
نتایج جستجو
487 results found with an empty search
- معرفی رمان «گربه» نوشتهی هوشنگ اسدی را از رادیو اینجا مونترال بشنوید
چهل ودومین برنامه رادیویی اینجا مونترال، عصر یکشنبه با معرفی رمان «گربه» نوشتهی هوشنگ اسدی و خبری در مورد نهمین نشست «کتاب ماه تهرانتو» به همت فرشته مولوی بهروز میشود. رمان گربه توسط نشر ناکجا به چاپ رسیده. #گربه
- شاعرانگی در شعرهای سخت
نگاهي به مجموعه شعر «ايشان قاتل من است» از محسن بوالحسنی بعضی شعرها را نمیتوان به همه علاقمندان شعر توصیه کرد که بروند و بخوانند؛ نه از این جهت که شعرها خوب نیست بلکه به خاطر سخت بودن شعرها و لایههای پنهان در آنها. طبیعی است که هر شاعر حرفی و اندیشهای دارد که آن را در قالب و فرم و زبان خاصی عرضه میکند کهگاه چند لایه و سخت میشود. چندی قبل در باره شعرهای «بها مرشدی» نوشتم اگر کسی میخواهد شعر راحت بخواند سراغ این شعرها نرود. در مورد شعرهای بوالحسنی هم باید همین را تکرار کنم. شعرهای او در مجموعه «ایشان قاتل من است»، که در واقع دو مجموعه شعر را در بر میگیرد، به گونهای است که برای فهمش باید سعی کنی و به خود زحمت بدهی. این نکتهای است که در مورد شعر برخی شاعران بزرگ مانند «اوکتاویو پاز» در شعر بلند «سنگ آفتاب» یا «آدونیس» در مجموعه شعر «مهیار دمشقی» نیز مصداق دارد. بنابراین اگر سخن از سختی یک شعر به میان میآید نمیتوان آن را نقطه ضعف شعر دانست؛ آنچه تعیینکننده است شاعرانگی شعر است نه سخت بودن یا ساده بودن آن. پس شعر بوالحسنی در زمره شعرهای سخت است. همان شعر اول میگوید که با شعری طرف هستی که معنا دارد و در همان حال ساده نیست. شعری که لابهلای جملاتی که ساده میآیند و ساده میروند ناگهان قطعهای پیچیده مینشیند که باید فکر کنی مرادش چیست. در شعر بوالحسنی سطرها شاید معنای سادهای داشته باشند اما ارتباط هر بند با بند دیگر ساده نمیشود و فهم آن نیازمند تلاش است: دنیا که آمدم | زمین روی دو پایش سکوت کرد | افتادم به کافهای در اهواز | زیرِ حدوداً نیم مترِ آب | دستهایم را برده بودم به چرا | زیر درختی که دستهایش | چقدر دلم میخواست امشب | شالِ گردنم بشود | وبال گردنم بشود | بشود دوست خوب من شعرهایی از این قبیل در مجموعه شعر «ایشان قاتل من است» فراوان است. هر شعر برای خود نشانههایی دارد که جز با فهم آن نشانهها نمیتوان به درک آن نائل آمد. این همه به آن معنا نیست که همه شعرهای بوالحسنی از سادگی فرار کردهاند و سخت شدهاند. این شعر عاشقانه که حسی قدرتمند هم دارد نشانهای از یک شعر خوب و در همان حال ساده است: کاش | تکان میدادم این انگشتها را | کاش | دستهای این مرد مرده | در من جان میگرفت | اما عزیزم! | با دستهای عاریه | خجالت میکشم | به تو چای تعارف کنم | پنجره را باز کنم | و با همین مسئلههای فرضی | خودم را | تا آغوشِ یک ستاره قطعی | بالا بکشم | حالا دیگر بخواب | و پتو را | خودت روی خودت بکش | و اصلا فکر نکن | که من چطور با این عصبها | تا صبح | توی خانه | شعر مینوشتم. یا این قطعه که از شعرهای درخشان مجموعه «ایشان قاتل من است» بوده و حسی عجیب و در همان حال تلخ را به روح آدمی سرازیر میکند: گلها در بمباران | آداب عجیبی دارند | نمیترسند | فقط میریزند از ویژگیهای دیگر شعرهای این مجموعه، تسلط شاعر به زبانی است که برای سرودن انتخاب کرده است. زبان شعرها در سراسر مجموعه یکدست است و نمیتوان شعری را سراغ گرفت که زبان آن از زبان معیار در این مجموعه کناره گرفته و به ضعف گراییده است. این موضوع زمانی اهمیت پیدا میکند که دریابیم شاعر زبانی ساده برای شعر برنگزیده است و زبانش سهلالوصول نیست. بنابراین به کارگیری زبانی که تازگی دارد و چندان هم آشنا نیست، نمیتواند کار سادهای باشد؛ آنهم به کار بردن آن در دو مجموعه شعر. در واقع شعر بوالحسنی به یک موضوع و سوژه مثلا عشق(که این روزها وجه غالب شعرهای بسیاری از شاعران است) ختم نمیشود و برای همین میتوانی دنیایی را که شاعر در آن زندگی میکند و خود نیز در آن نفس میکشی ببینی و احساس کنی. بازی با واژهها یکی از مشخصههای زبان شعری بوالحسنی است. او در شعرهای زیادی با حروف و واژهها بازی کرده است و سعی کرده است شعر را تبدیل به آوا کند و به آن موسیقی بدهد تا شعر خود را از تکرار بیرون آورد: اگر با او بی | اگر با او بی | اگر با او آ | اگر با او رو | اگر با او جیم | دست میبرم به سفیدها | اگر بیاو با | اگر بیاو جا | اگر بیاو ها | اگر بیاو هیچ | اگر بیمن بی | اگر بیمن بی | اگر بیمن بی | اگر بیمن بی | مثل بازی شطرنج | کی این شعر را تمام میکنم! طبیعی است اینگونه رفتار در شعر را، که در گذشته و در شعر شاعرانی چون هوشنگ ایرانی دیده میشود، برخی نپسندند ولی گذشته از ضعف و قدرت اینگونه شعرها آنچه اهمیت دارد تجربهای است که بوالحسنی در شعرش به کار برده و میتواند برای کسی که در پی شعر گفتن و شاعر شدن است نمونهای برای تامل و دقت باشد. در باره مفاهیم به کار گرفته توسط بوالحسنی باید گفت شعرهای او مضامین مختلفی را در برمیگیرد که البته بیشتر اتکا به اندیشه دارد. او در زندگی فردی و جمعی خود غور کرده و شعرش را از آنها گرفته است. شاعر برای خواهرش و از کنکور او میگوید، از زنش و دنیای سختی که دارد مینویسد، از شهرش، از عشقش، از تفکراتش، از تنهاییاش و… در واقع شعر بوالحسنی به یک موضوع و سوژه مثلا عشق(که این روزها وجه غالب شعرهای بسیاری از شاعران است) ختم نمیشود و برای همین میتوانی دنیایی را که شاعر در آن زندگی میکند و خود نیز در آن نفس میکشی ببینی و احساس کنی. گرچه نباید فراموش کرد که این نگاه، تلخ است و بوالحسنی از شیرینی عشق و نفس کشیدن نمیگوید تا جایی که حتی خیابانها هم تلخ میشوند و او را به جا نمیآورند و نمیشناسند: چطور باید گفت | خارج شدن از شکلهای هندسی | کار سادهای نیست | و چطور باید گفت | که نگاه کن به من | که زنم | «که صبح بیزنم | ظهر بیزنم | و شبهایی که حرف نمیزنم | میزنم بیرون» | و این خیابانهای لاکردار | یک کلمه حتا | مرا به جا نمیآورند. باید گفت شعر او نیز مانند تقریبا همه شاعران این مرز و بوم، بر حسرت و تلخی و شوربختی تاکید دارد و بنیانهایش بر آن استوار است. به هر حال شعر بوالحسنی، قبل از هر چیز شعر است و این مهمترین نکته در مورد متنی است که به نام شعر سروده شده است. برگرفته از وبلاگ محمدهاشم اکبریانی به قلم محمدهاشم اکبریانی #ایشانقاتلمناست
- همه چشمها را مسحور خود کنید
داستانی از سپیده سیاوشی دستهایش را طوری که انگار با کسی دارد میرقصد در هوا نگه داشت و شروع به عقب و جلو کردن پاهایش کرد. کلافه شد. پاهایش مثل قبل حرکت نمیکرد . سعی کرد کلافگی را توی قیافهاش نشان ندهد. رو به پسر و دختر جوان گفت: -شروع کنید. خودش نشست. پای راستش را روی پای چپ انداخت. خسته نبود. امروز اصلاً نرقصیده بود. دوباره نگاهی به پسر انداخت و با صدای خش دارش گفت: -چند بار بگم؟ به پاهات نگاه نکن. باید توی صورت پارتنرت نگاه کنی. رو به دختر گفت: -اینقدر خشک نایست. لبخند. بعد دستش را بالا آورد و توی هوا انگار که کمر کسی را گرفته باشد حلقه زد و گفت: -دستت رو کامل حلقه کن دور بدنش، یه جوری که انگار با تمام وجود گرفتیش. میفهمی چی میگم؟ دختر لبخند دستپاچهای زد و گفت “باشه” و دوباره سعی کرد. از سر جایش بلند شد. اخم کرد. کفشها از صبح اذیتش کرده بودند. یک ساعت هم نتوانسته بود پابه پای شاگردهایش برقصد. صبح که از جعبه رنگ و رو رفته درشان آورده بود تصمیم گرفته بود به هیچ چیز فکر نکند و بپوشدشان. برچسب جعبه را با حرص کنده بود. عکس زنی با پیراهن مشکی که نوک پنجه ایستاده بود، چشمهایش را بسته بود و دستهایش را باز کرده بود. زیر عکس با رنگ طلایی نوشته شده بود: “همه چشمها را مسحور خود کنید” نو مانده بودند. کفشهای ورنی مشکی با پاپیون قرمز. از مد افتاده بودند اما کاملاً با پالتوی مشکی که سر آستینهای نمدی قرمز داشت جور در میآمد. بعد از مدتها رژ لب زده بود و هنگامی که از در ساختمان بیرون آمده بود با دستمال کمرنگش کرده بود. نفهمیده بود بخاطر قرمزی سر آستینها ، پاپیون و رژلب بوده یا پاشنههای پنج سانتی که تمام مسیر را بر خلاف همیشه با قدمهای ریز و مرتب راه رفته بود. نخواسته بود به کفشها فکر کند . با مادرش آنها را خریده بود. خیلی میگذشت. شاید سی سال. اما هنوز یادش بود. امروز هم فکر کرده بود شاید بپوشدشان بهتر باشد. برایش عادی میشود. اما از صبح ذهنش مشغول بود. فکر میکرد پاها مال خودش نیست. دارد با پاهای دیگری راه میرود و میرقصد. پاهایی که مال مادرش هم نیست. هرچه هم سعی کرده بود به خودش بقبولاند که تلقین است نشده بود. پاها اصلاً از او پیروی نمیکردند. جلوی پسر و دختر ایستاد. دستش را به کمرش زد و گفت: -چند لحظه بایستید! شما واسه کی میخواین آماده باشین؟ هوا گرم نبود. اما پسر عرق پیشانیش را پاک کرد و دستپاچه جواب داد: -دو هفته دیگه مراسم داریم. یعنی چهار پنج جلسه دیگه. پیشانیش را مالید و گفت: – خوب بهتره جدیتر باشیم. مرحله به مرحله پیش میریم. رو در واسی رو کنار بذارید. رو به دختر گفت “اجازه بده” دختر کنار رفت. جای دختر ایستاد. یک دستش را دور کمر پسر حلقه کرد. دست دیگرش را روی شانه اش گذاشت و گفت: -اینطوری. باید گردنت رو کمی عقب بدی. جهت نگاهت هم دور یقه و کراوات باشه… متوجه شدی! حالا میریم سراغ حرکات پا… نگاهی به پاهای خودش و پسر انداخت. پاهایش داشتند میرقصیدند. اما رقص همیشگیاش نبود. مدام نوک پنجه پا بر میداشت. پسر هم بدون آنکه به پاهای خودش نگاه کند زل زده بود توی چشمهایش و داشت میرقصید. خیلی راحت. انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش نمیتوانسته یک قدم بر دارد. از بوی ادکلن تند و سیگار یخ زدهای که فکر کرد از کت پسر است ، مورمورش شد. ایستاد و نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: -خوب حالا شروع کنید. دختر را نگاه کرد. اخم کرده بود. همیشه همینطور به شاگردهایش آموزش میداد اما نفهمید که چرا این دفعه بیاختیار از دختر پرسید: -ناراحت که نمیشی با شازدتون تمرین رقص میکنم؟ دختر لبخند دستپاچهای زد و گفت: – نه…نه..اصلاً. حس بدی پیدا کرد .خودش میدانست شبیه روزهای پیش نبوده. انگار رگهای از عشوه توی حرکات و حتی حرف زدنش میآمد و میرفت. حس کرد این دفعه شاگردش برایش مثل یک ستون نبوده، حتی دوست داشته با او برقصد. دوباره نشست. نگاهی به کفشها انداخت. مادرش نپوشیده بودشان. خودش هجده سالش بود که کفشها را پوشیده بود. برای اولینبار و آخرینبار. بوی ادکلن پدر وقتی باهم میرقصیدند گیجش کرده بود. حس کرده بود بزرگ شده…. پدر نوک انگشتانش را میگرفت… او میچرخید و توی هر چرخ مادر را میدید که به دیوار تکیه داده و دستش را به گوشوارهاش گرفته و اخم کرده. چقدر پدر به نظرش جذاب آمده بود. خودش را رها کرده بود توی بغل پدر. مادر بازوی پدر را گرفته بود و با خودش برده بود. آن شب تا صبح توی بغل مادر گریه کرده بود. نگاهی به پسر و دختر انداخت. مثل دو تنه درخت از این سر سالن تا آن سر حرکت میکردند. دوباره کفشها را نگاه کرد. شش سالش بود آن موقع. یک هفته تمام بعد از ظهرها مادر دستش را میگرفت و توی خیابانها دنبال کفش مشکی و قرمز میگشتند. هیج جا پیدا نمیشد. مادر میخواست با لباس شب قرمزش که موقع والس دامنش موج میخورد کفشهای مشکی و قرمز بپوشد. والس را با پدر تمرین میکرد. مادر همه نوع رقص بلد بود اما پدر فقط والس میرقصید. او هم روی چهار پایه مینشست و نگاهشان میکرد. دستهایش را بههم زد و به طرف دختر و پسر رفت. به دختر گفت: -اجازه میدی؟ دختر محکم ایستاد و نگاهش کرد و گفت: -شما بگید من اجرا میکنم. داغ شد. نفس عمیقی کشید. دستهایش را توی هوا تکان داد. سعی کرد داد نزند. -خیلی خوب، خیلی خوب. پس گوش کن. باید دستت روی شونهاش باشه نه مثل طناب دار دور گردنش. پاهات هم باید هماهنگ و مخالف حرکت پاهای آقا دامادت حرکت کنه. نه اینطوری گره بخوری. – مکثی کرد، نفس عمیقی کشید و ادامه داد- در ضمن من بیست ساله که دارم به عروس و دامادهایی مثل شما رقص یاد میدم. همیشه هم همینطور درس دادم. هیچ وقت هم از رقصیدن با جوجه خروسهایی که به جای رقص انگار کارتن شکستنی حمل میکنن لذت نبردم. متوجه شدی؟! حرفش که تمام شد متوجه شد تمام مدت انگشتش اشارهاش را رو به دختر توی هوا نگه داشته و دختر مبهوت نگاهش کرده. خودش هم میدانست که دختر حق داشته. یا حتی اینکه مثل روزهای قبل نبوده اما حرف دختر برایش سنگین آمده بود. خیلی وقت بود که موقع رقص فقط یک معلم بوده. تقریباً تبدیل به یک موجود بیجنسیت شده بود. حتی مردها هم تا آنجا که میدید حس خاصی از رقصیدن با او نداشتند. موقع رقص تمام حواسش به حرکات پاها، محل قرار گرفتن دست، صافی گردن و اینجور چیزها بوده. حالا امروز… میتوانست حدس بزند چه اتفاقی افتاده. اما دوست نداشت باور کند یا حتی به آن فکر کند. خواست برگردد و سر جایش بنشیند اما پاهایش راه نمیرفت. انگار کفشها داشتند دهن کجی میکردند.از پا درشان آورد و نوک پا برگشت و روی صندلی نشست . نفسش بالا نمیآمد. صدای ریز دختر توی سرش میپیچید “ببخشید… منظوری نداشتم” بوی ادکلن و سیگار پسر که جلویش ایستاده بود و داشت عذرخواهی میکرد گیجش کرده بود. حس کرد شش سالش شده و مثل آنموقع میخواهد گریه کند. “چه جالب، همین دیروز یه خانم یه جفت کفش مشکی با پاپیون قرمز آورد که واسش بفروشم. من هیچ وقت امانت فروشی قبول نمیکنم اما اینا خیلی قشنگ بودن. خدا کنه اندازتون باشه” مغازه نیمه روشن بود. آفتاب دم غروب از کرکرههای در، کف مغازه را راه راه کرده بود. پسر جوان با چشمهای قهوهای و موهای لخت نگاهش کرده بود که نوک پنجه ایستاده بود تا توی جعبه را ببیند. چشمک زده بود و او دلش ریخته بود. مادر کفشها را پوشیده بود. جلوی آینه عقب و جلو رفته بود. -اندازمه! پسر جوان از پشت پیشخوان آمده بود این سمت، پشت مادر ایستاده بود و از آینه نگاهش کرده بود. مادر مثل همیشه قدم بر نمیداشت. انگار داشت میرقصید. پسر دور کمر مادر را گرفته بود. مادر هیچ نگفته بود و خودش را توی بغل پسر انداخته بود. باهم والس رقصیده بودند. کاملاً هماهنگ. مادر مثل همیشه نمیرقصید. ناگهان ایستاده بود و کفشها را در آورده بود و کفشهای خودش را پوشیده بود. پسر با همان لبخند آنها را توی جعبه گذاشته بود و دست او که همانطور داشته نگاه میکرده داده بود. پلیور پسر بوی ادکلن تند و سیگار یخ زده میداد. مورمورش شده بود. مادر تا خانه را دویده بود و چند بار دستش را روی کاپوت ماشینهایی که نزدیک بوده بهشان بخورد کوبیده بود. او هم دنبالش دویده بود. توی خانه کفشها را توی کمد اتاق او گذاشته بود و گفته بود “برای تو وقتی بزرگ شدی” آنشب صدای مادرش را شنیده بود که تا صبح توی بغل پدر گریه کرده بود. به پسر و دختر نگاه کرد که هنوز داشتند متقاعدش میکردند که بیاحترامی نشده. دستهایش را توی هوا تکان داد. انگار که پشهای را از جلوی صورتش براند و گفت: -بسه دیگه. من یککم حالم خوب نبود. اگه بشه واسه امروز کافی باشه. پسر لبخندی از رضایت زد و چیزی شبیه “حتماً” گفت. کفشها را نگاه کرد. مثل دو جانور بودند که آن گوشه سالن لم داده بودند. به ذهنش زد که کفشها را به دختر بدهد. اما بلافاصله از فکری که کرده بود خجالت کشید. به طرف کفشها رفت. با دو انگشت یک لنگهاش را برداشت و جلوی صورتش گرفت. طوری که انگار الآن انگشتهایش را گاز میگیرد. زیر لب جواب خداحافظی دختر و پسر را داد. چند بار به ذهنش زد که از همان پنجره روبرو پرتشان کند. اما منصرف شد. پشت سرش را نگاه کرد تا مطمئن شود دیگر کسی توی سالن نیست، با احتیاط دوباره پوشیدشان. جلوی آینه خودش را نگاه کرد. دستهایش را باز کرد و نوک پنجه ایستاد. شبیه به زن روی جعبه. نفسش را با صدا بیرون داد. لبخند زد. با خودش فکر کرد بعضی وقتها میشود پوشیدشان.
