top of page

نتایج جستجو

487 results found with an empty search

  • هنر لذت بردن از اپرا

    در معرفی و تحلیل کتاب «از اپرا لذت ببر» نوشته محمد عبدی نوشته بابک مینا در جهان داستانی مینی‌مال نه فرصتی برای پرداختن شخصیت‌ها هست، نه مجالی برای افزودن به سلسله رخدادها و شا‌خ و برگ دادن به آنها. ابزار نویسنده بسیار محدود است: یا چند خط ساده باید طرحی کشید. اگر در این خطوط اشاره‌ای ظریف و درخشنده وجود داشته باشد، اگر این خط‌های ساده در نهایت شکلی را تداعی کنند، نویسنده موفق شده است و اگر نه، این خطر در داستان‌های مینی‌مالیستی هست که به‌سرعت به روایتی ساده و فقیر از جزئیاتی ملال‌آور تبدیل شوند. نوشتن داستانی مینی‌مالیستی بر عکس آنچه که عموماً می‌پندارند، بسیار دشوار است و به راه رفتن بر لبه تیغ می‌ماند. اندکی لغزش می‌تواند مینی‌مال بودن را به فقیر بودن مبدل کند. «از اپرا لذت ببر»، مجموعه داستان‌های کوتاه و مینی‌مالیستی اثر محمد عبدی است. باید گفت نویسنده موفق شده است از این لبه تیغ به سلامت عبور کند. داستان‌ها تمام ویژگی‌های داستان مینی‌مالیستی را دارند: زبان ساده، پیرنگ نسبتاً سرراست، شخصیت‌هایی که بسیار کم درباره آنها می‌دانیم و می‌فهمیم، و رخدادهایی کوچک اما گاه شگفت‌انگیز. استراتژی نویسنده در بیشتر داستان‌ها آغازی واقع‌گرایانه و گسترشی غیرواقع‌گرایانه است. داستان‌ها معمولاً از فضایی کاملاً واقعی شروع می‌شوند، اما به‌تدریج، روایت اندکی از واقعیت فاصله می‌گیرد و بدین طریق ته‌رنگی رؤیا‌گونه به خود می‌گیرد، بی‌آنکه کاملاً به داستانی سورئالیستی تبدیل شود. در«خواهش» ـ نخستین داستان مجموعه «از اپرا لذت ببر» ـ ما با زنی مواجه می‌شویم که نگران مسافرت شوهرش است. شوهر هر هفته به مسافرتی کاری می‌رود و برمی‌گردد. این‌بار اما زن نگران است که شوهرش برود و در جاده تصادف کند و دیگر برنگردد. پایان‌بندی داستان زیباست: زن به تدریج شهود خود را کاملاً باور می‌کند؛ شمع می‌خرد و دور تا دور خانه می‌چیند و دراز می‌کشد و چشم‌هایش را می‌بندد و به انتظار مرگ شوهرش می‌نشیند. مضمون شهود و درکی غیرعقلانی از جهان در بسیاری از داستان‌های مجموعه تکرار می‌شود. در داستان «مهین و مهتاب» مجدداً با شهودی درباره مرگ مواجه‌ایم: دو خواهر، مهین و مهتاب در قبرستان هستند. مهتاب اما تمام صاحبان گورها را می‌بیند و با آنها حرف می‌زند. مهین نمی‌تواند بفهمد خواهرش چه می‌گوید. داستان‌های مجموعه «از اُپرا لذت ببر» تمام ویژگی‌های داستان مینی‌مالیستی را دارند: زبان ساده، پیرنگ نسبتاً سرراست، شخصیت‌هایی که بسیار کم درباره آنها می‌دانیم و می‌فهمیم، و رخدادهایی کوچک اما گاه شگفت‌انگیز. در داستان «به آسمان نگاه کن» این درک غیرعقلانی از جهان با شهودی دینی می‌آمیزد. در هوای گرفته لندن مردی در قطار این آیات کتاب مقدس را با صدای بلند می‌خواند: «به آسمان نظر کنید و به مرغان هوا که نه می‌کارند، نه می‌دروند، و نه در انبارها ذخیره می‌کنند، اما خداوند روزی آنها را می‌رساند. آیا شما از آنها کمترید؟» مسافران قطار کم‌کم خسته می‌شوند و شروع می‌کنند به اعتراض کردن. مرد برافروخته‌‌تر می‌گوید: «همان یک نفر برای شما کافی نبود؟ همو که جور شما را به دوش کشید؟ مسیح … مسیح …» اما مسافران همچنان بی‌توجه‌اند. مرد آنقدر فریاد می‌زند که صدایش خش برمی‌دارد و در نهایت در ایستگاه بعدی پیاده می‌شود. داستان «مش قنبر» یکی از بهترین داستان‌های مجموعه «از اپرا لذت ببر» است. حاجی خانم پیرزنی مذهبی است که سه پسرش را به خاطر یک بیماری نادر استخوانی از دست داده است و حالا پسر چهارم که همه او را «پسرعمو» صدا می‌زنند نیز گرفتار بیماری شده است و فلج است. یک روز گربه‌ای وارد خانه می‌شود و یک‌راست می‌رود سراغ پسرعمو و لم می‌دهد. پسرعمو او را نوازش می‌کند و گربه ـ که «مش قنبر» نامیده می‌شود ـ میو دوست‌داشتنی می‌کند و همین باعث می‌شود که حاجی خانم به او علاقه پیدا کند. «مش قنبر» در واقع به جفت پسرعمو تبدیل می‌شود. به تدریج حال پسرعمو روز به روز بهتر می‌شود و حاجی خانم که معتقد است حیوانات نجس هستند علاقه و احترام خاصی به «مشق قنبر» پیدا می‌کند. گویی او فرشته نگهبانی است که آمده تا از پسرعمو مراقبت کند. اما یک روز کوهی از تشک را بر سر او می‌گذارند. وقتی پس از گذشت مدتی طولانی او را زیر انبوه تشک‌ها پیدا می‌کنند، نیمه‌جان و بی‌نفس سراغ پسرعمو می‌رود و همان‌جا می‌میرد. دو روز بعد پسرعمو هم می‌میرد. داستان‌های کوتاه مینی‌مالیستی در مجموعه «از اپرا لذت ببر» نوشته محمد عبدی فضایی مناسب پدید می‌آورند برای پرداختن به شخصیت‌هایی حاشیه‌نشین و مالیخولیایی که جامعه آنها را جدی نمی‌گیرد. واسازی درک عقلانی از جهان و میدان دادن به شهود، رابطه‌ای دوباره میان انسان و چیزهایی که دیگریِ عقل خوانده می‌شوند ـ مانند حیوانات ـ برقرار می‌کند. رابطه شهودی و درونی مش قنبر و پسرعمو تنها وقتی میسر می‌شود که گفتمان عقل‌گرای معمول درباره حیوانات را کنار بگذاریم. ادبیات جایی‌ست که می‌توان از فشار عقل‌گرایی رها شد و رابطه‌ای دیگر با چیزهایی که برقرار کرد که فروتر از عقل هستند. مضمون رابطه با حیوان در داستان «فارسی شکر است» نیز تکرار می‌شود. این‌بار مارمولکی روی سقف اتاق هتل است و راوی می‌خواهد از شر آن خلاص شود. مواجه او با مارمولک البته صورتی واقع‌گرایانه‌تر از داستان «مش قنبر» دارد. اما در این داستان نیز به هرحال شخصیت اصلی درکی نسبتاً درونی از احساس حیوان دارد و رابطه «انسان ـ حیوان» از تقسیم‌بندی معمول «عقل ـ غیرعقل» بسیار فراتر می‌رود. نقصان و کشکمش در رابطه زن و مرد و مخدوش بودن معنای مشترک میان دو جنس یکی دیگر از مضامین مهم داستان‌های مجموعه «از اپرا لذت ببر» است. نویسنده برای مثال در داستان‌های «قهوه»، «از اپرا لذت ببر»، «دست‌ها»، «واگویه‌ها» و مانند آن به این مضمون می‌پردازد؛ مضمونی آشنا و نسبتاً تکراری که در بعضی داستان‌ها پرداختی قابل قبول یافته است. «انتظار» یکی از داستان‌های نسبتاً خوب از این دسته از داستان‌های مجموعه «از اپرا لذت ببر» است. زنی وارد فروشگاهی می‌شود و دیگر برنمی‌گردد. مرد که بیرون منتظر زن ایستاده بی‌تاب می‌شود و وارد فروشگاه می‌شود و سراغ زن را می‌گیرد. فروشندگان می‌گویند کسی را ندیده‌اند. کشمکش میان راوی و فروشندگان کار را به پلیس می‌کشاند. تا آخر نمی‌فهمیم که آیا با داستانی واقع‌گرا طرف هستیم و یا با یک راوی اسکیزوفرنیک. حالت دوم در واقع بیانی است از جراحت‌های رابطه زن و مرد که می‌تواند موجب فروپاشی واقعیت شود. «از اپرا لذت ببر» نوشته محمد عبدی را نشر «ناکجا» در پاریس منتشر کرده است. به نقل از وبسایت رادیو زمانه #ازاپرالذتببر

