امید کشتکار
نمایشنامه «اسبهای پشت پنجره» نوشته ماتئی ویسنییک، نویسنده رومانی تبار فرانسوی با ترجمه درخشان تینوش نظم جو را باید به لیست علاقهمندیهای کتابم اضافه کنم. نمایشنامهای که مانند نمایشنامه «پیکر زن همچون میدان نبرد» اثر دیگر ویسنییک، با تم جنگ و ویرانیهایی که بر روح و روان انسانها باقی میگذارد نوشته شده است. این نمایشنامه بر خلاف «پیکر زن» از ساختار رئالیستی فاصله میگیرد و با سبک و زبان ابزورد روایت میشود. شاید هم دلیلی که «اسبها» بیشتر به دلم نشست همین تلفیق عجیب داستان جنگ و سبک تئاتر ابزورد بوده است.
اسبهای پشت پنجره در سه بخش نوشته شده است. در هر سه بخش شخصیت زن ثابت است. یک جا مادر است، جای دیگر دختر و در انتها همسر. بیشک نمادی از آنچه جنگ بر سر زنان میآورد. در تمام داستان پس از بیرون رفتن مردها از صحنه یک “پیک” وارد میشود که قرار است به ابلهانهترین شکل ممکن خبر کشته شدن و روانی شدن جنگ رفتهها را به زن بدهد. پسری که در جنگ کشته شده اما با لگد یک اسب. پدری که جان سالم به در برده اما دیوانه شده و در انتها شوهری که در جنگ زیر دست و پا مانده و مرده است. شکل اتفاقات، خبر دادنها، وقایع جبهه و همه چیز آن قدر مضحک است تا خواننده (و بیننده نمایش) ناخودآگاه به خود بگوید: “چقدر همه چیز مسخره است.” و این بیشک همان چیزی است که نویسنده میخواهد ما از جنگ بدانیم. ویسنییک به ما میگوید جنگ اتفاق ابلهانهای است که بر پایه احساسات پوچ و بیمعنایی مانند کشور گشایی، عقده گشایی، زیاده خواهی، نژاد پرستی و… سر میگیرد و نتیجهای ندارد جز ویرانی، فلاکت و غم. حتی برای پیروزان. و البته آنان که بار این محنت را به دوش میکشند زنها هستند. زنهایی که مادر، همسر و فرزند کشته شدگانی هستند که به خاطر یک هدف پوچ به پوچترین شکل ممکن میمیرند.
در جای جای نمایش، دیالوگها و بازیها، تصاویر و احساسات خارق العادهای را میسازند. پوچی و ویرانی جنگ و احساسات پوچی مانند وطن پرستی به قیمت نابودی انسانها، در گام به گام داستان به تمسخر گرفته میشود و از این حیث نمایشنامهای یگانه خلق میشود.
شوهر – (مسحور اشیایی که مدام روی میز جابهجا و مرتب میکند.) ممکنه… امکان داره… هیشکی انکار نمیکنه… تلفات داره… همیشه تلفات داره… وقتی هدف اینهمه شریفه… وقتی آینده مثل آفتاب درخشانه… باید تلفات رو پذیرفت… باید خون داد… مگه این خون… نمایانگر چه چیزیه؟ هان؟ به نظر تو؟ بله… خون میریزه… ولی دوباره از راههای دیگهای به سرچشمهاش برمیگرده! چون این خون همون رشته است! همون رشتهای که ما رو به هم متصل میکنه… در آینده! … همون ملاتی… که ما رو کنار هم محکم نگه میداره… توی این بنای عظیم… هااااااا! (مکث کوتاه) این جوریه.
زن – بله، هانس، همین جوریه. ولی من خیلی غصهدارم… هرچی بیشتر دعا میکنم، بیشتر غصهدار میشم… و بیشتر میترسم… گاهی من و خانم هیلدا و دخترش، با هم دعا میکنیم… همینجوری بیحرکت میمونیم، ساعتها و ساعتها… در مدام به هم کوبیده میشه… توی خیابون همه میدون… ما هم مدام فکر میکنیم. من به تو فکر میکنم… تو رو میبینم… وقتی یه مدت طولانی دعا میکنم، بدنم کرخ میشه… کمکم صدام خفه میشه… خانم هیلدا خیلی ضعیفه…
ویسنییک به ما میگوید جنگ اتفاق ابلهانهای است که بر پایه احساسات پوچ و بیمعنایی مانند کشور گشایی، عقده گشایی، زیاده خواهی، نژاد پرستی و… سر میگیرد و نتیجهای ندارد جز ویرانی، فلاکت و غم. حتی برای پیروزان. و البته آنان که بار این محنت را به دوش میکشند زنها هستند. زنهایی که مادر، همسر و فرزند کشته شدگانی هستند که به خاطر یک هدف پوچ به پوچترین شکل ممکن میمیرند.
