
نتایج جستجو
487 results found with an empty search
- از سیاست گریزی نیست (گفتوگو با محسن یلفانی)
– جدیدترین نمایشنامهی شما «سرای بیم و امید» است که بخشهایی از آن در تارنمای «انجمن تئاتر ایران» منتشر شده است، این نمایش که قرار بود توسط ابراهیم مکی کارگردانی شود اجراییش به کجا رسید؟ متن نهائی یا نسبتاً نهائی «سرای بیم و امید» قرار است به زودی در سایت ناکجا که به تازگی شروع به کار کرده، منتشر شود. در مورد علت لغو اجرای آنکه در واقع دو بار هم اتفّاق افتاد، اجازه بدهید وارد جرئیات نشوم و به این اعتراف اکتفا کنم که علت اصلی کم تجربگی و ندانم کاریهای خود من بوده است. با این حال از آنجا که خود من و دوستان بسیاری مایلیم که این نمایشنامه اجرا شود، امیدوارم که با یک سازماندهی جدید کار را از سر بگیریم. – ایدهی نگارش «سرای بیم و امید» از کجا به ذهنتان خطور کرد و در چه شرایطی این نمایشنامه را نوشتید؟ انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۸۸ و رویدادهای پس از آن بود که مرا به فکر نوشتن این نمایشنامه انداخت. از یک نظر شاید این تنها نمایشنامۀ واقعاً سیاسی است که تا به حال نوشتهام و مضمون آن ماهیت تراژیک مبارزۀ سیاسی و اجتماعی بهویژه در بٌعد آزادیخواهانۀ آن در میهن ماست که گوئی دچار نوعی تسلسل باطل و بیسرانجامی است. حتّی در جریان انتخابات و در جریان رویدادهای پس از آنکه به نظر میرسید بیش از هر وقت دیگر شرایط و زمینه برای تحقّق نسبی خواست مردم آماده است، باز هم چیزی شبیه به نوعی پیشگوئی شوم و یا حتمیتی سیاه بر فضا سنگینی میکرد که به زودی به واقعیت تبدیل شد. از طرف دیگر این نمایشنامه تلاشی است برای فهم این نکته که در مملکت ما سهم و نقش و تاًثیر مبارزۀ صرفاً آزادیخواهانه – در تمایز با دیگر اشکال مبارزه – چقدر و چگونه بوده، چه جائی داشته و تا چه حد مورد استقبال و پشتیبانی مردم بوده است. به نظر من این نکتهای است که کمتر به آن توجه شده است. – میخواهم اگر موافق باشید از «سرای بیم و امید» که جدیدترین نمایشنامهی شماست به اولین نمایشنامهای که نوشتید برگردیم؛ نخستین نمایشنامهای که نوشتید چه نام داشت و آغاز نوشتنتان از کجا بود؟ کلاس اول یا دوم دبیرستان بودم که برای اولین بار نمایشنامهای نوشتم. اسمش را هم گذاشتم «احمقها». ظاهراً به این امید که حماقت نهفته در نمایشنامه را بپوشانم. متاًسفانه این شیوه تا مدتها ادامه پیدا کرد. الآن که به عنوان برخی از نمایشنامههایم نظیر «آدمهای کوچک»، «مرد متوسط»، «در کنار زندگی» (عنوان اولیۀ «آموزگاران»)، «دوندۀ تنها» فکر میکنم، میبینم که این شگرد یا «کلک» به واقع مدتها ادامه پیدا کرد. – منظورتان از این شگرد یا «کلک» در واقع همان اسمهاییست که برای نمایشنامهها انتخاب کردید؟ منظورتان از حماقت نهفته در نمایشنامه چیست؟ توضیح دربارۀ شگرد یا «کلک» لطفِ – احتمالی – مطلب را ازبین میبرد. ولی مهم نیست. منظورم این است که دقت در این عنوانها، با توجه به احتیاط و تواضعی که تداعی میکنند، به آسانی میتواند به فقدان یا حداقّل ضعف اعتماد به نفس نویسنده نسبت به چیزی که دارد مینویسد، تعبیر شود. که به هیچ وجه تعبیر نادرستی نیست. منتها برای اینکه خواننده را زیاد هم از خودم ناامید نکنم این را هم میافزایم که احتیاط و تواضع و پرهیز از اعتماد به نفسِ زیاده از حد – که به سرعت به رضایت از خود و حتّی نخوت تبدیل میشود – به جای خود نه تنها نشانۀ ضعف نیست، که به طور کلّی از شرایط اصلیِ تاًمین صمیمیت و اصالت در خلاقیت و در نتیجه جلب علاقه و اعتماد خواننده است. بسیاری «آموزگاران» را برجستهترین نمایشنامهی شما میدانند که در آن زمان اجرایش به کارگردانی سعید سلطانپور متوقف میشود و شما هم بهخاطرش دستگیر میشوید؛ نظر خودتان چیست و اینکه «آموزگاران» را چگونه شد که نوشتید و جریان دستگیری و زندان چه بود؟ در مورد «آموزگاران» بیش از آنکه استحقاق داشته باشد، حرف زده شده. خود من هم دربارۀ آن مطلبی نوشتهام که در سایت «انجمن تئاتر ایران» که بوسیلۀ دوست عزیزم ناصر رحمانینژاد اداره میشود، درج شده. اگر مراجعه به این سایت میسر نباشد، حتماً این مقاله را برایتان میفرستم. نمایشنامهنویسی بعد از انقلاب، با آنکه از درجۀ بالائی از تجربه و آگاهی حرفهای برخوردار است، کمتر به آن ویژگی تئاتر، یعنی احساس ضرورت و فوریت، که بدان حالتی زنده و فعّال میدهد و وجه تمایز آن با هنرهای دیگر است، میپردازد. – پس از آزادی از زندان چه نمایشنامهای را نوشتید و فعالیتتان به چه شکلی ادامه پیدا کرد؟ آزادی من از زندان مصادف بود با روزهای پرتلاطم انقلاب. بنابراین حوصله و حواس چندانی برای نمایشنامه نوشتن باقی نمیماند. گو اینکه این توضیح بهانهای بیش نیست. توضیح واقعی هم فرصت و جراًتی میطلبد که فعلاً موجود نیست. گذشته از این حرفها، بعد از آزادی، نمایشنامۀ «درساحل» را که در زندان نوشته بودم منتشر کردم و بعد «ملاقات» را نوشتم که در «کتاب جمعه» چاپ شد. در سالهای اوّل اقامتم در فرانسه دو نمایشنامه با استفاده از دو شخصیت حاجی فیروز و عمو نوروز نوشتم که به کارگردانی ناصر رحمانینژاد اجرا شدند. سالها بعد، با خاطرهای که از این دو اجرا به جای مانده بود، «انتظار سحر» را نوشتم. مدتها هم در انتشار نشریۀ «چشمانداز» در پاریس همکاری داشتم. جز اینها چند نمایشنامۀ دیگر هم نوشته و منتشر کردهام؛ دو نمایشنامۀ «انتظار سحر» و «در یک خانوادۀ ایرانی» در ایران منتشر شدهاند. بیش از ده دوازده سال است که «مهمان چند روزه» به صورت مجانی روی چند سایت اینترنتی موجود است، اخیراً نیز آقای تینوش نظمجو سایتی برای انتشار کتابهای فارسی باز کرده که اضافه بر «انتظار سحر» و «در یک خانوادۀ ایرانی»، «مهمان چند روزه»، مجموعۀ «قویتر از شب» و بازنویسی «مرد متوسط» و «تله» را در دسترس گذاشته/ قیمت صورت چاپی آنها اندکی بالاست ولی به صورت فایل اینترنتی تقریباً قابل تحمل است. به زودی بازنویسی «آموزگاران» و دو نمایشنامه جدید، یکی همان «سرای بیم و امید» که هنوز همچنان امیدوارم اجرایش کنم و یکی هم بازنویسی یا ترجمۀ نمایشنامهای که چند سال پیش به فرانسه نوشته بودم با عنوان احتمالی «مسافر شب» در همین سایت منتشر خواهد شد. تنها باید اعتراف کنم که کارنامۀ خودم را در این سالها سخت ناچیز و فقیر میدانم و میدانم که دلایل و بهانههائی مثل گرفتاری تبعید و نان و… این فقر و کسادی را توضیح نمیدهند. آخرین نمایشنامهای که ترجمه کردم «چکاوک» نوشتۀ ژان آنوی بود که به علت ترک ایران منتشر نشد. بعد از آن هم بهجز چند مقاله برای «چشمانداز» چیزی ترجمه نکردم. در مورد تاًثیر گرفتن از دیگران گمان نمیکنم که در کار نوشتن تحت تاًثیر نمایشنامهنویس خاصّی قرار گرفته باشم. امّا به عنوان خواننده، بسیاری از بزرگان تئاتر مرا سخت مجذوب کردهاند. به خاطر دارم که هنگامی که برای اولین بار، در هژده سالگی، «دشمن مردم» ایبسن را خواندم تقریباً باور نمیکردم که بتوان اثری چنین خوشساخت و در عین حال نیرومند خلق کرد. جز این، نمایشنامههای فراوانی را با علاقۀ هر چه بیشتر خواندهام و طبعاً سعی کردهام تا آنجا که میتوانم از آنها یاد بگیرم. همچنانکه نمایشنامههای فراوانتری را از سر کنجکاوی وگاه با بیزاری هر چه بیشتر خواندهام. – در زمان انقلاب ۵۷ آیا شما فعالیتهایی سیاسی داشتید و اینکه دوست داشتید مسیر انقلاب چگونه باشد؟ فعالیت من در زمان انقلاب به همکاری با کانون نویسندگان ایران محدود میشد. فعالیت کانون هم علیالاصول صنفی است. منتها چون خواست کانون نویسندگان آزادی بیهیچ حصر و استثنا، بهخصوص در زمینۀ ابراز عقیده و انتشار کتاب است، خواه ناخواه به عرصۀ سیاست نیز کشیده میشود. جز این، حالا دیگر همه قبول میکنند که مسیر انقلابها مطابق با آنچه ما دوست داریم تعیین نمیشود. مسیر انقلاب را معمولاً نیروئی که اشتهای بیشتری دارد تعیین میکند. گذشته از این کلیات کلیشهای، من نظرم را در این مورد بارها گفتهام و خلاصهاش این است که مملکت ما نه به انقلاب، که به یک تحوّل دموکراتیک نیاز داشت. نیروهائی هم که در آغاز – یعنی از اواخر سال پنجاه و پنج – جنبشی به همین منظور به راه انداختند، چیزی بیش از این نمیخواستند. امّا این جنبش آزادیخواهانه، تقریباً بلافاصله، از اختیار مبتکران و رهبران آن خارج شد و به دست نیروهای انقلابی افتاد. علت اصلی هم به نظر من، صرفنظر از اینکه رژِیم شاه هیچگونه آمادگی و ظرفیتی برای قبول تحوّل دموکراتیک نداشت، این بود که در آن زمان مفهوم انقلاب در فرهنگ و وجدان سیاسی جامعۀ ما – و به طور کلّی در فرهنگ و دانش سیاسی عمومی آن روزگار – از حرمت و جاذبهای تقدّسآمیز و مقاومتناپذیر برخوردار بود و نیروهای اصلاحطلب و آزادیخواه به سرعت تحت تاًثیر آن قرار میگرفتند. امّا کاملاً آشکار بود و پس از «پیروزی» هم آشکارتر شد که هیچ یک از نیروهای انقلابی، چه آنها که شکست خوردند و از میان رفتند و چه آنها که اختیار مملکت را به دست گرفتند، پروژههای مترقیتری از رژیم قبلی برای ادارۀ مملکت نداشتند. ظاهراً نزدیک به بیست سال وقت لازم بود، یعنی تا رویداد دوّم خرداد، تا فرهنگ سیاسی، یا به قولی، خرد جمعی ما، به خود آید و کار تحوّل دموکراتیک را از سر گیرد. که طبعاً با موانعی روبرو شد که در طول این بیست سال بر سر راهش ایجاد شده است. – پس از انقلاب بسیاری از نمایشنامهنویسان همچون شما و بسیاری دیگر از ایران رفتند و یا اینکه منزوی شدند و یا به حرفهای دیگری پناه بردند، برخی هم به کارشان ادامه دادند؛ اما در این میان تعدادی نمایشنامهنویس جوان آغاز به کار کردند، تا چه با آثار نمایشنامهنویسان پس از انقلاب آشنایی دارید و نظرتان دربارهی نمایشنامههای آنها چیست؟ آشنائی من با آثار نمایشنامهنویسان جوان پس از انقلاب آنقدر نیست که بتوانم نظر مطمئن یا روشنی دربارۀ آنها داشته باشم. شمار نمایشنامهنویسان پس از انقلاب چنان بالا و کارهایشان از چنان غنا و گوناگونیای برخوردار است که هر گونه اظهار نظر کلّی در مورد آنها را دور از احتیاط و نسنجیده خواهد کرد. با این همه شاید بتوان بر یک نکته انگشت گذاشت. نمایشنامهنویسی بعد از انقلاب، با آنکه از درجۀ بالائی از تجربه و آگاهی حرفهای برخوردار است، کمتر به آن ویژگی تئاتر، یعنی احساس ضرورت و فوریت، که بدان حالتی زنده و فعّال میدهد و وجه تمایز آن با هنرهای دیگر است، میپردازد. به زبان دیگر، شاید به دلایلی که نیازی هم به توضیح و تفصیل ندارد، تئاتر کنونی تا حد زیادی حالت نوعی هنر یا محصول «گلخانهای» به خود گرفته و گوئی توانائی روبهرو شدن با باد و باران و سرما و گرمای فضای آزاد را ندارد. – توصیه شما به جوانانی که در این شرایط فعلی ایران در داخل کشور در خصوص نمایشنامهنویسی فعالیت دارند چیست؟ من به راستی برای جوانانی که، چنانکه گفتم، از تجربه و آگاهی حرفهای فراوانی برخوردارند، توصیهای ندارم. آنها خود بنا به طبیعت کاری که در پیش گرفتهاند مقتضیات و نیازهای آن را نیز درخواهند یافت. برای مثال، تا آنجا که از دور، به حدس و گمان، یا با تعبیر برخی اشارات، میتوان دریافت، در سالهای پس از انقلاب، هنگامی که به قول امید طبلهای توفان از صدا افتاده بودند و فرصتی برای پرداختن به زخمهای عمیق بر جای مانده از انقلاب فراهم شده بود، نوعی بدبینی و حتّی بیزاری نسبت به هر چه رنگ و بو یا معنای سیاسی در هنر داشت، به وجود آمده بود و تقریباً همه نهایت کوشش را داشتند که خود را از «اتهام» سیاسی بودن تبرئه کنند. رویدادهای بعدی نشان داد که از سیاست، با همۀ گرفتاریها و دردسرهایش گریزی نیست. مسئله تنها یافتن و انتخاب راه مؤثر و باورکردنی برای پرداختن به آن است و گمان میکنم که نمایشنامهنویسان جوان ما خود به خوبی این درس را فرا گرفتهاند. محسن عظیمی | وب سایت اثر #قویترازشب #مردمتوسطوتله #دریکخانوادهايرانى #مهمانچندروزه #انتظارسحر
