
نتایج جستجو
168 results found for "رضا شاه"
- جنایتی هولناکتر از کشتن
گفتگو با رضا قاسمی رضا قاسمی اهل اصفهان است. متولد ۱۳۲۸. در کشور فرانسه اقامت دارد. اهل موسیقی است. همین چند روز پیش، وقتی رضا ژیان مرد، نشستم پشت کامپیوتر به یاد او چیزی بنویسم، ناگهان دیدم تقریباْ همهی بعد میشوم شاهدی که سعی میکند به نفع خودش جریانات را دستکاری کند؛ البته تا جائی که ممکن است. بعد میشوم شاهدی که سعی میکند به نفع خودش جریانات را دستکاری کند؛ البته تا جائی که ممکن است. اما از طرف فاوست مورنائو متهم میشود که کتابش را با یک نام جعلی (قاعداً رضا قاسمی) منتشر کردهاست.
- یکی شدن جهان مردگان و زندگان
رضا آشفته برگرفته از وب سایت ایران تئاتر #ازدواجهاىمرده
- گفت و گوی پدرام رضائی زاده با رضا قاسمی
ـ رضا قاسمی شخصیت مدیاتیکی نبوده است تا به امروز، و به همین دلیل تصویر روشنی از وضعیت زندگی قاسمی در در حقیقت همواره اطراف رضا قاسمی را هالهای پوشانده است که نزدیک شدن به او را دشوار میکند. ـ رضا قاسمی سالها است که کشور را ترک کرده است. به نظرم این جوایز اتفاق مهمی در زندگی رضا قاسمی به شمار میآیند. گفتم اگر شاهرگم برود آن را عوض نمیکنم. شما کتاب را به همین صورتی که هست پسندیدهاید و خریدهاید.”
- خودسانسوری فقط ترس از دولت نیست
گفتگو با رضا قاسمی رضا قاسمی، متولد ۱۳۲۸ در اصفهان است و در فرانسه اقامت دارد. چطور شد که رضا قاسمی، همنوایی شبانه ارکستر چوبها را به این صورت نوشت؟ -این مثل بیان کردن خود در یک زبان -اگر رضا قاسمی داخل ایران بود اصلاً نمیتوانست چنین نگاهی داشته باشد. میدانید، در زمان شاه یک قشرهائی بودند که نمیشد با آنها شوخی کرد. مثلاً نظامیان. – به نظر من البته از نظر رضا قاسمی نویسنده، رعنا و میم الف ر یکی هستند.
- گفت و گوی شهريار مندنی پور با رضا قاسمی
لاله زاری” داشتیم که دست اندرکارانش گاه گداری نمایشنامههائی به صحنه میآوردند با مضامینی مربوط به شاه این هم هست که همهی بخشهای یک رمان قرار نیست شاهکار از آب دربیاید. تفاوتی که هست اینست که در کار آنها خیلی اختلاف سطح نیست میان بخشهای شاهکار و بخشهای غیر شاهکار. زیستن در آنجا؟ الان هویت شما به عنوان یک نویسنده ایرانی موفق در آنجا چیست؟ چه خصوصیت هائی دارد؟ کیست رضا شاهدش باشد.
