top of page

افغانی، پنجاه سال بعد از شوهر آهوخانم

علی محمد افغانی نویسنده شوهر آهو خانم و… به ایران آمده بود برای چند روز، کمتر از یک ماه. دلم می‌خواست نویسنده شوهر آهوخانم را ببینم. تصوری که از او داشتم مردی میانسال بود، ایستاده در میان حیاطی پر گل با نگاهی نافذ. تصویری بر پایه آخرین عکسی که از او دیده بودم اما وقتی به لطف عزیز بزرگوار علیرضا رئیس دانایی مدیر نشر نگاه فرصتی فراهم شد برای دیدار و گفت‌وگو با خالق «شادکامان دره قره سو»، وقتی دیدمش از دیدن چهره ساده و مهربان مردی سال‌خورده یکه خوردم. سادگی در چهره‌ و رفتارش آن قدر بود که گمان می‌کردی ساعتی پیش از زادگاهش آمده است با سایه‌ای از همه آنچه در بیش از هفتاد سال زندگی گذرانده بود بر چهره‌اش. از رنج زندان و هول اعدام گرفته تا… ضربه آخر که رفتن همسرش بود. اما آنچه در این چشمان کم‌سو می‌دیدم باز هم اراده بود و امید به زندگی. می‌گفت نمی‌توانم بخوانم، اما می‌نویسم و خوشحال بود که سه کتاب «سنگی روی بافه»، «بوته‌زار» و «پیمان بی‌تو هرگز» در آستانه انتشار است. صدای رسا و لحن کوبنده‌اش هم‌چنان حکایت از جدیتی تردیدناپذیر داشت. صحنه به صحنه کتاب‌هایش را در ذهن داشت و عاشقانه روایتشان می‌کرد. سفر به دنیای کتاب‌های افغانی در آن عصر خوب پائیز به لطف مدیر نشر نگاه امکان پذیر شد عصری شیرین و خاطره‌انگیز که حاصل آن، به این گفت‌وگوست: 

آقای افغالی، خوشحال شدم که پس از مدت‌ها شما را در ایران دیدم، موافقید باهم یک سفر خیالی به گذشته بکنیم، به زمانی که شوهر آهوخانم را نوشتید آن‌ هم در شرایطی که ظاهراً فضا برای انتشار کتابی مثل شوهر آهوخانم مناسب نبود. از یک طرف سلطه ادبیات سیاسی، شعاری و از یک طرف مدرنیسم ادبی! وارداتی و این وسط شوهر آهو خانم روایت ساده رنج زن ایرانی و سنت‌های خانوادگی بود و مهم‌تر اینکه این رمان را یک افسر توده‌ای محکوم به اعدام نوشته بود. می‌خواهم بدانم بعد از نوشتن و انتشار این رمان برای شما دردسری درست نشد؟ 

البته بعد از نوشتن این رمان من انتظار دردسرهای بدی را می‌کشیدم و گاهی دوستانم می‌گفتند منتظر باش! می‌دانید که این طور دردسر‌ها می‌توانست به شکل‌های مختلف باشد. از یک اتهام بی‌مورد یا با موردی که به تو بزنند یا یک ماشین تصادفاً (!!) در خیابان تو را زیر بگیرد، این کار‌ها برای دستگاه راحت بود، حتی می‌توانستند نگذارند کتابت منتشر بشود. همه این ترس‌ها را داشتم. حتی جالب است این نکته را بدانید در چاپ اول این کتاب یک عکس از من هست و زیر آن هم نوشته شده: «عکس نویسنده در آخرین لحظه چاپ کتاب»… یعنی فکر می‌کردم این آخرین عکسم می‌تواند باشد. یک عده‌ای همین موضوع را مایهٔ شوخی با من می‌کردند، آن زمان رابطه‌ها محفلی بود و در این محفل‌ها تا می‌رسیدند به من می‌گفتند تو بعد از اتمام کتاب، فوری دویدی به عکاسخانه و یک عکس گرفته‌ای که نوشته‌ای «در لحظه تمام شدن کتاب»! آدم‌هایی مثل مرحوم مجتبی مینوی، دکتر محمود سینایی یا دریابندری می‌آمدند به دفتر کتابخانه همایون صنعتی‌زاده یک بار مینوی مرا آنجا دید و گفت: «می‌گفتند این جمله یعنی چه در لحظه پایان کتاب!» و من می‌گفتم «لحظه ظاهراً فقط یک لحظه است. حملهٔ ناپلئون به روسیه یک لحظه تاریخی است. خیلی مسایل هست که یک دوران را نشان می‌دهد و ما برای نشان دادن یک دوره زمانی مناسب‌ترین لغتی که داریم‌‌ همان لحظه است». 