- جنوب تکهای از من است… (گفتوگو با روجا چمنکار)
روجا چمنکار از سال 1379 با مجموعه شعر «رفته بودی برایم کمی جنوب بیاوری»، خود را به اهالی ادبیات شناساند. کتابی که نامزد جایزهی کارنامه شد و توجهاتی را به سوی او کشاند. از چمنکار مدتی قبل، مجموعه شعر تازهای بهنام «مردن به زبان مادری» منتشر شده است. با او دربارهی کتاب تازهاش و شعر جنوب گفتوگو کردهایم. – از ابتدای دههی 1330، شعر جنوب و به خصوص بوشهر، توانسته حضور قاطعی در ادبیات معاصر داشته باشد. حضوری که مدیون توان شاعرانی مثل منوچهر آتشی و در زمانهی نزدیکتر، علی باباچاهیست. در واقع از ابتدای دههی 1330، منوچهر آتشی کار خود را با کتاب قدرتمند «آهنگ دیگر» شروع میکند و با آواز خاک تثبیت میشود و سپس از میانهی دههی 1340، باباچاهی کار خود را آغاز میکند و بعدها به تکامل و پویایی میرسد. شما هم با حضور خود در دههی 1380، به عنوان شاعری جوان و موفق شناخته شدید و ادامهدهندهی حضور شاعران بوشهر در فضای ادبیات ایران بودید. شاعران جنوب هرجا که لازم دیدهاند، مشوق، حامی و راهنمای یکدیگر بودهاند. تأثیر این پشتیبانی برای شما چهگونه بوده است و برای آغازتان در دههی 1380، چهقدر از حضور کسانی مثل منوچهر آتشی و علی باباچاهی وام گرفتید؟ باید به نقطهای فرای لبخندها و کینهورزیها و کفزدنها و هوکشیدنها خیره شد و با پشتوانهی محکمتری روئينتن شد. البته وقتی که صحبت از حضور قاطع شعر بوشهر میشود نام محمدرضا نعمتیزاده را نباید فراموش کرد، شاعری که در همان دههها حضوری پررنگ در مطبوعات ادبی داشت و از اولین کسانی بود که در شعر نیمایی قلم زد. بله، منوچهر آتشی اولین شاعری بود که در سن کودکی مرا با جریان جدی شعر ایران آشنا کرد و با چاپ اشعار من در روزنامهی آئينهی جنوب نقشی مهم در متمرکز شدن من بر خواندن و نوشتن داشت. همچنین علی باباچاهی با چاپ شعرهایم در پانزده سالگی در مجلهی آدینه بیشک در ورود من به فضای حرفهای شعر مؤثر بود. من همیشه در همهجا از حمایتهای شاعران جنوب از یکدیگر به عنوان یکی از خصلتهای برجستهشان صحبت کردهام و روزنامهها و مجلات محلی بوشهر را در معرفی و پشتیبانی از هنرمندان ستودهام، البته باید تعصبات منطقهای را کنار گذاشت و کمی گستردهتر و عمیقتر به این جهان نگاه کرد. من ضمن اینکه قدردان همهی نگاهها و نقدها و نظرها بودهام ولی خیلی زود یاد گرفتم که نه زیاد از تشویقها هیجانزده شوم و نه از غیر تشویقها متأثر. باید به نقطهای فرای لبخندها و کینهورزیها و کفزدنها و هوکشیدنها خیره شد و با پشتوانهی محکمتری روئينتن شد. – شاعران جنوب اغلب به بومیگرایی علاقهی شدیدی دارند. شما هم با اولین کتابتان، دلبستگی خود را به بوشهر و طبیعتاش نشان دادید، و همینطور در «مردن به زبان مادری» هم نقش طبیعت و دریای بوشهر پُررنگ است. با وجود فضاهایی پاستورال، آیا اشعار شاعران جنوب با خطر محدود شدن به فضاهای تکراری و خستهکننده روبهرو نخواهد شد؟ این سؤال مثل این میماند که بگویید تقریبا همهی شاعران به عاشقانهسرایی علاقه دارند آیا ما با خطر محدودشدن به فضاهای خستهکننده روبهرو نخواهیم شد؟ نه روبهرو نخواهیم شد چرا که هرکس از نقطه و زاویهای کاملا متفاوت به هر پدیدهای نگاه میکند. من کاملا براساس تجربهی زیستهشدهی خود مینویسم. جنوب تکهای جدانشدنی از من است. مهم این است که من توانسته باشم کلمهی دریا را از فضای همیشگیاش، بار معنایی همیشگیاش، رنگ همیشگیاش و کلیشهی تکراری و خستهکنندهی همیشگیاش جدا کرده باشم و در فضایی متعلق به خودم بازآفرینی کرده باشم. – در «مردن به زبان مادری» به تجربهی تازهای دست یافتهاید. زبان شما در گذر از چند مجموعهی قبلی، کامل شده است و سطرها بهشکلی موجز و روان، در خدمت شعرند. مسألهی زبان چهقدر برای شما اهمیت دارد. به خصوص وقتی که دیده میشود، در جاهایی از همین کتاب از زبان هجو سود بردهاید. «بر مبنای تصادف نبود اینکه چهارشنبه بیاید سور بدهی و آتش بزنی بوتههای سرخ دامنم را دریچهها را ببندی و کم بیاورم نفس پیچهای تند خطر واژگونی لبهات و ترکههای هیزم سُر بخورند از روی پوست نقرهایام اشتباهم بگیری ریشههایم را بجوی و بپاشیام در خاکستر بر مبنای پایانی تصادفی اما» (تکهای از شعر چهارشنبهسوری) کاملا درسته، در کارهای تازهترم بیشتر به زبان توجه میکنم و این به این معنا نیست که از تعریفها و نظرات قبلیام نسبت به شعر فاصله گرفتهام نه، هنوز هم به شهودی بودن شعر، به اتفاقی که در لحظهی نوشتن میافتد، به پیچیدهنکردن سادهترین و پیشپاافتادهترین چیزها از طریق زبان معتقدم. تنها بیشتر به قابلیتهای زبان فکر میکنم و مطالعاتم را در این زمینه و در مقایسه با زبانهای دیگر متمرکز کردهام و سعی میکنم بعد از نوشتن با وسواس بیشتری به نوشتهام برگردم. – عاشقانه یکی از تمهای محبوب شماست، و تقریبا در همهی شعرهای کتاب، نگاه عاشقانه دیده میشود. نگاه عاشقانه را تا کجا میشود ادامه داد و آیا شعر امروز ظرفیت این همه عاشقانهسُرایی را دارد؟ شاید در جواب سؤال اول تا حدی به این سؤال هم جواب داده شده باشد. درست است ولی باید توجه کرد که این نگاه عاشقانهای که در همهی شعرها دیده می شود یک عاشقانه ی متکثر است، عشق ابعاد گستردهای دارد و عاشقانه نگاه کردن مفاهیم گستردهای دارد، در هر حال در جامعهای که خشونت در آن موج میزند و بیداد میکند اگر نتوان این نگاه عاشقانه را ادامه داد که نمیتوان ادامه داد. شعر، لبریز نشدنیترین ظرف است برای عشق ورزیدن و عاشقانه نوشتن. – چهقدر به پایانبندیهای آزاد در شعرهایتان معتقدید؟ در تعدادی از شعرهای کتاب حاضر، دیده میشود که شعر با سطری به اتمام رسیده است که انگار شروع تازهایست برای شعر. گاهی هم سطرهای پایانی غافلگیرکننده و ناگهانی بر خواننده عارض میشوند. به همان اندازه که به آغاز شعر معتقدم به همان اندازه هم به پایانبندی اعتقاد دارم. آغاز یک شعر برای من لبهی پرتگاهیست که نباید اجازهی فکر کردن به خواننده بدهد یعنی باید بدون هر مقدمهچینی و تردیدی به سمت کلمات پرتاب شود، درون حفرهای ناشناخته و شکننده و با سرعت به سمت چیزی اوج گرفتن چیزی میان صعود و سقوط و پایانبندی درست لحظهایست که چشم میبندی تا با تمام وجود به انتهای فضایی که در آن پرتاب شدهای برخورد کنی و درست همان لحظه باید از خواب پرید و بعد تازه نفس کشید و به آنچه خوابدیدهای فکر کرد. پایانبندی در شعر برای من همان لحظه است. – شعرهایتان زنانه هستند؟ اصلا با چنین مرز یا تعریفی موافق هستید؟ شعر، لبریز نشدنیترین ظرف است برای عشق ورزیدن و عاشقانه نوشتن. با زنانه بودنش موافقم اما با اینکه زنانهبودن را به عنوان مرز یا تعریفی تفکیککننده در شعر و ادبیات مطرح کنیم نه موافق نیستم. فکر میکنم به اندازهی کافی راجع به این مقوله در جاهای مختلف صحبت کردهام ولی در هرحال لازم میدانم تأکید کنم ضمن اینکه به شدت به بروز طبیعی و درونیشدهی تجربههای زنانه در شعر معتقد هستم در عین حال در زمانیکه انسانها را اعم از زن و مرد اینگونه قربانی فضایی بیمار میبینم زنانه بودن یا نبودن، مسأله و دغدغهی امروز من نیست. – شما در رشتهی سینما تحصیل کردهاید و فیلم مستندی هم دربارهی منوچهر آتشی ساختهاید. شعر به شما وقت و اجازهی پرداخت توأمان به سینما را میدهد؟ چهقدر سعی میکنید توازن را بین این دو هنر برقرار کنید؟ تحصیل در رشتهی سینما و همچنین تئاتر به من این فرصت را داد که به قابلیتهای تصویری و کلامی، به فضاسازی در شعر به استفاده از ویژگیهای دیالوگ، به تأثیر مونولوگ، به نور، رنگ و صدا و هزاران ویژگی دیگر از تصویر در شعر فکر کنم. دیگر مرزبندیها و تعاریف کلیشهای در هنر از بین رفته است امروزه در تجربههای بکر و تازهی هنرمندان در دنیا چنان تلفیق و درهمآمیزی در هنرها خلق میشود که شاید دیگر نتوان آفرینشی را به سادگی در چهارچوب نقاشی، شعر، یا سینما جای داد. منتشر شده در وبسایت «هزار کتاب» #مردنبهزبانمادری
- خسروی، نویسنده زبانساز
یکصد و نوزدهمین نشست کتابماه ادبیات و فلسفه که به نقد و بررسی «رود راوی» نوشتهی ابوتراب خسروی اختصاص داشت، بیست و هشتم بهمن ماه ۱۳۸۲ در خانهی کتاب برگزار شد. در ابتدای این نشست ابوتراب خسروی با اشاره به نحوهی پیدایش داستان کوتاه و رمان در جوامع غربی در باب تفاوت پیدایش داستان کوتاه در ایران و غرب اظهار داشت: ابداع داستان کوتاه و رمان، تلاشی از سوی ادیبان جامعه بود تا جامعه را به سمت زندگی بدون نزاع هدایت کنند وگرنه دموکراسی یک راه حل اخلاقی نبود بلکه ضرورتی بود تا گروههای مختلف با آراء متفاوت در کنار یکدیگر زندگی کنند. حضور داستان کوتاه و رمان در جامعهی ایرانی نتیجهی ارتباط جامعهی ایرانی با غرب بود و هیچ شباهتی با پیدایش داستان کوتاه در غرب نداشت. در غرب پیدایش داستان کوتاه و رمان تلاشی از سوی ادیبان برای درک متقابل گروههای متکثر بود اما در ایران اهداف نوشتن و خوانش داستان و رمان تفنن تلقی میشد. چیزی که در غرب هم بود اما از اهداف ثانویهی ادبیات داستانی تلقی میشد. بنابراین در جامعهی ایرانی به دلیل عدم بسط و توسعهی اجتماعی، ادبیات داستانی بدل به یک جریان نشد و شاید تا پیش از ادبیات دههی شصت که تکثر اجتماعی شبیه به قرن هجدهم اروپا ایجاد نشد، از ادبیات همچنان چیزی به جز تفنن آن مطرح نبود و همچنان این طرز تلقی از سوی بعضی مطرح میشود که ادبیات میبایستی مفرح باشد. وی در ادامه افزود: بیشک ما داستان کوتاه و رمان را از غرب گرفتهایم و چه باک که فرهنگها مثل اقیانوسها در طول تاریخ در حال تعامل بودهاند اما تا زمانی که قادر نباشیم که این انواع ادبی را با تفکری که مبتنی بر مختصات فرهنگیمان باشد، پیوند زنیم، نمیتوانیم مدعی باشیم که رمان ایرانی داریم. نوشتن رمانهای کلیشهای از آثار غربی هیچ چیزی را به ادبیات و فرهنگ ایرانی اضافه نخواهد کرد، کپیهای