرزوی چیزی رو می‌کنم که قلبا خوشحالم نمی‌کنه اما می‌دونی شباهتمون تو چیه؟ آخر سر هر دومون دمق می‌شیم تو از نرسیدن، من از رسیدن. من پارسال باید آرزو می‌کردم کنار هومان باشم تو امسال باید آرزو می‌کردی بیای جای الان من. لابد اگه وضعیت الان ما رو برای اینا تعریف کنی، می‌گن یکی جوراباتونو جا به جا کرده، خبر ندارن برای آرزوهای ما دیگه جوراب کفاف نمی‌ده. جوراب مال ایناست که دنیاشون سر و سامون گرفته. ما باید حداقلش زنبیل بذاریم یا…………………………………………………………………………………………………………………. فکر کرد آخرین قسمت قهوه‌ی تلخ را دانلود کند. چای‌ساز را آب کرد و آمد سراغ لپ‌تاپش. نگاهی به جزوه‌های خاک‌خورده‌اش انداخت. از وقتی قرار شده بود عنوان تزش را تغییر دهد که بشود آن را در دپارتمان علوم سیاسی دفاع کرد، دل و دماغش برای پرداختن به جزوه و کتاب از قبل هم کمترشده بود. فکر کرد: نئو مارکسیست لیبرال! جالب بود که لیبرال هم فحشی بود که خودش به خودش می‌داد هم بالادستی‌ها به او. دلش هوای بستنی میوه‌ای کرد اصلا این روز تولدش لوس شده بود و دلش هوای همه چیز می‌کرد نق نقو شده بود…………………………………………………………………………………. می‌گی باید صبر کنم، صبور باش نق نزن، غرنزن قهر نکن مومن باش. می‌دونی چیه غر زدن از بی‌ایمانی نیست یه طوری در گوشی که خدا نشنوه می‌گم غر که می‌زنی یعنی هنوز مومنی. یعنی ته دلت می‌گی اسماعیلم انقد پاشو کوبوند زمین که آب می‌خوام که زمزم جوشید حالا منم پا بکوبم شاید فرجی شد. من مثل تو نیستم، «آب کم جو تشنگی آوربه دست»، تو کتم نمی‌ره. تشنگی نمی‌خوام…………………… تشنه بود. هوس شربت گلاب کرد فکر کرد این یکی را دیگر می‌تواند داشته باشد هنوز ته شیشه گلابی که با خودش آورده بود گلاب داشت. مامان برایش گذاشته بود. فشارش که طبق معمول می‌افتاد هیچ درمانی موثر‌تر نبود. لیوان بلور آبی‌ای را که دلش را در اولین نگاه در قفسه‌های کغفوغ** برده بود، برداشت، تا نیمه آب کرد و شروع کرد قند توی آن را با قاشق غذاخوری به هم زدن. صدای یکنواخت برخوردش با بلور او را به خیال می‌برد. به خیال خانه‌ای که‌‌ همان آلاچیق دوردست شده بود و خیال دختر انتظاری که از زره جامه‌اش نشکفته، بیوه مانده بود. کم کم نوبت گلاب می‌رسید، خم شد تا از قفسه‌ی کوچک یخچال کوچک که تا کمرش می‌رسید شیشه‌ی مقدس را بردارد. صدای شیشه‌ها او را به خود آورد خدا می‌داند چند تکه، به لیوان محبوبش نگاهی انداخت سر جایش آرام با هاله‌ای آبی رنگ نشسته بود. سر شیشه‌ی گلاب در دستش مانده بود و آن سبو بشکسته‌بود…………………………………… در شیشه را گذاشته بود روی میز بالای تختش. روی تخت دراز کشیده بود و خیره به سقف. اشکی را که صبح قورت داده بود بی‌امان بالا می‌داد، کمی از آن چیزی که می‌خواست بیرون دهد. و اتاق روز تولدش پر از بوی گل رز شده بود…. هنوز دو ماه هم نشده است، بلند با خودش گفت. به اطرافش نگاه کرد و از اینکه خالی بود استثنایاً احساس خوشحالی کرد. فردا دوشنبه می‌شد و بعد از دو روز کامل را در لانه‌ی امن خویش گذراندن باید بیرون می‌رفت. دلش برای مردان شکارچی ماقبل عصر آتش، روی زمین سوخت. فکر کرد لابد ته غار‌ها از سرما در هم می‌لولیدند بعد از تمام شدن شب، روز، اگر کمی هم گرم‌تر می‌شده تازه زمان شکار فرا می‌رسیده و باید می‌رفتند و لابد خرس قهوه‌ای و گراز وحشی شکار می‌کردند. فکر کرد فردا او هم باید برود بیرون و در این سرمای زیر صفر شاخ غول را بشکند. باید با‌‌ همان جادوگر قلعه‌ی سیاه رو به رو شود که در اولین برخوردش رویاهای او را با مهارتی تمام پیرامون مهد آزادی، برابری و برابری به کابوس بدل کرده بود. کابوسی که هنوز بعد از گذشت دو ماه از رویارویی با آن می‌هراسید: خانم کوغتس که همکارانش در گوشی پشت سرش او را راسیست می‌خواندند. کسی که در هفته‌ی اول اقامت در دیار غریب، طعم دروغی رماننده را، به کام خشک و از راه نرسیده‌اش باز چشانده بود. شوفاژ‌ها دوباره از کار افتاده بود. زیر انبوه لباس‌های تنش به سنگینی راه می‌رفت. با آن کاپشن پرملات قهوه‌ای رنگ و کلاه پر خزی که روی سرش کشیده بود با خودش گفت لابد اگر الان من را زمان می‌انداخت توی عصر انسان‌های اولیه به جای یک بچه خرس قهوه‌ای شکار می‌شدم. راستش از این فکر چندان هم بدش نمی‌آمد. از شکار شدن و بازماندن از پیکار. تمام بیرون او را وازده از خود،‌‌ رها می‌کرد و تنها درمان تعلیق، ماندن در سوییت ۲۰ متری‌اش بود که کرکره‌ی پنجره‌اش را تا ته پایین کشیده بود. به اینباکس خالی‌اش نگاهی انداخت و چند تا از ایمیل‌های قدیمی را خواند. باید حمام می‌رفت. بزرگ‌ترین چالش امروزش فعلا این بود. تصور اینکه برهنه شود و تنی را که زیر خروار‌ها لباس می‌لرزد، به آب بسپارد پشتش را می‌لرزاند. لباس‌هایش را آماده کرد و فکر کرد باید این بار وان را پر از آب کند. همیشه دوش گرفتن سر پا را به غوطه‌ور شدن در قفسی از آب ترجیح می‌داد. هر چند کودکی‌هایش چند بار تجربه‌ی شیرینی از غوطه خوردن در آب داشت. یادم نمی‌ره شادابی فکر کنم شما اون موقع بوشهر بودین قبل از اینکه قضیه‌ی بندر آزاد مطرح بشه گناوه دریای محشری داشت. ساحل شنی وآب شیشه رنگ، با ماهیگیرای محلی و تورای دستباف. یه بار یه عروس دریایی افتاده بود توی تورشون، یه گوی شیشه‌ای با یه گل بنفش وسطش نمی‌دونم شاید اصلا از اون موقع عاشق رنگ بنفش شدم. دلم خواست که با خودم بیارمش خونه، اما بعدش فهمیدم که این گوی مرموز و زیبا در واقع جسد یه عروس خانم دریاییه که لب ساحل مرده. همون موقع‌ها بود که به سفارش خودم، مامان از روی مدل پیرهن دختر روستاییه همسایه، با پارچه‌ی چادر نماز، برام یه پیرهن بلند و پرچین دوخته بود. منم اون موقع‌ها خیلی سبک و کوچولو بودم، می‌رفتم توی آب تا جایی که دریا تا سینه‌م می‌رسید، بعد آب رو یه جور خاصی زیر دامن پیرهنم که روی آب پهنش کرده بودم جمع می‌کردم و یه دفعه شبیه یه توپ پر آب می‌شدم و از کف ماسه‌ای خیس فاصله می‌گرفتم و معلق می‌موندم. و کفشای پلاستیکی‌م رو هم که از پام در نمی‌آوردم بعضی مواقع روی آب معلق می‌موندن، آخه می‌دونی قضیه‌ی این کفش پلاستیکیا چی بود؟ روز اول که رفتم مدرسه، همه‌ی دخترای همکلاسیم از اونا پاشون بود. کفش‌های پلاستیکی شبیه گالش پیرزنا، اما روش طرح و نقش داشت. منم بودم با یه جفت کفش سفید ورنی که میون کفش بقیه تک بود ظهر که اومدم خونه دوتا پاهام رو توی همون کفشای ورنی کوبوندم زمین که من مثل کفش بقیه می‌خوام. مامان طفلک هم گیج مونده بود و هر چی من نشونی می‌دادم متوجه نمی‌شد از کدوم کفشا می‌خوام. آخر سر یاد مرضیه افتادم که یه سال از من بالا‌تر بود و خونشون کوچه پشتی بود دویدم رفتم یقه‌ی مرضیه رو چسبیدم و رسیده نرسیده کفشاشو از پاش درآوردم خلاصه که فردای همون روز با یه جفت کفش پلاستیکی طوسی که حاشیه‌ی نقره‌ای داشت رفتم مدرسه. یادش بخیر چقدر سبک بودن. دلش خواست از همه‌ی دنیا پاک شود. حساب فیس‌بوکش را مسدود کرد. پروفایل یاهو را غیر فعال کرد نمی‌دانست با آدرس‌های ایمیلش چه کند. فقط ساین‌اوت شد و آهی کشید. یه کمی سبک‌تر شده بود. اما باز دوست داشت بیشتر پاک کند. نوک انگشت‌هایش یخ کرده بود. این سومین روز بود که خورشید را نمی‌دید یاد نامه‌ی عبدالله مومنی از زندان افتاد و۸۶ روزی که او خورشید را ندیده بود وفکر کرد ۸۳ روز مانده. هوا گرم‌تر شده بود و می‌دانست که برای بالا نکشیدن کرکره‌ی پنجره دیگر نمی‌تواند بهانه‌ی سرما را برای خودش بیاورد. اما دستش به کرکره نمی‌رفت. ساعت از ۱۲ گذشته بود. معده و گلویش با هم گزگز می‌کردند یادش افتاد این سومین روزی‌ست که صبحانه نمی‌خورد اما هر چه فکر کرد یادش نیامد که در جرس خوانده بود چندمین روز اعتصاب غذای نسرین ستوده و اینکه حساب کند یعنی چند روز مانده. بلند شد عضلاتش گرفته بود صدای شرشر آب توی وان ضربان قلبش را تند‌تر می‌کرد با احتیاط وارد آب شد و تا گردن و بعد تا لب‌ها و بعد تا چشم‌ها فرو رفت. سکوت محض سنگین‌تر شد و ناگهان از زیر آب کف‌آلود کسی دستش را گرفت. تلاش برای بالا آوردن دست اسیر بی‌فایده بود تلاش کرد دست ر‌هایش را از روی سینه‌اش بر دارد و با کمک آن دست اسیر را‌‌ رها کند اما ناگهان دست روی سینه‌اش غیب شده بود. خواست نگاهش را به زیر آب در پی دست گم‌ شده بچرخاند اما از نگاه کردن به اطراف وحشت کرد چشمانش را بست خط داغی روی گونه‌اش شروع به حرکت کرده بود نفس حبس سنگینش را قورت داد. باید اول نفس می‌کشید بعد دست گم‌شده‌اش را پیدا می‌کرد و سر آخر دست اسیرش را آزاد. خط  شور داغ روی صورتش همچنان می‌رفت. دستتو بده من. نه با دست شامپویی چشماتو پاک نکن. بگیر زیر آب اول! آ‌ها، حالا چشماتو بشور. آفرین کفم تف کن. خوب حالا سرت رو آب بکش دو دستی. آ‌ها بیا مامان جان حوله رو بگیر……………….. حوله را محکم دور خودش پیچید تمام تنش می‌لرزید و رمق لباس پوشیدن نداشت. باید هنوز چیزی از ماندن در او می‌بود. به سمت یخچال رفت بطری آب را بیرون آورد لیوان خالی چای را تا کمر شکر کرد و آب را روی آن ریخت. بدمزه‌ترین مایع شیرین عمرش را یک نفس بالا داد. اجاق برقی را روشن کرد و تابه را روی آن گذاشت. تخم مرغی را که در دستش می‌لرزید به دیواره‌ی ظرف کوبید و در ‌‌نهایت موفق شد نیمی از آن را در تابه بریزد. لبه‌ی تختش نشسته بود و به صفحه‌ی خاموش مانیتور خیره مانده بود. نگاهی به کرکره‌ی بسته انداخت. نوری که خرد خرد با صدای بالا رفتن کرکره روی کف‌پوش می‌افتاد را تماشا کرد. بیرون زمستان رو به تمامی می‌رفت. دوباره به صفحه‌ی سیاه مانیتور نگاه کرد. دلش می‌خواست همه‌ی دنیا را پاک کند. می‌گفتند در شهرش برف آمده. اینجا برف نمی‌آمد. می‌گفتند به خاطر نزدیکی به اقیانوس است. اقیانوس او را یاد شعر پاندولش می‌انداخت: پاندول ساعت در خانه‌ی شیشه‌ای خود می‌رقصد……………….. باقی شعر را یادش نمی‌آمد. یادش نمی‌آمد، گره شعر را با اقیانوس. کودکانه‌ی فرهاد را دانلود کرده بود و این صدمین بار بود که امروز گوشش می‌داد. بوی عیدی، بوی توت……………………………… یاد آنچه از او دور بود. می‌دونی مریم فرق من و مینا با سینا چیه؟ اصلا بذار بگم شباهتمون چیه. مینا با اون دردسر و بدبختی استخدام شد حالا از صبح تا شب یه بند غرغر می‌کنه از دست این مقنعه، این چادر، از دست قاب عکس‌های اجباری اتاق کارش از دست مهرهای پر از غلط املایی. سینا زبان سرخش، سر آخر، سر سبزش رو به باد می‌ده. من اما تحمل زندان ندارم، از هر نوعش. تحمل هیچ زندانی را نداشت از هر نوعش….. دلش خواست بمیرد ساعت از سه بعد از نیمه شب می‌گذشت. از شدت اشک چشمانش خوب جایی را نمی‌دید. مچ پایش می‌خارید. با پشت دست شروع کرد به خاراندن. جای زخمش بود. دست را شل کرد و شروع کرد کم‌کم به نوازش کردن جای زخم. مال چند هفته‌ی پیش بود؟ کفش نو پایش را می‌زد. با هومان رفته بودند تهران. جرات نداشت از پادرد شکایت کند. می‌دانست که هومان زود ترتیبی می‌دهد که برگردند. یک بار به او گفته بود: هومان! نازک نارنجی نیستم اینقدر، به خدا. تو لوسم می‌کنی. هومان هم جواب داده بود: تو نمی‌دانی این‌ها برای خودم هست، می‌دانی وقتی حافظ می‌گفته: تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد………… وجود نازکت آزرده‌ی گزند مباد، بیشتر به خودش فکر می‌کرده و او یک نیشگون گنده از پهلویش گرفته بود و گفته بود: Monsieur Méchant دلش می‌خواست خم شود و جای زخم را ببوسد. دیگر تنش کرخ شده بود. دستش روی جای زخم بی‌حرکت ماند. خواب دید با هومان توی یک باغ بزرگ قدم می‌زنند. هر دو پابرهنه…………………………. ……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….. سپتامبر دوهزارو سیزده نور ملایمی از لای کرکره‌ها روی زمین پخش می‌شد. نوشتن فصل اول کم کم به پایان می‌رسید. امروز بنا بود برای بچه‌های «س ‌ام اغ پ» *** شله‌زرد ببرد، عصر نمایشگاهی در گالری آقای قیم برپا بود، سپیده، زنی ایرانی که آثار پیکاسو را به صورت معرق کار کرده بود. برای چندمین بار سایت‌ها را چک کرد. می‌ترسید خبر تکذیب شود. «نسرین ستوده، آزاد شد». سه سال از کما می‌گذشت. برای اولین بار خواست یادداشتی برای‌‌ رها بنویسد. نه از آن یادداشت‌های برای نفرستادن. می‌دانم می‌گویی که فراموش‌کارم و غیبتم را گناهی نا‌بخشودنی می‌خوانی. از پرسیدن خسته شدم می‌دانی شاید باید قبول کرد که بی‌چرا زندگانیم. دیروز برای پناهندگی اقدام کردم. کسانی پیگیر پرونده‌ی سینا هستند، خواستم بگویم نگران نباشی و یک لطفی می‌خواستم برایم بکنی. یک دسته‌ی بزرگ گل نرگس برای سر مزار مینا از جانب من بگیر. عاشق نرگس بود و مامان می‌گفت بعد از خودکشی‌اش، مادرش سکته کرده و علی آقا هم نفرینش کرده و سر خاکش نمی‌رود. دلم دیگر نمی‌شکند. نمی‌دانم چرا؟ اما خنده‌ام گرفته بود. یاد این جمله‌ی رومن رولان افتادم: چه باک از اینکه انبان سوخته را از نو بسوزانیم. شش ماهی از ازدواج هومان می‌گذرد. فکر کردم درست نیست خودم با او تماسی داشته باشم اما چند امانتی پیش من دارد که برای مامان پست کردم می‌خواستم زحمت این را هم که به دستش برسانی به تو بدهم. شماره و آدرس جدیدم را به او نده. یک دنیا ممنون. مراقب خودت باش آشنای قدیمی همیشه مشتاق دیدارت برای بار نمی‌دانم چندم سایت‌ها را چک کرد.. آنقدر به این مظهر دنیای جدید مدیون بود که گاهی اوقات مانیتورش را نوازش می‌کرد. صدای زن از روی صفحه‌ی لپ‌تاپش بلند می‌شد: Virus database has been updated رز فضلی اکتبر دوهزارو سیزده، بوردوی فرانسه * Café crème ** Carrefour *** CMRP