- نقدی بر نفحات نفت
روزنامه فرهیختگان- فرشید غضنفرپور «نفحات نفت» رضا امیرخانی از آن دست کتابهایی است که خواننده تا تمامش نکرده، زمینش نمیگذارد، البته این را خیلیها درباره اثر امیرخانی گفتهاند و میدانم حالا حرف چندان جدیدی هم نزدهام اما نکته قابل تاملتر در این اثر ژورنالیستی، پرداختن به موضوعی بسیار عمیق به صورتی بسیار عامهفهم است. نثر شیوا و روان امیرخانی در طول گزارشی که از مدیریت نفتی در این سرزمین روایت میکند، همواره مانع از آن میشود که خواننده از دست سوژهای تا به این اندازه گسترده فرار کند چراکه ما ایرانیان ظاهرا عادت کردهایم موضوعات سیاسی و اجتماعی پیرامونمان را سادهسازی کنیم و تنها با متهم کردن یک یا چند نفر، خود را از بند اتهام برهانیم. اصل گرفتاری نفت نیست، عوامانه است نظری که نعمت نفت را نقمت میداند. اصل گرفتاری ما مالکیت دولتی نفت است. «نفحات نفت» پرده از فساد گستردهای برمیدارد که دولت و ملت در آن شریکند، چنانکه خواننده، دست آخر درمییابد رانتخواری دامنهداری که ایرانیان به هیچوجه نتوانستند از شرش خلاص شوند و حتی عوض کردن دولتهای متفاوت از زمین تا آسمان هم دردشان را دوا نکرد، ریشه در جایی دارد که تصورش هم نمیرفت. هرچند در جایی هم خود امیرخانی تاکید میکند: «اصل گرفتاری نفت نیست، عوامانه است نظری که نعمت نفت را نقمت میداند. اصل گرفتاری ما مالکیت دولتی نفت است.» و حالا با همین عبارت، امیرخانی ما را به دعواهای شاه و مصدقی سال دهه ۳۰ میبرد. آنجا که دکتر محمد مصدق نماد آرمانخواهی نسلهای ایرانی، شیر نفت را از دست انگلیسیها گرفت و به دست ایرانیها داد اما چنان که امیرخانی میگوید مصدق نفت را ملی نکرد و چنانکه تصور عامه برآن است، شیر نفت را هم به دست ایرانی نداد. مصدق نفت را از کمپانی بریتیش پترولیوم گرفت و به دست دولت ایران داد. دولتیاش کرد، نه ملی! و حالا میتوانید با خیال راحت همراه امیرخانی شوید تا ببینید همین مدیریت نفتی که او از آن با عنوان مدیر سهلتی یاد میکند و در مقدمه هم با لحنی گزنده دربارهاش میگوید: «روزگاری بنایم این بود که نام این نوشته را بگذارم مسوول سهلتی! یا دستکم تقدیمش کنم به مسوولان سهلتی… و مسوول سهلتی را ساخته بودم از عبارت مسوول دو لتی. با این توضیحات… که اولا مسوول سهلتی را دقت کنیم که هفت قرآن به میان، با مسوول صلتی اشتباه نشود و مگر میشود مسوول اهل صله و پاداش و زیرمیزی و رومیزی باشد.» امیرخانی دامنه فساد مدیریت نفتی را تا فوتبال هم میگستراند تا یادآورمان کند بر سر این سفرهای که نسل اندر نسل به همت ویلیام ناکس دارسی و محمد مصدق نشستهایم هیچ گوشه و کناری نمانده که از ترشح چرب و سیاه نفت در امان مانده باشد. در قسمت «کدام استقلال کدام پیروزی» با مثالی دمدستی از رئال و بارسلونای اسپانیا شروع میکند که رقابتشان رقابت درست و حسابی و رقابت پادشاه و ملت است، چنانکه قرار بود رقابت تاج و پرسپولیس ما هم همانطور باشد و نشد! امیرخانی میگوید: «کدام استقلال و کدام پیروزی وقتی هر دو متصل میشوند به شیر نفتی که دست رئیس ورزش کشور است؟! و رئیس ورزش کشور خودش رقابت میکند با خودش، البته زیر نظر داور خارجی! کدام استقلال و کدام پیروزی زمانی که سیاست نفتی به خیال خام رای هواداران در مدیران این دو باشگاه اعمال نظر میکند… فقط عبارتی ژورنالیستی باقی میماند به نام دو باشگاه مردمی که مردم در آن هیچ نقشی ندارند و راستی اگر مردم نقش داشتند، مگر میشد مدیر موفق را به فرموده جابهجا کرد؟!» فرمولی که در داستان تحزبهای وطنی و خودروسازی ملی هم عین آن را پی میگیرد و ادامه میدهد. به همین دلیلها است که فکر میکنم امیرخانی اگر در روزگار مناسبش به دنیا میآمد میتوانست برای خودش آلاحمدی باشد در میان نویسندگان ایرانی هر چند همین اثرش به تنهایی آنقدر تکاندهنده هست که غربزدگی جلال هم بود و نیز آنقدر ایراد و اشکال به آن وارد است که به غربزدگی هم بود، تفاوتش در اینجاست که جلال راه رهایی را در بریدن از غربزدگی روشنفکران ایرانی میدانست و امیرخانی یقه مسوولان سهلتی را میگیرد و مدیریت نفتی را متهم میکند که البته خودش هم میداند گریزی از آن نیست. وقتی نماد آزادیخواهی و آرمانطلبی در تنیدن این پیله به دورمان نقش محوری داشته است، خواننده کتاب خود را گرفتار در گزارشی میبیند که وضعیت تراژیک انسان ایرانی را در ناگریزترین وجه آن ترسیم کرده، وضعیتی به واقع تراژیک. #نفحاتنفت
- رخشی که آدم شد
نگاهی به نمایشنامه «روایت عاشقانهای از مرگ در ماه اردیبهشت» نوشته محمد چرمشیر «رخش» اسب رستم پهلوان شاهنامه فردوسی حکیم است که محمد چرم شیر به رابطه این دو به شکل ویژهای در نمایشنامه «روایت عاشقانهای از مرگ در ماه اردیبهشت» پرداخته است. نشان دادن یک اسب حالا فرقی هم نمیکند که این اسب حتما باید رخش رستم باشد، در صحنه چندان هم دور از ذهن نیست، اما آنچه در یکی از آخرین نمایشنامههای منتشر شده چرمشیر جلب توجه میکند اول رابطه او با رستم است و دوم یکی شدن جایگاه رخش با سهراب و رخش با رستم است. بنابراین همین تحلیل و تفسیر است که اقتباس نمایشنامهنویس نوگرا و تجربهگرای ایرانی بیشتر جلوهگر میسازد. یعنی او نمیخواهد با پایبندی به متن فردوسی یا الگوپذیری از دیگران در اقتباس ادبی متن خود را بنویسد بلکه او در پی هنجار شکنی است، به عبارت بهتر چرم شیر پیشنهاد تازهای را در زمینه اقتباس ارائه میکند. متن «روایت عاشقانهای از مرگ در ماه اردیبهشت» با تکگویی رخش و بعد رستم آغاز میشود و همین برخورد از ابتدا بیانگر ایجاد فضایی فانتزی است تا مخاطب بتواند دگردیسیهای بعدی را آگاهانه و با چشم باز بپذیرد. آنچه مدنظر محمد چرمشیر است، بریدهای از شاهنامه است. دیدار رستم و تهمینه که البته این دیدار با تفسیری متفاوت به نمایش درآمده است، چون چندان هم نمایشنامه نویس وفادار به متن فردوسی نیست بلکه میداند که چنین دیداری به وقوع پیوسته که ماحصل آن هم پسری به نام سهراب است که به دست پدرش کشته میشود. اما نویسنده امروز بر آن است تا بنابر تحلیل خود این موقعیت را دگرگونه روایت کند. تهمینه به همراه مادرش (شهربانو) و تعدادی از بانوان در دژ سمنگان پناه آوردهاند تا هیچ دیداری با مردان نداشته باشند. دلدادگی و مظلومیت رخش و خشونت و نامردی رستم بازگوکننده شرایط تحمیل شده بر رستم است و همین خود میتواند بستر را برای بازآفرینی این شخصیتها در مدلهای متفاوت با متن شاهنامه را فراهم کند. دل کندن رخش از رستم برای دل بستن این مرد جنگ به یک زن است که اصلا طالب جنگ و خون ریزی نیست. خاله تهمینه (زن جادو) از این رسم و آیین ضد مردانه دل کنده و حالا پیشگویی میکند که پهلوانی میآید تا با عبور از دژ و پیوند با یکی از دختران این رسم را برهم ریزد اما شهربانو درصدد بر میآید که پیش از وقوع این اتفاق با کشتن رستم مانع از تحقق آن شود. نقشه شهربانو هم با اقدام به موقع رخش نقش بر آب میشود چون اسب شهربانو را میکشد و خود نیز به دست رستم فنا میشود. این جان فدا شدن رخش به جای رستم بار دراماتیک اثر را مضاعف میکند و تو وا میمانی که چرا باید رستم این بخش از زندگی خود را که خیلی هم مهم است، بناحق نادیده بگیرد؟ تک گویی رخش و رستم که از هم قهر کردهاند و به دنبال هم هستند، در جای جای متن با کلمات و دلدادگیهای مختلف تکرار میشود. انگار قرار است که این بار تراژدی شکل نمادین به خود بگیرد و ما از منظری دیگر بتوانیم به روابط آدمها پی ببریم. دلدادگی و مظلومیت رخش و خشونت و نامردی رستم بازگوکننده شرایط تحمیل شده بر رستم است و همین خود میتواند بستر را برای بازآفرینی این شخصیتها در مدلهای متفاوت با متن شاهنامه را فراهم کند. دل کندن رخش از رستم برای دل بستن این مرد جنگ به یک زن است که اصلا طالب جنگ و خون ریزی نیست. او دوست دارد که رستم را مدام در حال جنگ و پیکار ببیند و هیچگاه از بوی خون و خشونت دور نشود. اما گویا رستم طالب لطافت و مهر است و نمیخواهد هنوز هم با جنگ بیاویزد. این نظرگاه رابطه بین رخش و رستم را به هم میریزد اما قتل شهربانو که با قصاص اسب یا رخش همراه خواهد شد، به دست رستم این قصاص عملی میشود. فضای متن با استیصال درونی شخصیتها لبریز شده است و زن جادو با پیشگوییهای خود بر این استیصال روزافزن دامن میزند. او گویا درصدد است همه زنان سمنگان دژ از این دخمه ویرانگر بیرون بیایند و با دل بستن به مردان از خشونت و جنگ بکاهند. اما شهربانو که مرد خود را به واسطه گول زدنهای خواهرش، زن جادو، از دست داده همچنان در پی انتقام از مردان است. به لحاظ روانشناسی این زن عقدهمند است و بنابر نظریه آدلر او در پی عقده گشایی است و به همین منظور سمنگان دژ را برای پرهیز و دوری جستن از مردان برای زنان ایجاد کرده است. در این بین مردی میآید تا آیین تازهای را در این حریم زنانه رسم کند. همین تفسیرهاست که متن را به روز میکند تا ما از دیدگاه فمنیستی یا روانشناسانه بتوانیم قرابت بیشتری با متن پیدا کنیم. به قلم: رضا آشفته بر گرفته از سایت ایران تئاتر #روایتعاشقانهایازمرگدرماهاردیبهشت
- شمشیر شکستهی سلیقه و نجابت
نگاهی به رمان اتحادیهی ابلهان یک مامور مخفی دست و پا چلفتی که برای تنبیه به مستراح ایستگاه اتوبوس تبعید شده، پیرمرد عاشقپیشهای که فکر میکند همه پلیسها کمونیستند، یک پیرزن فقیر دایمالخمر، رییس بیانگیزه کارخانه در حال ورشکستگی تولید شلوار و کارمندان و کارگرانی از او درب و داغانتر، زنی که به سبک بیمارگونه و مسخرهای نظریات نوین روانشناسی را بلغور میکند و در حقیقت به هجو میکشد، هاتداگفروش متقلبی که به عنوان ادای دین به سنت و تاریخ نیواورلینز بر تن فروشندگانش لباس فرم دزد دریایی میپوشاند: اینها و شخصیتهای دیگری از این قبیل، در ماجراهایی موازی قرار میگیرند و در نهایت مانند تکههایی از یک پازل به هم میپیوندند تا اتحادیهای از ابلهان را در جامعهای که نمونه عصر حاضر است تشکیل دهند. همچنین با کارها و حرفهای بیمعنی و دلقکگونهشان بر ادعای «ایگنیشس» قهرمان محوری رمان که جهان امروز را سیرکی متحرک میبیند صحه بگذارند. اما شخصیت اصلی اثر، ایگنیشس است که سایه سنگین و هیولاوار او بر کل رمان سنگینی میکند: ایگنیشس، پسر چاق و تنبلِ سی و چندساله، ساکن محلهای پست در نیواورلینز با مادر پیر و دایمالخمرش زندگی میکند و متخصص فرهنگ و هنر قرون وسطا است. او که معتقد است با فروپاشی نظام قرون وسطا، خدایان هرجومرج و جنون و بدسلیقگی مستولی شدند و انجیل مزورانهشان را روشنگری نام نهادند، عجیب و غریب میپوشد، رفتار میکند و حرف میزند و روزهایش را به تنظیم کیفرخواست تاریخی علیه جامعه و علیه قرن حاضر میگذراند: اثری که به گفته خودش از دریچهای در وجودش به او الهام میشود و یک پژوهش فوقالعاده در تاریخ تطبیقی است تا به انسانهای فرهیخته مسیر فاجعهباری را که بشر طی چهار قرن اخیر در پیش گرفته نشان دهد. او آخرالزمانی شخصی دارد که در خیال خود، در آن، آدمها را به محاکمه و چهار میخ میکشد. ایگنیشس یک عاصی است و آرمانهای خود را در تضاد با وضع موجود میبیند. بخش مهمی از طنز اثر، برخاسته از همین تضاد است. در حقیقت میشود گفت موتور محرکه و در حقیقت جوهر اثر تضادی است که در کل رمان و رفتار و گفتار و حتی پوشش قهرمانهای (و در واقع ضد قهرمانها) اثر جاری است. قهرمان اصلی و دیگر آدمهای اثر، در هالهای از طنز رفتار میکنند و حرف میزنند؛ طنزی کهگاه سیاه میشود وگاه سرخوشانه و ساده وگاه رنگ هجوی گزنده به خود میگیرد. قهرمان اصلی و دیگر آدمهای اثر، در هالهای از طنز رفتار میکنند و حرف میزنند؛ طنزی کهگاه سیاه میشود وگاه سرخوشانه و ساده وگاه رنگ هجوی گزنده به خود میگیرد. تقابل ایگنیشس با جامعه سیرکگونه اطرافش در قالب طنزی دلنشین ظاهر میشود؛ طنزی که درونی و برخاسته از ذات و منطق اثر است. عصیان ایگنیشس از نوع عصیان هولدن در