کمرنگی از کارهای آنها خواهد بود که به هیچ عنوان در برابر آثار اصیل آنها حرفی برای گفتن نخواهد داشت. خسروی با بیان این مطلب که رمان ایرانی در طول حیات صد سالهاش اکثراً مقلدی بیش نبوده، تصریح کرد: اکثر نویسندگان سعی در القاء سلیقهی غربی، تفکر غربی و شخصیتهای غربی به عنوان شخصیت ایرانی داشتهاند. این موضوع به انضمام علل دیگر سبب میشود که خوانندهی فرهیخته هرگز با چنین رمانهایی ارتباط برقرار نکند. حتی نثر بیشتر رمانهای ایرانی تقلیدی کورکورانه از نثر رمانهای غربی است و طبعاً تناقضی که بین منطق زبانهای غربی و زبان فارسی وجود دارد، باعث میشود که زبان رمانهای فارسی هرگز اوج نگیرد، چنانکه حتی در بهترین رمانهای فارسی نثر در قیاس با دیگر عناصر رمان درخشان نیست و این بدون دلیل نیست، زیرا که در پیشینهی ادبیات فارسی پدیدهای شبیه به رمان نداشتهایم چون یکی از مهمترین خصوصیات رمان این است که نثر آن دراماتیزه است و حوادث به نمایش در میآیند. حال آنکه در آثار ادبی فارسی جنس نثر روایی است. در این نوع روایتها کمتر اشیاء و محل وقوع واقعه ساخته و پرداخته میشدند و کنشها بدون هیچ تمهیدی تنها با افعال گزارش میشدند. حال آنکه یکی از مهمترین خصوصیات رمان و داستان کوتاه، ذکر جزء به جزء وقایع است. این امر را ادبیات داستانی از کارکرد دوربین فیلمبرداری و عکاسی وام گرفته است. وی در باب نحوهی پیوند زدن رمان معاصر با ادبیات کلاسیک گفت: چنانچه بخواهیم رمان امروز فارسی را با ادبیات کلاسیک پیوند زنیم، ناچار خواهیم بود از زبان بسیط ادبیات کلاسیک به عنوان مادهی اولیهی زبان رمان امروز استفاده کنیم و شکلی بدیع در رمان خلق کنیم. این مسئله از عهدهی یک یا چند نویسنده خارج است و حتماً میبایست همهی نویسندگان به اهمیت این موضوع پی ببرند و با ایجاد ظرفیتهای زبانی برای ایجاد رمان، آن زبان معهود را بازسازی کنند. در حقیقت تختهی پرش جهانی شدن، بومگرایی است. بیگمان ما بدون زبانی که «شاهنامه»، «گلستان»، «دیوان حافظ»، آثار مولانا و دهها اثر بینظیر دیگر را چون کشتیهای عظیمی بر رود مواج خود حمل میکند، قادر نخواهیم بود اثری درخور و قابل قیاس با رمانها و داستانهای بزرگ خلق کنیم. پس از آن دکتر صالح حسینی ضمن قرائت نقل قولی از هوشنگ گلشیری در باب اهمیت ادبیات کلاسیک، اذعان داشت: گلشیری به نوعی بیانگذار داستاننویسی نوین در این مرز و بوم است و به همین دلیل، ابوتراب خسروی خودش را وامدار او میداند. اما وامدار بودن به معنای مقلد بودن نیست، نوع نگاه این دو و سبک و سیاق نگارش آنها با هم بسیار متفاوت است. هر چند اگر به ادبیات به عنوان سنت نگاه کنیم، یعنی آن را تابع سنت بدانیم، باید گفت که رمان از رمانهای دیگر و شعر از شعرهای دیگر ساخته میشود. به گفتهی فرای ادبیات خود را سرشته میکند اما از بیرون سرشته نمیشود و یعنی شاعر و نویسنده در سایهی نظام اشتراکی سنت ادبی است که میتواند به جلال غیرشخصی و غنای تداعی معانی دست یابد. وی در ادامه در باب نمونههای نظام اشتراکی سنت ادبی در «رود راوی» گفت: تسلیب یا سلب اعضا ما را به یاد ملکوت میاندازد و مراسم کتاب سوزانی یادآور «شازده احتجاب» است؛ وصف امالصبیان هم یادآور «عروس هزار داماد» شعر حافظ است. دایرهی واژگانی خسروی بسیار وسیع است، این دایرهی واژگان در دورههای که ما زبان فارسی را متهم به ناتوانی میکنیم، بسیار غنیمت است و نشاندهندهی این است که خسروی از متون گذشته به خوبی توانسته استفاده کند. خسروی از جمله نویسندگان زبانسازی است که در ساحتهای مختلف زبان کند و کاو میکند و شهدی را فراهم مینماید. اگرچه بعضی زبان این اثر را امروزی نمیدانند اما این زبان در خدمت شخصیتها و فضای داستان است. وی در باب راوی این داستان گفت: راوی خود را به گذشته میبرد، از کتابهای گذشته نقل میکند اما از “وانت” و “دوج” و “سزارین” که میگوید، روایتش را ناموثق میکند. پشت قیافهی آرام و متین و سادهاش توطئهگر است. دروغگو است. با وجود تمام تلاشی که در پوشاندن هویت خود میکند معلوم میشود که وابسته به شیطان و کارگزار اوست و متون را تسلیب میکند تا به قدرت برسد. وی در باب گایتری توضیح داد: گایتری کلمه است. کلمه، زایاست. اول به صورت زنی، جسمیت مییابد بعد به صورت تخته بند درمیآید و باردار میشود. آن هم کلمه است. زاد و رود روای است. خود راوی هم کلمه است، کلمهای جسمیت یافته. چون نام مادرش گایتری است و او هم رود است. نقش سه ستاره بر شانهی امالصبیان هست. مکان ستارهها در منطقهای متروک است. به عین رودی پیچان. نقش هم نقش قریه است. امالصبیان میگوید ما الباقی نسل “بنی دجانه” هستیم که از کنار آن رود میآییم. میدانیم که رود راوی، در لاهور است پس لاهور با آسمان و رود پیچان جاری در آسمان با رودخانهی راوی پیوند میخورد. دکتر صالح حسینی با بیان اینکه ما رمان نداریم، بلکه قصه داریم در توضیح این مسئله تصریح کرد: مطابق تعریف هاوتورن قصه از ذهن و دل سرچشمه میگیرد. دلمشغولی قصهنویس، حقیقت دل انسان است. قلمرو آن هم جایی بین دنیای واقعی و دنیای افسانهای، یعنی مکان رویارویی واقعیت و تخیل است. ریچارد چیس تفاوت رمان و قصه را به این شرح بیان میکند: در رمان واقعیت به دقت و با تفصیل همهجانبه و جامع محاکات میشود در قصه واقعیت به تفصیل محاکات نمیشود. شخصیت در رمان از سیر وقایع و طرح مهمتر است اما سیر وقایع در قصه بر شخصیت ارجحیت دارد. در رمان گروهی از آدمها وارد عرصه میشوند و رماننویس آنها را وا میدارد به دنبال امور زندگی بروند. آنها با طبیعت و یکدیگر و طبقهی اجتماعی و گذشتهشان پیوند موجهی دارند اما در قصه آدمها با هم، با طبقه و گذشته پیوند چندان پیچیدهای ندارند. آنها در طیفی از پیوندهای آرمانی نشان داده میشوند، قهرمان قصه هم تا اندازهای انتزاعی و آرمانی است. در رویدادها موجه است اما در قصه طرح پرآب و تاب است و چه بسا حوادث اعجابانگیز روی دهد که توجیه سمبولیک دارد نه توجیه واقعگرایانه. در رمان هدف از سیر وقایع تراژیک یا کمیک این است که ما را به شناخت قهرمان یا گروهی از آدمها یا شیوهای از زندگی برساند. دیگر اینکه رمان از نظر تاریخی در خدمت منافع و آمال طبقهی متوسط است اما در قصه چون قصهنویس توجه چندانی به محاکات عاجل واقعیت ندارد، در وارد کردن عناصر اسطورهای و رمزی و تمثیلی به عرصهی داستان، راحتتر از رماننویس عمل میکند. وی افزود: چیس این تفاوتها را از این جهت میآورد تا گسستگی مدار رمان آمریکایی را از انگلیسی نشان دهد و تأکید کند که رمان آمریکایی در واقع قصهـ رمان است. عامل این هم این است که فرهنگ آمریکا، فرهنگ تناقضاست و سبب آن هم کیفیت مانیگرایانه آیین پیرایشگری است. در مانیگرایی، قدرت خیر و شر همکفه است، بنابراین ستیز خیر و شر تا جاودان برپاست. حتی هاری لوین قدرت شر را بالاتر میداند. حالا سنت فرهنگی ما هم به طریق اولی بر تضاد و تناقض استوار است و جنگ دائمی خیر و شر، اهورا و اهریمن جلوههای چنین تناقضی است یا تعبیراتی چون قصر فردوس و دیر مغان، مسجد و خرابات، میکده و صومعه، نور و ظلمت، کفر زلف و مشعل چهره. در ادامهی این نشست پویا رفویی ضمن اشاره به آراء روایتشناسان مختلف در باب راوی این اثر اظهار داشت: راوی وثوق یا عدم وثوق خود را از متن کسب نمیکند، بلکه از متون پیشین کسب مینماید، به عبارتی ما آن رفتاری را که در مواجهه با متون قبلی انجام میدادیم، در متون بعدی اعمال کنیم. روایِ این اثر نیز بسیار تلاش میکند تا خود را به چهرهی راویان کهن و باستانی درآورد که ما آنها را به خاطر جهانبینی خاصی که در آن متون دیده میشود، بیچون و چرا میپذیرفتیم اما به دلایل متعدد نمیتوانیم به این راوی اعتماد کنیم. این راوی، یک دروغگوی تمام عیار است. ما نمیتوانیم حرفهای او را بپذیریم چون در چند جای کتاب، به طور جدی اطلاعات متناقض در اختیار مخاطب قرار میدهد. این تناقضگویی صرفاً دروغ در زمان روایت نیست، راوی متعلق به زمان ماست و از اطلاعات و مفاهیمی برخوردار است که در زمانی که ادعا میکند، وجود نداشته است. راوی به رغم اینکه تلاش میکند به نثر کهن مطالبش را بیان کند اما از ادوات و امکانات نثر معاصر فارسی و حتی نثر متأثر از ترجمه بهره گرفته است. وی در باب تسلیب اعضاء و متون به دست راوی گفت: تسلیب در این اثر به ظاهر برای جلوگیری از اپیدمی زخم کبود ذکر میشود اما با بررسی متوجه میشویم از این طریق میخواهند اثری از شکنجه باقی نماند و اثری در این میان از خود باقی نگذارند و در عین حال به عنوان ابزار سرکوب و جلوگیری از تمرد رعایا نشان داده میشود. زخم در سراسر این کتاب با متن یگانه میشود و درد مورد ستایش قرار میگیرد. در ادامهی این نشست بلقیس سلیمانی در باب این اثر گفت: کتاب «رود راوی» در ادامهی «اسفار کاتبان» قرار دارد. اما به نظر من از دو جهت از «اسفار کاتبان» برتر است. نخست اینکه این اثر طرح منسجمتری دارد. رجوع به گذشته و بازسازی گذشته در این اثر برخلاف «اسفار کاتبان» دستآویز بسیار خوبی دارد چون در اینجا قرار است تاریخ قومی ساخته شود و مبانی نظری فرقهای مطرح گردد. از حیث زبانی نیز این اثر منسجمتر است. زبان در این اثر به نوعی به کل داستان عمق میدهد. اگرچه در قسمتهایی که راجع به اسباب و لوازم نجوم صحبت میشود، لذت دیگر بخشها را برای خواننده فراهم نمیکند اما زبان با فضاسازی داستان کاملاً هماهنگ است و از آن خارج نمیشود. موفقیت زبان خسروی در این اثر به استفاده از زبان متزورانه و ریاکارانه باز میگردد. خسروی میخواهد به نوعی ریاکاری و معنویت دروغین را نمایش دهد. از نخستین برخوردها و تعارفات، ظرفیتهای زبان فارسی در این وادی نشان داده میشود. وی در ادامهی سخنان خود یادآور شد: دایرهی واژگانی خسروی بسیار وسیع است، این دایرهی واژگان در دورهای که ما زبان فارسی را متهم به ناتوانی میکنیم، بسیار غنیمت است و نشاندهندهی این است که خسروی از متون گذشته به خوبی توانسته استفاده کند. خسروی از جمله نویسندگان زبانسازی است که در ساحتهای مختلف زبان کند و کاو میکند و شهدی را فراهم مینماید. اگرچه بعضی زبان این اثر را امروزی نمیدانند اما این زبان در خدمت شخصیتها و فضای داستان است. سلیمانی این اثر را با مزرعهی حیوانات جرج اورول مقایسه کرد و در این باره اظهار داشت: این اثر به نحو شگفتانگیزی یادآور مزرعهی حیوانات است. در آنجا هم یک جامعهی آرمانی وجود داشت که دشمنان آن در یک طرف قرار داشتند و دوستانش مطیع آن بودند و اجازهی تفکر به هیچ کس داده نمیشد. در این جامعه نظارت شدیدی بر اعمال و رفتار آدمها صورت میگیرد. وی افزود: مسئلهای که در آثار خسروی به چشم میخورد. مسئلهی روایتِ روایت است، یعنی چگونگی نوشته شدن اثر شرح داده میشود و این شرح گاه از طریق راوی و گاه از طریق ابوتراب کاتب بیان میگردد و هر جا نظری دربارهی کلمهای داده میشود، باز هم در درون همین روایت گنجانده میشود. #رودراوی