یعنی در مقیاس تاریخی آن دوران به نظر شما به یک لحظه تبدیل شد؟ 

بله. پس بنابراین من آن لحظه را یک مقطع تاریخی مهم تصور کردم که عکس نویسنده در لحظه پایان کتاب را گذاشتم. اما نگفتم که فکر می‌کردم بعد از چاپ این کتاب ممکن است دیگر نباشم و خودم را نیست‌شده می‌دیدم، که البته این صحبت را الان باز می‌کنم و آن زمان نگفتم اما این احساس واقعی‌ام بود. و دلم می‌خواست خواننده بداند نویسنده در آن لحظه‌ی آخر چه شکلی بوده. خیلی‌ها هم می‌خندیدند و می‌گفتند مثل گزفروش‌ها و سوهان‌فروش‌ها تو هم عکست را پشت جلد کتابت زده‌ای! به هر حال من فکر می‌کردم حداقل کتاب را جمع می‌کنند. و البته مطمئنم اگر آن استقبال نشده بود دست کم اگر با خودم کاری نداشتند کتاب را جمع می‌کردند. 

یعنی جلب توجه مخاطب باعث شد که سیستم، خلع سلاح بشود. چون شما وارد افکار عمومی شدید؟ 

بله، نقدهای خوبی شد از کتاب و شاید همین‌ها من را نجات داد. 

شما این کتاب را در زندان نوشتید و این ماجرا را که موقع نوشتن برای منحرف کردن ذهن ماموران یک دیکشنری باز می‌کردید و داستان را در صفحاتی که داخل آن گذاشته بودید می‌نوشتید قبلاً گفته‌اید، اما اصلاً چه شد که به فکر نوشتن این رمان افتادید؟ به هر حال شما یک زندانی زیر اعدام بودید، یک افسر با جرم سنگینی مثل تلاش برای براندازی سلطنت… اصلاً امید داشتید تمامش کنید؟ 

من آن زمان که سرگرم فعالیت‌های، به اصطلاح خودمان، اجتماعی بودم ؛ خب اعضای حزب می‌دانستند که من قلم نوشتن دارم. در آن زمان آقای محقق سرشاخه ما بود. 

همان محقق که اعدام شد؟ 

بله. «اسماعیل محقق دوانی». او که من به یادش یک کتاب نوشتم به نام «پیمان، بی‌یاد تو هرگز» اما زمانی که ما دستگیر شدیم قبل از آنکه محاکمه بشویم محقق مرتب به من می‌گفت هر چه می‌خواهی بنویسی، طوری بنویس که دستگاه نفهمد تو صاحب قلمی. چون اگر بفهمد ر‌هایت نمی‌کنند و وادارت می‌کنند آنچه آن‌ها می‌خواهند بنویسی و مرتب هم مثال سعدی را می‌زد که: «نشنیدی که صوفی می‌کوفت زیر نعلین خود میخی چند آستینش گرفت سرهنگی، که بیا نعل برستورم بند» و می‌گفت آخر و عاقبت تو هم همین می‌شود. نگذار که بفه‌مند می‌توانی بنویسی. آن زمان من خودم هم نمی‌دانستم که حد و اندازه و کیفیت کارم در چه حدی است. فقط می‌دانستم که من به این راهی که می‌روم مطمئنم. در زندان برای اینکه دستگاه یا حتی دوستان خودم متوجه نشوند که چه دارم می‌نویسم، یک دیکشنری باز می‌کردم و در داخل آن کاغذ‌هایم را می‌گذاشتم و می‌نوشتم. وقتی می‌گویم دوستانم منظورم این نیست که آن‌ها نظر بدی داشتند بلکه به هر حال زمان‌هایی بود که بحث سیاسی می‌کردند و من داشتم می‌نوشتم و در بحثشان شرکت نمی‌کردم و خب آن‌ها اعتراض می‌کردند یا روزهایی که آشپزی در سلول نوبت من بود و من که ذهنم دنبال ادامه نوشتن و تجسم صحنه‌های داستان بود یادم می‌رفت نمک یا فلفل توی غذا بریزم. 