ناتوردشت نیست. او یک کمالگرا است که به دوره شکوه قرون وسطا دل بسته و در جهان امروز اثری از این شکوه و امیدی برای دستیابی به آن در آینده نمیبیند. این است که به قول خودش در انزوا و مراقبه میلتونی در صومعه شخصی خودش غرق شده و از اتاق متعفن خود حاضر نیست بیرون بیاید و تن به تعفن رویارویی با جامعهای که آن را در حال فروپاشی میبیند، بدهد. اینجا است که اولین جرقههای طنز اثر زده میشود. این طنز در سایه تضاد میان لحن و نگاه آرمانخواهانه و پرطمطراق ایگنیشس که میخواهد دنیا را نجات دهد با نگاه تقدیرگرایانهاش که متاثر از آموزههای بوئتیوس فیلسوف قرون وسطایی و تعالیم او در کتاب تسلای فلسفه است رخ میدهد. او از سویی خود را در مقام منجی میبیند و از سوی دیگر گرفتار بیعملی، انفعال، بیتفاوتی، بیکاری، تنبلی و کثیفی است. سویه دیگر این تضاد، اندیشه بنیانی او است: قرون درخشان و اتوپیایی او (قرون وسطا)، از تاریکترین دورههای حیات بشریت بهشمار میآید. اما این پایان ماجرا نیست: ایگنیشس برای تامین خسارت تصادف اتومبیل مادرش مجبور میشود به قول خودش «به گونهای شجاعانه» پای به اجتماع بگذارد: اینجا است که تضاد او با جامعهای که از آن متنفر است در جای جای اثر متجلی میشود و طنز در موقعیت و کلام میآفریند. این طنز در آمیزش با رفتارهای عجیب و کاریکاتوریستی شخصیتهای دیگر رمان و تضادی که میان جایگاه اجتماعی و فردی آنها با رفتارشان وجود دارد کامل میشود. آنچه به طنز در رفتارهای ایگنیشس شدت میبخشد، در درجه اول ادبیات خاص او است که پرطمطراق و مطنطن است و در تقابل با ادبیات محاورهای قرار دارد و خودبهخود دارای بار کمیک است، همچنین رفتارها و سخنان غریب و تضاد آلوده او است که موقعیت طنز میآفریند. او فلسفه بیروح طبقه متوسط را به دیده حقارت مینگرد، از این رو آن را به هجو میکشد، مسخره میکند، به بازی میگیرد و آگاهانه دست به ویرانگری میزند: «- فکر کنم خوابم برد، چون یادم میآید که توسط پلیسی که با نوک کفش بیادبانه به دندههایم سقلمه میزد بیدار شدم. فکر میکنم سیستم من نوعی مُشک ترشح میکند که برای اولیای امور دولتی بسیار خوشایند است. وگرنه چه کسی به خاطر انتظار معصومانه برای مادرش جلو یک فروشگاه دستگیر میشود؟ جاسوسی چه کسی را میکنند و گزارش چه کسی را میدهند به خاطر برداشتن یک بچه گربه ولگرد بیچاره از جوی آب؟ ظاهرا مثل یک زن خیابانگرد درشتاندام جماعت پلیسها و بازرسان بهداشت را به خود جلب میکنم. بالاخره روزی دنیا مرا به عذری مضحک دستگیر خواهد کرد. در انتظار روزی نشستهام که مرا کشانکشان به سیاهچالی با تهویه مطبوع ببرند تا زیر نور لامپهای فلورسنت و سقفهای عایق صدا تاوان تمسخر تمام ارزشهایی را بدهم که سالها در قلبهای کوچک لاستیکیشان عزیز داشتهاند. تمامقد از جا برخاستم- برای خودش نمایشی بود-و از بالا به دیده تحقیر پلیس بیادب را نگاه کردم و او را با جملهای در هم شکستم که خوشبختانه معنایش را متوجه نشد… (ص۲۸۲) اگنیشس سر سوسیسفروش کلاه میگذارد نه به خاطر میل به زیادهطلبی بلکه از روی میل به تحقیر فروشنده. نقش رییس یک حزب ترقیخواه را برای مشتی دیوانه فاسد خوشگذران بازی میکند تا از این راه تواناییاش را به رخ دوستش (میرنا) بکشد و رویش را کم کند. تلویزیون و سینما دو وسیله ارتباط و پرورش افکار عمومی که به گفته ایگنیشس برنامهها و فیلمهای اهانتآمیز و مزخرف منتشر میکنند و منزجرش میکنند، سرگرمی اویند و به تعبیر خودش دیدن عمق منجلاب حالش را بهتر میکنند. او که استیلای خدایان هرجومرج و جنون را بر جامعه امروز به نقد میکشد خود نیز در تعامل با جامعه گرفتار همان خدایان میشود و حرکتهای اجتماعی او رنگ جنون به خود میگیرد و هرجومرج میآفریند و به مضحکه بدل میشود. این است که همه تلاشهایش در نهایت به «مسخرهبازیهای همیشگی» تبدیل میشود و از سوی جامعه هیولای وحشتناک و غول بیشاخ و دم و ولگرد و دیوانه لقب میگیرد. حتی در نهایت از سوی مادرش نیز طرد میشود، چراکه به نظرش، همیشه مقصر است و رسوایی و آبروریزی به راه میاندازد. او دن کیشوتی است که با شمشیر پلاستیکی توان مقابله با واقعیات تلخ پیرامونی خود را ندارد و این تضاد، ستیزشهای او با جهان پیرامونش را در هالهای از طنز تلخ قرار میدهد: «- ایگنیشس فریاد زد: «من شمشیر انتقامجوی سلیقه و نجابتم.» همانطور که با سلاح شکسته پیراهن را خراش میداد خانمها به سمت خیابان رویال میگریختند. (ص۳۰۴) ایگنیشس وقتی هم که میخواهد در جنگل سوداگری مدرن کاری کند، قاعده بازی را بلد نیست. همیشه بازنده است، خودش میگوید چون ارزشهای کارفرماها را زیر سوال میبرد. در اولین تجربه کاریاش در مقام کارمند دفتری یک کارخانه در حال ورشکستگی، برای اینکه روحی تازه در کسب و کار بدمد و نظرات به قول خودش فوقالعاده را اجرا کند، کارگران سیاهپوست کارخانه را با شعار پرطمطراق ولی توخالی «جنگ صلیبی برای احقاق حق سیاهان» به شورش تشویق میکند چراکه معتقد است ستیزهخویی و استبداد شرط دوام آوردن است و دنیا فقط حرف زور را میفهمد، ولی این کار تنها به مضحکهای غریب ختم میشود و به اخراجش میانجامد. او همان گونه که دوستش میرنا برایش نوشته است، نمیتواند خودش را با مشکلات حاد عصری که در آن زندگی میکند تطبیق دهد. او به گفته خودش: «یک نابههنگامی است، یک خطای تاریخی است، مردم این را متوجه میشوند و بدشان میآید.» میرنا همدانشگاهی سابق ایگنیشس است که عقایدی به رادیکالی او دارد و نامههای این دو به هم از خواندنیترین بخشهای کتاب است که طنزی خواندنی و دلنشین در آنجاری است. در انتها این دختر در پی نجات ایگنیشس برمیآید؛ نجاتی که احتمالا همانطور که خود ایگنیشس پیشبینی کرده است نتیجهای جز سردرگمی مضاعف برایش نخواهد داشت… به قلم بهار رویاصدر برگرفته از پایگاه اطلاعرسانی موسسه شهر کتاب #اتحادیهیابلهان
- بخشی از کتاب “همشاگردیها 1” را بشنوید:
«همشاگردیها» مجموعهی داستانهایی است از نویسندگان جوانی که در کلاسهای داستاننویسی حسین مرتضائیان آبکنار شرکت کردهاند. کتاب به همت آبکنار گردآوری شده است. داستان «بلوکهای بتونی» نوشته امید پناهی آذر از این کتاب را به همت مهدی مرعشی در این برنامه عصر یکشنبه رادیو مونترال از دقیقه هشتم بشنوید: #همشاگردیها۱
- بررسی جامعه شناختی کتاب آشفته حالان بیدار بخت از غلام حسین ساعدی
کتاب آشفته حالان بیدار بخت در واقع متشکل از ده داستان کوتاه ساعدی است که در مقاطع مختلف عمر خویش آنها را نوشته و بصورت پراکنده در نشریات ادبی به چاپ رسانده است. ولی از آنجائی که سه قصه از این مجموعه از لحاظ مضمون و فضایی که رویدادها در آن ساخته و پرداخته شده و شخصیتها به حرکت در میآیند تا اندازه زیادی متفاوت از هفت داستان دیگر است که از این لحاظ مشابهات زیادی دارند بنابراین سه قصه شنبه شروع شد، بازی تمام شد و آشفته حالان بیدار بخت بصورت جداگانه یا به ضمیمه سایر مجموعه داستانهای ساعدی مورد تجزیه و تحلیل قرار خواهد گرفت و از سوی دیگر دو داستان کوتاه دیگر ساعدی به نامهای «قدرت تازه» و «روح چاه» به همان دلیل پیش گفته به همراهی این کتاب آورده میشوند. در حقیقت میشود گفت این مجموعه داستان بیان سمبلیک وگاه آشکار حکایت قدیمی ولی هنوز بشدت تأثیرگذار استبداد و خودکامگی نظام سیاسی و فضای پلیسی، امنیتی و خفقانآور جامعهای میباشد که از ایستادگی و مبارزهای شایسته در آن خبری نیست و حرکتهای پراکنده و تک و توک در اینجا و آنجا هم بشدت سرکوب میشود. «یک روز صبح بیدار شدیم و دیدیم که پادگان بزرگی پشت خانه ما (که مانند برجی از قلب کویر قد کشیده است) پیدا شده. تعداد بیشمار چادرها مانند لکههای خاکستری در سرتاسر شنزار بزرگ پراکنده است… از روزی که آنها آمدند من و زنم بالای برج مراقب آنها بودیم… من و زنم در قلب کویر زندگی ساکتی داشتیم شنزار بزرگ و کویر آرام تنها تماشاگه ما بود. اما پادگان در همان روزی که پشت خانه ما پیدا شد وضع خانه ما نیز عوض شد، دیگردیوار آهنی نیز نمیتوانست حالت محرمیت خانه ما را حفظ کند.» (ساعدی، ۱۳۷۷، ۲۱۸) و یا قطعه زیر از همان قصه پادگان خاکستری: «… شب که میشد تبم بالا میرفت. صدای پای زنم را از پلهها میشنیدم که دوان دوان پایین میآمد و از دستم میگرفت و به زور بلندم میکرد و با اصرار و التماس مرا بالا میبرد پشت پنجره که میرسیدیم ستونی دود غلیظ از وسط کویر بلند میشد و توی آن پرچمی از آتش، و دور آن حلقهای از سرنیزه، نگاه میکردیم، هر دو میلرزیدیم، زنم مرا در آغوش میگرفت دندههای سینهاش به قفسه من میخورد و هی میپرسید: «چه خبر است، چه خبر است» من با اشاره انگشت بهش میفهماندم که نباید حرف بزند… تنها صداها را میشنیدیم صدای مرد بلند قد و لاغری را که از دور فرمانهایش را میداد ما چند بار سایه او را دیده بودیم ولی شبها صدایش همه کویر را پر میکرد برجی بود با یک حنجره و چه نعرههایی…» (ساعدی، ۱۳۷۷، ۲۲۱و۲۲۰) همچنین تکهای بلند از داستان خانه باید تمیز باشد که ساعدی در آن وضعیت خانهای را به تصویر میکشد که در آن زندگی و عشق بیمعناست و حکایت جامعه استبداد زدهای که در میان کثافات و آلودگیهای آن چشمهای تفتیش کننده غریبی همه جا انسان را میپاید: «مرد جوان کلید را انداخت تو قفل، قفل خیلی راحت پیچید و در باز شد اما مرد جوان به جای اینکه وارد خانه شود یک قدم عقب رفت، سرش را دراز کرد. پاهایش را از هم باز گذاشت و ساکت ماند. زن پرسید: چی شد؟ مرد جوان جواب نداد، زن با احتیاط جلو رفت و گفت: چه خبره؟ مرد گفت: هیچی، یه کم کثیفه. زن نزدیکتر شد و از بالای شانه مرد داخل خانه را نگاه کرد و گفت: ایوای. و با سرعت دوید به دم در خانه. مرد گفت: چیزی نیس عزیزم اصلاً نترس. داخـل خانه پر بود از انواع و اقسـام حـشرات و جانوران گوناگون که بیخیال برای خـود میگشتندواز کنار هم ردمی شدند و از روی هم میگذشتندبا پاهای عجیب و غریب قدم میزدند، میدویدند و میایستادند بعضیها ایستاده بودند و چیزی را لیس میزدند، بعضیها میپریدند و از روی هم رد میشدندگاه سوسک گندهای خیلی آرام کنار موش مردهای میایستاد و از لای دندههای لخت او به درون سینهاش سرک میکشید… رتیلهای کوچکی که با شیطنت فراوان به همدیگر هجوم میآوردند سوار هم میشدند و از جـمع شدن آنها رتـیل بسیـار بـزرگی درست میشد که دور چشمان منجمدش، مژههای فراوانی داشت عنکبوتهای نامرئی غریبی که بیشترشان از هوا آویزان بودند و برای خود تاب میخوردند و تورهای آنان هر گوشه پر بود از خرچسونههای نیم خورده، و پشههای بیبال و بیکله، حتی در یکی از تورها چشم زندهای دیده میشد که بیشتر به چشم یک گاو شبیه بود که هر از چندگاه یکبار پلک میزد… همه این چیزها را در یک لحظه زن جوان دیده بود، اما مرد، موقعی که در را باز کرده و پا عقب گذاشته بود، میلیونها جانور غریب فرز و چابک از جلوی چشم او گریخته، در اتاقها و پستوها و گوشههای تاریک قایم شده بودند و مرد جوان صدای نفس نفس زدن آنها را حتی بعد از فرارشان میشنید و انواع و اقسام چشمهای عجیب و غریب را از دور و نزدیک و از تاریکیها دیده بود که به شدت مواظب او هستند.» (ساعدی، ۱۳۷۷، ۱۵۱و۱۴۹) اما همواره افرادی هستند که در مقابل این ساختار نابود کننده و مرگ زا از خود جربزه و مقاومت نشان داده و علیرغم تمامی پیامدها و هزینههای سنگین در برابر آن قد علم میکنند و از تهدید و ارعاب خودکامـگان و نوکـران متملق و جـبار آنـها نمیهراسند. ساعدی در داسـتان صدا خونه اینچنین اشخاصی را به تصویر میکشد: «… به جای چهار قدم پنج قدم میروم، مگر نمیتونم، کسی که چشـمش بسته است نمیتواند مرا ببیند فـرمـانده کوچک هم جلوتر از ما، مثل عروسک چـهار قـدم تمام میرود. میرسیم جلوی جایگاه، فرمانده بزرگ ایستاده خوابیده، اما یک دفعه نعرهاش از چهار بلندگوی گوشههای میدان بیرون میریزد: «نفر سوم صف پنجم! آه مرده شور این نفر سوم را ببرد عجب بدبختی گیر کردهام» اما تمام نمیشود فرمان دیگری صادر میشود: «سرکار ستوان، این سرباز را میبری میاندازی پشت موزیک تا شامگاه آنجاست، بعد جلو اسلحه خانه پاس میگذاری تا استخوانهایش خرد شود و شب هم باید تا صبح راه رفتن تمرین کنه متوجهی؟» دوباره از صف بیرون میروم. نامهای آن طرف میدان روی زمین افتاده است نکند مال من باشد اما نه، مگر این شیپورها میگذارند، از لبه شیپورها آب میریزد، چشمهای پرخون، خیکهای پرباد، چطور میتوانید این همه بدمید و نفستان بریده نمیشود… – فرمانده بزرگ از جایگاه فریاد میزند: های سرباز، اون لکه چیه که پرچم را کثیف کرده؟ از توی شیپور فریاد میزنم: «چیزی نیس. یک لکه خون، یک دست که زیر ساطور له شده، یک مغز مغشوش، یا… زاغچهای قرمز بالا سر اموات» (ساعدی، ۱۳۷۷، ۲۱۳و۲۰۸و۲۰۷) و این گونه است که سیستمهای پلیسی و سازمانهای امنیتی به سرکوب این زاغچههای سرخ که همرنگ جماعت نیستند، میپردازد و برای اجتناب از ایجاد هرگونه شکاف در بدنه نظام سیاسی فاشیستی که امکان ترمیم آن هیچگاه فراهم نمیشود در حراستی تمام عیار و همه جانبه از نظام سیاسی فوق حتی عواطف انسانی و روابط دوستانه و سرانجام هر گونه ارزشهای اخلاقی و بشری را نادیده میگیرند. حال قطعهای از داستان میهمانی: «چشمهای مورب مهمان و گوشهای بزرگ بالالههای آویزان، بله خودش بود. ده دقیقه همدیگر را بغل میکنند چه خوشحالی غریبی، بچهها بهت زده در آستانه در آندو را نگاه میکنند و آخر سر زن صاحب خانه و خواهر جوانش که از فاصله دورتر با کنجـکاوی بیشتر به تماشا ایستادهاند، از هم جدا میشوند، روبروی هم مینشینند و صاحبخانه میگوید: ای خدا،ای خدا، تو از کجا منو پیدا کردی؟ میهمان میگوید: یادته؟ یادته؟ چه روزگاری داشتیم. – عمری از هر دوی ما گذشته. – تو چقدر شکسته شدی؟ – عوضش تو خیلی جوون موندهای…. عصر دوشنبه خانه سوت و کور بود، میهمان آمده بود و جنب و جوش غریبی بر پا کرده و رفته بود. زن و شوهر زیر بید مجنون، در دو طرف میز نشسته بودند و چایی میخوردند بچهها ساکت و آرام توی اتاق سوغاتیهای فراوان عمو را تماشا میکردند. زن آهی کشید و گفت: «ای کاش چند روزی بیشتر میموند.» شوهر گفت: «آره» و بلند شد و رفت داخل ساختمان و وارد اتاق کار شد، جلو ردیف کتابها ایستاد، دلش میخواست چیزی بخواند، ولی حوصله نداشت. کتابی را درآورد و ورق زد و سر جاش گذاشت، کتاب دیگری درآورد و ورق زد و سرجاش گذاشت، کتاب دیگری درآورد و پشت میز نشست که یک مرتبه زنگ در خانه به صدا درآمد، بچهها به طرف در خانه دویدند، چند لحظه بعد برگشتند و در اتاق را باز کردند و در حالی که هر دو ورجه ورجه میکردند و به هوا میپریدند داد زدند: «بابا، بابا مهمون، مهمون، چند تا مهمون، چندتا عمو اومدن، اومدن.» منصور کتاب را بست و از راهرو گذشت، شش مرد ناشناخته داشتند پلهها را بالا میآمدند. آنها میهمان نبودند، آنها آمده بودند آقای منصوری را به میهمانی ببرند. پنج سال و خردهای از آن روز گذشته، ولی آقای منصوری هنوز از میهمانی برنگشته است.» (ساعدی، ۱۳۷۷، ۲۵۰و۲۴۹و۲۳۳و۲۳۲) ساعدی در داستان دیگر این مجموعه یعنی اسکندر و سمندر در گردباد در واقع اشاره به سؤظنی دارد که عمیقاً و در ژرفا سیستم امنیتی نظام سیاسی را آزار میدهد. سؤظنی که نشانهای دیگر از ناتوانی ذاتی این گونه حاکمیتهای مستبد و پلیسی بوده وناشی از ترسی ناپیدا ولی بشدت محسوس است که پیوسته آنان را از درون میخورد و نابود میسازد ترس از توده مردم و احساس ضعف و زبونی در مقابل قدرت بیکران ملت: «[سمندر] دلش میخواست هر طوری شده اسکندر را بیدار کند و بگوید که نه خیر، به مسـافرت نمیرود باز به بالکـن برگشت و بلآند، خیلی بلند سه بار سوت کشید و سه بار هم چراغ قوهاش را روشن و خاموش کرد از همسایه روبرو هیچ خبری نشد. نه خیر، خواب عمیق و دور از کابوس، اسکندر را بطور غریبی بلعیده بود. … صدای زنگ در بار دیگر بلند شد. سمندر گوشی دربازکن را برداشت و پرسید: کیه؟ مرد ناشناسی گفت: «باز کن»… در آپارتمان را باز کرد چهار نفر وارد آپارتمان شدند هر چهار نفر مسلح بودند، و دو نفر از آنها اسلحهشان را حتی پیش از اینکه سمندر در را باز کند بطرف او نشانه رفته بودند. … گاهی وقتها موجودات عجیب و غریب و خطرناکی پیدا میشن، مثلاً این همسایه روبرویی تو، میدونی چی ازآب در آمد، میدونی چکاره بود؟ خودم مچشو گرفتم، کسی اصلاً نمیتونست بو ببره که اون هم واسه خودش کاره ایه. شبها میاومد روی بالکن مدام با چراغ علامت میداد، من از پشت بام میپایـیدمش و خودم کشـفش کردم به خونهاش که ریختند، نمیدونی چیها گیر آوردن، باورت نمیشه. « اسکندر حیرت زده پرسید: «این همسایه روبرویی؟» (ساعدی، ۱۳۷۷، ۴۲و۲۱و۲۰) ساعدی در قصه «واگن سیاه» به نوعی دیگر داستان این سوء ظن و ترس دائمی سیستم سیاسی و سازمان امنیتی آن را به نمایش میگذارد. این داستان کوتاه سراپا حکایت از یک جریان مسلح و زیرزمینی مخالف حاکمیت است که با ترفندهای تحسین آمیز شبکه ضد اطلاعات رژیم سیاسی را به بازی میگیرد. اگر چه سرانجام کشف و منهدم میشوند و چریکهای مبارز پس از شکنجه همه بدست جوخههای اعدام سپرده میشوند ولی سنگر مجاهدان مسلح خالی نمیماند و افراد دیگری جای بر خاک افتادگان را پر میکنند و انتقام آنها را از شخص خائنی که با سازمان امنیت همکاری و قهرمان داستان و رفقایش را لو داده بود میگیرند: «با هیچ وسیلهای نتونسته بودیم رامشون کنیم و به حرفشون بیاریم، با هیـچ وسیلهای نمیشد نعرهها شونو خاموش کرد، و تنها چاره، همون بود که در انتظارشون بود. یک صبحدم، با دو تا کامیون به میدون تیر رفتیم تمام مراسم، مثل همیشه، با سرعت پیش میرفت و درست وقتی جوخه زانو به زمین زد، نعره وحشی و خشمگین اونا چنون به آسمون بلند شد که من مجبور شدم گوشامو بگیرم و چشمامو ببندم. دو ماه بعد احمد درازه رو، با حال زار و نزار، آزاد کردیم و اون که انگار تمام هوش و حواسشو از دست داده بود، بیهیچ خوشحالی مرخص شد. ولی دو روز بعد خبر دادن که مردی با یه گلوله پای یکی از واگنهای اسقاط راه آهن کشته شده، با عجله خودمو رسوندم و جسد احمد درازه رو پیدا کردیم که گلولهای وسط دو ابروشو شکافته بود. به این ترتیب پرونده کت و کلفت بوغوس و رفقایش دوباره از بایگانی برگشت و رومیز من جا گرفت.» (ساعدی، ۱۳۷۷، ۳۱۵و ۳۱۴) واقعیت جامعهای که در آن نبرد اردوگاههای فکری و سیاسی رقیب شکل فیزیکی بخود گرفته و به حذف جسمانی میانجامد چنان وحشتناک و غیر قابل تحمل و پر از واهمه است که حتی اصحاب فکر و اندیشه، در گرداب گمانه زنیهای دور از واقع و سراپا ذهنی انسانهای عادی محیط و جامعه خویش تا به حد و اندازه یک مخالف و چریک مسلح تغییر وضعیت یافته و با تحمل شدائد و عذابهای ناشی از این روحیه قهرمان پروری و شهید سازی، بعـضاً گرفتار کـوتاه بینیها، تعصبهای ناروا و حماقتهای عوامانه آنان شده و دو دستی تحویل نیروهای امنیتی سیستم میشوند. حال پازلی از قصهای وای تو هم: «و پنج روز بعد، فرامرز رضوی را به جرم نشر مجموعه مقالاتاش دستگیر کردند، خیلی ساده، مثل تمام دستگیریها که ساده است. در را زدند و شش نفر آدم ساکت و حق بجانب وارد شدند و او را روی مبلی نشاندند و دو نفر در دو طرفش نشستند و چهار نفر دیگر تمام خانه را گشتند و تمام خانه را «تمیز» کردند. هر چه کاغذ و کتاب و نامه و عکس (البته فرامرز رضوی هیچ وقت زیاد عکس جمع نمیکرد و آلبوم هم نداشت) بود، همه را در کیسههای زباله ریختند و بعد گفتند «بفرمائید» و او را بیرون آوردند. بیآنکه بیحرمتی بکنند یا حتی دستبندی درکار باشد. … ماشین که به سر کوچه رسید، رضوی، آقای میرخانی را دید که توی ماشین خود، پشت فرمان نشسـته و با خنده ثابتی که تمام دنـدانهایش بیرون بود، او را نگاه میکند، طوری نگاه میکند که رضوی حتماً او را ببیند. رضوی هم تا دید، زیر لب گفت: «بله، تو هم»»(ساعدی، ۱۳۷۷، ۲۸۸ و ۲۸۷) بدیهی است که این کانونیترین عنصر استبداد یعنی ترس که بنوعی دیالتیکی هم زائیده استبداد است و هم سازنده آن، فضایی را باز تولید میکند که در آن یأس، نومیدی، بیهودگی و نیهیلیسم تمام زوایای ذهن و ضمیر انسانها را پر کرده و زندگی یی بدون نشاط و شادی به آنان هدیه میکند زندگی یی که رهاورد آن پوسیدگی عمر و غیر زمانمندی است که سرشار از تباهی، مرگ و نابودی میباشد به طوری که هیچگونه کوشش و تلاش در جهت بهبود وضع موجود و ایجاد تغییر در آن موقعیت آشفته صورت نمیگیرد و سکوت و سکون بر همه جا و همه کس مسلط میباشد. نه نجات بخشی هست و نه قهرمانی و در واقع، داستان قدرت تازه ساعدی نمایشی است از انسانهایی که گرفتار نومیدیاند و سخت در پی قهرمان و غافل از اینکه دیگر زمان ظهور مستبدان نجات بخش همچون نادر شاه بسر آمده است و در حقیقت همه آحاد ملت تا هر یک خود به تنهایی یک قهرمان و نجات دهنده نباشند امید به خروج از این تیره روزی و استبداد زدگی وجود نخواهد داشت: … بابا شیطان با خود گفت: «عجب دنیا به چه حالی افتاده، همه چیز سرد و خاموش و وارفته و بیجون و بیهدف، همه جا گورستانی شده، پس کو اون زندگی جوشان؟ کو اون روزگاردرخشانی که همه چی میغرید و قاطی میشد و وامی رفت و رنگ میگرفت…» (مهدیپور عمرانی، ۱۳۸۲، ۴۳۹) «… باید حسابی دنیا را به هم بزنیم، جوشش برپا کنیم، زندگی را رنگینتر، زیباتر، پر امیدتر بسازیم. وظیفه ما این است که بیهودگی را از دلها بیرون کـنیم. یه راه بیشتر نمونده، دلم میخواد همین فردا، یه مرد گندهای مثل قیصر یا نادر یا اسکندر پیدا بشه با همان یکدندگی و لجاجت با همان ایمان کامل به میدان بیاید» (پیشین، ۴۴۲) «… بابا شیطان با عصبانیت داد زد: «با شما هستم. انگشتر ایمان پیش کیه؟ نمیدونین؟ الاغهای نفهم؟ «دیدین؟ انگشتری که بهتون داده بودم بزرگترین اسلحه ما بود من اون انگشترو به دست همه اونایی که روزگاری سری تو سرها داشتند کردهام. به دست قیصرها، نرونها، اسکندرها و نادرها کردهام. دست خیلیها کردهام حالا ازتون میخوام، همین امشب باید آنرا به دست یک نفر آدم گندهای بکنم و آن وقت ببینین که دنیا چه جلا و شکوهی به خودش میگیره…» (پیشین، ۴۴۲) «… بابا شیطان با لحن نرمی پرسید: «کجا بود؟ از کجا پیدا کردی؟» پسر شیطان جواب داد: «دست یک مرد» بابا شیطان گفت: «دست یک مرد؟ کی بود؟» پسر شیطان گفت: «یک مرد ولگرد، یک مرد معمولی و شبیه هزاران نفر دیگر، یک مرد بیایمان و بیخیال.» شیطان شکست خورده سؤال کرد: «یک مرد بیایمان؟ چگونه ممکن است؟» پسر شیطان گفت: «آره مردی که در پوچی و بیهودگی غوطه ور بود نه به ما اعتقاد داشت نه به خدا، نه نیکی میشناخت، نه بدی، نه به چیزی علاقمند بود و نه از چیزی متنفر. بیهوده بود و از زندگی همان بیهودگی را میشناخت.» … اشک چشمان بابا شیطان را پر کرد چند قدمی جلو آمد و با صدای بلند چنین گفت: «دوران ما بسر رسیده است، قدرت ما دارد رو به خاموشی میرود…» (مهدیپور عمرانی، ۱۳۸۲، ۴۵۵و۴۵۴) و در قصه روح چاه ساعدی در واقع به خصلت فریبکارانه استبداد و نیاز به مهار مداوم آن اشاره دارد و اینکه دادن اندکی مجال و فرصت برای ظهور آن به قیمت بسیار زیادی برای مردم تمام میشود و کوچکترین غفلت و دل سپاری به وعده و وعیدهای مستبدین، آینده و پیامدی بسیار ناگوار خواهد داشت: «… مرد پاسدار شروع میکند به جمع کردن طناب. با زحمت طناب را بالا میکشد. صدای چاه آرام آرام تغییر میکند، خوشحال، امیدوار، کینه توزانه و تهدیدآمیز میشود، آقا، آقا، آقا، آقا!» یک جفت دست بسیار بزرگ، به لب چاه بند میشود. مرد پاسدار دستپاچه و وحشت زده، به چاه نگاه میکند. یک دفعه طناب را رها میکند و در فکر چاره است. غولی به زور خود را از حلقه چاه بالا میکشد. مرد پاسدار دست و پا گم کرده، فرار میکند، غول خم میشود و چوبی از زمین برمی دارد و با قهقهه، مرد پاسدار را دنبال میکند» (مهدیپور عمرانی، ۱۳۸۲، ۴۷۶) نهایت اینکه عناصر و ویژگیهایی الگوی ساختاری مجموعه داستان «آشفته حالان بیدار بخت» این چنین جمع بندی و ارائه میشود: ۱- تمام فضاها و اتمسفر حاکم بر قصهها مملو از حکایت آشکار و یا سمبلیک سیستم سیاسی استبدادی حاکم بر جامعه و رشتههایی از پی آمدها و خصوصیات آن میباشد. ۲- یکی از خصلتهای بارز نظامهای پلیسی ترس و سؤظن او نسبت به هرچیز و همه کس است. ۳- نظام سیاسی مبتنی بر تک صدایی فقط یک طریق برای ابراز وجود مخالفین، حتی مخالفین فکر و عقیده، باقی میگذارد و آن مبارزه مخفی و مسلحانه است. ۴- حاکمیت سیاسی استبدادی تنها بر اساس سرنیزه و زور استوار است و از این جهت پلیس و ارتش در این سیستم عاملی محوری و عمده تلقی میشود. ۵- حکومت پلیسی در محدوده فردی نه تنها از بروز خلاقیتها و استعدادهای افراد جلوگیری میکند بلکه بشدت خفقان آور و عامل سلب آرامش روانی انسانها و گرایش آنان به پوچ گرایی و بیعملی است. ۶- شیوه استبدادی حکومت بنا به ماهیت خویش تباه کننده جامعه و روان انسان هاست و به همه جا نفرت و مرگ میپراکند و از عشق و حیات و سرزندگی میگریزد. ۷- بر خلاف اکثریت مردم که حداقل در ظاهر هنجارهای استبداد را – حتی در محدوده ذهن – میپذیرند همواره اقلیتی بسیار ناچیز وجود دارد که معترض است و نحوه دیگری دنیا را تجربه کرده و اعتنایی به عرف مستبدین از خود نشان نمیدهند. ۸- نظام امنیتی و اطلاعاتی رژیم سیاسی برای حراست از دستگاه استبداد به همه طرق و ابزارها متوسل شده و حتی از بکارگیری و سؤ استفاه از روابط و احساسات عاطفی و انسانی ابایی ندارند. ۹- با وجود قلع و قمع و کشتار وسیع مخالفین، نظام سیاسی همواره در وحشت از ظهور مبارزین دیگری روزگار میگذراند. ۱۰- توده استـبداد کشیده و شهـید پرور با کوتاه بینیها و حماقتهای خود متفکران و نخبههای خود را بشدت آزرده و آنان را بدون دلیل و با دست خود تحویل دژخیمان پلیس سیاسی میدهند. ۱۱- اگر به عاملین سرکوب شده استبداد فرصت داده شود در هر زمانی امکان ظهور مجدد آنها وجود دارد. برگرفته از سایت آذربایجان ژورنالی #آشفتهحالانبیداربخت
- بخشی از کتاب “بابام هیچ وقت کسی را نکشت” نوشته ژان لویی فرونیه
یادم میآید که از حضرت مسیح خواستم که بابام نوشیدن را کنار بگذارد و یکوقت هم به سرش نزند که مامانم را نفله کند. از وجود کریسمس استفاده کردم و یک آروزی دیگر هم به آرزوهایم افزودم. از حضرت طلب یک هدیه کردم. خاطرم میآید که یک سال، ششلولی از او خواستم. مارک سولیدو . اما مخصوصاً مشخصات و مارک آن را در آرزوهایم عنوان نکردم. آخر به من گفته بودند که او از دل آدم باخبر است، فکرمان را میخواند، با این حساب او خوب میدانست که من چه میخواستم. دلم میخواست به حقیقت این موضوع پی میبردم و راست و دروغش را درمییافتم. یک ششلول گیرم آمد، معمولی و بدون مارک. بابام هم به بادهگساریش ادامه داد. درست تا دم آخر مرگ. کتک خوردن از دست بابا همۀ الکلیها اغلب بدذاتند. آنها زن و فرزندانشان را به باد کتک میگیرند، این را توی فیلمهای سیاه و سفید هم میبینیم. اما بابای من، هیچوقت روی ما دست بلند نکرد. حتی روی من که عزیزدُردانهاش نبودم. هر وقت از دستم کفری میشد، به بدو بیراه بسنده میکرد. یک روز، برایم یک نامۀ تند و خالی از احساس نوشت. نوشته بود که آدمی متکبر وخودخواه هستم. به عقیدۀ من او از زندگیاش احساس سربلندی نمیکرد. اینکه من به این موضوع پی برده بودم، او را دلخور کرده بود. بابام یکبار روی من دست بلند کرده بود، اما من این اتفاق را اصلاً بهیاد نمیآورم. همان روزی که متولد شده بودم. مامان برایم تعریف کرد که وقتی متولد شدم نفسم بالا نمیآمد و بابام مرا مثل یک خرگوش از پا آویزان کرده بود و یک ضربۀ جانانه توی کمرم زده بود تا برای آمدن به این دنیا تصمیم خودم را بگیرم. من و بابام توی آلبوم خانوادگی ما، عکسیست که من آن را بینهایت دوست دارم، عکسی از من و بابام. بابا روی یک نیمکت دراز کشیده و مشغول کتاب خواندن است؛ من، کنارش نشستهام. باید دوروبر یکسالی داشته باشم، خوشحال بهنظر میرسم، هیچخطری مرا تهدید نمیکند، من با بابام هستم، او هوایم را دارد. بابا جوان است، زیباست. یک عینک پنسی ظریف به چشم زده است که به او قیافهای عالمانه بخشیده است؛ در عین حال به نظر آدم خاطرجمعی میرسد، معلوم است که در کنار او احساس امنیت میکنیم، گذشته از این او یک دکتر است، حضورش به ما آرامش میدهد، او که باشد ما مردنی نیستیم. چرا بابای امروز ما پیر و شکسته است، افسرده و غمگین است، دیگر حرف نمیزند، با مامان بدرفتاری میکند و بعضی اوقات هم ما را میترساند و توی دلمان را خالی میکند؟ راستی بابای توی عکس، چه بر سرش آمد؟ بابام یک دکتر بود او مردم را مداوا میکرد. آدمهایی که پول و پلهای نداشتند. آدمهایی که اغلب در عوض پول ویزیت و حقالعمل به او یک نوشیدنی تعارف میکردند، آخر رگ خواب بابا دستشان بود و میدانستند که او خیلی دوست دارد یک پیک، یا حتی بیشتر از یک پیک بزند، به همین خاطر، شبها که به خانه برمیگشت، حسابی خرد و خمیر بود. بعضی وقتها میگفت که میخواهد اول سر مامان را زیر آب کند و بعد هم سر مرا، چون من بچۀ ارشدش بودم، اما عزیزدُردانهاش نبودم. آدم خبیثی نبود، فقط وقتی که کمی زیادهروی میکرد، بالاخانهاش به اجاره میرفت. بابام هیچوقت کسی را نکشت، فقط لاف آدمکشی میزد. برعکس جلوی مرگ خیلی از آدمها را هم گرفت. با ماشین خیلی وقتها نزدیک بود آدمها را زیر بگیرد و نفله کند، اما فقط نزدیک بود. ولی تا دلتان بخواهد مرغ و مرغابی را زیر ماشین له و لورده کرد. هیچوقت گاوها را زیر نگرفت، ولی از سر گوسفندها نگذشت. یک روز با وانتاش راست رفته بود وسط یک گلۀ گوسفند. چندتا از گوسفندها را لت و پار کرده بود، اما خود چوپان را نه. درست کنار پای آن بختبرگشته ترمز کرده بود. #بابامهیچوقتکسیرانکشت
- نقدی بر آواز کشتگان
۱ آواز کشتگان رمانی است از ادبیات زندان و جامعۀ شهری و یکی از معدود پیشکسوتان گونۀ ادبی مورد بحث، بزرگ علوی است که با نوشتن کتاب ورقپارههای زندان** و تشریح اوضاع و نحوۀ ارتباطهای پیچیدۀ درون زندان دورۀ رضاشاه پهلوی، ساحتی با محتوای ادبیات زندان (البته این نام اخیرا روی چنین ادبیاتی گذاشته شده است.)،را به ادبیات معاصر ما افزود. ادبیاتی که جدا از زندگی و ادبیات قشر روشنفکر نبوده و نیست. این را تاریخ زندانهای کشور ثابت کردهاست، که اکثریت قریب به اتفاق زندانیهای سیاسی ما -که کم هم نبودهاند- در طول قرنها، از قشر تحصیل کرده و این اواخر بهخصوص از دانشگاهیان بوده است. پس وقتی از مقولهای با عنوان ادبیات زندان صحبت میشود لاجرم پای قشر روشنفکر هم بهمیان کشیده میشود. و در این رهگذر خیلی از نویسندگان ما دربارۀ قشر روشنفکر زندان رفته و زندان نرفته نوشتهاند. ( این تقسیمبندی را از آن جهت توصیه میکنم که در طول قرنها، ساختار روابط اجتماعی سیاسی کشور ما طوری بودهاست که اغلب کسانی که منورالفکر میشدند، در اوایل فعالیت، خود را در تقابل حاکمیت مستبد و سلطهجو میدیدند. که یا در این تقابل باقی میماندند و سرنوشت محتوم خود را که همان زندان و شکنجه و تبعید بود پیدا میکردند و یا نه، لب فرو میبستند و احیانا جزو دیوانیهای دربار در میآمدند)، که دیدهایم و خواندهایم. و ضمنا میدانیم که کمتر کسی بوده که در داوری از یکسوی پشت بام نیفتاده باشد. گذشته از خود بزرگ علوی که اثرش عمدتا یک سند تاریخی است و سمت و سوئی معین دارد، غالبا یا با توصیههایی که برای پیوستن به یک قشر معین اجتماعی کردهاند، چماق تکفیر را دادهاند دست عدهای از خدا بیخبر، یا مثل عزیزان دیگر از فرط خودمحوری و جداافتادگی از نه تنها سلیقۀ تودۀ مردم، بلکه حتی قشر دانشجو و کارمند، آثاری با کمتر از پانصد خواننده از خود بهجا گذاشتهاند. (که صد البته نه آن اولی چراغی روشن کردهاست و نه این دومی راه به دهی میبرد.) روشنفکر کسیاست که هرگاه از حقیقتی ناب لبریز شد، بیهیچ مضایقه و بیهیچ ملاحظه از مکتبهای سیاسی اجتماعی و… حرفش را با سند برائت حقیقتگویی بزند، بیآنکه قید و بند تازهای را در روابط اجتماعی ایجاد کند. بگذرم که قصد نوشتن یادداشتی است بر رمان آواز کشتگان رضا براهنی، که خود گاه جزو دستۀ اول و گاه جزو دستۀ دوم از روشنفکران بوده است. ۲ یادم نیست کدام نویسنده گفتهاست: ”هیچ رمانی نیست که بخشی از زندگی خود نویسنده در آن مستتر نباشد.”، این به یک معنا درست است. چون اساسا زیاد نوشتن و حرف تازه زدن، مستلزم زیاد زندگی کردن است و لاجرم زیاد دانستن. و زیاد دانستن خود خطر کردن و دست یافتن به تجربههای تازه و کشف افقهای بکر در پهنۀ هستی است. اگر زندگی را مجموعۀ کامیابیها و ناکامیها ببینیم، مفاهیم گذشتن از فرازها و نشیبها به صورت عام و پشت سرگذاشتن زندان، آزادی، عشق، نفرت، آسایش، مخمصه، خوشنامی و …بهصورت اخص، خود در بطن و متن زندگی قرارمیگیرد. روشنفکر کسیاست که هرگاه از حقیقتی ناب لبریز شد، بیهیچ مضایقه و بیهیچ ملاحظه از مکتبهای سیاسی اجتماعی و… حرفش را با سند برائت حقیقتگویی بزند، بیآنکه قید و بند تازهای را در روابط اجتماعی ایجاد کند. ۳ و ما رضابراهنی را نیز سالهاست که میشناسیم. آثارش را در زمینۀ شعر، داستان، رمان، نقد ادبی و ترجمه خواندهایم. و میدانیم که علیرغم حرف و سخنهایی که بهجا و نابهجا در طول سالها قلمزنی پیرامون خود ایجاد کرده است، نویسندهای است دردکشیده و پرکار که بیشتر از بهاران عمرش زندگی کرده است. زندگی پرطلاطمی که حالا مدعیاش ساخته که صدای آوازکشتگان سالهای ۴۰-۵۵ را به گوش ما میرساند. اثری که جا دارد بیشتر از رمان چاهبهچاه ( که مسئلۀ شهادت را مطرح میکند)، و بیشتر از رمان بعد ازعروسی چه گذشت ( که مسئلۀ تقابل بین لمپن حاکم و روشنفکر محکوم! را عیان میسازد)، و هر دو دارای شخصیتهای مفعول ذهنی هستند، نگاهش کرد. کتاب در پیوندی آشکار و پنهان با دو رمانی که اخیرا از این نویسنده و توسط انتشارات نشرنو چاپ شدهاست قراردارد، که در واقع باید آواز کشتگان را با پنج حدیث چاهبهچاه، بعدازعروسیچه گذشت، قهرمان زشت، پریداران، و آیینۀ چشمان معرفی کرد. چرا که این سه رمان با پنج حدیثاش یک سیر تکاملی از وحدت تم و هنر و تکنیک را پیموده تا رسیدهاست به صفحات پایانی آواز کشتگان. و هرسه رمان مربوط است به دوران ستمشاهی! و این در حالیاست که با توجه به سیر حوادث یکی دوسال اخیر در جامعۀ ما، اکثریت هنرمندان، درحال تصحیح افاضات بیمهابای خود در سالهای پنجاه وهفت و پنجاه وهشت هستند. ۴ بعد از بزرگ علوی و چند نفر دیگر از جمله، احمد محمود، نسیم خاکسار، محسن حسام، علیاشرف درویشیان، و غلامحسین بقیعی*** و دیگران که نسبتا جدیتر در زمینۀ ادبیات زندان و تبعید کار کردهاند، و جمع قابلتوجهی که در طول سی چهل سالۀ اخیر از زندگی شهری سخن گفتهاند، ما حالا با آوازکشتگان روبهرو هستیم که هر دو جنبۀ ادبیات زندان و ادبیات مردم شهرنشین و “بورژوازی” را در بر دارد. (بورژوازی که به معنای طبقۀ متوسط بهکار میرود و نه به معنای مصطلحش که بیشتر به سرمایهدارهای شهری و کسانی که به انقلاب بورژوازی خیانت کردهاند). طبقهای که حدود دویست سیصد سال است در غرب و حدود شصت هفتاد سال است در ایران بهوجود آمده و تاریخی با قصه و داستانهایی پرتحرکتر و متنوعتر از داستانهای عصر فئودالیسم برای جوامع شهری ساخته است. داستانهایی از آموزگاران،سردفتران، فاحشهها، بسازبفروشها، گداها، جاشوها، دلالها، ارتشیها، اشرافزادهها، دزدها، لمپنها، کودکان پرورشگاهی، کارگران غیرانقلابی، پیشهوران انفلابی، کمونیستهای واپسگرا، بازاریهای ملیگرا و… که شاید خیلی از شخصیتها مضمون و مورد استفادۀ نویسندگان ایرانی هم قرارگرفته باشد، که همه را میشود فهرست کرد و گفت که مثلا چه کسی در چه زمانی کدام شخصیت یا تیپ تازه را در ادبیات ما وارد کرده است. و شما که جرات مبارزه ندارید، اینطور وانمود میکنید که کسی که جرات مبارزه دارد، باید مردهاش از زندان بیرون برود ۵ و اما داستان… محمود پسر مشهدی