- لاگارس یا عاشق ابدی
«فقط میماند این احساس هیچ نبودن در دنیایی که در آن هیچ باقی نمیماند، مگر عشق به زندهها و عشق به مردهها…» (کلود موریاک، زمان بیحرکت) ژان لوک لاگارس در روزِ سَنوالنتاین سال 1957 به دنیا میآید. او برادرِ بزرگتر سه فرزند دیگر از یک خانوادهای پرولتر، دهقان و پروتستان است. لاگارس همراه با پدر و مادری که خودش آنها را سرشار از پویایی توصیف میکند، دورانِ کودکیِ نسبتاً سعادتمندی دارد. خانوادهی پر تعدادی که در آن پرورش مییابد از جایگاه مهمی در زندگیاش برخوردار است، تا حدی که بعدها همواره نوستالژی خاطرات آن همراه لاگارس خواهد بود. وی در زمانی که تنها یازده سال دارد، با ابتلای برادرش به بیماری حصبه مواجه میشود، و سال 1968 با تمام هیجانات و تحولاتی که برای فرانسه به همراه میآورد، برای لاگارس تنها خاطرهی برادر بیمارش را زنده میکند. شرححالی که خود لاگارس از زندگیاش مینویسد حکایت از جوانی با حساسیتهای ویژه دارد که در نگاهِ تکینِ او به نوع بشر تجسم مییابد؛ نگاهی که نوید ظهور نویسندهای را در آینده میدهد. وی در این دوران متوجه تفاوت خود با دیگر انسانهای پیراموناش میشود، اما آگاهی از این تفاوت هراس و خللِ چندانی در او ایجاد نمیکند: «نخستین باری که تصور کردم عاشق یک پسر شدهام، پسرک مایوی سبزرنگی پوشیده بود و من بیش از هر چیز دیگری زانوهایش را دوست داشتم. به نظر میآمد پسر بدذاتی است که ورزشکار بود و در تیم مقابل بازی میکرد. ما احتمالاً هرگز با هم حرفی رد و بدل نکردیم و او احتمالاً هرگز حتی مرا ندید.» از رادیو تا روی تمام صحنههای دنیا… لاگارس پس از پایان دوران دبیرستان، تحصیلات آکادمیک خود را در دو رشته پی میگیرد: رشتهی ادبیات و فلسفه در دانشگاه، و رشتهی تئاتر در کنسرواتوار هنرهای دراماتیکِ شهر بُزانسون. در همین دوران است که او نخستین نمایشنامههایش را مینویسد و مورد تحسین اساتیدش قرار میگیرد که نوشتههای او را به مثابه پیشرفتی در سبکِ نوشتارِ منسوب به اوژن یونسکو ارزیابی میکنند. او در این دوران به نوشتن یادداشتهای روزانه نیز میپردازد و این روند شرح حالنویسی را به موازات نوشتههای دراماتیکاش پیش میبرد؛ این تلاشی برای بقا است که همواره لاگارس را به سمت نوشتن هدایت میکند: « من همیشه نمینویسم. گاهی اوقات فقط ادای نوشتن را درمیآورم. به مدت بیش از دو سال ننوشتم. […] انبوهی از کارهای کوچک انجام دادهام، متنهایی مثل همین یکی، اما من دیگر نمینوشتم. در بازگشت از آلمان و پس از مرگِ ژ.، دیگر تمام شده بود، دیگر نمینوشتم، زمین خورده بودم. یک نمایشنامه نوشتم و به همراه شخص دیگری روی یک فیلمنامه کار کردم، اما نوشتن نبود، کار کردن بود؛ کاری مبتنی بر تکنیک و اندکی مهارت. کارگردانی میکردم. هرگز نوشتن دفتر یادداشتهای روزانهام را متوقف نکردم، حتی زمان بیشتری را به صورت مکانیکی صرف آن کردم، میرفتم در کافهها مینشستم، دفترم را در دست میگرفتم و در نهایت برای آن که دچار سردرگُمی نشوم، سعی کردم دفترچههای قبلی را نیز تصحیح کنم. هر روز، سالهای گذشته را در آرامش دوباره نوشتم. شاید همه چیز بدون خشونت چندانی بازگردد، به خود چنین میگوییم، نمیدانم. میتوانیم بنویسیم بی آن که بنویسیم، میتوان فریب داد، اما همچنین میتوان خاموش و بیمصرف و ناتوان بر سر جای خود ماند. یک متنِ مهم در ذهن ساخته میشود، بی آن که دیگر هیچ میلی برای دیدناش بر روی کاغذ وجود داشته باشد، بی آن که دیگر هیچ توانی برای عرضهی آن وجود داشته باشد، متنی که جز در خودش وجود ندارد.» لاگارس در ماه مارس سال 1977، تئاتر رولوت (خانهی دُرُشکهای) را به همراه دو نفر از همکاراناش به نامهای “فرانسوا بِرور” و “میرِی هِربستمِیِر” در شهر بُزانسون تأسیس میکند. همکاری این سه تن تا پایان عمر لاگارس در سال 1995 ادامه مییابد. وی اغلب اجراهایش را با نام این کُمپانی به روی صحنه میبرد. در سال 1979، “لوسیَن آتون” مدیر انتشارات تئاتر آزاد در پاریس برای اولین بار متنی از لاگارس را با نامِ “باز هم کارتاژ” منتشر نمود و سپس آن را بر روی امواج رادیو فرهنگ فراانسه پخش کرد. این آغازِ یک رابطهی دراز مدت میان رادیو و آثار دراماتیکِ لاگارس است. در طی پانزده سال پس از این تاریخ، دوازده نمایشنامه از لاگارس توسط همان انتشارات منتشر شده، و اکثر آنها از طریق رادیو فرهنگ فرانسه شنیده میشوند. در سال 1981، هنگامی که این صدای جدیدِ عرصهی نمایشنامهنویسی به تدریج در فرانسه شناخته میشود، لاگارس تحصیلات خود را در رشتهی فلسفه با رسالهای در مورد “تئاتر و قدرت در غرب” به پایان میرساند. وی در همان سال این واژههای تکان دهنده را در خاطراتاش مینویسد: «از یک یا دو هفته پیش به طور پیوسته دارم از این فکرِ به غایت رضایتبخش لذت میبرم که آرام آرام از یک بیماری مهلک خواهم مُرد… اگر واقعیت داشت، مردن از یک بیماری طولانی، هر لحظه، هر آن، آیا این مرا کفایت نخواهد کرد برای آن که زندگیام را پُر کنم؟ برای آن که در چشم خودم جالب جلوه کنم؟…» او شش سال بعد درمییابد که به بیماریِ ایدز مبتلاست. در خانهام ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیاید from naakojaa on Vimeo. در دههی 1990 آثار لاگارس علاوه بر این که مورد توجه کارگردانان مهم فرانسوی قرار میگیرند، در خارج از فرانسه نیز موفقیت چشمگیری کسب میکنند. نمایشنامههای او به زبانهای آلمانی، انگلیسی، کاتالان، اسپانیایی، ژاپنی، ایتالیایی، پرتقالی، روسی و عربی ترجمه میشوند و در کشورهای مختلف به روی صحنه میروند. از “باز هم کارتاژ” در سال 1979 تا آخرین نمایشنامهی او “سرزمین دوردست” در سال 1995، مجموعهی آثار او شامل حدود بیست متن میشود که همگی در مجموعهی «ماشیننویسِ» انتشاراتِ تئاتر آزاد و نیز انتشاراتِ “Les Solitaires Intempestifs” (خلوتیانِ نابهنگام) که خود او در سال 1992 تأسیس میکند منتشر میشوند. وی در سال 1992 ویدئویی با عنوان “یادداشت روزانه 1” میسازد، و یک سال بعد ویدئوی دیگری را با نام “پُرتره” کارگردانی میکند که جایزهی جشنوارهی فیلم کوتاهِ سائو پائولو را از آن خود میکند. در این دوران، بیماریِ ایدز برای او دیگر نه یک تهدید بلکه یک واقعیتِ گریزناپذیر است. ژان لوک لاگارس در روز سیام سپتامبر 1995، یک روز پاییزیِ تاریک و بارانی، در پاریس از دنیا میرود. تئاتر را روی کاغذ موسیقی نوشتن… وجهِ بنیادینِ نوشتار لاگارس، کیفیتِ انکارناپذیر زبان اوست. زبانِ لاگارس خصلتی موسیقیایی دارد و این یکی از دلایلِ بارزی است که “سِرژ دونونکور” کارگردان فرانسوی را به خود جلب میکند: «آنچه که در آثار لاگارس مرا منقلب میکند، ویژگیِ استثنایی نوشتار اوست – خوشساخت، مهارشده، خردمندانه، پالوده، منطقی – که هیچ چیزِ آن اتفاقی نیست. در “آدابِ معاشرت در جامعهی مدرن” و “موزیکهال”، دو حکایتِ تقریباً ضد دراماتیک را تعریف میکند و به مددِ موسیقیِ بینظیرِ زباناش ما را منقلب میکند.» دونونکور همچنین میگوید: «پس من به عنوان کارگردان بیش از آن که به موقعیت دراماتیک بپردازم، باید در خدمتِ موسیقی باشم – چیزی که به ندرت امکان آن وجود دارد – و بازیگران را مانند سولیستها هدایت کنم. شخصیتهای لاگارس به کمکِ واژهها و با قدرتِ واژهها به زمان و مکان تجسم میبخشند و آنها را از اسرارِ خود آکنده میسازند.» تئاتر لاگارس با شکلِ حماسیِ تئاتر فاصله دارد و گسستی ناب از نگاه سنتی به فرمِ دراماتیک ایجاد میکند. در میان گونههای معاصر متعددی که از تئاتر مرسوم گسست میکنند، تئاتر لاگارس گونهای استثنایی است که موفقیتاش در ابعاد جهانی گواهِ ویژگیهای منحصر به فردِ آن است. مرگ را جواب کردن… “در خانهام ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیاید” و “سرزمین دوردست” دو نمایشنامهای هستند که پس از مرگ لاگارس منتشر میشوند. با مطالعهی این دو اثر میتوان وجود انسانی را حدس زد که در مواجهه با مرگی حتمی آرامشی شگفتانگیز دارد. به نظر میآید لاگارس پس از هشت سال تحمل بیماری ایدز با آرامشی نسبی به استقبال مرگ میرود. بیماری او هرگز به موضوع آثارش بدل نشد، اما با این حال مرگ با وضوحی بیش از پیش در متنهایش پدیدار میشود. در واقع، نوعی تقدیر هدایتگرِ کنش آخرین نمایشنامههایش میگردد. بنابراین به نظر میرسد که نویسنده از تئاتر برای آشتی دادن لحظات متضاد زندگیاش بهره میجوید: شادمانی و خشم. اکثر آثار او شخصیتهایی را تصویر میکنند که شباهت زیادی با وضعیت خالق خود دارند. این شخصیتها همچون خود لاگارس “خلوتیانِ نابهنگام” هستند: «من اساساً در فضای ذهنیِ خشک و بیروح، در اخلاقیاتی مبتنی بر سعی و تلاش پرورش یافتم. در نتیجه شخصیتهای آثارم، شخصیتهای از پا افتادهی یک جهانِ منقضی هستند، جهانی که متلاشی میشود.» نمایشنامهنویسیِ لاگارس دقیقاً بر پایهی نشانههای دوران زندگیاش بنا شده است. نمایشنامههای وی بازتابی از یک ذهنیت و یک نوع رابطه با جهان است: رابطهی نسلی نا امید و بیآینده. شخصیتها در بطن این واقعیت قرار گرفتهاند و دائماً در جستجوی عشق در جامعهی از هم گسیختهای هستند که یافتن عشق در آن بیش از پیش مشکل میشود: «… و درست در آخر، سکوت، زمانی طولانی بیهیچ جنبشی، روبروی یکدیگر، زمانی طولانی در انتظارِ یکدیگر، هر سوی صحنه، بار دیگر میل به یکدیگر، بدرود گفتن و نظارهی محو یکدیگر.» #درخانهامایستادهبودمومنتظربودمبارانبیاید
- زمانی که باقی نمیماند