  • این هنوز اول عشق است.

    قلب شب انگار در عمق زمین می‌تپید، شب را نه انگار لرزهٔ هیچ بر پوستینه روی. در این میان گل محمد بود پای پندار در کهکشان و خاک، سرگردان راههای نپیموده: «من یاغی شده‌ام! این راست است، راست!» حقیقت‌گاه به خاری می‌ماند که در چشم نشیند. گل محمد به اینکه بود می‌اندیشید و می‌دید هیچگاه فکرش را هم نکرده بوده است. هیچگاه فکرش را نکرده بوده است که روزی چنین خواهد شد. چنین که امرزو بود، چنین که امروز شده بود. گذشته‌ای دمامدم دست و پاگیر‌تر، دشوار‌تر. دوسیه‌ای، روزبه روز سنگین‌تر. نامی، آفتاب در آفتاب گسترنده‌تر، افسانه‌تر! «مردم چه می‌دانی به گمان خود می‌دهند!» که بود امروز گل محمد در نگاه و در گمان مردم؟ که بود گل محمد در نگاه کمان مردم؟ گل محمد، گل محمد بود. اما نه دیگر آن مرد ریزنقش چابک و آرام، و نه نیز آن مرد هیزم کش سربراه. هم نه آن مردی که بر سر آب بها و علفچر، چانه در چانهٔ کدخدا و مباشر می‌گذاشت. گل محمد امروز دلاوری بود، دلیری بود. دلاور در گمان دوست، دلیر در چشم دشمن. گل محمد آنی بود که پیش از این هرگز بدان نیاندیشیده بود «دلاور؟ دلاوری؟!» چنین بود. چنین است. مردی ایستاده به قامت بلند شب، با افتاب همه بیابان‌ها در چشم‌ها. دستانی به مهر دارد و ابروانی به قهر و بارِ تمام ویرانگی‌ها را بر دوش می‌کشد. آتشی ست طالع شده از خاکس‌تر اجاقهای سنگیِ صحرا. دستانی به مهر و ابروانی به قهرف آفتابی گدازنده در چشم‌ها و چهره‌ای چرخانف میان هزار چشم غریب، هزار چشم آشنا. آشنایان چه کسانی هستند؟… خود که داند؟ دشمنان؟…… پیدایند! شب پیدا، و ستاره ناپیدا. «چگونه ادمیزاد خوی به سر می‌شود؛ چگونه؟!» سنگی به چاه دراندازی که صد عاقل نمی‌توانند ان را بدر آورند،‌ای دیوانه! سنگ را بدر که نمی‌توانند آورد که هیچ، با آن خاک و خاشاک که می‌پاشند ردش را گم و گور می‌کنند. کور‌تر می‌کنند. نه! راهی به گذشته نیست گل محمد! آنچه هست در پیش است و آنچه در پیش است، هست. هست و هست. حقیقت همین است. شادی که در چشمت می‌نشیند. راه آمده را باز نتوان گشت. راهی اگر هست، در پیش است. دیروز برگذشت، اکنون فردا را سینه سپر کن! فردا خم پشت و سینه خیز می‌رسد تا تو را، اگر نه به غفلت در رباید، پنجه در پنجه بیفکند. کار گذشته تو، فردا دشوار‌تر می‌شود. بار گذشته تو فردا سنگین‌تر، پیچیده‌تر، اشفته‌تر. این هنوز اول عشق است. کلیدر | جلد پنجم #کلیدرپالتویی #کلیدررقعی