- اتهام به خود
فرآیند پارودیک اتهامات منسوب شده به تماشاچی محکوم به اعدام توسط قاضی و دادستان که با مشارکت هریک از شاهدها دادستان در دیالوگی که با شاهد پنجم در متن ویسنییک دارد و مشخص نیست چرا در اجرای جعفری اثری از این بخش نیست بر این موضوع صحّه میگذارد: “دادستان: [رو به شاهد پنجم می کند و از او در مورد وضعیت تماشاچی محکوم به اعدام می پرسد] اگه شما جاش بودین تا حالا پاشده بودین و رفته بودین ؟ پنجمین شاهد : نمیدونم …. شاهد سوم که برای پخش قهوه و لیموناد بین تماشاگران حاضر میشود، پس از آنتراکت قلابی در مورد اینکه کدام
- نگاهی به وردی که بره ها می خوانند؛ رضا قاسمی
اولین رمان آنلاین فارسی. رمانی که بیش از هر اثری میتواند شخصی باشد. خود نویسنده اذعان دارد که ساختار در چنین رمانهایی هرگز به آن ایدهآل خود نمیرسد و اصلاً زیبایی آن، نبود ساختار است. مثل چند حلقه فیلم از چند برهه از زندگی که به روشهای مدرن تدوین و مونتاژ شده باشند. زمانی به هم ریخته و سرشار از پرش از خاطرهای به خاطرهی دیگر، چیزی نیست که نوآوری باشد ولی در ادبیات ایران با آن مواجه نبودهایم. آن هم با زبانی شیوا و سرشار از احساس و کلمات زیبا که پیوند بین گذشته و حال را ساده بیان کند. پل بین گذشته و حال، کلماتی ست که هر آن غافلگیرت میکنند. هیچ نمیدانی و نمیتوانی حدس بزنی که الان چه میشود، الان در چه زمانی هستی و به چه زمانی میخواهی سفر کنی. بازی با زمان، در درجهی اول برای نشان دادن آشفته بودن ذهن و بعضاً مالیخولیاست. مالیخولیایی که از همان فصل اول و حضور مرد در بیمارستان برای ما تداعی میشود: “… همینطور که دراز کشیدهام روی تخت، هیچ کار دیگری ندارم جز آنکه فکر کنم به همه چیز…” و همه چیز از فکر شروع میشود و اولین فکر، فکر عشقی ست که چون عشقهای قبلی مرد، نافرجام مانده است و عشق نافرجام بیش از هرچیز حس تنهایی را بوجود میآورد. تنهایی در تمامی صحنههایی که برای ما تداعی میکند، وجود دارد. حتی در هم آغوشیهای عاشقانه: “… چرا هیچ خلوت عاشقانهای خلوت نیست؟ ازدحام جمعیت است در تختخوابی دو نفره؟ چرا هرکس چند نفر است، با چهرههایی گوناگون؟…” مرد، در عشق به دنبال خلوتیست که او و معشوقش را به جزیرهی تنهاییشان ببرد ولی همیشه حجابی مانع رسیدن او به این جزیره شده است. در واقع میتوانیم این را یک ضعف در ایجاد رابطه قلمداد کنیم. ضعفی که در مرد و در زمانه وجود دارد و بر این نظر که انسانها، همه تنهایند صحه میگذارد. جسارت و بیپروایی در نوشتن را دوست دارم، چیزی که ما ایرانیها نداریم، حتی در صحبت کردنمان نیز نداریم. برای همین است که ادبیات ما برای دیگر ملل گنگ و نامفهوم است. این را میتوان گذاشت به پای اینکه همیشه خط قرمزی بوده، خط قرمزهایی که دیگر بخشی از ناخودآگاه ما شده است. ناخود آگاهی که بر ما فرمان میراند که همه چیز را نگوییم و اگر میخواهیم بگوییم، آن قدر آن را در لفافه بپیچانیم که دیگر قباحتش آزاردهنده نباشد. و همه چیز از فکر شروع میشود و اولین فکر، فکر عشقی ست که چون عشقهای قبلی مرد، نافرجام مانده است و