یعنی فکرتان دنبال داستان بود؟ 

بله، هم فکرم در فضای داستان بود هم اینکه هر کس از قبل می‌دانست چه روزی نوبت آشپزی اوست و حداقل، دو سه روز فکر می‌کرد که مثلاً‌ فلانی تخم مرغ دوست ندارد، آن یکی فلان غذا را می‌پسندد و…. که بتوانند نظر همه را تأمین کند. اما من آن قدر سرگرم داستان بودم که به این چیز‌ها فکر نمی‌کردم من حتی شب‌ها هم با وجود اینکه خیلی مشکل بود می‌نوشتم. ما شش نفر بودیم و در یک سلول کوچک کنار هم دراز می‌کشیدیم و می‌خوابیدیم بدون اینکه امکان غلت خوردن داشته باشیم اما در آن شرایط هم من به داستان فکر می‌کردم، یا بهتر بگویم داستان به من فکر می‌کرد و مرا‌‌ رها نمی‌کرد. در واقع چنگ انداخته بود و حلق مرا فشار می‌داد که پیش بروم. یادم هست یک بار یک صحنه‌ای یادم آمد و اشک از چشمانم سرازیر ‌شد و چک‌چک روی کاغذ ‌ریخت… نمی‌دانم شما تا به حال در زندگیتان احساس کرده‌اید که اشک وقتی روی سطحی می‌ریزد صدا می‌کند؟ و آن زمان من حتی می‌ترسیدم صدای فروریختن اشک‌هایم دیگران را بیدار کند. 

در چنین شرایطی صحنه‌های مختلف داستان در ذهنتان خلق می‌شد… 

بله، صحنه‌های مختلفی در کتاب هست که من با تأثری عمیق به آن‌ها فکر کرده‌ام. در آنجای تنگ شب‌ها وقتی می‌خوابیدم من نمی‌توانستم از جایم بلند شوم چون دیگران از خواب می‌پریدند، بعد هم می‌دانید که در زندان شب‌ها هم چراغ روشن است. حالا چه چیز تاریک است بماند، اما چراغ‌ها همیشه روشن است، اما با نور کم که نوشتن را دشوار می‌کند. ما یک چراغ متحرک درست کرده بودیم که وقتی روشن می‌کردیم می‌توانستیم آن را پایین بکشیم و وقتی خاموش می‌کردیم نزدیک سقف می‌شد. خب من نمی‌تواستم چراغ را پایین بکشم و روشن کنم چون بقیه از خواب بیدار می‌شدند. پشت سر من در جایی که می‌خوابیدم یک دیوار سه متری صافی بود و من گاهی شب‌ها بدون اینکه بلند شوم از مجموعه آنچه به خاطرم آمده بود دو سه کلمه روی دیوار می‌نوشتم، حتی گاهی یک جمله هم می‌شد اما دو، ‌سه کلمه کافی بود که فردا صبح کل صحنه یادم بیاید.

الان یادتان می‌آید کدام صحنه‌ها را این طوری خلق کردید؟ 

دقیقاً همین الان هم اگر دو سه کلمه از هر جای کتاب بخوانید من به شما خواهم گفت که این صحنه را کی و در چه شرایطی نوشتم و کل ماجرا را برایتان تعریف می‌کنم. بعد روز که می‌شد من میز کوچکی داشتم که پایه‌های آن جمع می‌شد پشت آن می‌نشستم و یک کتاب انگلیسی هم جلویم باز می‌کردم و شروع به نوشتن می‌کردم. 