  • از دیدگاه شیطان درباره جهنم نوشته‌ام…

    روز 15 ژانویه 2013 ناشران زمان انتشار جدیدترین کتاب دن براون را اعلام کردند و از قدرت رسانه‌ها برای اعلام عنوان سود جستند. آنها از هواداران براون در فیس بوک خواستند تا عنوان این کتاب را حدس بزنند. هواداران باید با تصویری درهم و گرافیکی که در شبکه اینترنت ارایه شده بود، حدس می‌زدند که این تصویر می‌تواند بیان کننده چه عنوانی باشد. و از میان این تصاویر گرافیکی می‌شد حروف «دوزخ» را پیدا کرد. این اشتیاق آنقدر زیاد بود که برنامه شبکه تلویزیونی ان.بی.سی تکه‌های به هم چسبیده این پازل را کنار هم گذاشت تا نام کتاب را حدس بزند. 15 آوریل سوزان هرتس معاون انتشارت دابلدی که کار نشر آثار براون در آمریکا را برعهده دارد، روشن کرد که تاریخ انتشار دل‌بخواهی انتخاب نشده است. او گفت وقتی تاریخ انتشار یعنی 5.14.13 برعکس خوانده شود، عدد 3.1415 یعنی عدد پی به دست می‌آید. جبر چه ربطی به «دوزخ» دانته دارد؟ هرتس با تامل و درنگ درباره این ارتباط سخن گفت، اما، کیست که دوستدار یک کد هوشمندانه نباشد؟ (گرچه ارزش آن وقتی عدد پی به صورت معمول و به صورت اعشاری نوشته شود، چیزی نیست). رابرت لنگدان وقتی به‌هوش می‌آید، خود را مجروح و بر روی تختی در بیمارستانی ناآشنا می‌بیند. پس از آنکه پزشکان وضعیتش را برایش شرح می‌دهند، متوجه می‌شود با خانه و شهر خود کیلومترها فاصله‌ها دارد و حافظه چند روز گذشته‌اش را نیز از دست داده است. فردی که ظاهرا مجروحش کرده دوباره سراغش می‌آید و پس از کشمکشی خونین، لنگدان به‌همراه یکی از پزشکان از بیمارستان فرار می‌کند و پای در مسیر ماموریتی می‌گذارد که چیزی از آن را به یاد  ندارد تنها راهنمای ماموریتش شیء عجیبی است که از همراه داشتن آن نیز مطلع نیست. من درباره ماسون‌ها و تاریخ باستان ننوشتم که نوعی وجهه روحانی دارد، درباره دیدگاه شیطان درباره جهنم نوشته ام… این دیدگاه تا قرن چهاردهم در مسیحیت وجود نداشت و دیدگاهی که «دوزخ» مطرح کرد بود که جهنم را ترسناک کرد! دانته نقش مهمی در شکل گیری دیدگاه مسیحیان درباره جهنم داشت. دن براون در آخرین اثرش، با دستمایه قرار دادن کمدی الهی دانته و الهام از بخش دوزخ آن، در خلال ماجرایی پر‌کشش، رابرت لنگدان و خوانندگان خود را به دنیای نمادها و شهرهای باستانی و زیبای اروپا می‌کشاند و لحظه‌به‌لحظه بر هیجان داستان می‌افزاید. در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: رابرت لنگدان وقتی به‌هوش می‌آید، خود را مجروح و بر روی تختی در بیمارستانی ناآشنا می‌بیند. پس از آنکه پزشکان وضعیتش را برایش شرح می‌دهند، متوجه می‌شود با خانه و شهر خود کیلومترها فاصله‌ها دارد و حافظه چند روز گذشته‌اش را نیز از دست داده است. فردی که ظاهرا مجروحش کرده دوباره سراغش می‌آید و پس از کشمکشی خونین، لنگدان به‌همراه یکی از پزشکان از بیمارستان فرار می‌کند و پای در مسیر ماموریتی می‌گذارد که چیزی از آن را به یاد  ندارد تنها راهنمای ماموریتش شیء عجیبی است که از همراه داشتن آن نیز مطلع نیست. براون تنها یک مصاحبه انجام داد: با ساندی تایمز لندن تا درباره انتشار کتاب اطلاعاتی بدهد. در این مصاحبه او آشکار کرد چگونه ممکن است به شایعه درباره کلیسا در این کتاب پرداخته باشد: من درباره ماسون‌ها و تاریخ باستان ننوشتم که نوعی وجهه روحانی دارد، درباره دیدگاه شیطان درباره جهنم نوشته ام… این دیدگاه تا قرن چهاردهم در مسیحیت وجود نداشت و دیدگاهی که «دوزخ» مطرح کرد بود که جهنم را ترسناک کرد! دانته نقش مهمی در شکل گیری دیدگاه مسیحیان درباره جهنم داشت. چیزی که می‌دانیم این است: زمستان پیش، مترجمانی از 11 کشور جهان، از جمله آلمان، فرانسه و برزیل در ایتالیا به صورتی کاملا مخفی جمع شدند تا با کاری دو ماهه در زیرزمین «موندادوری» ناشر ایتالیایی، این کتاب را به زبان‌های مختلف ترجمه کنند. مترجمان توافقنامه ای را امضا کردند که بر مبنای آن موظف به حفظ همه محتوای کتاب بودند و حق استفاده از گوشی موبایل خود را نداشتند و نباید به کسی می‌گفتند که در آن ساختمان مشغول انجام چه کاری هستند. *به نقل از خبرگزاری مهر #دوزخ

  • آدمهایی که به آینده بچه‌هایشان فکر کنند نه به گذشته پدرهایشان…

    « قدیر زخم خورده و کینه جوست. به جایش این بد نیست…خوب هم شاید باشد. اما قدیر شرور است و شرارتش بیشتر برای ارضای خودش است. او هنوز نمیتواند به دیگران فکر کند، مگر با خصومت. همچو آدمی هرچقدر هم که زرنگ باشد نیمی از آدم است… میشود گفت ناقص است. چون هنوز نمیتواند بدون دشمنی به دیگران فکر کند. چنین آدمی خطرناک است و میتواند خرابیهای عجیب و غریبی به بار بیاورد. چنین آدمی ضعیف النفس است؛ برای همین میتواند چاپلوس و فرومایه باشد؛ اگرچه به ظاهر روی سبیل ناصرالدین شاه هم نقاره نزند! بیکاره است، برای همین بی ایمان است؛ چون وقتی کسی کاری نداشته باشد و کاری نکند به هیچ اصلی ایمان ندارد. خودش را از زندگانی طلبکار میداند، برای همین به زندگانی کینه میورزد و تلاش میکند که با این کینه توزی خودش را از نفرت نجات بدهد و یک لحظه رضایت خاطر بدست بیاورد. اما هرچه بیشتر به زندگانی کینه بورزد بیشتر در نفرت خودش غرق میشود؛ این را ممکن است هیچ وقت ملتفت نشود…درواقع تمام حرف و حسرتش این است که چرا پدرش مثل سی یا بیست سال پیش نمیتواند زندگانی و کیابیا داشته باشد؛ این است که تمام فکر و خیالش در گذشته ها دور میزند و با ان یاد و خاطره ها یازی میکند… در حالیکه ما به آدمهایی محتاج هستیم که به زندگانی عشق داشته باشند، نه کینه! آدمهایی که خود را مدیون زندگانی بدانند نه طلبکارِ آن… آدمهایی که به آینده بچه هایشان فکر کنند نه به گذشته پدرهایشان… » (کلیدر…جلد ششم..صفحه 1565) ستار خطاب به بلخی #کلیدرپالتویی #کلیدررقعی

  • بخشی از کتاب “سونات برفی در رِ مینور”