  • دل‌لرزه‌های بوشهر

    با خرید کتاب الکترونیک دل‌لرزه‌های بوشهر را مرهمی باشیم ناکجا از تاریخ پنجشنبه 11 آوریل تا جمعه 19 آوریل درآمد حاصل از فروش کتاب های الکترونیک را به هم‌میهنان بوشهری اختصاص می دهد. دوستان خارج از کشور با خرید کتاب الکترونیک با سیستم بانکی بین‌المللی و دوستان داخل ایران با تهیه اعتبار برای خرید کتاب از ایران می‌توانند در این حرکت سهیم باشند. لینک کتاب‌های الکترونیک ناکجا: http://www.naakojaa.com/section/2341 شییوه خرید از داخل ایران: http://www.naakojaa.com/article/2344

  • گفتگو با بی‌تا ملکوتی به بهانه‌ نشر “مای نیم ایز لیلا”

    گفت‌وگو از سپیده جدیری وقتی رمان مای نیم ایز لیلا را برای خواندن به دست گرفتم، در همان نخستین سطرها با توصیف‌های منحصر به فردی از فضا روبه‌رو شدم که آدم را به شگفت‌زدگی وامی‌داشت. هر چه جلوتر رفتم، این حس قوی‌تر شد تا آنجا که مرا بر آن داشت که برای چندمین بار از نویسنده‌اش بپرسم: «آیا این واقعا نخستین رمان شماست؟» ساختار، زبان و شیوه‌های فضاسازی و شخصیت‌پردازی در این رمان با چنان دقت و وسواسی انتخاب شده است که به دشواری می‌توان باور کرد تجربه‌ی نوشتنِ چندین رمانِ دیگر پشتِ آن نباشد. اما همین است که هست! مای نیم ایز لیلا نخستین رمان (داستان بلند) بی‌تا ملکوتی است ، شاعر و نویسنده‌ی مهاجری که چندین و چند کتاب دیگر نیز در کارنامه‌اش به چشم می‌خورد اما هیچ کدام آنها رمان نبوده‌اند. چرا چاپ این رمان این همه سال طول کشید؟ سال ۲۰۰۶ نوشتن‌اش را آغاز کردید و شش سال بعد یعنی ۲۰۱۲ منتشر شد. خود نوشتن‌ آن چه‌قدر طول کشید؟ من رمان مای نیم ایز لیلا را در سال ۲۰۰۶ شروع کردم و در سال ۲۰۰۷ نسخه اولیه رمان به پایان رسید. بعد سعی کردم مدتی از آن فاصله بگیرم. حدود یک سال در کمدم خاک خورد تا اینکه دوباره رفتم سراغش و بازنویسی‌اش را شروع کردم. سال ۲۰۱۰ دیگر به نظرم آماده بود برای انتشار. ابتدا آن را به ناشر دیگری سپردم که در آن زمان به نظرم بهترین و معتبرترین ناشر فارسی زبان خارج از ایران بود. آنها از انتشار رمان خیلی استقبال کردند اما متاسفانه یا خوشبختانه خوش قول نبودند و چاپ کتاب تا سال ۲۰۱۲ به تعویق افتاد. در پاییز سال ۲۰۱۲ از انتشار رمان به وسیله ناشر قبلی انصراف دادم و آن را به نشر ناکجا در پاریس دادم که در دسامبر ۲۰۱۲ منتشر شد. از این اتفاق و انتخاب هم خیلی خوشحالم چون نشر ناکجا روی ای- بوک یا کتاب الکترونیکی خیلی مانور می‌دهد و من معتقدم کتاب الکترونیکی نسل جدید کتاب‌های چاپی است و خیلی باید جدی گرفته شود. زبان روایت را زبان بسیار خاصی انتخاب کرده‌اید سرشار از توصیف‌هایی منحصر به فرد از محیط و آدم‌ها. در واقع، بر خلاف نظر یکی از منتقدان محترم رمان شما، معتقدم که هیچ رد پایی از ساده‌نویسی به معنای مرسومش در این رمان به چشم نمی‌خورد، حتی زبان دیالوگ‌ها آن‌قدر خاص و گاهی شاعرانه‌ است که نمی‌توان برچسب ساده‌نویسی بر آن زد. و اتفاقا من این را امتیازی برای نثر شما می‌دانم. نظر خودتان در این باره چیست؟ در این رمان روی فضا سازی، شخصیت پردازی و دیالوگ‌ها خیلی متمرکز بودم. و کلا زبان اثر هم بی نهایت برایم مهم است. توصیف و پرداختن به جزئیات فضا، آدم‌ها و دیدن آنها از پشت ویزور یک دوربین عکاسی یا فیلمبرداری به مانند تصاویر سینمایی، از بخش‌هایی بود که خیلی فکر شده به آنها پرداخته‌ام. می‌خواستم مخاطب با خواندن اثر، این آدم‌ها و فضایی که در آن نفس می‌کشند را ببیند، لمس کند و ارتباط برقرار کند. هر چقدر به این جزئیات انتخاب شده، بیشتر پرداخته شود، آن فضاها و شخصیت‌ها پررنگ‌تر می‌شوند. از طرف دیگر نمی‌خواستم به پرگویی و اضافه گویی بیفتم. می‌خواستم توصیف‌ها، فضاسازی‌ها و پرداختن به جزئیات، انتخاب شده و موجز باشند و به پرحرفی کشیده نشوند. نکته دیگر این است که این رمان سه راوی دارد با سه زبان متفاوت. یک راوی لیلا شخصیت محوری رمان است که زنی است از هر جهت معمولی که خیلی ساده و راحت و رک صحبت می‌کند. راوی دوم یوسف مرد نویسنده‌ای است که همسایه روبرویی لیلاست و در زندگی او نقشی مهم ایفا می‌کند. او مردی است تلخ و افسرده و معترض و البته نویسنده است و خوب به زبان متفاوتی صحبت می‌کند. راوی سوم هم سوم شخص محدود است که با آن ناصر شوهر لیلا و تانیا دختر نوجوانش را نوشته‌ام. روی هر سه زبان باید کار می‌کردم که تفاوت‌ها روشن شود. در ضمن چون خودم به دیالوگ در یک اثر خیلی حساسم، روی دیالوگ‌های رمان خیلی وقت گذاشتم. یک فصلی در رمان هست که کل فصل روی دیالوگ می‌چرخد. در نوشتن دیالوگ‌ها به نوع دیالوگ‌نویسی پینگ پونگی آثار همینگوی نظر داشتم و اینکه دیالوگ‌ها مستقیم از خود موضوع صحبت نمی‌کنند بلکه از کناره‌های موضوع می‌خواهند به اصل مطلب برسند. این فصل برایم جزو سخت‌ترین فصل‌ها بود. امیدوارم این تلاش‌ها در رمان به بار نشسته باشد. تکنیکی که شما در نوشتن این رمان به طور برجسته‌ به کار برده‌اید، نوشتن واژگان انگلیسی با حروف فارسی و در برخی مواقع حتی جمع بستن این واژگان با ادات جمع فارسی است؛ مثلا کلمه‌ی هوم وُرکا به نظرم در استفاده از این تکنیک جدید زبانی، ایرانی باقی ماندن و آمریکایی نشدنِ فرهنگ شخصیت‌های داستان را مد نظر داشته‌اید. به این ترتیب، می‌توان گفت که زبان در رمان شما کارکردی متناسب با مضمون و محتوا پیدا کرده است. چگونه به چنین دستاوردی رسیدید؟ به دشواری، یا از سر اتفاق؟ شاید به خاطر علاقه‌ام به نوشتن، همیشه روی حرف زدن آدم‌ها و دایره کلمات و واژگانی که بکار می‌برند، حساس بوده‌ام. در ایران که زندگی می‌کردم به زبان کسانی که سالها و یا حتی چند سال خارج از ایران زندگی کرده بودند، توجه می‌کردم و به نوع کلماتی که به کار می‌بردند. در خارج از ایران هم روی نوع حرف زدن ایرانی‌های مهاجر، دقت می‌کردم و می‌دیدم آنها به ترکیبی از زبان فارسی و انگلیسی رسیده‌اند که مخصوص خود آنهاست. مثلا کلمات انگلیسی را با قاعده زبان فارسی و یا حتی عربی، جمع می‌بندند. و یا فعل‌های انگلیسی را با فعل‌های فارسی ترکیب می‌کنند. مثلا می‌گویند خیلی میست کردم. یعنی خیلی دلتنگتم. مای نیم ایز لیلا هم داستان ایرانی‌های مهاجر است که زبانشان ملغمه‌ای است از دو زبان و یا حتی چند زبان. در این سالهای مهاجرت با آدم‌های نه تنها دو رگه که چند رگه‌ای برخورد کرده‌ام که به زبانی صحبت می‌کنند که مخلوطی از چند زبان است و خودش حکایتی است. شخصیت مهاجران ایرانیِ حاشیه‌نشین در رمان شما آن‌قدر ملموس از کار درآمده است که کنجکاو شدم بدانم در عالم واقعیت با نظیر چنین آدم‌هایی از نزدیک سر و کار داشته‌اید؟ نه این شخصیت‌ها تخیلی هستند و در عالم واقع وجود ندارند. اگر چه برخی از ویژگی‌های این آدم‌ها و تضادهای عمیق خانوادگی و درونی آنها و مدل زندگی‌شان، مواردی بوده که در آدم‌های اطرافم و در طول زندگی‌ام دیده‌ام و شاهدش بوده‌ام. بی‌تا ملکوتی: من همیشه آدم فرمالیستی بودم و فرم برایم گاهی مقدم بر مضمون و محتوا بوده است. یعنی چگونه گفتن برایم مهم‌تر از چه گفتن است. مضامین ثابت‌اند و داستان‌ها در اکثر موارد مشابه؛ در نتیجه چگونه گفتن آنهاست که داستان شما را شاخص و برجسته می‌کند. تکنیک‌های مختلفی را در نوشتن این رمان به کار برده‌اید که معمولا در رمان‌هایی که پیش از این خوانده‌ایم تنها یکی از آنها مورد استفاده قرار گرفته است. اما شما تلفیقی از این تکنیک‌ها را که اتفاقا بسیار هم برای نوشتن دشوار هستند به کار بسته‌اید. از جمله‌ی این تکنیک‌ها به انتخاب چند راوی برای رمان (لیلا، یوسف و راوی سوم شخص) و فاش ساختن پایان داستان در ابتدای آن (که هم برای کل رمان و هم برای بخش‌هایی از آن به کار رفته است) می‌توان اشاره کرد. چگونه شد که تصمیم گرفتید از چنین تکنیک‌هایی برای نوشتن اثرتان استفاده کنید؟ قدر مسلم تصادفی نبوده است. لطفا درباره‌ی چگونگی انتخاب ساختار اثرتان بیشتر برایمان توضیح دهید. من همیشه آدم فرمالیستی بودم و فرم برایم گاهی مقدم بر مضمون و محتوا بوده است. یعنی چگونه گفتن برایم مهم‌تر از چه گفتن است. مضامین ثابت‌اند و داستان‌ها در اکثر موارد مشابه؛ در نتیجه چگونه گفتن آنهاست که داستان شما را شاخص و برجسته می‌کند. اگرچه در رمان مای نیم ایز لیلا سعی کردم از دغدغه‌های فرم گرایانه‌ام کم کنم و تعادلی بین زبان اثر، تکنیک‌ها و شخصیت‌پردازی و فضاسازی ایجاد کنم. در دو مجموعه داستانم گرایشم به تکنیک و تجربه‌های نو، بیشتر نمود دارد. در این اثر از همان ابتدا فکر کرده بودم که می‌خواهم کار را در چه قالبی بنویسم. می‌خواستم که رمان از زبان لیلا، شخصیت محوری باشد. از طرفی یوسف دیگر شخصیت اصلی رمان بود که به زبان متفاوتی صحبت می‌کرد و می‌خواستم این دو راوی اول شخص را داشته باشم. دلم می‌خواست با انتخاب این راوی، مخاطب تا حد ممکن به آنها نزدیک شود و با آنها احساس همذات‌پنداری کند. اما راوی سوم شخص را برای ناصر، شوهر لیلا و تانیا دخترش انتخاب کردم. تا بتوانم از سه نوع زبان مختلف در رمان استفاده کنم تا از ابعاد مختلفی به زندگی آنها نگاه شود. اما از قبل تصمیم نداشتم که پایان داستان، جمله‌ی ابتدای داستان باشد. وقتی برای اولین بار قلم را روی کاغذ گذاشتم تا رمان را شروع کنم، نوشتم: او را ترک می‌کنم. در یک عصر بهاری نمناک و لخت، این ترفند اجرایی را قبلا در کتاب گزارش یک مرگ مارکز دیده بودم. داستان اصلا با اعلام مرگ سانتیاگو ناصر شخصیت محوری داستان شروع می‌شود. و کل داستان در مورد چگونگی به قتل رسیدن این جوان ۲۱ ساله است. می‌توانم بگویم که زندگی ادبی من به دو بخش قبل و بعد از خواندن این اثر تقسیم می‌شود. همینطور وقتی داستان عاشق ماگارت دوراس را خواندم باز هم زندگی‌ام به دو بخش قبل و بعد از آن تقسیم شد. آن چیزی که در اثر مارکز مهم است به قتل رسیدن شخصیت نیست بلکه چگونگی آن است و این قضیه روی نگاه من به جهان داستان و روایت خیلی تاثیر گذاشت. اما در مورد مستقل بودن هر فصل، از روی فکر و برنامه ریزی قبلی بود و از پیشینه‌ی خودم به عنوان یک داستان کوتاه نویس می‌آید. می‌خواستم هر فصل مثل یک داستان کوتاه هویت مستقلی داشته باشد با یک آغاز، نقطه اوج و پایان. در ضمن با این ترفند، احتیاجی نیست که هر بار که به سراغ کتاب می‌روی از چند صفحه قبل شروع کنی تا یادت بیاید که تا کجای داستان را خوانده‌ای. در این رمان هر فصل، بخشی متفاوت از کل پازل را تشکیل می‌دهد. در نتیجه می‌توان فصل‌ها را جابه‌جا خواند. اگرچه هر فصل یک نقطه اتصال با فصل بعد دارد اما داستان خطی نیست و پیوستگی روایی ندارد. تکنیک دیگری که از قبل به آن فکر کرده بودم، بازی‌های زمانی اثر است. چون داستان در دو زمان حال و گذشته اتفاق می‌افتد و از ورای اتفاقات حال، انعکاسی از تاریخ نیم قرن اخیر ایران را می‌بینیم. اگر به رمان شما لیبل اثری فمینیستی بزنیم موافقید؟ این‌که در نهایت آن‌که رودست می‌خورد و پشیمان می‌شود شخصیت مرد داستان (ناصر) است، از یک شمّ فمینیستی ناشی نشده است؟ نه من خودم این تفسیر را از اثر ندارم. تمام شخصیت‌ها قبل از هر چیز انسان‌هایی‌اند که سیاه و سفید هم نیستند. اشتباه می‌کنند. مهربانی می‌کنند. بدجنسی می‌کنند. خیانت می‌کنند. رفاقت می‌کنند و همه خصوصیات یک انسان را دارند. ناصر پدر خوبی است اما شاید به همان اندازه شوهر خوبی نباشد. خود لیلا، مادر و همسر ایده‌آلی نیست که هیچی پر از مسئله و درگیری است. پر از تناقض است. در ضمن انسان‌ها عاشق می‌شوند و ربطی هم به زن و مرد بودنشان ندارد. من شخصا اعتقادی به فمینیسم از نوع ایرانی‌اش که بسیار اگزجره است، ندارم. به نظر من زن و مرد متفاوت‌اند. برابری زن و مرد باید در حقوق و جایگاه اجتماعی و در قوانین مملکت باشد. مای نیم ایز لیلا چندمین اثری است که نوشته‌اید؟ در مجموعه داستان‌هایتان نیز از چنین تکنیک‌هایی استفاده کرده بودید یا برای نخستین بار در نوشتن این رمان تجربه‌شان کردید؟ مای نیم ایز لیلا اولین داستان بلند و یا رمان کوتاه من است. قبل از آن یک مجموعه شعر و دو مجموعه داستان در ایران منتشر کردم و البته کتابی در مورد سوسن تسلیمی ، برخی از این تکنیک‌ها و ترفندهای اجرایی را در داستان‌های کوتاهم تجربه کرده بودم و بعضی برای خودم تجربه اول بودند. اما در کل نوشتن کار بلند تجربه‌ای بود بسیار شیرین و به همان اندازه سخت. نسخه اول را در کمتر از یک سال نوشتم. مدتی ازش فاصله گرفتم اما در طول سه چهار سال بازنویسی‌اش کردم. از آثار در دست انتشار و در دست تالیفتان برایمان بگویید. آیا در ایران منتشرشان می‌کنید یا این طرف آب؟ چرا؟ اگر همت کنم و شعرهایی را که در این سالها نوشتم جمع آوری کنم، یک مجموعه می‌شود. اما باید وقت بگذارم برایشان. روی یک مجموعه داستان هم کار می‌کنم. اما راستش برای چاپشان در داخل یا خارج از ایران، هنوز تصمیمی نگرفته‌ام. در ایران مخاطب اثر خیلی بیشتر است. کار بهتر دیده می‌شود. معرفی و نقد کتاب در مطبوعات اتفاق خوب دیگری است که در ایران می‌افتد. اما خوب ارشاد هم هست و داستان مجوز و ممیزی و سانسور. خارج از ایران اثر سانسور نمی‌شود اما مخاطب محدودی دارد و اصولا خیلی کم مورد نقد و بررسی و یا حتی معرفی و یادداشت قرار می‌گیرد. اگرچه که معتقدم که یک اثر ماندگار راه خودش را پیدا می‌کند و در ذهن‌ها و خاطره‌ها می‌ماند. چه در ایران منتشر شود و چه در خارج از ایران. به نقل از مجله شهروند کانادا و سایت شهرگان #ماینیمایزلیلا