قربان ( پادوی یکی از تجارتخانههای بازار تبریز) که بعد از سالها تحمل سختی و محرومیت توانسته به استادی دانشگاه برسد، از بیداد رژیم پهلوی بهستوه میآید و نوعی مبارزۀ روشنفکرانه را در محیط دانشگاه در پیش میگیرد. و در همین گیرودار دست به یکسری اقدامات افشاگرانه علیه نظام موجود میزند، که خوب، عاقبتش هم معلوم است. چندبار زندان رفتن و مزه کابل و شوکبرقی و شکنجههای جوراجور را چشیدن و دست آخر شاید مرگ هم در انتظارش باشد، و… فاجعه اینجاست! که اگر مرگ نباشد، سوء تفاهم مردم بیرون از زندان، در مقابل آزادی او خود نوعی مرگ تدریجی است. ( که البته این فراز علیرغم تلاش براهنی برای عمومی جلوه دادنش عمومی نیست. شاید یک بدبیاری است که بعضیها دچارش میشوند.) در فصل اول کتاب، محمود بهعنوان قهرمان زشت، حدیث نفس میکند و پاسخ بیشتر پرسشهای درست و نادرست مردم و دوستانش را که انتظار خلاصشدن اورا از دست دژخیمان ندارند، میدهد. او ابتدا از ترس سخن میگوید:” ترس وجود دارد. هیچکس بهتر از خود زندانی معنی ترس یک زندانی را نمیداند. یک زندانی ترس را بهتر از شما مردم زندان نرفته میفهمد. چون تجربهاش کرده است. ولی معلوم نیست که شما چرا از زندانی آزاد شده وحشت دارید. البته قبول نمیکنید که از او وحشت دارید، بلکه میگویید که یکنفر نباید به زندان برود و وقتی که رفت، دیگر نباید بیرون بیاید. “و وقتی بیرون آمد، باید بهطور منطقی نتیجه گرفت که اصلا شجاع نبوده… “و در جای دیگر میگوید: “و شما که جرات مبارزه ندارید، اینطور وانمود میکنید که کسی که جرات مبارزه دارد، باید مردهاش از زندان بیرون برود”. و این بخش در واقع همان پاسخ دردآلود است که محمود به معترضیناش میدهد: “شما عاشق مرگ هستید. منتها نه مرگ خودتان… بلکه مرگ یک آدم دیگر بهدست یک آدم دیگر… آقا با توام، تو چرا از مرگ من لذت میبری؟ من چه هیزم تری به تو فروختهام؟…” و در پایان این فصل که بیشتر بافت مقاله دارد تا داستان، محمود، چهرۀ زشت آدمهایی را که پشت سرش چشمک میزنند و مینمایانند که حتما کاسهای زیز نیمکاسهاش هست که اول دستگیرش کردهاند و مدتی نگهش داشتهاند و بعد آزادش کردهاند، را به وضوح نشان میدهد و خیلی جدی یقهشان را میگیرد. و ما آدمهایی میبینیم که بیآنکه حتی قدمی علیه اختناق نظام برداشته باشند، در مجالس خصوصی پُز یک “قهرمان زیبا” را میگیرند و به واسطۀ تحصیلات عالی یا نام و آوازهای که دارند، لابد چند شنونده هم دارند. ۶ رمان حاوی دو داستان مجزا ازهم است که یک سلسله حوادث فرعی را هم درپی دارد. بخش نخست این داستان به شهروندی اختصاص دارد که به مسائل دموکراتیک و روشنفکرانه سخت پایبند است. و دیگر، خاطراتی خوابگونه و جسته و گریخته است، از زمان کودکی و نوجوانی خود محمود و پدر و برادرش که با تصویرهایی کمرنگ از دختر عمویی زیبا به نام ماهنی درهم میآمیزد، پاساژهای گاه طرحگونۀ سراسر رمان با دو محور داستانی که گفتیم هر کدام با تکنیک نه چندان ضعیف، اما صادقانه و عینی در طول ۴۲ صفحه رمان، چهرهها و ماجراهایی باورکردنی و لمسشدنی از یکیک شخصیتها نشان میدهد. در زندگی گذشته محمود ما چهرۀ مصمم و پرتوش و توان پدر محمود و چهرۀ سلیمان برادر محمود را با آن چشمان عسلی و گاه فیلیرنگ و لطافت روح و عمق دلباختگیاش را به کفتر که برای محمود در لحظات دشوار زندان بهعنوان یک پشتوپناه و محرم راز و تقویتکنندۀ روح عمل میکند داریم. بخصوص چهره و رفتار پدر که گاه در حد یک قدیس انقلابی ظاهر میشود و سلیمان که چون پرندهای سبکبال که دچار ضرب منقار قرقی شده است، در رمان ظاهر و ناپیدا میشود. همچنین ماهنی دختر عموی محمود را با چشمانی بهرنگ آسمان و مشکلاتی که در ابراز عشق به سلیمان دارد را احساس میکنیم. از صحنۀ تجاوز کربلایی فیروز جنگیر به ماهنی از پشت شیشۀ اتاق احساس انزجار و ترس داریم. هیکل فقط از پشت شیشۀ مهتابزده ظاهر شد. لخت بود. پاهای کج ومعوج داشت. دندانهای کجش از داخل یک دهان محاصره شده با موهای کثیف، مثل دندانهای درشت یک حیوان بود…و بعد مرگ مانی است که (ازبالای برج ارگ تبریز)، ما را متاثر میکند. صحنه فروختن اسب گاری پدر محمود، زیر هندوانهها قایم شدن محمود وسلیمان، رقص “سالدات” های روسی با پدرشان، پاساژ کوتاه مرگ حاجی بلشویک، کفترهای رها شدۀ سلیمان در پهنۀ آسمان و بالاخره پرواز قرقیهای بیرحم و شکارشدن کفترهای آئینه چشم معصوم توسط قرقیها، از صحنههای مشغول کننده هستند:” اگردر زمستان پرندههای همان سال را پرواز بدهی، پرندهها آئینۀ چشم میشوند و دیگر نمیبینند. آنوقت قرقی بهسراغ آئینۀ چشم میرود.” که امان از این آئینۀ چشمی! که امان از این جوانمرگی! که امان از حرص و طمع قرقیهای پیر! و این یکی از تاکیدهایی است که براهنی در رمان کردهاست. جوانمرگی در جامعۀ ما. جوانمرگی در تاریخ ما. در این رمان ماهنی، سلیمان، اکبر صداقت، ایشیق، جمال و کمال رهنما که همه جوان هستند میمیرند. جوانهایی که همه قابلیت بالیدن و بزرگ شدن و تبدیل شدن دارند. ماهنی اگر رشد مییافت، سهیلا زن محمود میشد. سلیمان اگر رشد پیدا میکرد، دکتر خرسندی یا اکبر صداقت یا ایشیق میشد. و اکبر صاقت و ایشیق… ۷ در زمینۀ مسایل خانوادگی زندگی محمود بسیار معمولی و ساده است. یک استاد دانشگاه با زن نسبتا زیبا و دختر چهاردهسالهاش (گلناز) در محیطی گرم و عادی گذران عمر میکنند. عشقبازیهای رایج بین یک زن و شوهر و گاه شیرینزبانیهای یک دختر تازهرس نمک زندگیاست. البته لطف و تازگی کار در ایناست که سهیلا زن محمود با تمام صداقت، همراه و همرای محمود است و گاه برای کسب خبر و بهدست آوردن اطلاعات در بارۀ تعداد زندانیان سیاسی وارد معرکههایی میشود. شخصیت متین و استواری که او در رمان کسب میکند، بهعنوان یک زن شهری تازه است و ما با نگاهی به پیرامون خود در مییابیم که امثال سهیلا و امثال زنهایی که صرفا برای شهوترانی و بچه بزرگکردن ساخته شدهاند، در جامعۀ ما کم نیستند. این یک نمونۀ زن شهری است که شوهری دانشگاهی دارد. ۸ و اما در زمینۀ شغلی، راوی براهنی روشنفکرها را به دو دستۀ موجه و غیرموجه تقسیم میکند. یک دسته شخصیتهایی مثل دکتر قاصد، دکتر معلم، دکتر عرب، و رئیس دانشگاه که در عین پوفیوزی برای جامه عمل پوشاندن افکارشان عوامل اجرائی مثل غضنفرها و پرنیانها را در اختیار میگیرند. و دستۀ دیگر کسانی که خود فکر میکنند و خود وارد عمل میشوند. مثل دکتر محمود شریفی، دکتر خرسندی، جمال و کمال رهنمایی، اکبر صداقت و ایشیق و….که هر دو در تقابل تاریخی نقشهای خود را ایفا میکنند وسنتزی بهنام آوازکشتگان پدید میآورند. دراین فصل بین محمود و دانشجوها چندان ارتباطی نمیبینم. فقط مقداری حرف و سخن است که بهصورت روایت از خود نویسنده راوی میخوانیم. و این کاستی این سوال را پیش میآورد که دکتر محمودشریفی چگونه محبوب قلوب و بت دانشجوها بوده است؟ اما براهنی در وصف اوضاع دانشگاه و روانشناسی جمعی حاکم بر آن و رو کردن چهرۀ معدود چاپلوسان فطری نظیر استاد ادبیات فارسی که مدتی متولی انجمن صائب بود، علت حضور مستمر شخصیت زنبارهای مثل دکتر عرب در دانشگاه و جنجالی که وی در مخزن کتابخانه با یک دختر دانشجو آفرید و نشان دادن حمایتها و پشتیبانیهای علنی و غیرعلنی که از “بالا” از او شد موفق است. البته با این تاکید که ما همواره داریم یک رمان را تعقیب میکنیم و نه یک رساله مستدل و علمی از جامعۀ دانشگاهی را. باری، بلوای راه رفتن طالبی، دانشجوی دیوانه با دوازده! آفتابه مسی در راهروهای دانشکده …سخنرانی علی اکبرخان هوشمند با آن فوتفوت و پفپف کردن که میخواست انقلاب را تلفظ کند، سخنرانی دکتر فیلسوف باحیگر، حیگر، گفتنش و جملۀ استفهامی “مگر شما هستید؟” که به دکتر معلم گفت، گفتگوی تلفنی دکتر شریفی با دکتر فیلسوف و اشغال کنگرهای که قرار بود شهبانو فرح افتتاح کند توسط دانشجوها، از ماجراهای خواندنی رمان است، که با کمی اغراق هنرمندانه و سوءظنهای مخل همراه است. نگاهی که همراه پروازهای خیال، از یک جمع صرفا صنعتی دانشگاه، یک محفل فراماسونری ساخته و دستآویز خوبی است برای افرادی که انقلاب فرهنگی را با بستن دانشگاه اشتباه گرفته بودند. در فصل دوم (حدیث پریداران)، براهنی اجمالا فصل اول را میگشاید ( که ایکاش پاسخهای لازم را در همان فصل میداد.)، محمود که تا قبل از زندان بار اول، استاد ادبیات تطبیقی است، به استادی پیشبینی منصوب میشود و در مخزن کتابخانه دانشگاه پشت میزی زهوار در رفته مینشیند. او روزها مشغول نوشتن قصۀ حملۀ گرگها به تبریز است. قصهای که بعدها خواننده، درمییابد زندگی نویسنده و قصهای که در دست نوشتن دارد با هم پیش میرود. ومشکل قصه مشکل خود محمود هم هست. او یکی از گرگها را نزدیک خود حس میکند، اما هنوز نتوانسته پوزهاش را از نزدیک لمس کند. تا این که عکس شاه و شهبانو از روی دیوار مخزن کتابخانه مفقود میشود و این مقارن تشریففرمائی شهبانو فرح به تالار فردوسی دانشگاه، و مقارن ساعاتی است که محمود گرگ را نزدیکتر به خود میبیند. اما چیزی عجیب در داخل قفسههای مخزن وجود دارد که مخل آسایش اوست. چیزی شبیه به یک ساعت بزرگ، که با هزاران پیچومهرۀ کجومعوج و پیچیده و مرموز با هزاران عقربک پیدا وناپیدا در میان قفسهها پنهان شدهاست. که ناگهان ترس و وحشت سراپای محمود را فرا میگیرد و از مخزن فرار میکند. که در واقع از مقابل پیشآمدهای احتمالی آینده که احیانا میشد جلویش را گرفت جا خالی میدهد. (دقیقا یک عمل روشنفکرانه میکند و نه یک حرکت انقلابی.) و این شروع فاجعه و گرفتاری مجدد اوست. شهبانو فرح در روز معین به تالار نمیآید و محمود ضمن سخنرانی استاد علیآکبرخان هوشمند زیر صندلیهای تالار استفراغ میکند. ساواکیها به علتی نامعلوم، شاید هم وجود شایعۀ بمبگذاری در مخزن کتابخانه به کوی دانشگاه شبیخون میزنند. اکبر صداقت، یکی از رهبران دانشجوها به خانۀ محمود پناهنده میشود. روز پایان کنگره، دانشجوها تالار فردوسی را اشغال انقلابی میکنند و اکبر صداقت برای مستشرقین سخنرانی میکند. ( در طول رمان ما نمیفهمیم این مبارزین، صرفنظر از ضدیت با دیکتاتوری و خفقان، حرف و سخن و پیام واقعیشان کدام است؟ که البته میتوان حدس زد، نویسنده این آدمها را اگر با افکار و اهداف اصلیشان نشان میداد، انتشار رمانش را زیر سوال میبرد.)، دانشگاه شلوغ میشود و اکبر صداقت به قصد فرار در ماشین محمود پنهان میشود و محمود صحنۀ مرگ اکبر صداقت دانشجو را در مناسبترین جای ممکن، در بالای میلهها و حفاظ دانشگاه نظاره میکند. و بالاخره زمانی میرسد که اشباح درون و بیرون زمان و مکان! دستبهدست هم میدهند و معمای حضور محمود را در دانشگاه زیر سوال میبرند. ساواک با ترفندی ماهرانه، او را چشمبسته دور چند خیابان میگرداند، و در بازگشت، در خود مخزن کتابخانه، آن ساواکی معروف توی دهان محمود ادرار میکند: ” دهنت را باز کن، باز هم نگهاش دار!” دهان محمود بیاختیار باز میماند و سیل گرم شاش فاعل که روی بلندی ایستاده است در دهان مفعول سرازیر میشود. و سه روز بعد، (رمان در دوازده روز اتفاق میافتد)، وقتی کنگره تمام میشود، محمود پشت همان میز و همزمان با پایان گرفتن قصه که حالا گرگها فرصت کافی دارند تا به قهرمان داستان نزدیک شوند، توسط گروهی ساواکی که قبلا هم او را بازداشت کردهاند، دستگیر میشود. فصل دوم با جملهای که دکتر فیلسوف خطاب به دکتر معلم در کنگره، و موقع سخنرانی گفته بود، پایان میپذیرد. و محمود را که دچار سرگردانی و بیهویتی شدهاست، نجات میدهد: “مگر شما هستید؟” انگار جمله خطاب به او گفته شدهبود: “آقا مگر شما هستید؟” و ناگهان محمود فکر میکند که باید باشد: “فکر میکنم، پس هستم. تو دهنم شاشیدهاند، پس هستم…” ۹ فصل سوم (حدیث آئینۀ چشمان)، با تلفنی که دکتر خرسندی، (که در اصل اعلام به جریان افتادن پروژۀ افشاء ساواک و شاه در خارج از کشور است.)