یادم میآید که از حضرت مسیح خواستم که بابام نوشیدن را کنار بگذارد و یکوقت هم به سرش نزند که مامانم را نفله کند. از وجود کریسمس استفاده کردم و یک آروزی دیگر هم به آرزوهایم افزودم. از حضرت طلب یک هدیه کردم.
خاطرم میآید که یک سال، ششلولی از او خواستم. مارک سولیدو . اما مخصوصاً مشخصات و مارک آن را در آرزوهایم عنوان نکردم. آخر به من گفته بودند که او از دل آدم باخبر است، فکرمان را میخواند، با این حساب او خوب میدانست که من چه میخواستم. دلم میخواست به حقیقت این موضوع پی میبردم و راست و دروغش را درمییافتم.
یک ششلول گیرم آمد، معمولی و بدون مارک. بابام هم به بادهگساریش ادامه داد. درست تا دم آخر مرگ.
کتک خوردن از دست بابا
همۀ الکلیها اغلب بدذاتند. آنها زن و فرزندانشان را به باد کتک میگیرند، این را توی فیلمهای سیاه و سفید هم میبینیم. اما بابای من، هیچوقت روی ما دست بلند نکرد. حتی روی من که عزیزدُردانهاش نبودم. هر وقت از دستم کفری میشد، به بدو بیراه بسنده میکرد.
یک روز، برایم یک نامۀ تند و خالی از احساس نوشت. نوشته بود که آدمی متکبر وخودخواه هستم. به عقیدۀ من او از زندگیاش احساس سربلندی نمیکرد. اینکه من به این موضوع پی برده بودم، او را دلخور کرده بود.
بابام یکبار روی من دست بلند کرده بود، اما من این اتفاق را اصلاً بهیاد نمیآورم. همان روزی که متولد شده بودم.
مامان برایم تعریف کرد که وقتی متولد شدم نفسم بالا نمیآمد و بابام مرا مثل یک خرگوش از پا آویزان کرده بود و یک ضربۀ جانانه توی کمرم زده بود تا برای آمدن به این دنیا تصمیم خودم را بگیرم.
من و بابام
توی آلبوم خانوادگی ما، عکسیست که من آن را بینهایت دوست دارم، عکسی از من و بابام.
بابا روی یک نیمکت دراز کشیده و مشغول کتاب خواندن است؛ من، کنارش نشستهام. باید دوروبر یکسالی داشته باشم، خوشحال بهنظر میرسم، هیچخطری مرا تهدید نمیکند، من با بابام هستم، او هوایم را دارد.
بابا جوان است، زیباست. یک عینک پنسی ظریف به چشم زده است که به او قیافهای عالمانه بخشیده است؛ در عین حال به نظر آدم خاطرجمعی میرسد، معلوم است که در کنار او احساس امنیت میکنیم، گذشته از این او یک دکتر است، حضورش به ما آرامش میدهد، او که باشد ما مردنی نیستیم.
چرا بابای امروز ما پیر و شکسته است، افسرده و غمگین است، دیگر حرف نمیزند، با مامان بدرفتاری میکند و بعضی اوقات هم ما را میترساند و توی دلمان را خالی میکند؟
راستی بابای توی عکس، چه بر سرش آمد؟
بابام یک دکتر بود
او مردم را مداوا میکرد. آدمهایی که پول و پلهای نداشتند. آدمهایی که اغلب در عوض پول ویزیت و حقالعمل به او یک نوشیدنی تعارف میکردند، آخر رگ خواب بابا دستشان بود و میدانستند که او خیلی دوست دارد یک پیک، یا حتی بیشتر از یک پیک بزند، به همین خاطر، شبها که به خانه برمیگشت، حسابی خرد و خمیر بود. بعضی وقتها میگفت که میخواهد اول سر مامان را زیر آب کند و بعد هم سر مرا، چون من بچۀ ارشدش بودم، اما عزیزدُردانهاش نبودم.
آدم خبیثی نبود، فقط وقتی که کمی زیادهروی میکرد، بالاخانهاش به اجاره میرفت.
بابام هیچوقت کسی را نکشت، فقط لاف آدمکشی میزد. برعکس جلوی مرگ خیلی از آدمها را هم گرفت.
با ماشین خیلی وقتها نزدیک بود آدمها را زیر بگیرد و نفله کند، اما فقط نزدیک بود. ولی تا دلتان بخواهد مرغ و مرغابی را زیر ماشین له و لورده کرد. هیچوقت گاوها را زیر نگرفت، ولی از سر گوسفندها نگذشت.
یک روز با وانتاش راست رفته بود وسط یک گلۀ گوسفند. چندتا از گوسفندها را لت و پار کرده بود، اما خود چوپان را نه. درست کنار پای آن بختبرگشته ترمز کرده بود.
Commenti