  • قصه‌های ‌جزیره «مای‌ نیم ایز لیلا»

    هادی خوجینیان/ رادیو کوچه «بی‌تا ملکوتی» در سال ۱۳۵۳ در تهران به دنیا آمده و رشته‌ی‌‌ نمایش‌نویسی را در دانشکده‌ی هنر و معماری دانشگاه‌ آزاد تهران دنبال کرده و همکار مستمر مطبوعات ‌ایران در زمینه‌ی‌ تاتر در طی سال‌های ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۴ بوده‌ است. نویسندگی را در سال ۱۳۷۲ شروع کرده و کتاب‌های ‌‌ذیل را چاپ کرده است. مجموعه‌ی‌شعر «مسیح و زمزمه‌های‌ دختر‌ شاه‌نامه» در سال ۱۳۷۶ مجموعه‌ی‌ داستان‌ کوتاه «تابوت‌خالی» در سال ۱۳۸۲ تالیف و گرد‌آوری «اسطوره‌ی ‌مهر» زندگی و فیلم‌های «سوسن‌ تسلیمی» در سال ۱۳۸۴ مجموعه‌ی ‌داستان «فرشته‌گا‌نِ پشت‌صحنه» در سال ۱۳۸۹ داستان‌ بلند «مای‌نیم ایز لیلا» در سال ۱۳۹۱ ترجمه‌ی شعر و داستان به انگلیسی، فرانسه و اسپانیایی که برخی از این ترجمه‌ها در کتاب «شعر زنان معاصر ایران» به کوشش «شیما کلباسی» در سال ۱۳۸۸ نگاشته شده است. فصل شانزدهم از کتاب «مای‌ نیم ایز لیلا» ماه فوریه و شب‌های‌ سفید بی ‌انتها. ماه فوریه و سرمای هولناک و پرهیاهوی نیمه‌شب‌های منهتن. ماه فوریه و پرسه‌ی‌ آدم‌های‌ تنها. آنقدر سرد است که فکر پیاده‌روی‌های تمام‌نشدنی‌ام را از سر بیرون می‌کنم و خودم را می‌رسانم به «پورت اوتوریتی». صدای سوز از زیر کلاه‌ شاپو‌ی‌ گران‌قیمت پدرم گوش را تازیانه می‌زند و سرما حس را از عضلات نیمه‌جانم می‌گیرد. تنها چنین سرمایی می‌تواند من را از روشن کردن یک سیگار دست‌پیچ منصرف کند و بس. طبق معمول شال و ساعتم را جا گذاشته‌ام و نمی‌دانم چه موقعی از شب و یا احتمالن نیمه‌شب است. ساعت اینجا هم کار نمی‌کند. کنار دیوار خاکستری ایستگاه مرکزی اتوبوس، پسر نوجوان نحیفی دختر مو قرمز چاقی را به دیوار چسبانده و تا آنجا که در توانش بوده لب‌های دختر را بلعیده است. هر دو تنها کاپشن نازکی پوشیده‌اند، بدون کلاه و شال و دستکش. انگار این سرمای مرگ‌آور اصلن به این زوج بی‌خیال اثر ندارد که ندارد… وارد ایستگاه می‌شوم. قطعه‌ی سونات مهتاب «بتهوون» با صدایی ملایم در سالن ورودی ایستگاه از بلندگوهای نامریی سقفِ بلند سالن پخش می‌شود. جنب‌‌وجوشی نیست. چند بی‌خانمان چرب و چرک به خواب عمیق و کابوس‌واری فرو رفته‌اند. صدای موسیقی موجی از رخوت و آرامش را به سمتم هل می‌دهد و من با تمام وجود خود را تسلیم امواج صوتی می‌کنم و روبه‌روی گوی‌های فلزی داخل اتاقک شیشه‌ای یک اثر هنری مدرن می‌ایستم. چشم‌هایم روی هم می‌روند. نُه ساله‌ام و هر روز با صدای مرضیه یا دلکش که از رادیو تهران پخش می‌شود، از خواب بلند می‌شوم. هر روز رأس ساعت هفت و سی دقیقه و در محاصره‌ی امواج موسیقی قطعه‌ای از موسیقی‌دانی مشهور، که آن زمان تشخیص آنها از هم برایم دشوار بود. من، برخلاف بابا هوشنگ و خورشید، استعدادی در موسیقی نداشتم اما مادر و پدرم تنها چند ثانیه بعد از شروع قطعه، نام ترانه و نام آهنگ‌سازش را می‌گفتند. گاهی با هم سر موسیقی‌ها شرط‌بندی می‌کردند. وقتی مجری برنامه نام ترانه، نام خواننده و نام آهنگ‌سازش را می‌گفت، صدای رادیو را کم می‌کردند تا ببینند کدامشان زودتر نام قطعه را می‌گوید. اگر بابا هوشنگ زودتر می‌گفت، خورشید بساط صبحانه را می‌چید و اگر نه، جور کردن اسباب صبحانه دست‌های ظریف و سفید هوشنگ خان را بوسیده بود و همسر عالی‌قدر می‌نشست روی صندلی لهستانی، که آن زمان عتیقه نبود، رو به پنجره و حیاط بزرگ خانه‌ی محمودیه و با انگشت‌های باریک و بلندش روی میز ضرب می‌گرفت و آهنگ را همراه با خواننده‌اش زیر لب می‌خواند. در میان صدای ویولن‌ها، سنتورها و ضرب و زمزمه‌ی آرامِ «به رهی دیدم برگ خزان…»، صدایی رویای پُرتصویر کودکی‌ام را قیچی می‌کرد… یوسف! یوسف جان! زیبای مصر! بلند شو! خواب بسه مادر جان… خورشید به من می‌گفت زیبای مصر. گاهی هم پدرم صدایم می‌زد: «پاشو دیگه! زلیخا منتظره…» چشم‌هام را نیمه‌باز می‌کردم و می‌دیدم که خورشید لبخند می‌زند و گاهی چشمکی و گاهی غرولندی که این حرف‌ها چیه به بچه‌م یاد می‌دی، نُه سالشه نه نوزده سال. عطر خوش چای دارچین می‌پیچید زیر دماغم و خنکی از روی باغچه‌های پُرگُل حیاط می‌پاشید روی بازوهای لختم که اغلب از زیر لحاف بیرون می‌ماند و مور مورم می‌شد. دلم نمی‌خواست بلند شوم. دلم می‌خواست همان طور لخت روی تخت کوچک چوبی‌ام می‌ماندم و تصاویر سیاه و سفید بادبادک‌های سرگردان را دنبال می‌کردم. همان‌هایی که روی پشت‌بام همه‌ی خانه‌های محله‌ی محمودیه بود اما دست‌هایی که نخ بادبادک‌ها باید به آنها ختم می‌شد هرگز در خواب‌هایم نبودند. گاهی بادبادک‌ها نورانی بودند و گاهی شکل‌های عجیبی داشتند مثل چهره‌ی یک آفریقایی یا یک سرخ‌پوست با صورتی رنگ‌شده و پر از پرهای سفید که لابه‌لای موهای پرپشت و بلندش جابه‌جا دیده می‌شد. رنگ پَرها همیشه سفید بود و موها همیشه بلند. خورشید گاهی پشتم را می‌مالید تا شاید بلند شوم و بابا هوشنگ بلند بلند می‌گفت: «بن ژوق موسیو کُومان سَوَ؟» بلند می‌شدم. می‌رفتم توی حیاط و بوی یاس‌های امین‌الدوله را توی ریه‌هایم فرو می‌کردم. قطار آبی‌ام کنار حیاط بود. قطاری که دو تا باطری بزرگ می‌خورد و همراه با حرکت قطار، سرِ راننده به چپ و راست خم می‌شد. قطارم چراغ هم داشت و صدا می‌داد: هو هو چی چی هو هو چی چی… به ماشین‌های کوچکم هم سری می‌زدم. همه رنگ ماشین داشتم و همه مدل؛ بنز، بی‌ام‌و، پورشه، فراری، یک کادیلاک صورتی هم داشتم. خورشید می‌گفت: با این کادیلاک صورتیت منو برسون بیمارستان! می‌گفتم: خورشید بزرگ که شدم برات گرون‌ترین ماشین دنیا رو می‌خرم. خورشید می‌گفت: ماشین نمی‌خوام؛ بزرگ که شدی حتماً بهم سر بزن… گل یادت نره و بعد بابا هوشنگ حرفش را می‌برید: خوب مادر و پسر خلوت کردین… خورشید جان! بیا تو، سرما می‌خوری… صبحانه را روی همان میز چوبی منبت‌کاری‌شده، رو به حیاط می‌خوردیم. نان سنگک داغ با پنیر لیقوان، خامه‌ی محلی و مربای آلبالویی که خورشید خودش درست می‌کرد. آن موقع بود که دیگر می‌فهمیدم از خواب بیدار شده‌ام و دیگر نمی‌توانم به دنبال صاحب بادبادک‌ها بگردم. خورشید زیبا بود. دختر عزیزدُردانه‌ی یکی از خان‌های ایل قشقایی. هر بار که به عکس‌هایش نگاه می‌کنم می‌بینم حتا کچل هم که شد باز زیبا بود. یادم نمی‌آید که موهایش کِی بلند بود و کِی شروع کرد به ریختن. کِی آن موها را کوتاه کرد و کِی کلاه گیس گذاشت. همیشه از او یک تصویر دارم و نوار صدایی که برایم باقی مانده. توی نوار خوانده است: «به رهی دیدم برگ خزان… پژمرده ز بیداد زمان… کز شاخه جدا بود…» می‌توانست خواننده‌ی معروفی شود، اگر آنقدر زود نرفته بود خانه‌‌ی‌‌بخت. اگر آنقدر زود نمرده بود. خودش صدایش را ضبط کرد. تازه نوار کاست آمده بود. نوار را گذاشت توی ضبط کوچک‌مان و گفت: «این مال توئه یوسف که دلت برام تنگ نشه… هر وقت دلت تنگ شد نوارو بذار توی ضبط ببین دارم برات آواز می‌خونم.» خورشید: «مگه می‌خوای بری مسافرت؟» جواب نمی‌داد. فقط آواز جدیدی می‌خواند. خورشید زیباترین لب‌های جهان را داشت و من هنوز یکی از بزرگ‌ترین سؤال‌های زندگی‌ام این است که چطور می‌شود کارمند ساده‌ی بانک بود اما هر شب زیباترین لب‌های جهان را بوسید. پدرم تا لحظه‌ی آخر کنار پای خورشید نشسته بود. روزهای آخر از بیمارستان آورده بودش خانه‌ی خودمان. می‌خواست توی همان خانه‌ای بمیرد که ده سال سه تایی با هم سر کرده بودیم. با آواز و شعر و بوسه. با ادبیات و آغوش و حرف‌های عاشقانه. خانه‌ی اعیانی اجدادی‌اش که قبل از مرگ به نام پدرم کرد و او هم، وقتی از ایران رفتم، خانه را به من بخشید تا با پولش بدون دغدغه درس بخوانم یا ساز بزنم و یا بنویسم. گفت: «برو دنبال دلت پسر… » خودش آنقدر پول پس‌انداز کرده بود تا خانه‌ی کوچکی در نیاوران بخرد و برود جایی که به قول خودش نزدیک کوه باشد، نزدیک طبیعت و نزدیک‌تر به آسمان. تازه انقلاب شده بود که دیپلم ریاضی مدرسه‌ی رازی به بغل، به قصد نیویورک، خانه‌ی محمودیه را ترک کردم و پیانوی سفید خورشید را و چلچراغ‌های کریستال را که تنها زمان‌های مهمانی روشن می‌شدند و صفحه‌های موزیک پاسادوبل هوشنگ را. آن دو چه هماهنگ با هم پاسادوبل می‌رقصیدند. مثل دو شبح خوشبخت. من هیچ وقت به آن خانه برنگشتم. «خورشید تو که تنها جایی نمی‌ری… مگه نه؟» خودش یک سال است که رفته سرای سالمندان. با پای خودش رفت. تو نامه‌ی آخرش نوشته بود: «یوسف، من توی این خونه دارم دق می‌کنم… همه‌ی باغ‌ها را ویران کردند و خانه‌های ویلایی دلباز را. دیگر کوچه باغی نیست. جوی‌های آب زلال و هوای بی‌سرب، همه به کتاب‌ها پیوستند. درخت‌های کهنسال را بریده‌اند. جلوی پنجره‌ی اتاق خوابم، برج‌ها بالا رفته‌اند و از منظره‌ی شهر خبری نیست. دیگر نه صدای مرضیه نه بوی یاس‌های زرد و نه نامه‌های مرتب تو نمی‌توانند نجاتم دهند…» مدتی است که یاس به دیدنم می‌آید. «بی‌ام‌و زی فور»ش را مقابل آپارتمان بلوار هون پارک می‌کند و با هم در سکوت قهوه می‌خوریم. یک بار از خورشید پرسید و از بابا هوشنگ. یک بار هم گفت: دوست پسر ایرلندی‌اش عاشق مولانا شده و برایش به انگلیسی مولانا می‌خواند. بعد هم گله کرد که هیچ وقت حوصله نداشتم فارسی یادش دهم. هنوز به گوی‌های نقره‌ای خیره مانده‌ام. یعنی ممکن است لیلا در امتحان اجرای برنامه‌ی کلیسا قبول شود؟ چند ماه است که آواز خواندن از روی علم و اصول را با نسرین وزیری شروع کرده است. گوی نقره‌ای برای صدمین بار می‌افتد تو سوراخ. #ماینیمایزلیلا