عشق نافرجام بیش از هرچیز حس تنهایی را بوجود میآورد. تنهایی در تمامی صحنههایی که برای ما تداعی میکند، وجود دارد. حتی در هم آغوشیهای عاشقانه (مرا به یاد فیلمهای آنتونیونی میاندازد به خصوص فیلم l «eclipse). پس خواننده اندکی با هدف بازی با زمان آشنایی مییابد که شاید نویسنده خواسته باشد برای ریشهیابی تنهایی خویش به سفری در زمان برود و گذشته و حالش را واکاود و به نتیجهای برسد. او میانسال است و مثل همهی انسانهای این سن، دچار بحرانی ست که هویتش را جستجو میکند و نگاهش به گذشته و دوران گذاری که نامش جوانیست، بیشتر میشود و با ترسی کودکانه میخواهد نگاهی به کارنامهاش در این سالها بیاندازد. برای مرد داستان، که تنها است انگیزههای دیگری نیز وجود دارد. انگیزههایی که واداشته که تلخترین خاطراتش را به یاد آورد. خاطراتی که شاید سالهاست آنها را فراموش کرده است. خاطراتی که بیش از هرچیز از عشقهای نافرجام او منشا میگیرند. از ساعتهای هجرانی که گذرانده و از حتی عشق دیگرش، سه تار، که باید چهل تا از آن را بسازد و آنگاه حیران و سرگشتهی صدای ساز چهلم، به خود بقبولاند که زندگیش بیهوده نبوده و همهی اینها پوچی نیست. اما با وجود درگیریهایی که با خود دارد وگاه سعی میکند که این را نفی کند، او به پوچی رسیده است: “.. راستش اگر هنوز زندهام، اگرگاه بهگاه فکر میکنم که پرم از جنبش حیات، فقط و فقط مال بیجربزگی ست” وضعیت این مرد در بیمارستان یادآور «مالون میمیرد» بکت است. مردی بیمار که در بیمارستان، در وضعیتی میان توهم و هذیان و گذشتهاش به دام میافتد. البته با تفاوتهایی اساسی که بزرگترین آن، زبان نوشتار است. زبان قاسمی بسیار زیبا و دلنشین و زبان بکت، گنگ و مبهم و دشوار است. هر دو طنز دارند و فلسفهی هردو ریشههایی مشترک دارد. «وردی که برهها میخوانند»، نوشتههای یک انسان است که در زوالی بیبازگشت روبه مرگ میرود. وردی که بیش از هرچیز یادآور مرگ است و ناامیدی: “… همان وردی که برهها میخوانند وقتی پیشانیشان حنا میبندند تا بعد ببرندشان به قربانگاه. همان وردی که من میخوانم… چون همیشه چیزی در من هست که اضافی ست” و این وردی ست که نسلی میخوانند، برای رهایی از دخمهای که نامش را جهان گذاشتهاند و زندگیای، که هیچ ندارد. همه چیز، هیچ است و تو، چارهای جز غرق شدن در تنهایی و انزوا و یادآوری گذشتهات نداری، شاید در این خاطرات، چیزی یافتی. بیشتر به یک باتلاق شبیه است که هر چه بیشتر در آن دست و پا بزنی، بیشتر فرو میروی. جسارت و بیپروایی در نوشتن را دوست دارم، چیزی که ما ایرانیها نداریم، حتی در صحبت کردنمان نیز نداریم. برای همین است که ادبیات ما برای دیگر ملل گنگ و نامفهوم است. این را میتوان گذاشت به پای اینکه همیشه خط قرمزی بوده، خط قرمزهایی که دیگر بخشی از ناخودآگاه ما شده است. ناخود آگاهی که بر ما فرمان میراند که همه چیز را نگوییم و اگر میخواهیم بگوییم، آن قدر آن را در لفافه بپیچانیم که دیگر قباحتش آزاردهنده نباشد. سمبلها تا حدی در این رمان شکسته شده، دیگر واضحتر وقایع را میبینیم و میشنویم. حتی آنجا که