آن زمان انگلیسی شما خوب بود؟ 

بله. انگلیسی‌ام خوب بود اما فرانسه نمی‌دانستم و فرانسه را از یکی از زندانی‌ها که در فرانسه دوره دیده و زبان خوانده بود یاد می‌گرفتم و در عوض به او انگلیسی یاد می‌دادم. موقع نوشتن هم زندانبان‌ها فکر می‌کردند من دارم کتابی را ترجمه می‌کنم. این اسماعیل فیاضی که اسمش را آوردید مدام به من می‌گفت چی داری می‌نویسی؟ اگر می‌خواهی کار کنی، ترجمه کنی بهتر است و بالاخره یک بار به او گفتم من می‌نویسم وقتی کتابم درآمد تو ترجمه‌اش کن. یک مسئله دیگر هم بود در زندان خبرچین داشتیم و من حدس می‌زدم که آن‌ها می‌دانند من دارم می‌نویسم اما نه من به روی آن‌ها می‌آوردم و نه آن‌ها به روی من. چون احتمالاً فکر می‌کردند حالا که هنوز نوشته‌اش تمام نشده چاپ هم که نشده بگذار برای دلخوشی خودش بنویسد. گاهی هم همه را از سلول‌ها بیرون می‌آوردند و در راهرو به خط می‌کردند و سلول‌ها را می‌گشتند البته بیشتر به دنبال چاقو و چیزهای برنده می‌گشتند. گاهی نوشته‌ها را هم پیدا می‌کردند و می‌خواندند و اگر سیاسی بود می‌بردند به دفتر زندان اما نوشته‌های غیر سیاسی را نه. اما به هر حال جور دیگری اذیت می‌کردند در‌‌ همان دوران رمان «بابا گوریو بالزاک» تازه منتشر شده بود و زندانی‌ها آن را در لیست خرید مایحتاجشان به مامور خرید داده بودند و او کتاب را خریده بود و به بچه‌ها داده بود. من رفتم و گفتم می‌خواهم این کتاب را بخوانم به هر حال باباگوریو را داشتم می‌خواندم نزدیک آخر کتاب بود که فرستادند و کتاب را از من گرفتند و بردند دفتر زندان و این‌ به هر حال آزار دهنده بود و در آن فضای بسته، ذهن آدم را مختل می‌کرد. در همین ایام یک قضیهٔ دیگری پیش آمد و آن هم اعدام شش نفر از دوستان ما بود که به کلی پریشانمان کرد. 

ظاهراً این آقای محقق هم در بین همین افراد اعدام شد؟ 

بله، محقق بود، مرزبان بود، نصیری بود، سروشیان بود. صبح روزی که می‌خواستند این‌ها را اعدام کنند، همه بیدار شدیم هوا تاریک بود. ما آن شب توی حیاط کنار باغچه خوابیده بودیم. 

کنار باغچه‌؟ 

بله به هر حال زندان شلوغ بود و ما جزو گروه‌هایی بودیم که همیشه صبر می‌کردیم دیگران جایی برای خوابیدن پیدا کنند بعد هر جا که مانده بود و می‌شد ما می‌خوابیدیم. آن شب هم باغچه نصیبمان شده بود. تقریباً نصف شب بود که دستی به شانه‌ام زد که بیدار شو. دیدم پورمختار است که کمی هم لکنت زبان داشت. گفت: آن‌ها را بردند، من هنوز درست بیدار نشده بودم. گفت نگاه کن دیدم دور تا دور حیاط سربازهای مسلسل به دست ایستاده‌اند که مثلاً ما شلوغ نکنیم که خبرش به بیرون درز کند و برای رژیم بد شود. هر شش نفر را بردند. من گفتم این‌ها را می‌برند لشکر زرهی و همان‌جا اعدامشان می‌کنند و صدای تیر را ما می‌شنویم. می‌خواستیم به محض شنیدن صدای تیر سر و صدا کنیم و شعار بدهیم، اعدامی‌ها در حالی که سرود می‌خواندند رفتند، این‌ها را در کتاب «پیمان به یاد تو هرگز» نوشته‌ام. چند دقیقه بعد یک صدایی را با صدای تیر اشتباه گرفتیم و شروع کردیم به شعار دادن، شعارهایی مثل مرگ بر دیکتاتور، مرگ بر شاه و بعد متوجه شدیم صدای سقوط چیزی بوده و صدای تیر نبوده اما سپیده‌دم بود که صدای تیر بلند شد و در پی آن صدای شعارهای ما. این را که گفتم منظورم این بود که وقتی باباگوریو را بردند من اعتراض کردم و از طریق رئیس بند این اعتراض به دفتر زندان رسید که مرا خواست و نشستیم و با افسر زندان به بحث و جدل. بعد از اعدام رفقایمان و شعار دادن‌های بچه‌ها باز ما را بردند دفتر، افسر زندان گفت: چرا بعد از کشته‌شدن رفقایتان بازوبند سیاه بستید؟ گفتم: شما متوجه نیستید که من ظهر روز قبل از اعدام با بهزاد توی یک کاسه غذا خورده‌ام. آیا هیچ نوع عاطفه‌ای نسبت به هم پیدا نمی‌کنیم؟ در بین مسئولان زندان کسی بود به نام کاووسی که آدم پخته‌تر و نرمی بود ولی نورخمامی‌‌ همان افسری که با من بحث می‌کرد آدم جلبی بود. در آن جلسه کاووسی طرف مرا گرفت چون او اصولا اهل رفاقت بود.