  • جهان ملال‌آور و معمولی لیلا

    معرفی داستان بلند مای نیم ایز لیلا نوشته بابک مینا مای نیم ایز لیلا با کشف لیلا آغاز می‌شود. راوی که نویسنده است شخصیت اصلی رمانش را معرفی می‌کند و او را سنگ بنای داستان قرار می‌دهد. رمان به‌ تدریج ما را با شخصیت لیلا و زندگی او آشنا می‌کند و بر این اساس طرح زندگی او را می‌گستراند و در این گسترش، شخصیت‌های دیگر رمان وارد می‌شوند. مای نیم ایز لیلا از لیلا همچون پایه‌ای استفاده می‌کند تا ساختمان داستان را بر روی آن سوار کند. لیلا ستون اصلی و بنیان طرح داستانی کتاب است. همه چیز از او آغاز می‌شود، سپس از او فاصله می‌گیرد، شاخ و برگ می‌گیرد و سرانجام به او ختم می‌شود. نویسنده‌‌ همان ابتدا مهم‌ترین نکته را درباره شخصیت لیلا به ما می‌گوید: یوسف که نویسنده است با لیلا هماغوش شده است و هنگامی که لیلا دارد به خانه‌اش برمی‌گردد می‌گوید: لیلا زنی معمولی‌ست که نمی‌شود با او از جویس، و پل استر و گلشیری حرف زد. با او می‌شود از مد روز و دست‌ها و ناخن‌ها حرف زد. اما این معمولی بودن سرتاسر شخصیت‌های رمان را در بر گرفته است. مای نیم ایز لیلا کتابی‌ست درباره آدم‌هایی که مهاجرت را همچون میان‌مایگی و بی‌اصالتی تجربه می‌کنند. هیچ چیز اصیل نیست و زندگی شخصیت‌های داستان در جهانی دورگه، ملال‌آور و معمولی می‌گذرد. چند‌رگه بودن و بی‌اصالتی در مای نیم ایز لیلا از‌‌ همان مواجه خواننده با نام کتاب آغاز می‌شود و سپس در عناصر دیگر داستان گسترش می‌یابد: داستان در آمریکا می‌گذرد. آمریکای رمان آمریکای مهاجران است. اشارات فراوان کتاب به مهاجران عرب، اسپانیایی‌زبان و سیاه‌پوست و غیره در پس‌زمینه داستان فضای چندرگه و بی‌اصالت داستان را تشدید می‌کند. همچنین بچه‌های نسل دوم که نیمی فارسی و نیمی انگلیسی حرف می‌زنند و خود مهم‌ترین نماد بی‌اصالتی مهاجرت هستند. ناصر شوهر لیلا بعد از سال‌ها زندگی مشترک با او ناگهان عاشق زنی به نام دنیلا می‌شود. این نقطه پایانی زندگی مشترک لیلا و ناصر است. آن‌ها از همدیگر جدا می‌شوند. دنیلا اما پنج ماه است که با ناصر دوست است بی‌آنکه با او همآغوش شده باشد. دنیلا به ناصر اجازه نمی‌دهد از ناف‌اش پایین‌تر برود. می‌گوید مشکل دارد و باید به روانکاو مراجعه کند، اما پول ندارد. نهایتاً ناصر شبی دنیلا را لخت می‌بیند و متوجه برآمدگی عجیبی میان دو پایش می‌شود. این پایان کمیک ـ تراژیک خیانت ناصر به لیلا مجدداً ما را با مسئله اصالت و دوگانگی مواجه می‌کند. دوجنسی بودن معشوقه فرصت هیجانی رمانتیک از خیانتی واقعی را از خواننده می‌گیرد. بابک مینا: «مای نیم ایز لیلا» کتابی‌ست درباره آدم‌هایی که مهاجرت را همچون میان‌مایگی و بی‌اصالتی تجربه می‌کنند. هیچ چیز اصیل نیست و زندگی شخصیت‌های داستان در جهانی دورگه، ملال‌آور و معمولی می‌گذرد. در مای نیم ایز لیلا حتی معشوقه‌ای که سبب‌ساز خیانت شده است دوهویتی‌ست و این از او ناتوانی جنسی ساخته است. این نکته شاید کلید فهم تمام شخصیت‌های داستان است: مهاجرت، جهانی میان‌مایه و دور از اصالت ساخته است که مهاجران در آن توان آفرینش زندگی اصیل و معنامند را ندارند. در اواسط رمان در مهمانی روشنفکرانه با شخصیتی به نام ملوسک آشنا می‌شویم که نقطه مقابل لیلاست. زنی روشنفکر و سکسی که نگاهی تحقیرآمیز به لیلا دارد. اما بلاهت روشنفکرانه و بزک‌کرده ملوسک در برابر سادگی غیرروشنفکرانه لیلا به مراتب ابلهانه‌تر و مضحک‌تر است. در مهمانی روشنفکرانه، نویسنده با به ‌دست دادن روایتی کوتاه از شخصیت ملوسک نوعی روشنفکری میان‌مایه را هجو می‌کند. اگر در مهاجرت، زندگی در سطحی افقی و معمولی و پیش‌پاافتاده می‌گذرد، اگر همه چیز دورگه و دو هویتی و فاقد معناست پس آیا در «خانه» می‌توان سراغ از اصالتی گرفت؟ آیا چیزی برای «بازگشت» وجود دارد؟ تنها نقطه روشن در رمان، «خانه محمودیه» خانه پدری یوسف است. خورشید و هوشنگ خان ، مادر و پدر فرهیخته یوسف بیانی از اصالت و فرهنگ والا هستند. آیا می‌توان به خانه محمودیه بازگشت؟ نه. خانه محمودیه دیگر وجود ندارد. خورشید خانم مادر یوسف در نامه‌اش برایش نوشته همه چیز از بین رفته است درختان را قطع کرده‌اند و برج‌های بلند ساخته‌اند و… یوسف در پایان رمان هنگامی که از روایت زندگی میان‌مایه و بی‌اصالت مهاجرت فارغ می‌شود می‌تواند به سوی ایران حرکت کند. گویی تنها با روایت این زندگی است که توانسته است از آن فاصله بگیرد. به نقل از رادیو زمانه #ماینیمایزلیلا