تاملی در مجموعه داستان «کتاب ویران» نوشته ابوتراب خسروی سورن کییرکگور در رساله ادبی-فلسفی خود، «تکرار»، به ارتباط و در عین حال تمایز میان یادآوری و تکرار اشاره می کند و می نویسد: «یونانیان گمان میکردند که آگاهی اساسا چیزی جز نوعی یادآوری نیست. متفکران امروز نیز این آموزه را طرح کردهاند که زندگی تماما چیزی نیست جز گونهای تکرار. تکرار و یادآوری در واقع یک حرکتاند منتها در دو جهت مخالف: یادآوری تکراری رو به عقب است حال آنکه تکرار نوعی یادآوری رو به جلوست.» بنابراین از نظر کییرکگور تکرار محکوم به شکست است. هیچ یک از تجارب گذشته را نمیتوان تکرار کرد بلکه فقط میتوان به یاد آورد. از این رو دغدغه تکرار ناب -همچنان که برای شخصیت راوی در رساله تکرار- همواره منجر به یاس و سرخوردگی میشود. اما در مقابل، زیگموند فروید در مقاله مهم خود «ورای اصل لذت» نشان میدهد که اجبار به تکرار (Repetition Compulsion) به مثابه یکی از تجلیات قدرت امر سرکوب شده، نه تنها بطور پیوسته و با گذر سالیان در ناخودآگاه انسان عمل میکند بلکه با اصل لذت هم در تضاد نیست. تکرار به مثابه تجربه مجدد چیزی این همان، آشکارا و فی نفسه منبع لذت است. همچون سرخوشی و اشتیاق کودکانی که گاه اصرار میکنند در عوض قصهای جدید، یک قصه قدیمی بویژه بارها و بارها بدون کلمهای کم یا زیاد برایشان بازگفته شود. ولی برعکس، یادآوری به عنوان حرکتی رو به عقب، که نشان میدهد چیزی از جهان کسر نشده و فقط خود فرد تهی و دچار کاستی شده است، میتواند ماخولیا به دنبال داشته باشد. با این پیش زمینه می توان به ابوتراب خسروی به عنوان نویسندهای نگاه کرد که با وجود همه نگرانیها درباره به ورطه تکرار افتادن نوشتههایش یا در واقع همان تقلیل یافتنشان به یادآوری صرف، برای خلاصی از دوراهی مرگبار تکرار/یادآوری که ظاهرا هر دو سرش به شکست و ناکامی میانجامد، تمهید نجاتبخش خاص خود را پیدا کرده است. او در محور زمان نه رو به عقب حرکت میکند و نه رو به جلو میرود، بلکه اساسا تلقی رایج را از محور افقی زمان به مثابه برداری که از دو سمت ادامه پیدا میکند و به گذشته و آینده میرسد، به چالش می کشد. او در سرآغاز یکی از داستانهای خود، حقیقت را درباره زمان در قالب نقلقولی جعلی از کتابی جعلی با عنوان «جامع الازمنه طرسوسی» چنین عرضه می کند: «وقت یک هنگام نیست که طولی داشته باشد با قید ماضی و مضارع که وقت جمیع ازمنه است در مدارات به عین سحابی که به شمار ناید. و جسم آدمی به عین مدارات ازمنه بیشمارند که هر یکی بر مداری پرسه می زند شب و روز و میزید در مستقبل، و مضارع را تا بدل به ماضی نماید.» ترجیعبند راوی داستان این است که «باید همه چیز را ویران کرد» و خسروی که در این داستان از مرحله هرگونه محاکات واقعیت یا بازنمایی گذشته است، به همه چیز حتی به گذشته بازنمایی در نوشتههای خودش نگاهی انتقادی میاندازد… در نظر خسروی جمیع ازمنه در یک زمان و یک مکان فشرده و جمع شده است و به همین خاطر نیازی نیست که دغدغه حرکت رو به جلو یا عقب را داشته باشد. کافی است در مکان-زمان (کرونوتوپ) داستانی خود بیحرکت بایستد و روایت کند. خسروی در برخی از داستان های مجموعه «کتاب ویران» (از جمله «پیک نیک»، «آموزگار» و «داستان ویران») توانسته با همین بصیرت برآمده از دل تفکر عرفانی که به مثابه سنتی الهام بخش پشت سر خود دارد، کرونوتوپ یادشده را برپا سازد و در برابر برداشتهای محورگرا از زمان قرار دهد. او با همین شگرد توان آن را یافته که تفاسیر به ظاهر متضاد کییرکگور و فروید را با یکدیگر جمع کند و روی هم رفته نه به ماخولیای یادآوری تن دهد و نه توهم دستیابی به تکرار ناب را داشته باشد. برای مثال در داستان «پیک نیک» با کرونوتوپ ویژهای مواجهیم که از برداشتن فاصله بین پیکنیکهای مختلف در یک باغ آبا و اجدادی به وجود آمده است: «در باغ فاصله بین پیکنیکها را برداشتهاند و همه آنها از دورترین تا نزدیکترین به هم پیوستهاند و بدل شدهاند به یک روز بلند.»(ص26) راوی در جایی از داستان درباره شمایلها میگوید که آنها فیالواقع تکرار وقایع نیستند، شمایلهایی هستند که از دو سو میآیند. اینکه شمایلها از دو سو میآیند بدان معناست که به هیچ سویی تعلق ندارند جز به همان کرونوتوپی که مولد آنهاست، خصوصا اینکه راوی تاکید دارد: «شمایلها در باغ محبوساند و نمیتوانند به جایی دیگر بروند». گویی در صورت خروج از این زمان ـمکان خاص، جادویشان بیاثر شده و به دام همان منطق دوقطبی یادآوری/ تکرار میافتند. کرونوتوپ «باغ ـ پیک نیک»، همان قیامت حافظه است، لوح محفوظی که همه حالات و رفتارهای تمام شمایلها در آن ثبت شده است. شمایلهایی که از برزخ یادآوری و تکرار، عبور کردهاند: هر یک در همان حال که آینده شمایلی دیگر است، گذشته شمایلی دیگر هم محسوب می شود که همگی با هم در یک زمان ـمکان برانگیخته شدهاند. در داستان دیگر این مجموعه، «داستان ویران»، شاهد ویران شدن کرونوتوپ هستیم. در این داستان که محصول مضاعف شدن راوی است (راویای که هم می نویسد و هم نوشته می شود) کنش نوشتن به سطحی از خودآگاه برکشیده میشود که نویسنده چارهای جز به زیر کشیدن و ویران کردن ساز و برگ زمان ـمکانی که همواره پیشاپیش تقدیر شخصیتهای داستانهایش را رقم میزند، ندارد. ترجیعبند راوی داستان این است که «باید همه چیز را ویران کرد» و خسروی که در این داستان از مرحله هرگونه محاکات واقعیت یا بازنمایی گذشته است، به همه چیز حتی به گذشته بازنمایی در نوشتههای خودش نگاهی انتقادی میاندازد: در آنجا که همه چیز در اثر نگاه خیره مدوزا سنگ میشود، برای یافتن آینهای که پرتوهای نگاه مرگبار را به سمت صاحبش بازتاب دهد چارهای جز ویران کردن ستونهای سنگی عمارت خویشتن نیست. فرشید فرهمندنیا #کتابویران
- در بندر آمستردام | ترانه جاویدان ژک برل | ویدئو
Jacques Brel – Dans le port d'Amsterdam شاهکار ژک برل در بندر آمستردام ملوانان می نوشند به سلامتی روسپیان آمستردام، روسپیان هامبورگ یا هر کجای دیگر یعنی به زنان می نوشند که به آن ها می بخشند پیکر زیباشان را، که به آن ها می بخشند بکارتشان را، در ازای یک سکه طلا و خوب که نوشیدند دماغ شان را فرو می کنند در آسمان فین می کنند در ستارگان و وقتی من می گریم، آن ها می شاشند بر زنان بی وفا ترجمه : تینوش نظم جو – گلناز برومندی #اسبهایپشتپنجره
- گفتگو با محسن يلفانى
– به نظر مىآيد که موضوع جوانانى که بدون آمادگى يا آگاهى کافى در مبارزهی سياسى شرکت مىکنند و بدون توجه به موقعيت و شرايط عمومى به راه يا آرمانى دل مىبندند و در عمل براى هيچ و پوچ قربانى مىشوند، موضوع مهمى براى شما بوده است، چراکه در چند نمايشنامهتان به آن پرداختهايد. ولى فکر مىکنم نمايشنامهاى که بهتر از همه اين موضوع را مطرح کرديد «در يک خانواده ايرانى» است. – براى من يکى از دردناکترين جنبههاى مبارزات سياسى همين قربانى شدن اين جوانها بود. البته اصطلاح قربانىشدن شايد چندان مناسب نباشد. قربانى کسى است که با بىاطلاعى و البته با معصوميت از بين مىرود. اما اين جوانان فکر مىکردند که انتخاب کردهاند و در راه اين انتخاب جان باختند. اين تعبير را نمىتوان و نبايد ناديده گرفت. براى من يکى از دردناکترين جنبههاى مبارزات سياسى همين قربانى شدن اين جوانها بود. البته اصطلاح قربانىشدن شايد چندان مناسب نباشد. قربانى کسى است که با بىاطلاعى و البته با معصوميت از بين مىرود. اين جوانان در هر حال با عمل خود، با پذيرفتن مرگ، يک قدم دنيا را، حداقل دنيايى را که مىشناختند، به آرمان خود نزديکتر کردند. اما آنچه به اين رويداد جنبهاى فاجعهآميز يا تراژيک بخشيد، اين واقعيت بود که در فرداى قربانىشدن آنان، همه، يا کمابيش همه، دريافتند که آرمانى در ميان نبوده و اگر آرمانى قابل تصور باشد، فرسنگها با آنچه اين جوانان در سودايش به سوى جوخههاى اعدام راهى شدند، متفاوت بوده است. گفتگو از تینوش نظمجو متن کامل این گفتگو در کتاب نمایشنامه «در یک خانواده ایرانی» #دریکخانوادهايرانى
- نگاهی به مجموعه شعر رفته بودی برایم کمی جنوب بیاوری
«رفته بودی برایم کمی جنوب بیاوری» مجموعه شعریست از روجا چمنکار. او که در سیام اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۰ به دنیا آمده دارای لیسانس در رشته سینما و تئاتر، و مدرک فوقلیسانس ادبیات نمایشیست و احتیاطاً در حال حاضر نیز مشغول به تحصیل در مرحله بالاتری ست. در نشریات کارنامه، آدینه، نافه، گوهران، عصر پنجشنبه و نشریات دیگر شعر منتشر کرده. مجری برنامه کودک و نوجوان در بوشهر در سال هفتاد و یک بوده است. مجموعه «رفته بودی برایم کمی جنوب بیاوری» را در سال هشتاد و یک منتشر کرده، «سنگهای نه ماهه» را در سال هشتاد و دو و در نشر ثالث به دست چاپ سپرده. سومین مجموعه شعر او به نام «لبهایم را از پشت بام فراری بده»، در همین نشر ثالث به چاپ رسیده است. او برنده جایزه شعر پروین اعتصامی است و در بیینال بینالمللی شعر در کشور فرانسه در سال هشتاد و چهار شرکت کرده. فیلمی نیز به نام «یادها، بوسهها، خنجرها»، از زندگی منوچهر آتشی ساخته است. روجا که جنوبیست، گویا در فرهنگهای جنوبی جاذبهای منفی پیدا کرده است. او در عین داشتن حالت عصیانی وحشتزده از محیطیست که در آن زندگی می کند. از سومر حرف میزند؛ فرهنگی که سه هزار سال از نابود شدن آن میگذرد. شاید درست به همین خاطر از سومر حرف می زند. او در جایی زندگی میکند که حتی کاشتن آلبالو میتواند جرم تلقی شود. شعر به خوبی حالت یک بعدی فرهنگی را که روجا مجبور به زیست در آن است به خواننده منتقل میکند. در «پناه ماه برنیامده» میگوید: اما کدامتان سر بلند کردید و پنهانی به تازه عروس دوزخ چشمک زدید که دیگر ماه برنمیآید و هرشب اشباحی با کله هایی از آتش در کوچهها قدم می زنند ▪ ▪ ▪ غروب بوی حنای خیسخورده میداد و خون و خیانت از دهان مرده ها می چکید ▪ ▪ ▪ کدامتان کدامتان سرخم کردید و پنهانی تازه عروس دوزخ را بوسیدید که دیگر خورشید برنمیآید و هر صبح اشباحی با چشمانی از آتش بر بامها قدم میزنند ببخشید خبری شده است؟ : عروس می برند خاک ضیافت گرفته است پناه بر ماه برنیامده پناه بر سایههای بیگناه پناه بر خدای دوباره بر خاکستر و انار و این راز بین خودمان بماند من پنهانی به فصل انار رفته بودم شعر تلخیست. چنین به نظر میرسد که زمینهای سوخته و تفته دوزخ را نیز همیشه در خاطر خود حفظ میکنند. این شعر البته در برازجان گفته شده است و کلافگی و سراسیمگی حسی در آن به خوبی به چشم میخورد. گویا که هرکاری میتواند زشت باشد و زشت دیده شود. روجا که جنوبیست، گویا در فرهنگهای جنوبی جاذبهای منفی پیدا کرده است. او در عین داشتن حالت عصیانی وحشتزده از محیطیست که در آن زندگی می کند. از سومر حرف میزند؛ فرهنگی که سه هزار سال از نابود شدن آن میگذرد. شاید درست به همین خاطر از سومر حرف می زند. از آنجایی که تجربه زندگی در شهرهای جنوبی را دارم، حالت شعر روجا به خوبی به من منتقل می شود. یکی از رویاهای من در خرمشهر راه رفتن در کنار رودخانه بود. همیشه میدانستم که اگر به قصد راه رفتن به کنار رودخانه بروم بدنام خواهم شد. در شعر روجا این حالت به خوبی به چشم میخورد. به راستی چه راه حلی میتوان برای این مسأله پیدا کرد؟ چگونه میتوان مهربانی را برای مناطق بسیار گرم به ارمغان برد؟ کلافگی مردم در این نواحی اغلب منجر به مهاجرت میشود و این به خوبی در شعر روجا قابل درک است. او روی این زمین سوخته باقی نخواهد ماند؛ خوادهد رفت. بر شعر «تمام صداها باید از این جا گذشته باشند» حالت غریبی سایه انداخته: کنار اسب شکل عاشق از جادههای سفالی شیهه میکشد تمام صداها باید از اینجا گذشته باشند که شیار افتاده است بر مسیر راه و کسی زیر سنگ میتواند مرده باشد و گریه کند توفان بگیرد و اتاق پر از بوی کوزههای آب خورده شود دستهای تو از جادههای مشرقی میآیند لطفاً مرا ببوس میخواهم با صدای بلند شیهه بکشم آیا این وصف یک کوزه سفالینه است؟ آیا چنان شاعر در بحر تماشای نقش فرو رفته که با شخصیت نگاریده شده دچار همهویتی شده است؟ این خود را با اسب همهویت کردن باید در این معنا تعبیر شود که شخص میخواهد زنجیر پاره کند. دیگر اهمیتی ندارد که نگاه میکنند. درخواست بوسه دارد شاعر، و میرود تا به وجه حیوانیاش که اسیر است میدان حرکت بدهد. این حالت بازگشت به قلمرو حیوانی در شعر «مدرسهای که خانوم معلم نداشت» نیز به چشم میخورد: من از بنفش رو به غروب به دریا رسیده بودم اجازه خانم معلم! می خواهم ماهی باشم کنار زنگ اول گوشماهیها را صدا بکشم صدای زار بکشم با پریانی از رختخواب رمیده و مویه جاشو کنار نخلی عاشق زنگ بعد بنویسم نیمکتها باد کرده اند شلوغی این کلاس، آزارم میدهد بعد پاککن بیاید وسط خالهبازیام تمام عروسکها را پاک کند کنار زنگ آخر اما همیشه آب بوسههای تو را با خود میبرد ماهی گریه میکند و دریا بنفش میشود خانوم معلم! جامدادیام را پر از صدف کنم و از شنبه به کلاس اول برگردم این حس بازگشت به کلاس اول آیا در ارتباط با خاطره یک معلم خوب است؟ یا که در کلاس اول بوده که شاعر میتوانسته ماهی بشود و به آب بزند. شعر زیبایی است و حالت یک بچه مستأصل و غمگین را به خوبی تجسم میبخشد. پس این اما خاطره یک غروب نیز هست که میتوان به کشف رنگ رفت؛ با دست پر بازگشت. عنوان کتاب اما در شعر «چای هر شبم» ظاهر میشود. میگوید: از من روسری سفید و دامنی لبریز از میخک رفته بودی برایم کمی جنوب بیاوری و موی سیاهم را دوباره ببافی حالا بیست سال دیگر هم که بگذرد چشمان تو در چای هر شبم جامانده شعرهای تهران شاعر بیشتر از شعرهایی که در شهرستان های مختلف سروده از حس عاشقانه برخوردارند. البته برای من روشن نشد که چشم چگونه میتواند در چای جا بماند. تجسم این صحنه اندکی ناراحتکننده است، گرچه البته منظور عکس چشمان است لابد. کاش واژه عکس یا تصویر یا نقش به شعر اضافه شده بود. در «تابلو» باز نقش را زنده مییابیم: او روی تابلو زندگی میکند و موهایش بوی خوب تراشه های چوب میدهد روی برگی سرخ با مویرگهای سبز دراز میکشد شب دور تاب میخورد و خورشید از پشت طلوع می کند او روی تنفس پاک رنگها روی سکوتهای طولانی زندگی میکند و نگاه چوبیاش نفس میکشد گاهی روی صورتش رنگ میپاشد گاهی شعر، گردنبند، اشک میبافد گاهی هم شبانه از تابلو بیرون میریزد پنجرهها را قدم میزند و دوباره برمیگردد ▪ ▪ ▪ او روی هرچه که دلش بخواهد روی تابلو زندگی میکند شهرنوش پارسیپور #رفتهبودیبرایمکمیجنوببیاوری
- رخش در هیئت رستم
گفتگوی تینوش نظمجو با محمد چرمشیر – چه شد كه تصميم گرفتيد روى شاهنامه كار كنيد؟ -درخواست دكتر رفيعى بود كه روى قصهاى از «شاهنامه» كار كنيم. و طبق معمول من سعى كردم بر اساس عادتها و سليقههاى رفيعى انديشههاى او را استوار كنم. خود قصه – نه اينكه ظرفيت دراماتيك نداشته باشد – با انديشههاى من نمىخواند. طبق معمول اولين كارى كه به نظرم رسيد اين بود كه يك مكان برايش فرض كنم… از نظر دراماتيك، مكانى كه در اصل قصهی «شاهنامه» وجود دارد نقطهی تلاقى با ذهنيت من نداشت و سعى كردم آن را تغيير بدهم. آنجا را تبديل كردم به شهر زنان. شهرى كه در واقع زنها حافظش هستند و مردها وقتى پا به آنجا مىگذارند نه بهعنوان كاراكتر واقعى خودشان كه بهعنوان يك عنصر مرد و ادامهدهندهی حيات آن شهر، كسى كه مىتواند توليدمثل كند، شناخته مىشوند. احساس كردم اگر بتوانم اين شهر زنان را كه در شاهنامه اصلاً به آن اشاره نشده بسازم، بهترين جا براى برخورد رستم و سهراب است. وقتى رخش به نوعى شكل انسانى گرفت، ديدم كه مىتواند در لايهی زيرينترش صورت ديگرى از رستم هم باشد. نكتهی دوم اين بود كه دلم مىخواست رخش نيز همراه رستم باشد. بلافاصله رخش در ذهنم يك هيئت انسانى پيدا كرد و من احساس كردم كه رخش مىتواند هم نقش خودش را بازى كند و هم (در جايگاه خودش) تبديل به سهرابى شود كه نمىخواهم داشته باشماش ولى بايد حضور پلاستيكى و زندهاى هم پيدا كند. وقتى رخش به نوعى شكل انسانى گرفت، ديدم كه مىتواند در لايهی زيرينترش صورت ديگرى از رستم هم باشد. اگر فرض كنيم كه رستم يك ماشين جنگى است آنوقت رخش مىتواند جلوههاى درونى و انسانى اين ماشين جنگى را نيز تشكيل دهد. بعد شروع كردم به ساختن قصه، قصهاى كه مردى قرار است به آن شهر بيايد، بهترين باشد، نسل زنان داخل دژ را احيا كند، در واقع نرينگى خودش را بروز دهد و سپس كاركرد خودش را از دست بدهد و بيرون رود. وقتى دوگانهی رستم و رخش را ساختم، فكر كردم كه در سمت ديگر قضيه هم مى توانم اين دوگانگى را بسازم. زنى كه كاملاً اقتدار يك ماشين جنگى را دارد، به هيچ چيزى فكر نمىكند جز حضور و سقوط شهر، و زن ديگرى كه روح انسانى آن ماشين جنگى را تشكيل مىدهد. در واقع در دو سوى ماجرا دو گروه آدم قرار گرفتند كه ظاهر و باطن را براى همديگر مىساختند. منتها به نظرم آمد كه احتياج به يك ناظر دارم. ناظرى كه اين قصه از زبان او تعريف شود. كمكم به نظرم رسيد كه بهترين آدم براى روايت اين داستان شايد خود رخش باشد، صورت انسانى رستمى كه ساخته بودم. راوى من رخش شد. بعد فكر كردم كه راوى نبايد فقط قصه تعريف كند چون قصه خودش در جريان است و پيش چشم ماست. اين راوى بايد به نوعى، يك دوربين سينمايى باشد. ما را در اجزاى ديدار شريك كند. چيزى را كه ما نمىتوانيم بسازيم، چيزى را كه فقط در توضيحات صحنه با آن برخورد مىكنيم به داخل متن بكشاند. انگار رخش دارد قطعهقطعه و خيلى بريدهبريده يك تصوير سينمايى را از مكان، آدمها و اعمال آدمها براى ما روى صحنه مىسازد. – به هرحال «شاهنامه» يك داستان حماسى و در واقع تنها ميتولوژى كشور ماست، چگونه مىشود شما و خيلى نويسندههاى ديگر فكر مىكنيد اين داستان وجه دراماتيك ندارد؟ – من هروقت به بازخوانى يك متن رسيدهام، روش كارم اين بوده كه اول متن را بفهمم و بعد حركتم به سمت ويران كردن ساختارهاى اوليه به نفع ساختارهاى ثانويه باشد. شاهنامه بهخودى خود ممكن است دراماتيك باشد ولى هميشه وقتى مىخواهيم به ساختارها و گفتمان امروزى تبديلش كنيم، بايد وارد تفسير شويم. من دوست دارم اين تفسير به خود متن برگردد. براى همين است كه مىگويم ساختارهاى اوليه را به نفع ساختارهاى دوم مىشكنم. سر هر بازخوانى هم كه رفتم، وقتى برايم مناسب بوده كه ساختارهاى اوليه يك همچين وضعيتى داشتهاند. يعنى بدون تفسير، قابل رويت نبودهاند. من ترجيح مىدهم كارهايى را انجام دهم كه توانايى ساختنشان را داشته باشم، نه اينكه ويرانشان كنم و نتوانم دوباره بسازمشان. جنازه روى دستم نماند. به نظر من «شاهنامه» پر از اين لحظات است، پر از تفسير است. آن چيزى كه ما از تفسير قصهها بهدست مىآوريم از خود قصهها بهدست نمىآيد. يعنى از معدود متنهايى است كه براى اينكه ما به آن تفسيرها متوسل نشويم، مجبوريم ساختارش را بشكنيم و ساختار جديدى بهوجود بياوريم كه اين تفسير وارد خود متن شود و احتياجى به اين نباشد كه ما خارج از متن چيزى را تفسير كنيم. در قصهی رستم و سهراب، عشقى نامفهوم باقى مىماند… عشقى كه بهدليل پنهانكارىهايش نامكشوف باقى مىماند و زمانى كشف مىشود كه بسيار دير است. اين عشق اگر قصهی ما باشد، از روى تفسيرى كه از روى قصه مىكنيم بهوجود مىآيد وگرنه خود قصه حامل اين داستانى كه من دارم تعريف مىكنم نيست. من سعى كردم در «روايت عاشقانه» اين تفسير داخل متن بيايد. رخش دائماً به رستم مىگويد: «بيا از اينجا برويم، اينجا جاى من و تو نيست.» عشقى مىآيد كه رستم درگير آن مىشود و يك عشق ديگر فراموش مىشود. همان عشقى كه وقتى رستم سوار رخش مىشود و در دشتها مىگردند هر دو احساس مىكنند. اين خلوت دونفره تبديل به يك مثلث عشقى شده و دليل عملى كه رخش انجام مىدهد و منجر به كشتهشدن خودش مىشود شكستن اين مثلث عشقى است. چيزى كه در داستان رستم و سهراب به دليل يكخطى بودنش كاملاً احتياج به تفسير دارد. – ما مرگ رخش را در اين قسمت داستان «شاهنامه» نداريم… – بعدها، بعد از اينكه ماجراهاى سهراب و چندين ماجراى ديگر رخ مىدهد، در توطئهاى كه شغاد، برادر رستم، برايش مىچيند و چاهى را پر از نيزههاى بلند مىكند، رستم و رخش داخل اين چاه مىافتند و نيزهها بر بدنشان فرو مىرود و آنقدر آنجا باقى مىمانند كه كشته مىشوند. من در واقع مرگ رخش را نزديكتر آوردم، به دست خود رستم. بهدليل اينكه مىخواستم از رخش بهعنوان سهراب هم استفاده كنم. يعنى سعى كردم چند شكل را به رخش بدهم. و آن پسركشى كه در بطن قصهی اصلى وجود دارد – حالا عزيزكشى اسمش را بگذاريم – اتفاق مىافتد. – در اين بازخوانى شما يك فرم ادبى را به يك فرم ادبى ديگر تبديل مىكنيد. به همين خاطر هم احتياج داريد كه ويرانگرى بكنيد. مصاحبهی معروف هيچكاك با تروفو را بهياد مىآورم، كه هيچكاك مىگفت براى نوشتن فيلمنامههايش هميشه بهدنبال داستانهايى مىرود كه شاهكار ادبى نيستند زيرا نمىشود كارى را كه در يك فرم هنرى شاهكار است، در فرم هنرى ديگر به يك شاهكار جديد تبديل كرد. دربارهی شكستش در اقتباس «جنايت و مكافات» داستايفسكى صحبت مىكرد و توضيح مىداد كه اتفاقاً وقتى بهسوى داستانهاى دمدستى مىرفت، بهترين فيلمهايش مثل «ورتيگو» (سرگيجه) از آب درمىآمدند. شما هم همين نظر را داريد؟ فكر مىكنيد وقتى اثرى در يك فرم – ادبى يا هنرى – شاهكار باشد نمىتوان آن را بازخوانى كرد؟ – من در كار بازخوانى، از يك اقتباس خيلى ساده شروع كردم. در حد تغيير اسامى. و بعد ديدم كه وقتى اسامى تغيير مىكند روابط هم عوض مىشوند. وقتى روابط تغيير مىكند به بخشى از داستان هم سرايت مىكند و آن را نيز بايد تغيير داد. تا به اينجا كه مىتوان مثلاً يك كاراكتر را از يك داستان گرفت. مىشود، يك لحظه را از يك قصه گرفت و آن لحظه را توسعه داد. من يك سير را طى كردم تا به اينجا رسيدم. و تا حدودى به يك تجربهی مشترك با گفتمان هيچكاك رسيدهام. در هر چيزى قابليت جابهجايى از اين شكل به آن شكل نمىبينم. چون بهنظر مىآيد كه خيلى از آثار آنچنان در ايجاز و كليت خودشان همهی اين چيزها را فشرده دارند كه هر تكان و تغييرى مىتواند متلاشىشان كند و ما در واقع اجسادشان را به شكل ديگرى منتقل كنيم. براى همين، من ترجيح مىدهم كارهايى را انجام دهم كه توانايى ساختنشان را داشته باشم، نه اينكه ويرانشان كنم و نتوانم دوباره بسازمشان. جنازه روى دستم نماند. براى همين وقتى هم به سراغ كارى مىروم سعى مىكنم اتفاقاً نسخهی بد ترجمهاش را مورد استفاده قرار دهم. هرچهقدر از فضاى ادبى دورتر شوم، راحتتر مىتوانم به جهان نمايش واردش كنم. – صحبت ديگرى كه پيش مىآيد زبان است. من شخصاً با اين زبان رايج نمايشنامههاى اسطورهاى خيلى مشكل دارم. هميشه به نظر مىآيد كه بهجاى اينكه دنبال اختراع يك زبان باشند، بيشتر نمايشنامهنويسان به دنبال يك زبان آركائيك هستند. هميشه مثالى كه در ذهنم مىآمد «شيون در برابر ديوارهاى شهر…» است كه يك كار اسطورهاى است و زبانى كه تانكرد دورست استفاده كرده زبانى امروزى و هم بهشدت ناآشناست. در اين نمايشنامه رابطهی شما با زبان چگونه بود؟ چرا اين زبان را انتخاب كرديد؟ – پيدا كردن اين زبان خيلى پردردسر بود. حالا نمىدانم از ديد مخاطبم چقدر موفق بودهام. مىتوانستم يك زبان بسازم كه با تلقيات يك زبان آركائيك بسيار نزديك باشد. ولى از همان پيش مىدانستم كه اين زبان، زبانى است بيرون از فضاى نمايش. يعنى زبان ساختوكارهاى داخلى نمايش نيست. مىتوانستم زبان كاملاً محاورهاى هم انتخاب بكنم يعنى از آن آركائيسم زبان دور شوم. ولى باز هم احساسم اين بود كه برخاسته از كاركردهاى درونى نمايشم نيست. بهنظرم مىآمد كه در هر دو سو اگر بخواهم اعمال كنم، اين منم كه به نمايش زبانى را تحميل كردهام. پس فكر كردم چه زبانى از درون خود نمايش بيرون مىآيد. به كاراكترها مراجعه كردم. ديدم از اين سو اسبى دارم كه با ما گفتگو مىكند ولى دائماً در حال جنگ است و كورهراهها را طى مىكند. يك سوار دارد كه او هم در حال جنگ و كشت و كشتار است. پس زبان بايد خيلى به زبان كوچه و بازار و جنگ نزديك باشد… خيلى دريده، تندوتيز و بىپرده. منتها به دليل قدمت زمانى كه داستان در آن اتفاق مىافتد قاعدتاً مثل زبان امروز ما هم نمىتواند باشد. پس بايد زبان اين دو، تلفيقى از آن زبان آركائيك شاعرانه با اين زبان برخاسته از محيط اجتماعىشان باشد. آنطرف را نگاه كردم. ديدم آنطرف، داخل دژ هم كماوبيش همين اتفاق مىافتد. كاراكترهايى داريم كه دائماً نگران اين هستند كه مورد تاختوتاز قرار بگيرند. زبان خشنى را بايد برايشان اختيار مىكردم. ولى دو فاكتور هم آنجا وجود داشت. يك: آنطرف همه زن بودند. دو: باز بهدليل قدمت زمانى، زبان خاصى را بايد بهكار مىبردم. پس ديدم كه، ملغمهی زبانى من، آن چيزى كه از درون خود متن مىآيد، ملغمهی همين دو است. و من بايد اين دو را با هم مخلوط مىكردم. اين مخلوط شدن دو امكان را براى من ايجاد كرد. يك، اينكه خود آن زبان را ابداع بكنم، دو، اينكه بتوانم، هروقت كه خواستم، به سمت يكى از اين دو -زبان خشونت يا زبان شاعرانه- در وقت نياز نمايشنامه نزديكتر يا دورتر بشوم. مثلاً لحظهاى كه قهرمان زن و مرد عاشقانه كنار هم قرار گرفتهاند، زن دائماً به زبان شاعرانهی غيرخشن نزديك مىشود. و كاراكتر مرد، رستم، كاملاً به زبان خشن نزديك مىشود. و اين رفتن به سمت اين دو طيف يك نوع عدم سنخيت و عدم نزديكى بهوجود مىآورد كه حتى روى كاراكتر ما هم تأثير مىگذارد. يعنى كاراكتر زن بلافاصله، از اين صحنه به بعد متوجه مىشود اين آدم كه قرار است دوستش داشته باشد، بايد از اين سر طيف به آن سر طيفِ شاعرانه نزديك شود. و ما بعد از اين صحنه است كه مىبينيم رستم زبانش رفتهرفته يك زبان كاملاً شاعرانه مىشود كه از آن خشونت فاصله مىگيرد. اين فاصلهگرفتن زبان از آن خشونت به سمت اين لطافت و شاعرانگى اتفاقاً تناقض و چالش بين رستم و رخش را هم پديد مىآورد. چون رخش همچنان آن رستم گذشته را مىخواهد و رستم بهدليل عشقش به آن سر طيف شاعرانه رفته و اين خودش گسست را بهوجود آورده است. گسستى كه در آن سوءتفاهم وجود دارد. خشونت اوج مىگيرد. دو كاراكتر راهشان از هم جدا مىشود. و خود اين راه روندِ قصه را روشن مىكند. – پس براى شما بهعنوان نمايشنامهنويس زبان يك… – فاكتور اصلى است. واقعيت اين است كه اگر در هر نمايش كه مىنويسم زبان مناسب با آن نمايش را پيدا نكنم در همان صحنهی اول و يا در همان صفحهی اول، عملاً نمىتوانم حركت كنم. زمينگيرم. من در نسخهی اولى كه از اين نمايش نوشتم، زبان خوبى ننوشته بودم. وقتى هم كه آن را به كسى ارائه دادم، چون دوستش نداشتم پس گرفتمش. و در نسخهی دوم و صحنهی اول تازه زبان را پيدا كردم و فهميدم كه چه زبانى بايد اتفاق بيافتد و با آن حركت كردم. – دربارهی تفاوت زبان صحبت كرديد ولى اصولاً آيا موافقيد كه با وجود اين تفاوتها در نمايشنامههاى شما هميشه زبان، زبان شاعرانه است؟ زبان، زبان خود نمايشنامهنويس است كه از چند دهان مختلف بيرون مىآيد. من بيشتر نمايشنامههاى شما را مثل يك شعر مىبينم كه خود محمد چرمشير آن را مىسرايد و حالا از دهان آدمهاى متفاوت گفته مىشود. آيا شما خودتان هم به اين اعتقاد داريد؟ – من اگر هم به اين تفكر جواب مثبت دهم، لحظهی توزيع ديالوگ را آنجايى مىدانم كه درواقع از يكدستى نويسنده تبديل به چندگونهگى كاراكتر مىشود. اگر متن را يك شعر بلند فرض كنيم، اينكه كدام قسمت از اين شعر، كدام موقعيت از اين شعر به كدام يكى از كاراكترها داده مىشود، توزيعى كه در اين شعر بلند بين كاراكترها صورت مىگيرد چيزى نيست كه از انتخاب شاعر آمده باشد. حالا مثلاً ويولن كار بكند، حالا ويولن سل كار بكند و يا حالا طبلها بنوازند، اين تحت اختيار من نيست. كاراكترها هستند كه در لحظهی وقوع آن قطعات را از شعر بلند مىقاپند و مورد استفاده قرار مىدهند. واقعيت اين است كه اگر در هر نمايش كه مىنويسم زبان مناسب با آن نمايش را پيدا نكنم در همان صحنهی اول و يا در همان صفحهی اول، عملاً نمىتوانم حركت كنم. ما نويسندگانى در ايران داريم كه يك صدا دارند. يعنى وقتى نمايشنامههايشان خوانده مىشود مثل اين است كه ما صداى نويسنده را داريم مىشنويم كه در لحظهاى كه بايد تبديل به ديالوگ شود انگار صداى بازيگر را پايين آوردهاند، بازيگر لب مىزند و جاى بازيگر صحبت مىكنند. اين مسئله به بازيگر تحميل شده است. به كاراكتر تحميل شده است. كاراكتر ساكت باش! جملهی خودت را نگو، جملهاى كه من مىگويم را بگو. من خيلى سعى مىكنم اين لحظهی موقعيت را در كاراكتر پيدا كنم كه اين توزيع اينگونه اتفاق بيافتد. درست است اين شعر بلند را نويسنده مىگويد ولى توزيعش بهدست نويسنده نيست. توزيعش به انتخاب كاراكتر است. – شايد بشود حتى با يك پارتيتور مقايسهاش كرد. – من خيلى به اين اعتقاد دارم. البته در بخشى از نمايشنامهها، مثلاً وقتى من در نمايشنامههاى ايرانى وارد زبان كاملاً محاورهاى مىشوم، نمايشهايى كه با كاراكترهاى ايرانى در فضاى ايرانى و در موقعيت ايرانى نوشته شدهاند، اصلاً ديگر به اين انتخابم هيچ اعتقادى ندارم. آنجا به نظر من كاراكترها هستند كه بايد صحبت كنند. ديگر لزومى ندارد شعر از زبان نويسنده به وجود بيايد. كاراكترها حضور دارند و در زمان خودشان نظرات و گفتوگوى خودشان را بروز خواهند داد. من در واقع در آن شكل از نمايشها يك انتخابكننده هستم. كاراكترها را انتخاب مىكنم و در موقعيت و در مكان قرار مىدهم و فقط رابطهها و چالشها را مىنويسم… ادامهی این گفتگو در بخش پایانی کتاب «روایت عاشقانه از مرگ در ماه اردیبهشت…» #روایتعاشقانهایازمرگدرماهاردیبهشت
- کتاب الکترونیک چیست؟
e-book یا کتاب الکترونیک، پدیدهای است نو که انقلابی در نظام آموزش و اطلاع رسانی جهان ایجاد کرده است. کتاب الکترونیک، تنها شامل نسخههای دیجیتال کتابهای مکتوب نیست، بلکه مجموعهای از اطلاعات وسیع اعم از متن، تصویر، فایل صوتی و غیره را شامل میشود. به علاوه میتواند در قالبهایی مانند HTML، PDF، WORD و TEXT اجرا شود. سادگی اجرا، سادگی جستجو در متن، قالب زیباتر، انسجامِ مطالب، امکان عرضه یا فروش سادهتر و سریعتر، قابلیت افزودن امکانات مالتی مدیا و… از جمله ویژگیهای کتاب الکترونیک به عنوان یک رسانهی رو به رشد هستند. در حال حاضر بیش از دو میلیون عنوان کتاب الکترونیک بر روی شبکهی جهانی وجود دارد که برخی را میتوان به صورت رایگان دانلود کرد. سایر عنوانها با پرداخت مبلغی کمتر از قیمت کتاب چاپی قابل دریافت هستند. کتاب دیجیتال فضای زیادی اشغال نمیکند، در یک دستگاه کتابخوان میتوانید تعداد هزار و پانصد کتاب را یکجا داشته باشید، و بدیهی است که با یک حافظهی جانبی میتوانید این تعداد را چندین برابر کنید. کتاب الکترونیک هماکنون به دو شکل برای زبان فارسی در دسترس است: 1- ePub: ePub یا electronic publication فرمتِ مخصوص کتاب الکترونیک است. کاربر میتواند در محیطی بسیار زیبا کتاب را به صورت آنلاین خریداری کرده و مطالعه نماید. با نصب اپلیکیشنِ ibooks بر روی iPad و iphone میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را از iBookstore دریافت نمایید. این نرمافزار برای آیفون و آیپاد که مجهز به سیستم عاملِ IOS 4.2 به بالا هستند قابل نصب میباشد. با استفاده از نرمافزار ibooks میتوانید تغییرات دلخواه را در کتاب الکترونیک ایجاد کنید. برای مثال میتوانید کتاب را با فونت مورد علاقهی خود بخوانید. همچنین میتوانید کلمات را جستوجو کنید یا قطعاتی را هایلایت کنید. شما میتوانید اندازهی فونت کتاب را نیز بزرگتر یا کوچکتر کنید. تعداد صفحات کتاب بر حسب ابعاد بزرگتر یا کوچکتری که برای کاراکترها انتخاب کردید بیشتر یا کمتر میشود. در ضمن شما به آسانی میتوانید مطالعه را از آخرین صفحهای که خواندهاید از سر بگیرید. تاریکی مطلق مانع مطالعه نمیشود. برای نمونه، تصور کنید که در اتاق خود در حال خواندن کتاب از طریق iPad یا iphone هستید و در این میان باید برای کاری به بیرون از منزل بروید. در چنین موقعیتی با قرار دادنِ یک نشانه (بوک مارک) بر روی کتاب، محل قطعِ مطالعه را مشخص میکنید و سپس در تاکسی در پشت ترافیک دستگاه خود را باز کرده و خواندن کتاب را از همان جایی که نشانه گذاشته بودید از سر میگیرید. قابلیت جالب دیگر این است که وقتی یک کتاب را از فروشگاهِ iTunes خریداری یا دانلود میکنید این کتاب به صورت خودکار وارد آیفون و آیپادِ شما نیز میشود و علاوه بر هماهنگسازی فایلها، اطلاعات اختصاصی شما بر روی کتاب نیز بین این دستگاهها مشترک میشود. با گسترش تبلتها و کتابخوانها و استفادهی هرچه بیشتر از گوشیهای هوشمند، این فرمت لذت مطالعهی کتاب بر روی این دستگاهها را فراهم کرده است. همچنین ابزارهایی که از سیستم عامل آندروید استفاده میکنند میتوانند به مددِ برنامهی از پیش نصب شده توسط شرکتِ سازندهی ابزار و یا نصب یک کتابخوان، به سادگی از کتابهایی که با این فرمت در دسترس هستند استفاده کنند. «سونی ریدر» و «آمازون کیندل» و سایر کتابخوانها نیز به صورت کامل از این فرمت پشتیبانی میکنند. شرکت های اَپل و گوگل با توسعهی سیستم عاملهای خود و ارائهی تبلتها، یک کتابخانهی دیجیتال بر روی این ابزارها به وجود آوردهاند. به زودی با همکاری گوگل امکان خواندن ایپابِ فارسی نیز بر روی تبلتهای آندرویدی فراهم خواهد شد. در حال حاضر برای خواندنِ ایپابِ فارسی سه ابزار وجود دارد: • iPad • iphone • برای مطالعهی ایپابِ فارسی بر روی رایانهی شخصی خود باید از Firefox استفاده کنید. برای این کار باید برنامهی EPUBReader را دانلود کنید. https://addons.mozilla.org/en-US/firefox/addon/epubreader/ 2- Pdf: قابلیت خواندن کتاب الکترونیک به صورت فایل pdf تقریباً بر روی تمام دستگاهها از جمله MAC، PC، Linux، Android، iPad، iphone، گوشیهای مجهز به سیستم عاملهای Symbian، Blackberry، Java، Windows Mobile، و نیز بر روی کلیهی دستگاههای کتابخوان وجود دارد. با استفاده از کتابخوانها میتوانید صدها کتاب را همیشه همراه خود داشته باشید و در هر لحظه با استفاده از جستجوی قوی به مطالب خود دسترسی پیدا کنید. باتریِ دستگاه نیز با هر بار شارژ معمولاً به مدت یک هفته دوام خواهد داشت. یک کتابخوان الکترونیک دارای صفحاتی است که کاغذ الکترونیک نامیده میشود، یعنی کاغذی که با استفاده از فناوری میتواند تصویر جوهر بر روی کاغذ معمولی را تقلید کند. برای ساخت کاغذ الکترونیک فناوریهای مختلفی وجود دارد، اما همهی آنها وجوه مشترکی دارند که از آن جمله میتوان به قابلیت خوانده شدن در نور مستقیم آفتاب اشاره کرد. جوهر الکنرونیک (e-Ink) که در این کتابخوان ها به کار رفته به هیچ وجه باعث آزار چشم نمیشود و بازتاب (reflect) نور ندارد و بر خلاف مانیتور، میتوان ساعتها بر روی این دستگاه ها مطالعه کرد بدون آن که چشم احساس خستگی کند. این ابزار حسی شبیه به کاغذ را به خواننده منتقل میکند. به همین دلیل کتابخوانهایی که با سیستم e-Ink کار میکنند فقط در حضور نور خارجی قابل استقاده هستند. مهمترین مزایای ابزارهای کتابخوان الکترونیک، قابل حمل بودن، قابلیت مطالعه حتی در نور آفتاب، و نیز عمر طولانیِ باتری است. در حال حاضر بازار این نوع دستگاهها دراختیار شرکتهای سونی، آمازون و سامسونگ است. امکان خواندن فایلهای pdf در نرمافزارهای iBooks نیز وجود دارد. کتابخوانهای پیشنهادیِ ما: • Sony Reader Touch Edition • Sumsung ebook reader • Bookeen Cybook Opus #عاشقانههایناکجا