آنچه بیش از همه در این نمایش چشمگیر است برخورد نامیزان شخصیتها با وقایع است. در بحرانیترین شرایط و در حالی که بدترین اتفاقات در صحنه روی میدهد، دیالوگها به سمتی میروند که گویا آنچه دیده و شنیده میشود نه یک واقعیت وحشت آور که یک بازی تلخ احمقانه است.
زن – وحشتناکه! یه آدم زنده رو با پاهاشون له و لورده کردن، وحشتناکه!
پیک – همینه دیگه! چیکار میتونستن بکنن؟ خیلی شلوغ بود، خانم. کسی نمیفهمید روی چی داره پا میذاره.
زن – بعدش چی، بلندش کردین؟
پیک – نتونستیم، خانم. ولی من پوتینها رو آوردم.
(آرام در کمد را نیمهباز میکند و از آن چندین پوتین بیرون میآید.)
زن – پوتینهاشه؟
پیک – نخیر، خانم، اینا پوتینهاییان که ایشون رو لهولورده کردن.
(پیک در کمد را باز میکند و انبوهی پوتین از کمد روی زمین میافتد.)
زن – اصلاً نمیفهمم.
پیک – من راه دیگهای ندیدم، خانم. هرچی از ایشون باقی مونده زیر پاشنههای این پوتینهاست که لهولوردهاش کردن. واسه همین من همهشون رو براتون آوردم.
زن – میخواین من با این پوتینها چیکار کنم؟
پیک – دههزارتا پوتینن، خانم. مقبرهاش همینجاست، زیر پاشنههای همین پوتینها. من وظیفهام بود براتون بیارمشون. به من دستور دادن. حالا شما هر کاری دوست دارین میتونین با این پوتینها بکنین.
□□□
خواندن ادبیات جنگ برای ما که نسلی هستیم بزرگ شده زیر زوزه موشک و غرش ضد هوایی، همواره تاثیری دردناک به جا میگذارد. نسل سوخته دهه پنجاه که تفریح جذابمان دویدن در راهروهای تاریک پناهگاههای مدرسه بوده است. هنوز هم تصاویر تشییع جنازه دانش آموزان دبیرستان نزدیک مدرسه ما در خاطرم هست و فریادهای جنگ طلبانهای که مدیر آن مدرسه سر میداد و از انتقام میگفت و از این همه سربازی که صف کشیده و آماده شهادتند. فریاد میزد تا دانش آموز دیگری تهییج شود و خود را آماج گلوله و خمپاره قرار دهد.
خواندن ادبیات جنگ برای ما که نسلی هستیم بزرگ شده زیر زوزه موشک و غرش ضد هوایی، همواره تاثیری دردناک به جا میگذارد. نسل سوخته دهه پنجاه که تفریح جذابمان دویدن در راهروهای تاریک پناهگاههای مدرسه بوده است. هنوز هم تصاویر تشییع جنازه دانش آموزان دبیرستان نزدیک مدرسه ما در خاطرم هست و فریادهای جنگ طلبانهای که مدیر آن مدرسه سر میداد و از انتقام میگفت و از این همه سربازی که صف کشیده و آماده شهادتند. فریاد میزد تا دانش آموز دیگری تهییج شود و خود را آماج گلوله و خمپاره قرار دهد.
برای نسل ما خواندن ادبیات جنگ به خصوص نمایشنامهای از این دست که میکوشد واقعیت پوچ جنگ را آشکار کند، اتفاقی تلخ و تکان دهنده است. اتفاقی که البته با لذت به سراغش میرویم. چرا که آنچه از کودکی ما به جا مانده جیغهای خانوم معلمی است که از شکستن شیشه کلاس، بعد از صدای انفجار موشک بر خانه همکلاسیمان بلند شد. و هرچند فردا به جای دوستمان گل بود، اما هنوز زندگی ادامه داشت و آقای هاشمی کارمند اداره پست از کازرون به سمت نیشابور میرفت.
תגובות