  • جایگاه نویسنده ایرانی در ادبیات جهان | با حضور رضا براهنی

    سه شنبه 26 مارس 2013 | ساعت 19 دانشگاه اینالکو آمفی تئاتر 4 65rue des grands moulins 75013 Paris ورود رایگان برای اطلاعات بیشتر با شماره تلفن 0033172408440 تماس بگیرید. #خطاببهپروانههاوچرامندیگرشاعرنیمایینیستم

  • تخفیف نوروزی

    از 16 تا 26 مارس 2013 به مناسبت سال نو از تخفیف 30 درصدی نشر ناکجا استفاده کنید. این تخفیف شامل همه کتاب‌های موجود در وبسایت ناکجا خواهد بود. کد تخفیف : naakojaa1392 را بعد از انتخاب شیوه پرداخت و قبل از بازبینی سفارش وارد کنید. #هفتداستان۱۳۹۱

  • محل خرید کتابخوان الکترونیک در تهران

    پیشنهاد می‌کنیم برای تهیه کتابخوان الکترونیک خود و دریافت اطلاعات دقیق به نمایندگی معتبر این دستاگاهها در مرکز کامپیوتر پایخت کمان کامپیوتر مراجعه کنید. در این فروشگاه مدل‌های متنوع کتابخوان‌های سونی، کیندل و نوک قابل تهیه است. کمان کامپیوتر: مرکز خرید پایتخت در ابتدای بلوار میرداماد تلفن فروشگاه : 88870775 و 88788096 و 88670319 http://www.kamancomputer.com

  • ژک برل، مه ۱۹۴۰

    مى‏‌نواختند چنین آوایى‏ در آن دم که جنگ چشم از خواب گشود مى‌‏نواختند چنین آوایى‏ در آن دم که جنگ از گرد راه رسید من از فراز یازده سالِگى‏ سرگشته نگاه مى‌‏کردم‏ به سربازکانى فرسوده‏ که به یاد مى‌‏آوردند که من از بلژیکم‏ مرد‌ها مرد مى‌‏شدند ایستگاه‏‌ها مى‌‏بلعیدند سربازانِ متظاهر به نرفتن را و زنان‏ و زنان آویخته مردان مى‏‌شدند مى‏‌نواختند چنین آوایى‏ در آن دم که جنگ چشم از خواب گشود مى‏‌نواختند چنین آوایى‏ در آن دم که جنگ از گرد راه رسید و این است بهارى که آتش مى‏‌گیرد توپ‏‌ها آوازخوان مى‏‌گذشتند و بلافاصله بازمى‏‌گشتند با سرِ افکنده میان دو پا همان‏گونه که بازمى‏‌گشتند گریان‏ برادران‏مان که پیر شده بودند پدران‏مان که مه شده بودند و زنان‏ زنان آویخته طفلان مى‌شدند مى‌‏نواختند چنین آوایى‏ در آن دم که جنگ چشم از خواب گشود مى‌‏نواختند چنین آوایى‏ در آن دم که جنگ از گرد راه رسید و من دریافتم پناهنده کیست‏ ده‏نشینى خانه‏‌به‌‏دوش شده‏ حومه‌‏نشینى پا به فرار از شهرى بى‌‏دفاع که دربند شده‏ و من دریافتم بازنده کیست‏ مسلحى خلع‌‏سلاح شده‏ که پاى پیاده بازمى‏‌گردد و زنان‏ زنان آویخته اشک‏‌ها مى‏‌شدند مى‌‏نواختند چنین آوایى‏ در آن دم که جنگ چشم از خواب گشود مى‏‌نواختند چنین آوایى‏ در آن دم که جنگ از گرد راه رسید از آسمانى آبى‏‌تر از همیشه‏ ماه مِى ۴۰ آغوش گشود به صفوف آلمانى‏‌هایى که لگدمال مى‏‌کردند بلژیکى بودنم را شرافت صبر از کف داد و هر ده به خود لرزید و هر شهر خاموش شد و زنان‏ زنان آویخته به خاموشى شدند ژَک برِل ترجمه: تینوش نظم‏‌جو – مهشاد مخبرى‏ #پیکرزنهمچونمیداننبرددرجنگبوسنی