- فغان ز جغد جنگ
حسین مرتضائیان آبکنار خوب میدانسته که با توجه به کوتاهی رماناش باید هر چه سریعتر مخاطب را درگیر قصه کند. «عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک» از این منظر منحصربهفرد است. کافی است سه فصل اول رمان را بخوانید تا رمان چنان تکانتان دهد که نتوانید آن را زمین بگذارید. اولین حسی که پس از خواندن سه فصل اول رمان به خواننده دست میدهد تکاندهندهگی ناشی از خشونت عریان جنگ است. در فصل یک با دژبانی مواجهایم که با فرو کردن چنگک در کپههای خاک و بوتههای پرپشت دنبال سربازهای فراری میگردد و “گاهی سربازی نعره می زد: «آی…» و دژبان چنگک را با زور بالا میبرد و سرباز را که توی هوا دست و پا میزد میانداخت توی کامیون. از داخل کامیون صدای ناله میآمد و صدای قرچ قرچ استخوانهای شکسته.” اولین حسی که پس از خواندن سه فصل اول رمان به خواننده دست میدهد تکاندهندهگی ناشی از خشونت عریان جنگ است. در فصل دوم توصیفاتی که نویسنده از جراحتهای وارده بر راننده میآورد بسیار دلخراش است و در فصل سوم دژبانی که برگهی ترخیص مرتضی هدایتی را پاره میکند، همهگی در همان ابتدای رمان چنان خواننده را درگیر و میخکوب میکنند که مخاطب از پای کتاب جنب نمیتواند بخورد. این تصویر کردن عریان و بیپردهی خشونت جنگ، مهمترین عامل باورپذیری رمان هم هست. آبکنار در این رمان به جای تمرکز بر شخصیتپردازی با ساختن و پرداختن موقعیتهایی ویژه در جنگ یک رمان مطلقاً ضدجنگ را پدید آورده که با مخاطباش با صراحت راجع به جنگ حرف میزند. جای این صراحت، سالهای سال در ادبیات جنگ ما خالی بوده است و این صرفاً از یک سوء تفاهم بزرگ ناشی میشود که راجع به آن بحث خواهم کرد. موقعیتهایی که آبکنار خلق میکند به هیچ وجه به قصد تخریب چهرهی رزمندگان نبوده و نیست و این را میشود از دلسوزی نویسنده برای شخصیتهایش (مرتضی و سیاوش) دید. این موقعیتها صرفاً اشاره دارند به این که جنگ حتی اگر به قصدِ مقدسِ دفاع از خاک وطن باشد، مخرب و ویرانگر است و قربانیان آن، مردم کشور درگیر جنگ هستند. موقعیتهایی که آبکنار خلق میکند به هیچ وجه به قصد تخریب چهرهی رزمندگان نبوده و نیست و این را میشود از دلسوزی نویسنده برای شخصیتهایش (مرتضی و سیاوش) دید. این موقعیتها صرفاً اشاره دارند به این که جنگ حتی اگر به قصدِ مقدسِ دفاع از خاک وطن باشد، مخرب و ویرانگر است و قربانیان آن، مردم کشور درگیر جنگ هستند. این رویکرد ضدجنگ فقط منحصر به چند نویسندهی ایرانی نیست. هر انسان عاقلی میداند که جنگ پدیدهی مخرب و ویرانگری است و نویسندهگان هم از این امر مستثنا نیستند. مثالها زیادند: همینگوی که خودش در جنگ جهانی اول در ارتش ایتالیا به عنوان رانندهی آمبولانس حضور داشته، در «وداع با اسلحه» جنگ را مسبب جدایی انسانها از یکدیگر و قربانی شدن نسل بعد از جنگ میداند. کورت ونهگات هم که در جنگ جهانی دوم در ارتش ایالات متحده میجنگیده و در روزهای پایانی جنگ در درسدن آلمان حضور داشته در رمان «سلاخخانهی شمارهی 5» بمباران درسدن توسط نیروهای امریکایی را همان قدر زشت و بیشرمانه میشمارد که وحشیگری آدولف هیتلر در کشتن انسانها را. هر نویسندهای از زاویهی دید خودش به جنگ نگاه میکند و با رویکرد خودش راجع به آن مینویسد و از آن انتقاد میکند. همینگوی نابودی یک ارتباط عاشقانهی انسانی را در دل جنگ روایت میکند و این گونه جنگ را به چالش میکشد و ونهگات با وارد کردن عنصر فانتزی و طنز تلخ و گزندهاش به «سلاخخانهی شمارهی 5» جنگ را به نقد میکشد و آبکنار با نمایش خشونت عریان، جنگ را نقد میکند. قصد مقایسهی «وداع با اسلحه» و «سلاخخانهی شمارهی 5» با «عقرب…» نیست. بحث سر رویکرد و نگاه نویسندهگان مختلف به جنگ است. رمان آبکنار پس از دو چاپ و در آستانهی چاپ سوم به محاق توقیف رفت. میشود حدس زد که مسئولان وقت وزارت ارشاد به دلیل همین ضدجنگ بودن رمان اجازهی نشر مجدد آن را ندادهاند. اما یک سوال این جا مطرح میشود و آن این که آیا ضدجنگ بودن بد است؟ پاسخ یا مثبت است یا منفی. اگر منفی است چرا از انتشار چنین کتابهایی جلوگیری میشود؟ و اگر مثبت است معنی آن این است که ما موافق جنگایم؛ اما آیا ما واقعاً موافق جنگایم؟ ایران افتخار میکند به این که بیش از دویست سال از آخرین حملهی نظامیاش به خاک کشوری دیگر میگذرد و این نشاندهندهی آن است که ما جنگ را بد میپنداریم و تجاوز را زشت. پس چگونه است که با ادبیات ضدجنگ مخالفت میشود؟ نوبت میرسد به سوءتفاهمی که بالاتر بدان اشاره شد و ماند تا بحث برسد به ریشهیابی این مسئله که چرا با این که ما ملت جنگطلبی نیستیم، مسئولان اجازهی انتشار کتابهای ضدجنگ را به ناشران و نویسندهگان نمیدهند؟ میشود نشست و مفصل بحث کرد و ریشهها را پیدا کرد. اما در این نوشته آنقدر جا هست که گفته شود جنگ هشتساله برای مسئولان یک تابوی بزرگ است. این سوء تفاهم در درجهی اول برمیگردد به اصطلاح “دفاع مقدس”. اصطلاحی که صرفاً برای تقدس بخشیدن به دفاع ملت ایران از آب و خاک خود در فاجعهی جنگ هشتساله بدان اطلاق شد. جنگی که آمار رسمی هم عمق فاجعهاش را نشان میدهد: بیش از 200 هزار شهید، بیش از 300 هزار جانباز و نزدیک به 50 هزار اسیر و مفقودالاثر. آمار، حکایت از فاجعهای انسانی دارد که هرگز از یاد و خاطرهی تاریخ پاک نخواهد شد. کسی منکر ارزشهای انسانی و متعالی دفاع مقدس نیست. ارزشهایی که جنگ ما را از دیگر جنگهای دنیا متمایز میکند. اما جنگ، جنگ است. جنگ فاجعه است. بازتاب این فاجعهی عظیم انسانی در ادبیات منجر به نوشته شدن داستانها و رمانهای ضدجنگ میشود. ادبیات ضدجنگ نه منافاتی دارد با تقدس دفاع ملت ایران در جنگ نابرابر تحمیلی و نه منافاتی دارد با ارزشهای این دفاع. ارزشها و تقدس دفاع مقدس ربطی به عمق فاجعه ندارد و موضوعی است کاملاً جدا. وقت آن رسیده- اگر نگذشته باشد- که مسئولان وزارت ارشاد نگاه خود را به پدیدهی دفاع مقدس اصلاح کنند و به جای ایستادن رو در روی نویسندگان، بنشینند کنار آنها و همراه شوند با جامعهی ادبی. این همراهی در رسانهای مثل سینما نتایج بدی همراه نداشته است. ساخته شدن و نمایش فیلمهایی چون «لیلی با من است» و «اخراجیها» و فیلمهای دیگر (فارغ از نقاط ضعف و قوتشان) نشان دادهاند که نمایش خشونت و زشتیهای جنگ که هیچ، شوخی با دفاع مقدس هم نتایج بدی به دنبال ندارد. مخاطب ادبیات که دهها بار کمتر از مخاطب سینماست. پس مشکل چیست؟ جنگ شوخی نیست. خالهبازی نیست. جنگ خشن است. خرابکار است. نامردی و نامردمی دارد در خودش. ادبیاتی هم که به جنگ میپردازد باید جدی باشد. ادبیات جدی است، مثل جنگ. با این تفاوت که ادبیات سازنده است و جنگ ویرانگر. کسی هست که با این گزاره مخالف باشد؟ مصطفی انصافی #عقربرویپلههایراهآهناندیمشک
- خرسهای پاندا در تهران
بعضی كتابها با خواندن آخرین صفحه و بستن كتاب تمام میشوند. بعضیها را بعد از مدتی شاید حتی اسمش را هم به خاطر نیاوری. اما بعضی كتابها هم هستند كه وقتی میخوانیشان تمام نمیشوند… یعنی بعد از اینكه كتاب را خواندی، به كتابخانهات برنمیگردانیشان و بارها و بارها جملاتش را با خودت زیر لب تكرار میكنی… یعنی هر جمله انگار تلنگری، پتكی، باشد كه بر سرت فرو میآید و میتواند زندگیت را تحتالشعاع قرار دهد. حال فكر كن یك كتاب باریك و كوچك آنچنان تو را در فكر فرو میبرد و حواست را از زندگی پرت میكند كه به خودت میآیی و میبینی بدون اینكه بفهمی همه چیز با یك كتاب كوچك عوض شد. حال به جای همه چیز بخوان الفبای روابط یا مثال حد فاصلهات با دوروبریها. بله! «داستان خرسهای پاندا به روایت یك ساكسیفونیست كه دوست دختری در فرانكفورت دارد» كه به همان «داستان خرسهای پاندا» مشهور است، شاید در ابتدا برایت یك كتاب باشد كه تندتند میخوانیاش، بس كه هیجان دارد ولی بعد كه تمام شد، روابط شما را –لااقل بخشیاش را- شكل دیگری میدهد. این شكل دیگر شاید روزی به تو رخ ننماید، ولی میدانم كه بالاخره كشفش میكنی.خواندن این كتاب به همه از پیر و جوان توصیه میشود و حتی آنها كه اهل كتاب خواندن نیستند، قطعاً این كتاب كوچك را حوصله میكنند و با ولع میخوانندش. بس كه روان است و بس كه پر هیجان. جالب اینكه اصلاً داستان نیست و یك نمایشنامه كوتاه است از آشنایی نُه شبه یك زن و یك مردی كه اتفاقی، یك روز یكدیگر را در خانهای كه انگار برای مرد است، میبینند و تصمیم میگیرند نُه روز با هم باشند و بعد هم… ولی نه! رابطه بیشتر از نُه روز است انگار. تمام نمیشود برای خواننده و شاید همین امتداد رابطه در متن داستان، رمز تمام نشدن روایت برای خواننده باشد. نویسنده این كتاب نمایشنامهنویس رومانیایی یعنی ماتئی ویسنییك است و متن را تینوش نظمجو به فارسی برگردانده… در جایی از كتاب آمده: “و آن دم كه دست به آغوش میگشاید، سایهاش سایهی صلیبیست… و آن دم كه میپندارد خوشبختیاش را در آغوش فشرده است، آن را له میكند.” به گمان من همین یك جمله میتواند آنقدر در ذهن شما امتداد پیدا كند كه زودتر بروید و از نزدیكترین كتابفروشی كتاب را بخرید و یك ساعته تمامش كنید. هر قدر هم كه تنبل و كتابنخوان باشید حتماً این كتاب 60 صفحهای را حوصله خواهید كرد، چون هم نثر روانی دارد و هم تصاویر خوبی و از همه مهمتر روایت خاصی. حال از ما گفتن بود! اگر نجنبید ممكن است چاپش تمام شود و مثل دو سال اخیری كه تجدید چاپ نمیشد، دوباره نایاب شود و فقط حسرتش با شما بماند… عسل عباسیان روزنامهی شرق #داستانخرسهایپاندا