    برف می‌بارید برف صبورترین گلوله‌ی دنیا قدیس شب را نشانه گرفته بود برف ترسش را از دوام افسانه‌ی طغیان ستاره‌ها هنوز خشمگین در سیاه‌مستی فتح در شب تلوتلو می‌خورد برف بانگ تکفیرش را در راه شیری بر زمین پهن می‌کرد برف ساکت نفس حبس ‌کرد گوش ‌سپرد به افسانه‌ی صورت‌های دایم فلک ایستاد به تماشای شب که پیکر مینویش را بر اندامِ راه شیری بی‌هیکل‌تر می‌کرد برف ایستاد در آن پایین اما مقصد هم‌چنان سفیدپوش‌تر می‌شد امشبِ من عشقِ من شب را بیدار نگه دار در آن پایین دریا مقبره‌ی زورق‌های تردید شد خشم آیینه‌ها از اندوه سترون ابری که راه تاریخ را گم کرده بود گوشش کور شد از رقص تبلور ابر چشمش کر شد از سازکوبان غروب لکه‌ی سرخی در پس لچک ابر #سوناتبرفیدررمینور

  • گفت‌وگو با جعفر مدرس صادقي درباره کتاب‌هايش

    «گراهام گرین» یک‌بار نوشته بود که داستان‌نویس حرفه‌ای کسی است که همیشه مشغول نوشتن باشد، یا دست کم این داستان را در ذهن خودش بپروراند و آماده نوشتن باشد. داستان نویس‌های زیادی را می‌شود سراغ گرفت که مصداق تکه دوم حرف‌های گرین باشند: اما نویسنده‌هایی که مشمول تکه اول این نقل قول شوند، اندک هستند. «جعفر مدرس صادقی» احتمالاً یکی از معدود نویسنده‌هایی است که همیشه مشغول نوشتن است. کارنامه جعفر مدرس صادقی، کارنامه پرباری است: چه از نظر کمیت و چه به لحاظ کیفیت. هم داستان کوتاه می‌نویسد، هم رمان و بین این دو نوع، ظاهراً هیچ کدام را ترجیح نمی‌دهد. برای همین است که وقتی خیلی‌ها فکر می‌کنند کتاب تازه‌اش قرار است مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه باشد، یک رمان منتشر می‌کند و زمانی که همه چشم به راه رمان تازه او هستند، مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاهش را چاپ می‌کند. این گفت‌و‌گو با جعفر مدرس صادقی، به مناسبت چاپ «وقایع اتفاقیه» انجام شده است. می‌خواهم از یادداشت شما در چاپ جدید «قسمت دیگران» شروع کنم. در آن یادداشت نوشته بودید که هیچ داستانی، حتا بعد از چاپ، برای شما تمام نمی‌شود و اگر بخواهید یک بار دیگر چاپش کنید، حتماً دستی در آن نوشته می‌برید. ظاهراً خیلی از نویسنده‌ها بعد از چاپ شدن یک داستان، می‌گویند که کارشان تمام شده است و باید بروند سراغ داستان بعدی. چه طور می‌توانید با نوشته‌ای که مال سال‌ها قبل است، دوباره رابطه برقرار کنید؟ این درجه از وابستگی به یک نوشته، اثری روی داستان‌های بعدی شما ندارد؟ هیچ وقت شده که موقع نوشتن داستانی تازه، به فکر یکی از داستان‌های قدیمی بیفتید و آن داستان را از نو بنویسید؟ هر داستانی، خوب که فکرش را می‌کنم، می‌بینم ادامه داستان قبلی است. نویسنده از اول تا آخر فقط یک داستان می‌نویسد. هر کتابی که چاپ می‌کند، فصلی از‌‌ همان یک داستان است. به ظاهر ممکن است داستان‌هایی که می‌نویسد هیچ ربطی به هم نداشته باشند. درست مثل اینکه هر روزی در زندگی هر آدمی با روزهای قبلی یا بعدی فرق می‌کند، یا هر ماهی، یا هر فصلی، یا هر سالی. اما همه این‌ها یک زندگی بیشتر نیست.‌‌ همان طور که یاد یک روز یا یک ساعتی از یک روز همچنان زنده می‌ماند و با تو هست، یک داستان هم همچنان با تو هست و هیچ وقت تمام نمی‌شود. و خب، معلوم است که وقتی که می‌خواهی چاپش کنی، یک دستی به سر و گوشش می‌کشی. اما این به معنی دوباره نویسی نیست. تغییراتی که من توی داستان‌های قسمت دیگران داده‌ام، همه در حد حک و اصلاحات است. بار‌ها اتفاق افتاده است که توی چاپ دوم بعضی از داستان‌ها تغییراتی انجام داده‌ام. به این دلیل که بعد از چاپ اول یک نکته‌هایی به نظرم رسیده است که تا قبل از چاپ به نظرم نمی‌رسید. هر کتابی توی هر مرحله‌ای صورت تازه‌ای پیدا می‌کند و توی هر صورتی ایده‌های تازه‌ای به آدم می‌دهد: تا قبل از حروفچینی یک صورت، بعد از حروفچینی یک صورت، بعد از صفحه بندی یک صورت، توی اوزالید یک صورت، بعد از چاپ یک صورت، و توی هر صورتی چیزهایی کشف می‌کنی که پیش‌تر ندیده‌ای. اما از چاپ دوم به بعد، اتفاق تازه‌ای نمی‌افتد. می‌توانی رضایت بدهی که یک تیری است که از کمانت در رفته است و کاری به کارش نداشته باشی. از آنجا که «قسمت دیگران» را بیست سال بعد از چاپ اوٌلش، تجدید چاپ کردید، ممکن است به صرافت چاپ تازه‌ای از «بچه‌ها بازی نمی‌کنند» (اولین مجموعه داستانی که در سال ۱۳۵۶ منتشر کردید ) و رمان «نمایش» هم بیفتید؟ ممکن است در چاپ تازه این دو کتاب هم تغییری بدهید؟ شاید. چون که هر دوتا کتاب خیلی بدموقع چاپ شدند و ناشر درست و حسابی هم نداشتند. یعنی خودم چاپشان کرده بودم. اما البته اگر بخواهم دوباره چاپشان کنم، باید یک اصلاحاتی انجام بدهم که خیلی وقت می‌گیرد. پروژه‌های جدید مجال نمی‌دهند که برگردم سراغ این کار‌ها. اما تا دیر نشده، باید فرصتی پیدا کنم و روی هر دوتا کار کنم. یک کتاب دیگر هم که باید برای چاپ بعدی آماده‌اش کنم ناکجاآباد است. سفر کسرا هم همین‌طور. بالون مهتا هم همین‌طور. در «من تا صبح بیدارم»، مثل خیلی از داستان‌های دیگر شما، فضایی وهمی هست که نمی‌شود هیچ جوری از دستش در رفت. به نظرم این فضا،‌‌ همان واقعیتی است که در زندگی عادی و روزمره هم می‌شود با آن طرف شد و شکستش داد، یا که مغلوب شد و باخت. دو چیز توی این رمان هست که خیلی خوب از آب درآمده است. اولی منطق «بازی» است که اساساً در آن بخش پینگ پنگ به وضوح دیده می‌شود و آن یکی هم وهم هست. داستان بیشتر از آنکه پر از واقعیت باشد، پر از وهم است. موقع نوشتن این داستان، نیازی به واقعیت نمی‌دیدید، یا اینکه می‌خواستید از دستش فرار کنید؟ چرا فرار کنم؟ هیچ دلیلی نمی‌بینم که فرار کنم. چون که از هر طرفی هم که فرار کنی، یک واقعیت دیگری جلوی چشمت سبز می‌شود که به‌‌ همان اندازه واقعیت قبلی واقعیت دارد و باید با این یکی هم دست و پنجه نرم کنی. اما توی همین واقعیتی که از همه طرف ما را محاصره کرده است و این همه یکنواخت و تکراری به نظر می‌رسد، یک چیزهایی هست که ما با نگاه اول نمی‌بینیم. شاید من دنبال این چیز‌ها بوده‌ام. بامزه اینجاست که همه چیزهایی که ما اسم‌شان را وهمی و تخیلی و فانتزی می‌گذاریم به همه چیزهایی که اسمشان را واقعیت می‌گذاریم متصل‌اند و حتا گاهی وقت‌ها هیچ فرقی با آن‌ها ندارند. این فضایی هم که شما اسمش را وهمی می‌گذارید برای خودش یک واقعیتی دارد که با آن واقعیتی که عادت کرده‌ایم فقط کمی فرق دارد و فرقش هم این است که به این یکی عادت کرده‌ایم و به آن یکی عادت نکرده‌ایم یا از کنار آن یکی فقط عبور کرده‌ایم و نادیده‌اش گرفته‌ایم یا روی بعضی نکته‌ها درنگ نکرده‌ایم. ما عادت داریم که از روی همه چیز عبور کنیم و برنمی گردیم نگاه کنیم ببینیم چی بود. بچه‌ها درنگ بیشتری می‌کنند. چون که دوست دارند بازی کنند. بزرگتر‌ها معمولا حوصله بازی کردن ندارند یا بازی کردن را زیادی جدی می‌گیرند و آن قدر جدی می‌گیرند که دیگر بازی نیست. خیلی چیز‌ها هست، خیلی بازی‌ها هست، که در کودکی ناتمام می‌ماند و شاید بعد‌ها، توی یک فرصت دیگری، ادامه پیدا کند و یک نتیجه‌ای بدهد. من با این به قول شما «منطق» بازی خیلی دوست دارم بازی کنم. یکی از مشغله‌های ذهنی من بوده است از سال‌ها پیش، از‌‌ همان زمانی که اولین داستان‌های خودم را می‌نوشتم، و هنوز هم هست. «دیدار در حلب» ظاهراً با کارهای دیگرتان فرق دارد. این فرق را می‌شود توی همه چی داستان دید: مثلاً در نثری که انتخاب کرده‌اید و جمله‌های بلندی که گاهی یک صفحه کتاب شده‌اند. البته این فقط یک جنبه داستان است و جنبه مهم‌تر، شخصیت‌پردازی و روند داستان‌گویی است. می‌دانم که اگر بپرسم ایده نوشتن همچو داستانی از کجا به فکرتان رسید، پاسخی نمی‌دهید، بنابراین سئوالم را این طور مطرح می‌کنم که انگار خواسته‌اید یک داستان «به روز» بنویسید و خوب که فکر می‌کنم، می‌بینم در سال‌های نه چندان دور، «شاه کلید» را هم در کارنامه‌تان دارید که احتمالاً باز به همین دلیل به روز بودن، درست وحسابی دیده نشد. به هیچ وجه قصد نداشتم یک داستان به روز بنویسم. اصلاً من بلد نیستم به روز بنویسم. اما خب، چیزهایی که دور و برمان اتفاق می‌افتد، یعنی‌‌ همان وقایع اتفاقیه، لابد روی هر آدمی تاثیر می‌گذارد و روی هر چیزی که آدم می‌نویسد تاثیر می‌گذارد. ما همگی، چه دلمان بخواهد و چه دلمان نخواهد، توی وقایع اتفاقیه زندگی می‌کنیم. دست خودمان نیست. اما من هیچ وقت به این دلیل که یک موضوعی داغ است و باب روز است چیزی ننوشته‌ام. من کار خودم را کرده‌ام و گاهی از قضا انتشار کتاب مصادف بوده است با یک ماجرایی که یک شباهتی به موضوع کار من داشته است. اما این فقط یک شباهت ظاهری بوده و یک انگیزه دیگری پشت ماجرا بوده که برمی‌گشته است به خیلی وقت پیش و هیچ ارتباط مستقیمی به ماجرایی که همین یکی دو سال پیش اتفاق افتاده نداشته است. درست به همین دلیل، همه آن‌هایی که به خاطر موضوع به سراغ این دوتا داستان رفته بودند سرخورده شدند، چون که آن چیزی را که دنبالش می‌گشتند توی این داستان‌ها پیدا نکردند. یا اینکه سرخورده شدند، یا اینکه دچار سوء تفاهم شدند. جناب منتقدی که یکی از همکارهای شما هم هست، نوشت نویسنده شتابزده عمل کرده است. چون که خیال می‌کرد من به دلیل جذابیت موضوع دست به این کار زده‌ام تا کتاب را بموقع به دست خواننده برسانم. این منتقد گرامی، در ‌‌نهایت شتابزدگی، به اولین استنباط ممکن و دم دست‌ترین تصور ممکن چسبید تا به این ترتیب هم خیال خودش را راحت کند و هم خیال خواننده‌های روزنامه را.‌‌ همان اولین تصوری که ممکن بود برای هر رهگذری فقط با دیدن اسم کتاب پیش بیاید. یکی از کارهای هر منتقدی فکر می‌کنم این است که با همین اولین تصورات و سوءتفاهم‌های ساده لوحانه دربیفتد، نه اینکه تحت تاثیر آن‌ها باشد. من که فکر می‌کنم در اغلب مواقع منتقدین از خواننده‌های معمولی خیلی عقب‌ترند و به همین دلیل است که نمی‌توانند هیچ تاثیر مثبتی بگذارند. فقط به سوء تفاهم‌ها دامن می‌زنند و خوانندگان محترم را سردرگم می‌کنند. فقط همین کار را خوب بلدند. بامزه اینجاست که همه چیزهایی که ما اسم‌شان را وهمی و تخیلی و فانتزی می‌گذاریم به همه چیزهایی که اسمشان را واقعیت می‌گذاریم متصل‌اند و حتا گاهی وقت‌ها هیچ فرقی با آن‌ها ندارند. «آب و خاک» را فکر می‌کنم پیش از «دیدار در حلب» نوشته باشید، هرچند احتمالاً زمانی منتشرش کرده‌اید که مثل هر داستان دیگری بار‌ها بازنویسی شده است. شیوه‌ای که برای داستان گویی در «آب و خاک» انتخاب کرده‌اید و هر فصل رمان را به یکی از آدم‌ها اختصاص می‌دهید، به نظرم، یک‌جور شگرد سینمایی است. این هم یکی از شباهت‌های داستان‌نویسی با سینماست. داستان‌نویسی مدرن البته، نه حکایت‌نویسی. توی داستان همیشه هر ماجرایی را که می‌خوانید جلوی چشم‌تان می‌بینید، همیشه یک دوربینی وجود دارد و همیشه باید معلوم باشد که این دوربین کجاست و از کجا داریم به واقعه نگاه می‌کنیم. توی حکایت‌نویسی، فقط تعریف می‌کنیم که ملکشاه سلجوقی در کدام شهر به دنیا آمد و با کی ازدواج کرد و در چه تاریخی به پادشاهی رسید و در چه تاریخی او را کشتند و خواجه نظام الملک را کجا کشتند و کی کشتند و کی کشت، اما در داستان نویسی، شما همه این اتفاقات را باید به چشم ببینید. من همیشه سعی می‌کنم همه چی را نشان بدهم. تعریف هم اگر می‌کنم، مال این است که یک اطلاعات مفیدی بدهم که برای تماشا کردن این صحنه‌ای که دارم نشان می‌دهم به درد می‌خورد. فقط برای همین. اگر جایی را سراغ دارید که دوربین از دست من افتاده است لطفا به من بگویید. اما توی این داستان، قضیه یک کمی با داستان‌های دیگر فرق می‌کند. توی این داستان، فصل به فصل، دوربین دست به دست می‌شود و توی هر فصلی، مقید مانده‌ام به دیدگاه یکی از آدم‌های داستان. این شگردی بود که توی یک داستان دیگر هم زده بودم. توی اولین رمانی که نوشتم.