  • طغیان نویسنده نسل امروزی

    نقدی بر رمان “فیس بوک” اثر سبحان گنجی به قلم حسین مزارعی اولین صفحه را بعد از نام کتاب و نویسنده ورق می‌زنید ، در وسط سفیدیِ پر حجمِ کاغذ با این جمله مواجه می‌شوید : ” از تمامی بزرگانی که حقیر را عفو خواهند کرد پوزش می‌طلبم ، بزرگانی هم که حقیر را عفو نخواهند کرد به تخمم “… این سر آغاز نامتعارفِ کتابی‌ست که نه در آن تابوشکنی‌های دهه شصت غرب و نه حتی در جغرافیایی آزاداندیشِ آن دیار نوشته شده بلکه در سال ۲۰۱۰ در قلب خاورمیانه‌ی پر از هنجار و آداب و رسوم ایرانی نگارش یافته است. با خواندن پاراگراف اول به متفاوت بودن رمان نیز مطمئن می‌شوید . اگر خواننده حرفه‌ای باشید بی‌شک می‌دانید شروع رمان یکی از بخش‌های مهم آن می‌باشد .هیچ کس ضربه و پانچِ بی‌مقدمه چینی‌های رایجِ جمله اول رمان “بیگانه” ، آلبر کامو را فراموش نمی‌کند (دیروز مادرم مرد). حال با خواندن جمله‌های اول رمان فیس بوک ، انگار نویسنده دست کش‌های بوکسش را پوشید و هی به صورت خواننده از همان نوع ایرانی که کمتر در تجربه کتاب‌خوانی‌ش با لغتی چون “جنده” مواجه بوده است می‌کوبد. بدون مقدمه شروع می‌کند : ” آ” فاحشه است (بوم) ، خودمانی‌تر می‌گویم جنده است (بوم بوم) ، اون تا حالا بابت هیچ کدام از دفعه‌ها‌یی که جاهای مختلف بدنش رو در اختیار کسی قرار داده، پول نگرفته (بوم بام بام)..خواندن را ادامه می‌دهید، اطلاعات به صورت مینی‌مالیستی و بدون توضیحات اضافه، توام با تعدد شخصیت‌ها همانطور پشت سرهم، یک نفس به مغز شما هجوم می‌آورند . آنقدر ریتم آغازین رمان سریع است که گاهاً شما را مجبور به برگشتن و چک کردن خوانده هایتان می‌کند، البته نویسند خود نیز بر این امر  واقف است و با حضور مستقیم خود برخی اطلاعات داستان و شخصیت‌هایش را یاد آوری می‌کند. همه شخصیت‌های داستان به صورت مجزا هر کدام بوسیله یکی از حروف الفبا نامگذاری شده‌اند. این خود به چند لایه شدن داستان کمک زیادی کرده است همه‌ی کاراکتر ها رابطه مستقیم با یکدیگر پیدا نمی‌کنند اما بصورت غیر مستقیم با هم مرتبط هستند و دلیل انتخاب نام “فیس بوک” برای رمان نیز بر همین مبنا صورت گرفته است. مثلا در شبکه اجتماعی فیس بوک من با آقای “ج” دوست هستم و آقای ج نیز با “ن” ، حال در این بین ممکن است “ن” دوست مشترک بین من و “ج” نباشد اما من و”ن” به صورت غیر مستقیم با همان خط‌های فرضی، حلقه‌‌های یک زنجیره‌ایم… برای فهم بهتر این قضیه به عکس لوگو فیس بوک که آورده شده، دقت کنید. خودِ نویسنده نیز در جایی از مجله همشهری جوان جمله‌ای را نقل می‌کند که بر استدلال بنده درباره نام رمان صحه می‌گذارد :”هر دو انسانی که روی کره زمین در نظر بگیرید حداکثر با شش واسطه به هم ربط پیدا می‌کنند.” بکارگیریِ هوشمندانه از کلمات حاکی از دانایی و تسلط نویسنده به پتانسیل‌های زبانی است او سعی می‌کند از شیرینی زبان فارسی تمام استفاده را ببرد و حتی گاهی اوقات بین کلماتی که ما بدون تمییز هر روز از آن در صحبت‌هایمان بکار می‌بریم تمییز قائل می‌شود و با همین رویه طنز های کلامی و موقعیت‌های طنزآلود خلق می‌کند. با مطالعه‌ی بُعدِ جنسی هر شخص می‌توان بخش مهمی ‌از رموز و لایه‌های شخصیتی آن فرد را کشف کرد. حساسیت فروید بر این جنبه از انسان برای کشف و ریشه‌یابی رفتارهای آنها “روانکاوی” را به گستره‌ی علوم انسانی هدیه داده است. در رمان فیس بوک نیز نویسنده برای توصیف و شخصیت پردازیِ کاراکترهایش توجه ویژه‌ای به این بُعد دارد و با زبانی برهنه ، بی‌پروا، بر لبه‌ی تیز ادبیات اروتیسم، گام نهاده است. در ادبیات اروتیسم نویسنده نیاز به دقت و توجه فراوانی دارد تا به دَره‌ی هرزه نگاری و مستهجن‌نویسی سقوط نکند. داستان‌نویس باید برای تک تک واژه‌های ممنوعه ، نام بردن‌های اندام‌های جنسی و آن گزارشات همبستری دلیل داشته باشد در غیر این صورت سقوطش به دنیای پُرنو نویسی حتمی ست. اما در رمان فیس بوک، نسبتا در فرود نیامدن در این گودال موفق بوده است و اگر گستاخانه از ممنوعه‌ها بهره جسته ، تقریبا هیچ کدام بی‌دلیل و برای لذت‌جویی جسمی نبوده‌اند. در جایی از رمان که صحنه‌ای از خودارضایی خانم “ث” می‌باشد خود نویسنده وارد می‌شود و می‌گوید :”می‌شد آنچنان وصف شورانگیزی از حمام کردنِ “ث” بنویسم که خوانندگان مذکر آلت به دست بمانند و خوانندگان مونث دست به آلت. اما چه کنم که هدف چیز دیگریست” رمان دارای یک راوی دانای کل خنثی که همان نویسنده است می‌باشد او تک تک شخصیت‌هایش را خوب می‌شناسد و به کمک این کاراکترها، تصویر و توصیفی نقادانه و طنازانه از وضعیت سیاسی ، اجتماعی ، فرهنگی و مذهبی جامعه امروزی ایران همراه با دغدغه‌شان بدون ملاحضات هنجارهای اخلاقی در فرهنگ مرسوم خاص ایرانی و نیز بدون هر گونه خودسانسوری‌های رایج ، به ما ارائه می‌دهد. نوع روایت و پرداخت شخصیت‌ها شباهت زیادی به رمان “سیمای زنی در میان جمع” اثر هانریش بل دارد با این تفاوت که در آن رمان ، راوی نویسنده در مقام بازپرس در جستجوی گذشته‌ی” لِنی” است و خرده روایت‌هایی از شخصیت‌های دیگر، هول محورِ” لِنی” خلق می‌کند. اما در رمان فیس بوک هیچ کدام از شخصیت‌ها محوریتی بر خرده روایت‌هایشان ندارند هر چند کارکتر “آ” پرداخت بیشتر و حضور پررنگتری دارد. نویسنده عاشق بازی کردن است بازی با کلمات، فرم، زمان، مکان و حتی شمای خواننده که چشمانت خط به خط داستان را دنبال می‌کند. در این بین حتی ممکن است شما را دست بیاندازد. او ابایی ندارد شخصیت‌هایش را سی سال به جلو یا عقب ببرد (همین کاری که با “ث” و “ب” میکند) و آنها در کانتکس‌های زمانی مختلف توصیف کند . انگار کاراکترهایش رو جلوی چشم خواننده می‌سازد و می‌پزد و من را یاد فصل اول رمان جاودانگی میلان کوندرا می‌اندازد که “اگنس” را جلوی چشم خواننده با الهام از زن میانسالی که در استخر مشغول شنا کردن است خلق می‌کند و با وجود این هیچ‌گاه به باورپذیری خواننده نسبت به داستان لطمه‌ای نمی‌خورد و همچنان مشتاق به دانستن سرنوشت کاراکترها می‌ماند که به نظر بنده این یک روش سخت و چالشی بزرگ برای نویسنده است، مانند شعبده‌بازی که کلکِ شعبده‌اش را به شما بگوید و همچنان هنگام شعبده‌بازی اش شما او را باور می‌کنید و به هیجان بیآیید. بکارگیریِ هوشمندانه از کلمات حاکی از دانایی و تسلط نویسنده به پتانسیل‌های زبانی است او سعی می‌کند از شیرینی زبان فارسی تمام استفاده را ببرد و حتی گاهی اوقات بین کلماتی که ما بدون تمییز هر روز از آن در صحبت‌هایمان بکار می‌بریم تمییز قائل می‌شود و با همین رویه طنز های کلامی و موقعیت‌های طنزآلود خلق می‌کند. دراین میان هیچگاه دچار تکلف‌های من‌درآوردی فیلسوف‌مابانه نمی‌شود. هر چند در این مورد در رمان کنایه‌ای غمگینانه به فارسی زبان ها می‌زند :” اصلاً من چرا دارم به زبانی رمان می‌نویسم که آنهایی که بلدش هستند زیاد اهل مطالعه کردن نیستند” به دو سوم انتهایی که می‌رسید بصورت ناگهانی نویسنده دست از رمان می‌کشد و نزدیک به سی صفحه را به کتابی از خود، به نام “کلاغ‌ها بهتر می‌دانند” که قرار بود در نشر افراز چاپ شود (که نشد که بشود) اختصاص می‌دهد. متن این سی صفحه عاشقانه‌ست و متفاوت از خود رمان. در کل مانند وصله‌ای ناجور، خود را بر پیکره رمان چسبانده (یا شاید چپانده) است و ضربه‌ی سنگینی به آن وارد می‌کند. که ای کاش نویسنده بر این وسوسه خود غلبه می‌کرد و این قسمت را در رمانش نمی‌گنجاند. اما شاید این عقده‌گشایی باشد بر تمام آن نوشته‌هایی که چاپ نشده‌اند. بعد از این تکه ناهمگون انگار هم رمان از نفس افتاده است و هم راوی. انگار نویسنده دیگر حال ندارد با همان هیجان اولیه از کاراکترهای جدیدش با شما سخن بگوید و سرسری از کنارشان رد می‌شود. به راحتی از “ل” عبور می‌کند و یا “ژ” که نوزادیست و چند ماه بعد قرار است به دنیا بیاید و راوی دلیل حضورش را برای اینکه کدام نظریه در آینده‌ی جهان درست‌تر خواهد بود بیان می‌کند اما از این پتانسیل جذاب استفاده چندانی نمی‌کند هر چند قبلش توضیحی فرمیک داده است که”ژ” مانند حروف اول اسمش کمتر حضور دارد. همه چیز از ریتم افتاده است هر چند در قسمت “ن” و “خ” که مکالمه‌ای‌ست بین خدا و نوح ،  و حتی می‌تواند میان خواننده و نویسنده باشد داستان جان دوباره‌ای می‌گیرد اما هیچگاه به آن انرژی اولیه نمی‌رسد. فیس بوک پر است از جملات طلایی و زیبا و هوشمندانه که در رمان‌های دیگر نویسنده ها برای جذب مشتری و خواننده برای چاپ در پشت جلد کتاب هایشان انتخاب می‌کنند و خوراک نقل قول کردن هستند. پر است از کشمکش‌های ذهنی ، پر از آرزو و امیال سرکوب شده یا برآورده نشده که می‌تواند هر یک از همان تمناهای خفه شده درخودِ ما باشد که بدون دسترسی و آگاهی از آن در یک گوشه ذهنمان در مقامِ عقده ، لانه کرده است. پر است از تجربه‌های مشترک و همذات‌پنداری من و شماست که در پروسه‌های همیشگیِ خودسانسوری‌هایمان در حال کتمانشان هستیم. از خودارضایی‌کردن های “ج” که بعد از عاشق شدنش تَرکِ عادت کرده گرفته تا تحولات و دگرگونی‌های “چ” در مورد باورهای مذهبی و غیر مذهبی‌اش. در مجموع رمان فیس بوک طغیان نویسنده نسل امروزی اوضاعِ گاشفته (گیج + آشفته) همین روزهای ایران است و بی شک اتفاقی جدید و تاثیرگذار در ادبیات داستانیِ فارسی خواهد بود و عناصر ماندگاری در آن به راحتی هویدا می‌باشد. پینوشت: ۱-این کتاب فیس بوک را میتوانید از اینجا تهیه کنید ۲-عبارت گاشفته از متن خود کتاب گرفته شده است #فیسبوک