نویسنده میگوید: “سه تار ساز اختناق است، ویولن ساز دموکراسی” هم پیام واضح است، همه میگیرند، همه با آن همراه میشوند و این هنر نویسنده است که میتواند هر خوانندهای را با خود همراه کند، هنری که نویسندگان ایرانی به ندرت از آن برخوردارند و از این جهت، او را میستایم. بداههای که در این رمان وجود دارد، شاید بیش از هر چیز از بداهه نوازی نشات گرفته باشد. شیوهای که در آن، نوازنده، فارغ از هر گونه دستگاه و کوک و مقام و ردیف، مینوازد، برای دل خویش وگاه، چه زیباییها از این نواختن که بیرون نمیریزد. همین برای نوشتن نیز دست مایه میشود. وردی که در این رمان، از میان کلمات بیرون میریزد، آهنگی ست که از بداههی نویسنده برای خود و زمانهاش، تراوش شده و بر قلبها مینشیند. اینکه تنهایی مردی در غربت را بخوانیم، با کلماتی زیبا که تلخی خود را دارند، از دست هر نویسندهای بر نمیآید. اغلب نویسندگانی که این گونه از غربت نوشتهاند، آن قدر دست رنجشان تلخ شده که برای خواننده ناملموس بوده و او از درک آن عاجز شده، پس ابراز همدردیای با نویسنده نمیکند و دیگر نوشتههای او را نمیخواند، با وجودی که میداند او چه سختیها کشیده و چقدر تواناست. در رمانهایی از این دست، حفرهای دیده میشود، حفرهای که نشأت گرفته از دوری آنها از خاک وطن و انسانهایی ست که نامشان هم میهن است. از اینکه حالا، در ایران چه میگذرد و چرا کسی از جوانان حال نمینویسد. فراموش نکنیم نسل اول نویسندگان ما (هدایت، جمالزاده و چوبک) بخش اعظم زندگی خویش را در غربت گذراندند ولی هرگز از فرهنگ عامهی ایران دور نشدند و ماندگاری آنها نیز به همین دلیل بوده است. در این رمان نیز همین را میبینیم: گذشتهای که به زیبایی هر چه تمامتر گوشهای از فرهنگ ایران را به تصویر میکشد (و چقدر جنوب در توصیفاتش برایم زیباست؛ حتی برای منی که خود از جنوبم و از بستر داستانسرایی قوی این خطه آگاهی دارم، باز هم تازگی داشت و برایم یادآور «جن نامهی» هوشنگ گلشیری بود) واقعاً لذت بخش است. احساس میکنی یک رمان ایرانی زیبا را میخوانی وبعد زمان حال، که ادبیات غربت و تنهایی ست. برایم ادبیات غربت نیز ملموس است، چون ادبیات تنهایی ست و بسیار این نوع نوشتن و این فضاها را دوست دارم ولی دیگر خوانندگان نه. میدانم که بواسطهی هنر پرداخت بالای نویسنده است که این بخشها را میخوانند و البته درهم شدن آن با وقایع گذشته. شاید بهتر باشد این طور بگویم زبان زیباست ولی فضا غریب. باید قبول کنیم که نویسنده هرچه توانا باشد هم نمیتواند این فضاها را ملموس کند. شاید هم تعمدی باشد و من اشتباه میکنم ولی با این وجود، زیبایی رمان از این نشات میگیرد که زمانها در هم ادغام شدهاند و این ادغام بیش از هر چیز رمان را از رخوت این فضا، نجات داده است. وضعیت این مرد در بیمارستان یادآور «مالون میمیرد» بکت است. مردی بیمار که در بیمارستان، در وضعیتی میان توهم و هذیان و گذشتهاش به دام میافتد. البته با تفاوتهایی اساسی که بزرگترین آن، زبان نوشتار است. وضعیت این مرد در بیمارستان یادآور «مالون میمیرد» بکت است. مردی بیمار که در بیمارستان، در وضعیتی میان توهم و هذیان و گذشتهاش به دام میافتد. البته با تفاوتهایی اساسی که بزرگترین آن، زبان نوشتار است. زبان قاسمی بسیار زیبا و دلنشین و زبان بکت، گنگ و مبهم و دشوار است. اما به راستی مشکل این مرد چیست؟ سوالی ست که خوانندهی غرق شده در زیباییهای کلامی رمان،گاه با بیرون کشیدن خود از حجاب کلمات و به کار انداختن فکر، از خود میپرسد. تنهایی؟ عشق؟ غربت؟ هویت؟ ترس؟ شاید همهی اینها و البته سکوت. سکوتی که چون پرتگاهی فاصلهی میان گذشتهای خیلی دور و حالی نزدیک را پر میکند. سکوتی که میتواند هرچیزی باشد در این زمانی که از دست رفته، زمانی که شاید این قدر تلخ بوده که حتی بیان زیبا نیز نمیتوانسته آن را برای کاغذ قابل تحمل کند. من مشکل را از این سکوت میبینم. »وردی که برهها میخوانند»، وردی ست که نویسنده از کیلومترها دورتر، برای ما میخواند. ما به آن گوش میدهیم، گاه با آن میمیریم وگاه با آن به گذشتهی خود بر میگردیم. شاید چیزی در گذشته از دست رفته است. شاید نه، حتماً ، زمانی را از دست دادهایم. از وبلاگ بوف تنهایی من #وردیکهبرههامیخوانند
- کارکرد اسطوره در آثار نمایشی تی. اس. الیوت
درون یا لایهٔ زیرین ظاهر سطحی طبیعی را فاش کند…» (فرهادپور، ۱۳۸۹، صص ۱۹۱-۱۹۳) در شعر نمایشی صخره نیز شاهد میکنند و به نحوی از خود دفاع کرده، و ضعفهای شخصیتیِ توماس بکت را در مقام اسقف اعظم و عضو مجلس اعیان شاه یادآوریِ مسئولیتِ شاه هنری، موجب میشود که مقاومت و عدالتخواهی مطرح شده در این نمایشنامه را بتوانیم
- ریشخند و طنز در شعر فروغ
ازشعرای معروف تاثیر میپذیرد، اما مقلد نیست؛ چه در شعرهای متوسط مجموعههای نخستین و چه در شاهکارهای
- گفتگو با ناصر فکوهی : آزادی یا تعهد در بیان هنری
سوال سوم: اولین دستورات رسمی بابت سانسور یا بهتر بگوییم اولین نهاد رسمی سانسور در دوران ناصر الدین شاه شما چیست؟ در این سالها دو نیروی متضاد هم در ایران غالب بودند، یکی فاشیستهای باستانگرا که از دوران رضا شاه باقی مانده بودند و از آن دوره و از پشتیبانی حکومت شاهی استفاده میکردند اما پایه اندکی در میان روشنفکران سوسیالیستی بود و از سوی دیگر از طرف ارگانهای امنیتی و نظامی و سایر ارگانهای حکومتی (وزارت فرهنگ و شخص شاه سوال ششم: بعد از انقلاب نوع دیگری از نظارت جو عمومی را در جامعه شاهد بودیم که درخیلی ازجاها شدیدتر
- افغانی، پنجاه سال بعد از شوهر آهوخانم
صدایی را با صدای تیر اشتباه گرفتیم و شروع کردیم به شعار دادن، شعارهایی مثل مرگ بر دیکتاتور، مرگ بر شاه قلم و ادبیات حرمت دارد، اما از این توهینها بدتر را شاه به مردم میکرد. چرا چون ما میدیدیم که شاه داشت در آن زمان خیانت میکرد. در حالی که شاهرخ مسکوب مترجم خوبی است، از نظر من ترجمه بسیار کار مشکلی است. مثلاً در نظر بگیرید کتابی هست به نام «ثریا در اغما» با شنیدن عنوان کتاب ذهنت به ثریا زن قدیم شاه میرود
- دعوت و باكرههای مقدس!
دکتر ساعدی سالها بعد در مصاحبه با دانشگاه هاروارد میگوید: «در زمان شاه یک نوع سرپوش گذاشته شده بود