، از استانبول به تهران میزند، شروع میشود و با خاطرهای که نویسنده از بیروت و خیابان الحمراء دارد، ادامه مییابد.شهری که “طبیعتی چندگانه دارد و ترکیب فصولش اعجابانگیز است.” محمود در کافهای نشسته و شاهد پخش سه نوع موسیقی متضاد میباشد که در واقع سه نحوۀ زندگی متفاوت شهروندان است. موسیقی اول، موسیقی آدمهای پر تحرک است که جهان را میشوید و غبار از روی شهرها میگیرد و قلب مشتاقانش را شاد میکند و سمبلش پیرمرد گلفروشیاست که روبهروی کافه مغازهای دارد. موسیقی دوم، موسیقیای است که در اعماق جهان فضله میاندازد و بچههایش را میپروراند. موسیقیای که با وزن و آهنگ خاص خود، نعمتهای جهان را متعفن میکند وبیماری ومرض میآورد و مثل روح خبیث شیطان تحجر و عقبماندگی همراه دارد و قصیدۀ بلند نشاط را به مبارزه میطلبد (که سمبلاش موشی است در دست رفتگر پیری که قصد آزاد کردنش را دارد.) و موسیقی سومی هم هست که در لحظۀ سکوت این دو موسیقی، صدای تپانچهاش بلند میشود و موسیقی دوم را خاموش میکند.) و سمبلاش جوانی بیست ساله است با صورتی لاغر و کشیده و چشمهای ملتهب و… و بالاخره با تصویری از یک بازجویی جهنمی در خانۀ فقیرانۀ بازجو و در حضور مادر پیر بازجو ادامه پیدا میکند. مادری که به بازجو بودن پسرش اعتراض دارد. مادری که میداند پسرش یک بیسرو پابیشتر نیست.مادری که میداند پسرش از راه شرافتمندانه امرار معاش نمیکند. مادری که هنوز پسرش را با لگد میزند و عاقش کردهاست. همچنین با در جریان قرار گرفتن اقدامات تحقیقی آقای اسماعیلی ( نشانههایی که نویسنده میدهد با شخصیت زندهیاد اسماعیل شاهرودی، شاعری که در سکوت مرد، منطبق است.)، از رفتوآمد درون و بیرون زندان قزلقلعه و کشف نحوۀ کشته شدن انقلابیون تحت عنوان قاچاقچی کشف میشود. تا میرسد به زمان حال رمان که رئیس زندان محمود را از بند آورده به دفتر زیر “هشت” و مقابل یک نفر خارجی، (احیانا آمریکائی)، که متخصص خط است مینشاند و با تستهای متفاوت میخواهد از محمود اعتراف بگیرد که نوشتههای افشاگرانهای که در خارج از کشور چاپ شده و میشود، به خط و امضای اوست یا نه، تداوم مییابد. بعد که او اعتراف نمیکند و به قولی قلیچ میزند، بازجوئیهای مکرر و اینبار مهمتر و سنگینتر از قبل شروع میشود. محمود را به سردخانۀ بیمارستانی میبرندو واجساد کشتهشدگان روز حادثه دانشگاه را نشانش میدهند. و محمود طی یک رودرروئی عجیب در حضور بازجوها یکی از برادران رهنما را که او نیز قابلیت انقلابی شدن را دارد، (حتی از نظر چهره هم دقیقا شبیه برادر دیگر است.) از مرگ حتمی نجات میدهد! و خود زیر شکنجه برای از دست ندادن قوۀ تفکر و تجدید روحیه، گذشتهها را با “فلاشبک”هایی بی مقدمه که عمدتا تجسم روحیه مبارزهجویانه پدر خود اوست مرور میکند. همچنین زیباترین خاطرات را بین خواب و بیداری و بیهوشی بهیاد میآورد. بهپرواز و چرخش کبوترها و اینکه اگر پرندههاهر چند تازهسال و آئینه چشم، همگی با هم و پشت و پناه هم باشند قرقیها نمیتوانند کاری بکنند، فکر میکند. یعنی، به چیزی مهمتر از خود شکنجه فکرکردن و نهایت آسان نمودن عمل شکنجه برای شخص زندانی، – که البته گو این رهنمود، خود حرف تازهای نیست در ادبیات زندان، حتی این حقیر نیز قبلا این شیوۀ برخورد را در داستان ” پرمایه در گرداب” بهکار گرفته است. اما از یکطراوت و تازگی برخوردار است که قابل تامل است. و بالاخره رمان تا بخش ماقبل پایان که دقیق ودرست و حسابشده پیش رفتهاست، یکباره با یک بازنگری سرسری به واقعه ۳۰ تیر و ۲۸ مرداد و ۱۵ خرداد که از زبان محمود و پدرش بیان میشود و حاوی هیچ نکتۀ تازه و تصویری عینی و ملموس نیست، سرهم بندی میشود. (انگار در بازبینی مجدد که در سال ۶۱ انجام گرفته به محمود شریفی و پدرش نیز نقشی درخور واگذاشته شده است.) از اینها که بگذریم، رمان بر خلاف اکثریت قریب بهاتفاق رمانها که میخواهند در پایان سروته موضوع را بههم بیاورند پایانی ضعیف ندارد. بلکه قسمت ماقبل آخرش که همان واقعۀ ۱۵ خرداد و …بود ضعیف است. شوخی دلهرهآور مرد زیباروی ساواکی در حمام زندان بهعنوان لحظات پایانی رمان شناخته میشود. محمود کف آجری حمام افتاده و از وحشت گلولههایی که در تاریکی به پیرامونش شلیک میشود، در حالت نسیان میبیند: “…انگار در زیرزمین شهرها بودند، باپلها، خیابانها، میدانها، خانهها، وادارهها، مردم هلهلهکنان میآمدند، آواز میخواندند و سرهاشان میخورد به سقف زیرزمین. ناگهان میلیونها منقار کوچک به جدار داخلی خورد. پوست زمین کاهیده بود، و تنگ بود. جدار زمین ترک برداشت و همه آنهایی که آن زیر مانده بودند، بیرون پریدند. صدای پدرش در تلفن میگفت: “قیامت است! قیامت است!” و قیامت شروع شد و قرقیها روی پشتبامهای شهر سقوط میکردند. وپشتبامهای شهر پوشیده از نعش قرقی بود. و بعد دید که سهیلا و گلنار نمیتوانند معاصر ماهنی و سلیمان نباشند. نمیتوانند معاصر ایشیق و صداقت وآن جوان خونینچشم سردخانه بیمارستان نباشند. و بعد صدای پدرش را به روشنی شنید: “پاهای هزاران جوان بر کفآجر فرش این حمام خواهد افتاد. ولی زمین به آنها وعده داده شده. زمین از آنِ آنهاست، صورتش را بر زمین چسباند. گفت: “خاک” وماند. که پیام اصلی رمان همین چند سطر بالاست. اصولا در هیاهوی تبلیغ متافیزیک زمان حدوث چاپ رمان، از فیزیک سخن گفتن و به زمین فکر کردن و به خاک وطن اندیشیدن و تاریخ را فراتر از خود دیدن و همعصر کردن شخصیتهای رمان با بزرگان تاریخ، خود بزرگترین پیام است. ۱۰ مجموعا رمان به عنوان اثری که ادبیات زندان و زندگی روشنفکر جامعۀ شهری را مورد بحث قرار میدهد، قابل تامل است. ما آدمهای جدیدی را در آن میبینیم. آدمهایی که همواره با خصلتهای خوبوبد بورژوازی و خردهبورژوازیشان حضوری ملموس در شادی و ناشادی ما داشته و در پیوندی تنگاتنگ و مکانیکی با هم عمل میکنند. شخصیتهایی نظیر دکتر معلم، دکتر قاصد، پرنیان، دکتر عرب، و… از یکسو و نگهبانان، بازجوها، و مسئولان زندان از سوی دیگر. دکتر فیلسوف، دکتر هوشمند، و…از یکسو، دکتر خرسندی، دکتر شریفی،اسماعیلی، اکبر صداقت، ایشیق، سهیلا، سلیمان و پدر محمود از جانب دیگر. که همه در تقابلی خستگیناپذیر قرار دارند و این خود طرح تازهای است در رماننویسی معاصر ایران. ۱۱ براهنی در آواز کشتگان تیزهوش است. خوب میبیند. آدمهای خوب وبد را تشخیص میدهد، و حُسن آن ایناست که خود راویاش، (دکتر محمود شریفی)، قدرت این را ندارد که در رمان خوبِ خوب و در رمان بدِ بد باشد. البته، آواز کشتگان نقایص آشکاری هم دارد. نقایصی که اگر خود براهنی در کار دیگران میدید، صرفنظر نمیکرد. بهخصوص از نظر نثر که باید گفت، از فرط بیپیرایگی بیسَبک است. گاه روزنامهنگارانه و گاه کاملا ادبی رومانتیک و تعدادی غلط دستوری که ناشی ازسرعت در نگارش اوست. ۱- آواز کشتگان، رضابراهنی، نشر البرز ۲- ورقپارههای زندان/ بزرگ علوی/ انتشارات: امیرکبیر/ چاپ اول ۱۳۲۰، چاپ دوم، ۱۳۵۷/ ۱۲۰ صفحه ۳- انگیزه/ غلامحسین بقیعی/ چاپخانه مصطفوی شیراز/ مرکز پخش: انتشارات رواق/ ۳۴۵ صفحه ۴- نقل از جنگ “مس” مجموعه مقالات در ادبیات و هنر، محمد محمدعلی، نشر نگاه ۱۳۶۶ محمد محمدعلی برگرفته از مجله آشتی عکسها از آزاده اخلاقی #آوازکشتگان
- بخشی از کتاب “خاطرات سری آدریان مول” نوشته سو تاونسند
پنجشنبه اول ژانويه روز تعطيلی بانكها در انگلستان، ايرلند، اسكاتلند و ولز تصميم دارم در سال نو: 1. به نابيناها در عبور از چهارراهها كمك كنم. 2. شلوارم را بازنشسته كنم. 3. صفحات گرامافونم را توي جلدشان بگذارم. 4. سيگاري نشوم. 5. جوشهاي صورتم را دستمالي نكنم. 6. به سگمان روي خوش نشان بدهم. 7. به بيچارهها و بيسوادها كمك كنم. 8. بعد از شنيدن آن سر و صداهاي نفرتانگيز ديشب از طبقة پايين، عهد كردهام كه تا عمر دارم لب به مشروب نزنم. بابام در ميهماني ديشب به سگمان عرق داد و او را مست و پاتيل كرد. اگر انجمن سلطنتي حمايت از حيوانات از اين جريان بو ميبرد جاي بابام بیبرو و برگرد توي هلفدوني بود. هشت روز از كريسمس ميگذرد، اما مامان هنوز پيشبند پر زرق و برقي را كه به عنوان هدية كريسمس برايش خريدهام نپوشيده است! براي كريسمس سال ديگر يك حوله حمام برایش در نظر گرفتهام. تف به اين شانس، درست روز اول سال بايد روي چانة من يك جوش بزنه؟! جمعه دوم ژانويه روز تعطيلی بانكها در اسكاتلند. بدر كامل است امروز سگ خـُـلقم. تقصير مامانه كه ساعت دو بعد از نصف شب توي پلهها آواز خواندنش گرفته بود.اين هم از بدبختي منه كه يك اينطور ماماني دارم. اگه شانس بيارم و بابا و مامانم الكلي بشوند، سال ديگه ميبرنم به خانة بچههاي بيسرپرست. سگه از بابام انتقامش را گرفت. در يك فرصت مناسب پريد روي كشتي مدل او و در حالي كه بادبان و شراعِ كشتي توي پاهايش گره خورده بود، زد به چاك و رفت توي باغ قايم شد. بابام يكريز گفت: «كار و زحمت سه ماههام خراب شد.» جوش روي چانهام دارد بزرگتر ميشود. تقصير مامانه كه از اهميت ويتامين چيزي حاليش نيست. شنبه سوم ژانويه از بيخوابي دارم ديوانه ميشوم! بابام زد سگ را از خانه بيرون كرد و او هم پشت پنجرة من ايستاد و تمام شب پارس كرد. تف به اين شانس! بابام با صداي بلند بهش فحش داد. این آقا اگر دست از اين كارهايش برندارد، پليس به خاطر حرفهاي ركيك بيبرو و برگرد جلبش خواهد كرد. گمان ميكنم كه جوش توي صورتم يك كورك باشد. مرده شورِ اين شانس مرا ببرند، درست جايي زده كه تو چشم همه است. به مامان گوشزد كردم كه امروز ويتامين سي نخوردهام. گفت، «برو واسة خودت يك پرتغال بخر و بخور». هميشه همينطوره. مامانم هنوزآن پيشبنـد زرق و برقدار را نپوشيده است. چقدر دلم ميخواهد كه دوباره مدرسهها باز ميشدند. يكشنبه چهارم ژانويه بابام آنفلوانزا گرفته. با اين رژيم غذايياي كه ما داريم، گرفتن آنفلوانزا كه هيچ، گرفتن سرطان هم تعجبي ندارد. مامانم توي باران از خانه بيرون زد تا برايش شربت ويتامين سي بخرد، اما من بهش گفتم، «دير وقته الان». معجره است كه ما به خاطر كمبود ويتامين سي خونمان فاسد نميشود. مامانم ميگويد كه چيزي روي چانهام نميبيند، اما اين هم تقصير رژيم غذاييمان است. چون مامانم يادش رفته بود درِ حياط را ببندد، سگمان از فرصت استفاده كرده و زده به چاك. دسته گرامافون را شكستهام. هنوز كسي از اين جريان بويي نبرده است. خدا كند شانس بياورم و بيماري بابام طولانيتر بشود. به جز من، او تنها كسي است كه از آن گرامافون استفاده ميكند. از پيشبند خبري نيست. دوشنبه پنجم ژانويه سگمان هنوز برنگشته. خانه بدون او كاملا در صلح و آرامش است. مامانم به پليس زنگ زد و مشخصاتش را به آنها داد. مامانم در توصيف سگ خيلي غلو كرد: موهاي ژوليدة پرپشتي دارد كه روي چشمهايش را پوشانده است و از همين دست اراجيفها. فكر ميكنم پليسها كارهاي مهمتراز جستجوي سگهاي فراري دارند؛ مثلاً دستگيري قاتلين. اين موضوع را به مامان گوشزد کردم، اما مگر ول كن بود، از زنگ زدن دست برنميداشت. اگه به خاطر آن سگ، به قتل هم كه برسه حقشه. بابام هنوز از رختخواب دل نكنده. مثلاً مريضه، اما متوجه شدم كه هنوز سيگار ميكشه! نيجل[1] امروز آمد اينجا. در تعطيلات كريسمس پوستش برنزه شده. فكر ميكنم كه از سرماي ناگهاني انگلستان توي رختخواب بيفته و بستری بشه. به گمانم بابا و مامانش اشتباه كردند كه او را به خارج از كشور بردند. هنوز يك دانه جوش توي صورت اين پسر پيدا نشده. [1]. Nigel #خاطراتسریآدرینمول
- نگاهی به دفتر شعر شمس از قونیه با قطار برگشت