‌‌ همان رمان نمایش که اسمش را بردید. یک ماجرایی بود که فصل به فصل از دید آدم‌های درگیر در ماجرا ادامه پیدا می‌کرد و توی هر فصلی دوربین پشت سر یکی از آن‌ها بود -‌‌ همان که توی این فصل و توی این قسمت ماجرا بیشتر از دیگران دخیل بود. سنگینی ماجرا روی هر کس که بود، از دید او داستان را دنبال می‌کردیم. اما هیچ کس اشاره‌ای به این مطلب نکرد. البته هیچ نقدی در باره آن کتاب چاپ نشد. فقط یکی بود که نقد نبود، فقط فحش داده بودند. اما به هر حال، دوستانی هم که کتاب را خوانده بودند و اظهار نظرهایی می‌کردند، دیدم هیچ التفاتی به این قضیه نکرده بودند. این بود که در مورد آب و خاک فکر کردم شاید بهتر باشد که تاکیدی بکنم بر ماجرا. هر فصلی با اسم یکی از کاراکتر‌ها شروع می‌شود و اسم طرف با حروف سیاه چیده شده است تا کاملا معلوم باشد که موضوع از چه قرار است. سه کتاب آخری که منتشر کرده‌اید، رمان هستند و شما علاوه بر این، نویسنده داستان کوتاه هم هستید. مجموعه داستان وقایع اتفاقیه از دل داستان‌هایی درآمده که یک سال تمام در یکی از روزنامه‌ها می‌نوشتید. این نوشتن هفتگی و منظم چه جور تجربه‌ای بود؟ بعید است که دستی به سر و گوش آن‌ها نکشیده باشید. ولی می‌خواهم از زبان خودتان بشنوم که چه چیزهایی در مرحلهٔ روزنامه به کتاب تغییر کرده است؟ خب، معلوم است که یک تغییراتی داده‌ام. ولی فقط در حد‌‌ همان دستی به سر و گوش مطلب کشیدن بوده است. هیچ چی را زیر و رو نکرده‌ام. چون که دلم نمی‌خواست دست به ترکیب حال و هوای این داستان‌ها بزنم. اما این وقایع اتفاقیه تجربه خیلی محشری بود برای من. توی روزنامه شرق درست یک سال طول کشید. اما سابقه‌اش برمی گردد به سال‌ها پیش. روزنامه‌نگاری می‌کردم. تمرین نوشتن. ترجمه، نقد کتاب، خبرنویسی، گزارش نویسی. اما مشغله اصلی و کاری که بیشتر از هر کار دیگری جدی می‌گرفتم داستان‌نویسی بود که تازگی‌ها شروع کرده بودم. یکی دوتا داستان این طرف و آن طرف، توی ضمیمه ادبی آخر هفته‌های روزنامه، توی ماهنامه رودکی، توی پیک جوانان، چاپ کرده بودم. اما سه چهار برابر آنچه که چاپ می‌کردم پاره می‌کردم می‌ریختم دور. تحت تاثیر ترجمه‌هایی که خوانده بودم، یک چیزهایی می‌نوشتم که راضیم نمی‌کرد، رابطه برقرار نمی‌کرد. احساس می‌کردم ادا توش بود، قرتی بازی و روشنفکربازی توش بود. اما توی روزنامه مجبور بودم یک جور معقولی کار کنم. کار روزنامه تجربه خیلی درخشانی بود برای من و خیلی چیز‌ها به من یاد داد. بیشتر گزارش می‌نوشتم. گزارش صفحه پنج. اولین صفحه لایی روزنامه. توی گزارش دیگر نمی‌شد قرتی بازی درآورد. جای جنگولک بازی نبود. باید سرراست و بدون ابهام می‌نوشتی. خودتان بهتر می‌دانید. روزنامه جای تفنن و قرتی بازی نیست. اولین شرط روزنامه نگاری این است که باید بتوانی ارتباط برقرار کنی و ساده و سرراست بنویسی. گزارش‌هایی که می‌نوشتم سرراست و دودوتاچهارتایی بود و یاد گرفته بودم که بدون حواشی و بدون ابهام بنویسم و بپردازم به اصل مطلب. اما توی گزارش‌هایی که می‌نوشتم، کم کم شروع کردم به تقلب و جعل واقعیت. حرف توی دهن مردم می‌گذاشتم. آدم‌هایی درست می‌کردم که وجود خارجی نداشتند) نه وجود داخلی داشتند نه وجود خارجی (و از قول آن‌ها حرف‌هایی می‌زدم که خودم دلم می‌خواست و به درد گزارشم می‌خورد. خود به خود و به طور خیلی غریزی، داشتم برمی گشتم به سمت داستان نویسی، اما این دفعه با یک نگاه دیگر و یک استنباط دیگر. تا اینکه یک ستون هفتگی بود به اسم وقایع اتفاقیه، یکی از دوستان عزیزم که روزنامه‌نگار باتجربه‌ای بود و داستان‌نویس بود بانی این ستون بود و هر هفته یک داستانی برای این ستون می‌نوشت. مسافرتی برای او پیش آمد. ستون چند هفته‌ای معطل می‌ماند. گفت جعفر، حوصله داری این ستون را ادامه بدهی؟ از خدا دلم می‌خواست. چون که توی صفحه گزارش هم دیگر جای من نبود. می‌دانستم که کار خودم را خوب انجام نمی‌دهم. چون که گزارش تا وقتی گزارش بود که مستند بود و عین واقعیت. اما وقایع اتفاقیه داستان بود و داستان یعنی جعل واقعیت. داشتی با‌‌ همان مصالحی کار می‌کردی که توی صفحه گزارش کار می‌کردی، اما با یک دستکاری جزئی یک واقعیت جدیدی درست می‌کردی که عین واقعیت نبود، تبدیل شده بود به داستان. کاری را که دوست عزیزم توی این ستون می‌کرد دیده بودم و دیده بودم که چه جوری می‌شود بر اساس اتفاقاتی که دور و برت می‌افتد، اتفاقاتی که برای خودت می‌افتد یا به چشم خودت می‌بینی، یک گزارش شخصی دست اول بنویسی، بروی توی دل یک واقعه‌ای و‌‌ همان تجربهٔ خودت را و‌‌ همان چیزی را که خودت می‌بینی تعریف کنی، و این با یک گزارش از بیرون و از زاویه‌های مختلف خیلی فرق می‌کند. چون که شما اهل سینما هستید، یک مثال سینمایی می‌زنم. مقایسه کنید آدمی را که با یک دوربین دستی می‌رود توی یک واقعه‌ای و آن تصویرهایی را که خودش می‌بیند برای ما ضبط می‌کند و خودش هم توی این واقعه حضور دارد یا اینکه‌‌ همان دور و بر‌ها ایستاده است و دارد واقعه را تماشا می‌کند، با یک هیئت فیلمبرداری عریض و طویل که با دوربین حرفه یی و با وسایل نور‌پردازی و دنگ و فنگ کامل می‌رود سر صحنه و می‌خواهد یک تصویر مستند از بالا و پایین و چپ و راست بگیرد. توی این فیلم دومی، شما عوامل صحنه را نمی‌بینید، اما سنگینی حضورشان را احساس می‌کنید و همه چی را از دور و با فاصله تماشا می‌کنید. اما توی فیلم اولی، آنکه با یک دوربین سبک می‌رود توی دل ماجرا شما را می‌برد یک جاهایی که هیچ کس دیگری نمی‌تواند ببرد و چیزهایی را به شما نشان می‌دهد که فقط با یک دوربین شخصی و سبک می‌شود دید. برگرفته شده از سایت روزنامه اعتماد #منتاصبحبیدارم #وقايعاتفاقيهچهلوهفتداستان #گاوخونی #دیداردرحلب #قسمتدیگرانوداستانهایدیگر #شریکجرم #توپشبانه #مجموعهچهارکتابازجعفرمدرسصادقی #شاهکلید #آنطرفخیابان