وقتی کتاب بالزاک را از من گرفتند و گفتند این کتاب تبلیغ مرام اشتراکی است گفتم پدر آمرزیده در زمان بالزاک اصلاً مسئله مبارزه طبقاتی مطرح نبود. بالزاک در سال ۱۸۵۰ مرده اصلاً بالزاک نویسنده طبقه زحمتکش نبود. بیانیه مارکس سی سال پس از بالزاک منتشر شد. اصولاً‌ موضوع مرام اشتراکی و کمونیسم یک کابوس بود برای آن‌ها و هر حرکت ما از نظر آن‌ها یک حرکت سیاسی بود. یادم هست روزهای ملاقات که شنبه‌ها بود خانواده‌ها می‌آمدند به ملاقات و مقداری مواد غذایی، خوراکی و میوه و… می‌آوردند بعد ما می‌آمدیم توی بند و یک سفره بزرگ پهن می‌کردیم و همه خوراکی‌ها را به شراکت می‌گذاشتیم وسط، خب زندانی‌هایی بودند که ملاقاتی نداشتند و ما هر چه داشتیم با هم می‌خوردیم و بعد از چند بار که این کار را کردیم دفتر زندان دستور جمع کردن این سفره را داد. می‌گفتند این کار تبلیغ مرام اشتراکی و نشانه مرام کمونیسم است. می‌گفتیم اصلاً مرگ بر کمونیسم! شما آدم بودن سرتان نمی‌شود. این نشانه‌ ی انسانیت است. نشانه دوستی و برادری است و یک جا زندگی کردن چه عیبی دارد که ما هر چه داریم با هم بخوریم؟ به هر حال اجازه ندادند. 

شما گویا قبل از شوهر آهوخانم کتاب دیگری هم نوشته بودید که دست‌نوشته‌های آن کتاب گم شد، آیا از صحنه‌ها، بافت یا موضوع آن کتاب چیزی به خاطرتان مانده، هیچ‌وقت نخواستید آن را بازنویسی کنید؟ و آیا از آن کتاب چیزی در شوهر آهوخانم آمد یا نه؟ 

نه، بعد از آن، موضوع‌های دیگری برای نوشتن به ذهنم رسید و از جمله همین شوهر آهوخانم. اسم اولیه شوهر آهو خانم را گذاشته بودم «زن چادر سفید» و وقتی وارد داستان شدم یک جورهایی گرفتارش شدم و مرتب مشغول فکر کردن به آن و نوشتن بودم. گاهی صحنه‌ها را دوباره و سه باره می‌نوشتم و اصولاً به دنیای دیگری راه پیدا کردم چون سوژه هم از من زیاد دور نبود، در واقع سوژه در درون من بود. وقتی که قلم را روی کاغذ می‌گذاشتم داستان خودش می‌آمد. با ورود به این دنیا در واقع آن کتاب اول را فراموش کردم. آن کتاب یک جور کار سیاسی بود و دیگران از نوع آن کتاب خیلی نوشته‌اند و می‌نویسند و خیلی هم به آن افتخار می‌کنند. ولی دنیای داستان فرق می‌کند. حالا به هر شکل که باشد یک اثر رمانتیک و ملایم یا کاری مثل شوهر آهوخانم. شما در این کتاب مرتب افت و خیز می‌بینید برای همین است که از سال ۱۳۴۰ که نوشته شده تا امروز با گذشت بیش از ۵۲ سال هنوز خوانن