ایشان قاتل من است سروده محسن بوالحسنی نگاهی به دفتر دوم این مجموعه با عنوان شمس از قونیه با قطار برگشت به قلم لیلا صادقی در این مجموعه، ویژگیهایی که جهان متن را شکل میدهند، گاهی باعث گسست جهان متن از هم میشوند و گاهی فضاهای خالی عناصر تشکیل دهنده یک جهان آنقدر زیاد میشوند که متن به طور کامل شکل نمیگیرد. اما باز جهانی گشوده و فرار پیش روی مخاطب قرار میگیرد که لذت نسبی خواننده از متن را ایجاد میکند. نام کتاب، نام شعرها، تقدیمها و متن شعر عناصری هستند که با تقابلهایشان، پیشانگاشتهایی را ایجاد میکنند و فضاهای خالی گستردهای را برای خوانش شعر پیش روی مخاطب قرار میدهند. در نتیجه عناصر این مجموعه را میتوان به چهار قسمت تقسیم کرد: یک. نامگذاری ١.١ نام مجموعه شعر نام کتاب، متنی کلان ایجاد میکند که بر خوانش برخی از خرده متنها و نه همه آنها تأثیر میگذارد. “شمس”، “قونیه”، “قطار” و “برگشتن” عناصری هستند که نام کتاب را تشکیل میدهند که به صورت سه پدیده (شخص، مکان و وسیله) و یک کنش خلاصه میشوند. پس “شخصی در مکانی با وسیلهای حرکت میکند”. نام شخص، به دلیل قرارگرفتن در کنار مکان ذکر شده منجر به تخصیص معنایی میشود و پیشانگاشت معشوق مولانا یعنی “شمس تبریزی” را فعال میکند. اما پدیده “قطار” که یک وسیله مدرن امروزی است و همچنین تحریف تاریخ مبنی بر بازگشت شمس از قونیه، باعث میشوند خواننده بواسطه دلالت ضمنی اینچنین استدلال کند که این شمس، همان شمس تبریزی نیست. در اینجا استعارهای ساخته میشود بر پایه این تصویر که سفری در پیش است و با گشودن این مجموعه شعر، این سفر آغاز میشود. ١.٢نامشعر نام شعرها گاهی باعث تکمیل متن میشوند و گاهی صرفن به عنوان یک کلیشه باقی میمانند. در آن شعرهایی که نام، جزئی از شعر است، جهان متن به سمت انسجام ساختاری پیش میرود و گسستهای موجود امکان ایجاد بینامتنیتهای دیگر را ایجاد میکنند. از آن جمله میتوان به شعر اول مجموع اشاره کرد: “زمین یک چیز کاملاً شخصی ست”(ص.9) که این نام در تقابل با متن شعر “رفت…” قرار میگیرد و بخشهای ناگفته گستردهای را به جهانهای ممکن متن تبدیل میکند. عناصر ناگفته و حلقههای گمشده در این متن از طریق پیشانگاشتهای بافتی و دلالتهای ضمنی غیرقراردادی تکمیل میشوند و یک سناریو ایجاد میکنند که همان جهان ممکن شعر است. عنصر “زمین”، “شخصی بودن” و “رفتن” کلیدهایی را در ذهن فعال میکنند که البته نام مجموعه شعر نیز میتواند بر خوانش آنها تأثیر داشته باشد. بدینگونه که در نام کتاب، “شخصی از جایی بوسیلهای حرکت میکند” و در متن این شعر، نام کتاب در جهت رمزگشایی این شعر دوباره خوانش میشود. در متن شعر، تنها یک کنش دیده میشود به همراه سه نقطه که از لحاظ دیداری دال بر حرکت هستند، اما از لحاظ زبانی، دال بر سکوت و وقفه. پس، با شکل گیری یک تناقض، تفسیر چندگانه برای جهان این شعر کوتاه ایجاد میشود. حرکت شمس از قونیه با قطار، در زمینی که کاملاً شخصی است، باعث میشود که شمس برای همیشه رفته تلقی بشود و یا در رفتن خود، دچار سکون شود. رفتن در عین سکون، تنها از شخصیتی مانند شمس باورپذیر خواهد بود و در اینجاست که پیشانگاشتهای بسیاری درباره شخصیت شمس در ذهن مخاطب فعال میشود. این تعامل میان نام شعر و متن شعر در همه جای این مجموعه رخ نمیدهد و در برخی شعرها در یک مراسم ناموفق، خوانش شعر گرفتار عناصری زاید میشود. به عنوان مثال، در شعری با نام “مرده شور روبانهای سرخ و آبی را ببرند” (ص. 27)، نام به نظر میرسد باید جایی با متن شعر تلاقی کند و جهان دیگری بسازد، اما این کنش رخ نمیدهد و به رمزگشایی نمیانجامد، چرا که عناصر قید شده در نام شعر از جمله، “ناسزاگویی”، “روبان” و “رنگ” آنها با عناصر بکار رفته در شعر در تعامل قرار نمیگیرند. خواننده برای تفسیر شعر، ناگزیر روبانها را با عنصر “مو” ارتباط میدهد و “ناسزاگویی” را به دلیل از دست رفتن معشوق تلقی میکند، ولی رنگهای “سرخ” و “آبی” در هیچ کجای شعر فعال نمیشوند و باز خواننده باید بدون وجود عناصری که سناریوی این متن را فعال میکند، خود به نمادسازیهای ناایستا بپردازد، از آن جمله که “کارون” نام رودخانه است و رنگ “آبی” دلالت بر رودخانه دارد. “شلیک کردن”، مرگ را تداعی میکند و خون به علت مرگ جاری میشود، پس رنگ “سرخ”، دلالت بر خون دارد. اما همانطور که پیشتر اشاره شد، این نوع نمادسازی، نیاز به یافتن حلقههای دیگری در متن دارد تا این نوع خوانش را تأیید کند، در غیر این صورت، این تفسیر، در حد یک تفسیر شخصی باقی میماند. دو. تقدیمها تقدیمهای این شعر، فضاهایی شعرگونه میسازند که در جهت ساختن جهان متن قرار میگیرند و برخی از آنها ارجاعات خارجی هستند که شعر را به بیرون از خودشان میکشانند. این ارجاعات خارجی که به مثابه یک کلیشه در سنت ادبی وجود دارند، نقش دلالتمند در خوانش متن ندارند و صرفن یک نوع تعین عناصر شعری به سمت یک ارجاع خارجی را ایجاد میکنند. گویی با خواندن نام شخصی که شعر به او تقدیم شده، ضمیرهای موجود در متن شعر، جنسیت مذکر یا مؤنث مییابند و این به شخصیتسازی بوسیله ابزار غیرشاعرانه منجر میشود. اما نوع دیگری از تقدیمها در راستای خوانش شعر قرار میگیرند، از آن جمله، شعر “جغرافیا” (ص. 33) که دارای یک پانوشت است که حکم تقدیم را نیز پیدا میکند: “شایان در بغلم ناگهان نوشت!” که این عبارت به جای صورت کلیشهای “تقدیم به شایان” بیان شده است. در متن شعر، عنصر “نوشتن نامه” بیان شده است که این دو عنصر تقدیم و متن با هم یک خوانش کلان در سطح یک شعر را ایجاد میکنند، در نتیجه این تقدیم دلالتمند تلقی میشود. سه. متن شعر جهان متن در این مجموعه، بواسطه عناصری ساخته میشود که برخی دارای پیوندهای دلالی روشن و برخی دارای پیوندهای دلالی تیره یا غیرشفاف هستند. بدین مفهوم، گاهی برخی عناصر با درکنار هم قرار گرفتن، جهان بزرگتری را میسازند و جزئی از ساختار شعر میشوند و قابل خوانش هستند. اما برخی از عناصر دارای پیوندهای دلالی تیره یا غیر شفاف هستند و حضورشان در متن با ابهام تفسیری مواجه است. خواننده در این مواقع نمیتواند گرههای اتصالی این عناصر را با متن بیابد و اینگونه به نظر میرسد که این عناصر جدا از ساختار کلی، نقش ایفا میکنند. از آن جمله میتوان به شعر “ترجیح بند لی” (ص. 10) اشاره کرد: در فضای این شعر، ابتدا سناریوی آمدن فرد مورد روایت و نشستن او در مکانی که راوی پشت میز نشسته است ترسیم میشود. اما ناگهان ورود عنصری مانند “روحی نفتی”، جدا از ساختار شعر قابل تفسیر خواهد بود و تفسیر آن وابستگی چندانی به متن ندارد (ص. 10). این نوع عناصر که در متن دلالتهای تیره یا غیرشفاف دارند، گسستهایی غیردلالی ایجاد میکنند که در راستای متنیت شعر قرار نمیگیرند. اما پیوندهای دلالی دیگری هستند که از شعر، بافتی منسجم و قابل تفسیر میسازند و در عین ایجاد تکثر، منجر به انسجام متنی نیز میشوند. در ادامه همین شعر، بعد از ساختن سناریویی که دو نفر در برابر هم نشستهاند، گفته میشود: “من از یک زندگی مشترک حرف نمیزنم!”. درواقع، این عبارت، پیوندی دلالی میان دو شخصیتی که از قبل ترسیم شده بودند، ایجاد میکند که در عین حال، تفسیرهای متفاوتی را در خود دارد: تفسیر اول اینکه رابطه این دو فرد، یک رابطه عاشقانه نیست. تفسیر دوم اینکه رابطه این دو نفر یک رابطه عاشقانه است که به ازدواج منجر نشده است. تفسیر دیگر اینکه رابطه بین این دو نفر یک رابطه زناشویی شکست خورده است. این تفسیرها همینطور گسترش مییابند و تکثر روایی در راستای متن ایجاد میکنند. در ادامه همین سناریو، عبارات “گریستن”، “ترجیح دادن خانه به خانه” و “ترجیح دادن علف به نیشکر” فضای ترک یک رابطه را میسازد و انتقاد عاشق از این ترک مبنی بر اینکه ارزش رابطه قبلی برای معشوق مانند ارزش علف بوده است. اما بواسطه دلالت ضمنی، نیشکر نیز نوعی علف است، اما دارای ارزش بیشتری از جانب معشوق. پس معشوق خانه را که به مثابه علف بوده برای رسیدن به نیشکر ترک کرده است. این عناصر، هر کدام به گونهای سناریوی زندگی مشترک یا رابطه شکست خورده را بازسازی میکنند و تصویرهایی که ساخته میشود، همگی در ساختن جهان متن نقشمند هستند. عبارت دیگری که در میانه این سناریو، بکار میرود، “بمبهایی است که در قادسیه میافتد”. این عبارت به دلیل قرار گرفتن در بافت عاطفی موجود که با ارائه تصویر روسری و کیف تقویت میشود، از معنای اصلی خود یعنی داستان تاریخی جنگ قادسیه خارج میشود و دارای معنایی استعاری با تفسیرهای چندگانه میشود، گویی جنگی که در یک رابطه رخ میدهد. در این مجال، به چگونگی ارتباط دلالی عناصر یکی از شعرها، “معشوق موجی من”، میپردازیم که نمونهای موفق از این مجموعه شعر تلقی میشود: ٣. ١ “معشوق موجی من!” نام شعر، سناریوی فردی را که در جنگ موجی شده، در ذهن فعال میکند. این سناریو با ورود به متن جهت خود را تغییر میدهد و معناهای دیگری را نیز فعال میکند. عنصر “موج موها” و “موج دریا” شعر را در چند جهت موازی قابل خوانش میکنند. پس از خواندن این سطرها، نام شعر تفسیرهای دیگری را نیز به خود میپذیرد، از جمله معشوقی که موهایش موج دار است و معشوقی که سوار بر موجهای دریا است. اما از آنجا که در متن گفته میشود، با “لهجه دریا حرف میزنم”، مفهوم “حرفهای موجدار” نیز ساخته میشود و این حرفها، بر خلاف پیشانگاشتهای ذهنی مخاطب در موج موها رها میشوند. این تصویرهای تو در تو، دارای عناصری هستند که هر یک بر دیگری دلالت میکنند. در بند بعدی شعر، عناصری مانند “عرشه”، سناریوی دریا را تقویت میکند و عناصری مانند “بازو” و “رقص”، سناریو کنار معشوق بودن را. این دو سناریو در عنصر “بندر” به هم نزدیک میشوند و تصویری منسجم ارائه میدهند. رقص در کنار بندر، رقص از نوع بندری، عشقی در بندر و یا دریایی که به کرانههایش نزدیک میشود و بندر یکی از کرانههایش است. در این بند، صدای بوقی شنیده میشود که معشوق را دور میکند و عنصر “عرشه”، به ساختن این سناریو کمک میکند که معشوق بر عرشه کشتی روی دریایی مواج ایستاده است و از راوی دور میشود. اما این دور شدن، لزومن شکلی عینی ندارد و میتواند شکلی ذهنی هم داشته باشد، چون راوی با تکیه دادن زانوهایش به بوق، احساس میکند صدای معشوق دور میشود. درواقع، صدای بوق کشتی، مانع از شنیدن صدای معشوق میشود. اما این هر دو تفسیر در متن شعر امکان پذیرند و هیچ یک لزومن بر دیگری برتری ندارند و این به دلیل همنشینی مناسب و جانشینی دلالتمندی است که جهان متن را میسازد. راوی بر این باور است که رقص در عزا بندری نمیشود. گویا بندری شدن یا در معنای دوم عبارت، به ساحل رسیدن، متعلق به سناریوی شادی است و در عزا کسی بندری نمیرقصد. همنشینی کلمات “رقص”، “عزا”، “بندر” به گونهای استعاری، سناریوی فراق عاشق و معشوق را ارائه میدهد که با رمزگشایی این استعاره، شعر دارای دو سطح روساختی و زیرساختی میشود. نقطه عطف شعر با ورود عنصر “تیرخوردن” شکل میگیرد که معنای اولیه متداعی نام شعر، یعنی “موجی شدن در جنگ” را دوباره فعال میکند: “تیرخورده و حافظه داشت”. عناصر شعر، با مهارت طوری کنار هم قرار میگیرند که جهانهای متفاوتی که شکل میگیرد در یکدیگر تداخل نمیکنند، بلکه به موازارت هم حرکت میکنند و در برخی نقاط یکدیگر را قطع میکنند. بعد از برگشت معنای اولیه، دوباره شعر به معناهای دیگری که ساخته بود، برمیگردد و عناصر “دریا”، “خلیج” و “کابین کشتی” سناریوهای پیشتر ساخته را فعال نگه میدارند. سطر پایانی شعر، سطری است که تمام معانی متکثر را در یکجا جمع میکند اما یکی نمیکند و همچنان بر تکثر خوانش آنها میافزاید و پایانبندی شعر در راستای “دلالت متنی”، ساختار شعر را کامل میکند: “میخواهم بروم توی دهان معشوقهام!”. عنصر معشوقه در این سطر دیگر فقط به یک معشوقه انسانی اشاره ندارد و سناریوهای بسیاری را فعال میکند از جمله توی دریا غرق شدن، توی کلمات شعر غرق شدن، در حافظه مختل معشوق تیرخورده از عشق گم شدن و بسیاری از تعابیر دیگر. روی هم رفته، همنشینی و جانشینی کلمات و پرهیز از استفاده مداوم از حوزههای مفهومی مشابه، فضای این شعر را به گونهای گسترش داده که یک سناریوی واحد به شکلهای متفاوت ارائه میشود و خواننده برای رسیدن به متن، از راههای متفاوتی که بواسطه عناصر شکلدهنده متن ایجاد میشوند، حرکت میکند. #ایشانقاتلمناست