  • بخشی از کتاب “دوستم دارد، دوستم ندارد”

    روی پل | هانریش بل پا‌هایم را وصله پینه کردند و شغلی به من دادند که بتوانم بنشینم: آدم‌هایی را می‌شمارم که از روی پل جدید عبور می‌کنند. خوششان می‌آید که شایستگی‌شان با شمردن به اثبات برسد. از این هیچ بیهوده‌ی چند عدد، سرمست می‌شوند و در تمام طول روز، تمام طول روز، لب‌های ساکت من، مثل یک ساعت کار می‌کند که اعداد را پشت سر هم انباشته کنم و شب، پیروزی یک عدد را به آن‌ها هدیه کنم. وقتی نتیجۀ شیفت خود را با آن‌ها درمیان می‌گذارم، صورت‌هایشان می‌درخشد. هرچه عدد بالا‌تر باشد، بیشتر می‌درخشد و دلیلی برای با رضایت به رختخواب رفتن می‌یابند. آخر روزانه هزاران نفر از روی پل جدید رد می‌شوند… اما آمار آن‌ها درست نیست. متأسفم، اما درست نیست. من آدم دقیقی نیستم، اگرچه می‌توانم تظاهر به درستکاری کنم. در نهان خوشحال می‌شوم که گاهی یکی را نشمرم و بعد باز وقتی احساس ترحم می‌کنم، چند نفر به آن‌ها اضافه کنم. خوشبختی آن‌ها در دستان من قرار دارد. وقتی عصبانی هستم یا سیگار ندارم، فقط عدد تقریبی یعنی حد متوسط را می‌دهم و گاهی هم کمتر از آن می‌شود و وقتی قلبم شعله می‌کشد یا شاد هستم، بزرگواری خود را با یک عدد پنج رقمی بهسوی آن‌ها جاری می‌کنم. آن‌ها چقدر خوشحالند! هر بار رسماً نتیجه را از دستم می‌قاپند، چشم‌هایشان می‌درخشد و روی شانه‌ی من می‌زنند. آخر هیچ خبر ندارند! بعد شروع به ضرب و تقسیم و درصد گرفتن و نمی‌دانم چه می‌کنند. محاسبه می‌کنند که امروز در هر دقیقه چند نفر از روی پل عبور می‌کنند و ده سال دیگر چند نفر از روی پل عبور کردهاند. عاشق آینده هستند. آینده تخصص آنهاست و با این احوال متأسفم که همه چیز غلط است… وقتی محبوب من از روی پل می‌آید – او دو مرتبه در روز می‌آید – قلبم می‌ایستد. تا زمانی که به داخل خیابان مشجرمیپیچد و ناپدید می‌شود، تپش خستگی‌ناپذیر قلبم متوقف می‌شود. بعد تعداد افرادی را که در این زمان از پل عبور می‌کنند، از آن‌ها پنهان می‌کنم. این دو دقیقه فقط متعلق به خودم است و نمی‌گذارم آن را از من بگیرند. حتی اگر غروب‌ها از بستنی‌فروشی خود برمی‌گردد، حتی اگر در آن طرف پیاده‌رو از کنار لب‌های ساکت من عبور می‌کند که باید بشمرند و بشمرند، باز هم قلبم می‌ایستد و بعد تازه زمانی که دیگر نمی‌بینمش، شروع به شمردن مجدد می‌کنم. و تمام آن‌هایی که شانس می‌آورند و در این دقایق از مقابل چشم‌های کور من رژه می‌روند، وارد جاودانگی آمار نمی‌شوند: مردان در سایه و زنان در سایه، موجودات بی‌اهمیتی که در آینده‌ی آمار رژه نخواهند رفت… معلوم است که دوستش دارم، اما او خبر ندارد و من هم میل ندارم که متوجه شود. نباید مطلع شود که به چه طریق وحشتناکی تمام محاسبات را به هم می‌ریزد و بی‌خبر و بی‌گناه با آن موهای بلند قهوهای و پاهای ظریف به سوی بستنی‌فروشی خود می‌رود. امیدوارم انعام زیادی بگیرد. دوستش دارم. کاملاً واضح است که او را دوست دارم. به تازگی مرا کنترل کردند. دوستم که در آن طرف پل می‌نشیند و باید اتومبیل‌ها را بشمارد، به موقع به من هشدار داد و من هم خیلی دقت به خرج دادم. مثل دیوانه‌ها شمردم. حتی یک کیلومتر شمار هم نمی‌توانست بهتر بشمرد. رئیس آمارگیر‌ها خودش آنطرف ایستاد و بعد نتیجه‌ی شمارش یک ساعت را با برنامه ساعتی من مقایسه کرد. من فقط یکی کمتر از او داشتم. محبوب کوچکم رد شده بود و هرگز اجازه نخواهم داد این بچه زیبا به آینده منتقل شود. این محبوب کوچولوی من نباید ضرب و تقسیم و به درصدی از هیچ تبدیل شود. دلم خون بود که باید بدون اینکه به او نگاه کنم، می‌شمردم و سپاسگزار دوستم در آن طرف هستم که اتومبیل‌ها را می‌شمرد. این یک مسأله حیاتی برای من بود. رئیس آمارگیر‌ها بر شانه من زد و گفت که قابل اعتماد و وفادار هستم. گفت: «در یک ساعت فقط یک اشتباه داشتی. زیاد مهم نیست. در هر صورت یک درصد استهلاک هم محاسبه می‌کنیم. تقاضا خواهم کرد که شما را به درشکه منتقل کنند.» البته درشکه یک حقه است. درشکه یک خالی‌بندی است. روزانه حداکثر بیست و پنج درشکه از روی پل رد می‌شود. اینکه هر نیم ساعتی یک عدد اضافه کنی، می‌شود راحت طلبی! درشکه عالی است. بین ساعت چهار تا هشت، درشکه‌ها اجازه‌ی عبور از پل را ندارند و من می‌توانم پیاده‌روی کنم یا به بستنی‌فروشی بروم، می‌توانم مدت زیادی به او نگاه کنم یا حتی او را با خود به خانه ببرم. این محبوب کوچک و نشمرده‌ام را… #دوستمدارددوستمندارد

Perse En Poche
La Librairie du Monde Persan​

11 Rue Edmond Roger, 75015 Paris
Métro : Commerce ou Charles Michel

Tel : 01.45.74.99.86


info@naakojaa.com

با روش‌های زیر می‌توانید از ناکجا خرید کنید

  • Facebook Clean
  • Twitter Clean
  • White Instagram Icon
  • White YouTube Icon

ناکجا نام ثبت شده موسسه اتوپیا است و مطالب تولیدی این سایت طبق قوانین حقوقی کشور فرانسه محافظت می شوند.

© Copyright 2012-2022 Naakojaaketab.com, All rights reserved

bottom of page