  • نویسنده‌ای که فقط به فارسی می‌نویسد

    نقدی بر رمان فیس بوک، نوشته سبحان گنجی مرز میان اروتیسم با هنر و ادبیات آنقدر باریک است که گاه به سختی می‌توان آن را دید و گاه هم به اشتباه یک اثر ادبی، پورنوگرافیک یا به عکس اثری فاقد ارزش ادبی، ادبیات خوانده می‌شود. درست است که همه آثاری که در آنها بر عناصر جسمانی انسان به همراه عشق زمینی تاکید شده، جزو آثار اروتیک محسوب می‌شوند؛ اما در یک اثر ادبی که واجد ویژگی‌های اروتیکی هم باشد، باید بتوان در کنار توصیف رابطه شهوانی، نشانه‌های بسیاری از ادبیات را یافت. در یک اثر ادبی اروتیک، نوع توصیف‌ها‌ در میزان ارزش اثر بسیار اهمیت دارد. همچنان که هدف نویسنده از بیان آن نیز باید در نظر گرفته شود. اگر متنی تنها برای گفتن از تن و روابط جسمانی نوشته شود، هرچقدر هم هنرمندانه نوشته شده باشد، نمی‌توان آن را لزوما در دسته ادبیات جای داد، چرا که در یک اثر ادبی، به جز توجه به ویژگی‌ها‌ی زیبایی‌شناختی از سوی نویسنده، اغلب، هدف نویسنده، نقد اخلاقی و اجتماعی مردم روزگار اوست. این ادبیات به همان اندازه که در به کار بردن واژه‌ها‌ و توصیف صحنه‌ها‌، بی‌پرواست، به همان اندازه هم در نقد اجتماع که شامل سیاست و مذهب و سنت و فرهنگ است باید گستاخ باشد. به عنوان مثال در ادبیات فارسی بزرگانی چون مولوی و عبید زاکانی از کسانی هستند که به این نوع ادبی توجه داشته‌اند و دلیل ماندگاری آثار این‌چنینی آنان، نه جنبه اروتیکی اثر بلکه موضع منتقدانه آن است. چرا که در غیر اینصورت، انسان در این آثار در حد یک موجود پورنوگرافیک تقلیل داده شده و از اهمیت آن کاسته می‌شد. موقع خواندن رمان «فیس بوک» نوشته «سبحان گنجی» که انتشارات « ناکجا» آن را منتشر کرده، درصفحات اول کتاب، خواننده  به شک می‌افتد که بین یک اثر پورنوگرافیک و ادبی، با کدام یک روبروست. همان اول که کتاب را باز می‌کنید، بعد از اسم نویسنده و ناشر به این جمله برمی‌خورید: « از تمامی بزرگانی که حقیر را عفو خواهند کرد، پوزش می‌طلبم؛ بزرگانی هم که حقیر را عفو نخواهند کرد به تخمم.» پاراگراف اول داستان هم اینطور شروع می‌شود: « آ فاحشه‌ست. خودمونی‌تر می‌گم؛ جنده‌ست. اون تا حالا بابت هیچ کدام از دفعه‌ها‌یی که جاهای مختلف بدنش رو در اختیار کسی قرار داده، پول نگرفته. حتی وقتی برای درآوردن حرص یکی از دوست پسراش با یه آقای پولدار خوابید، ازش پول نگرفت. البته دوست پسرش هیچ وقت نفهمید که اون این کار رو کرده. ولی آ توی ذهنش حرص اونو درآورد.» تقریبا سی درصد اول کتاب همینطور پیش می‌رود. نویسنده با بی‌پروایی به توصیف صحنه‌ها‌ی جنسی و اعضای بدن شخصیت‌ها‌ی داستانش می‌پردازد. اما از جایی انگار، نویسنده تصمیم می‌گیرد به خواننده نشان دهد که قصدش فراهم کردن فرصتی برای لذت‌جوئی جسمی او نبوده است. از اینجا به بعد حضور نویسنده هم در قصه بیشتر حس می‌شود. و از به کار بردن طنز هم غفلت نمی‌کند: «گمشدگان، تنظیم خانه و خانواده، آشنایی، بی‌عقربه، نظر بسته، ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت، الگوریتم، زمان زنان زبان، آ فاحشه‌ست شما چطور؟ و بالاخره فیس بوک. این مسیری بود که برای نام‌گذاری کتاب طی شد.» طنز به کار رفته در این اثر هم مثل اروتیسمش فقط برای سرگرم کردن خواننده نیست، بلکه جنبه انتقادی دارد. نمونه اروتیسم انتقادی او به سنت و اجتماع با چاشنی طنز را می‌شود در نمونه‌ها‌یی اینچنین دید: « عمه اش مقداری از طلاهایش را فروخت. طلاها از کجا به دست آمده؟ از کس دادن. چطور؟ خوب مگر نه اینکه طلا به زن دادن بهایی‌ست که مرد در قبال کسی که قبلا کرده یا کسی که بعدا می‌کند، می‌پردازد؟ کدام مردی‌ست که برای زنی که قرار نبوده و نیست توسط او کرده شود، طلا بخرد؟» یا وقتی که می‌گوید: «اصلا من چرا دارم به زبانی رمان می‌نویسم که آنهایی که بلدش هستند زیاد اهل مطالعه کردن نیستند؟ ( چون فقط این زبان را بلدم؟)» از سویی نویسنده با شکستن سیر اصلی داستان و آوردن تک‌داستانک‌ها‌ و اخبار روزنامه‌ها‌ و بخش‌ها‌یی از چند کتاب، نه تنها حضور خود را به خواننده یادآوری می‌کند و دست به نوآوری زده، بلکه با دنبال کردن داستان می‌بینیم که همه آنها به هم پیوند داده می‌شود و شخصیت‌ها‌ی آنها را در داستان‌ها‌ی بعدی هم می‌توان یافت. شخصیت‌ها‌ی زیادی که گاه، تعدادشان خواننده را هم گیج می‌کند و نگران می‌شود که نکند نویسنده از عهده به سرانجام رساندن همه آنها برنیاید. شخصیت‌ها‌یی که اسم همه شان هم با یک حرف تنها مشخص می‌شود. یکی از جذابیت‌ها‌ی داستان شاید مکالمه نوح و خداوند باشد که با عنوان « خلاصه متن گفت و گوی ن و خ، ترجمه شده به فارسی» آورده شده است. و البته نویسنده از این هم غافل نشده که کتاب را به سعیدی سیرجانی تقدیم  کند و بنویسد: «دوست دارم کتابم را به یکی از کاردرست ترین کسانی که موفق به خواندن چندین صفحه از او شده‌ام، تقدیم کنم: شادروان سعیدی سیرجانی» همه اینها نشان می‌دهد که رمان «فیس بوک» نوشته «سبحان گنجی» اثری ادبی است که شیوه روایتش از ذهن منسجم نویسنده حکایت می‌کند و نثر روان و ساده اش نشان می‌دهد که او هم زبان فارسی را خوب می‌شناسد و هم از سلیقه مخاطب آگاه است. #فیسبوک

Perse En Poche
La Librairie du Monde Persan​

11 Rue Edmond Roger, 75015 Paris
Métro : Commerce ou Charles Michel

Tel : 01.45.74.99.86


info@naakojaa.com

با روش‌های زیر می‌توانید از ناکجا خرید کنید

  • Facebook Clean
  • Twitter Clean
  • White Instagram Icon
  • White YouTube Icon

ناکجا نام ثبت شده موسسه اتوپیا است و مطالب تولیدی این سایت طبق قوانین حقوقی کشور فرانسه محافظت می شوند.

© Copyright 2012-2022 Naakojaaketab.com, All rights reserved

bottom of page